#شیداوصوفی/ادامه 51/ادامه قسمت
#پنجاه_و_یک_ادامه
حاج علی گفت:بمانی تو میگی یا من بگم؟...!بمانی بغض کرده بود.فقط آهسته گفت:مجبور بودم موافقت کنم...چاره ای نداشتم...نمیخواستم دختر عزیزم گیر م شکات وحشی بیفته....ولی اردشیر قول داده بود انتقام منو میگیره!...اون تو اون ایام وحشتناک؛ تنها کسی بود که بهم کمک کرد..پس مجبور شدم اینبارم بش اطمینان کنم...من فقط انتقام میخواستم.از مشکات و خانواده ی کثیفش....اما اردشیر، برای جمشید مشکات شرط گذاشته بود...اول مرگ اکبر مشکات. بعد تقسیم ارث.. و بعد؛دفترخونه و همه سهمشو به اسم بهار کردن!.... وگرنه همه چیزو به پلیس میگفت...مشکات داد زده بود:من چه جوری بابای مریض خودمو بکشم؟ بیرحم ؟اردشیر گفته بود با مریضیش! اون دیگه مرده حساب میشه....کافیه دو روز بش دارو نرسه...چه جوری راحت میتونستی بمانی رو از زور شهوت بکشی؟ حال ا من بی رحمم ؟ صدای خنده های اون روزت تو جنگل بالا سر دختر بیچاره ، هنوز توی گوشمه..حال چی شده دل رحم شدی ؟! پدر پیر درمونده تو ، راحت کن!... بذار اونم دیگه زجر نکشه.سرطان شوخی نیست....داروها شو عوض کن....مادرت فکر میکنه داروهای درستو میده.اما داروهای اون نیست....من نمیدونم کفتارا چقدر میخوان زنده باشن؟ اما گمانم اکبر مشکات؛ دیگه کافیشه! هر غلطی میخواسته تو عمرش کنه؛ کرده!...به این همه دختر بدبخت مزرعه به زور، دست درازی کرده،مرداشونو به فلک بسته یا براشون پاپوش دوخته !زمیناشونو گرفته..زناشونو تهدید کرده.میدونم عذاب میکشه تو اون تخت! برای همین کاراش..ولی بسشه!...راحتش کن.قرصا رو جا به جا کن متجاوز !...تو یه خونه ی عقب مونده ای مثل اینجا ؛ هیچکی به مادر ما، شک نمیکنه....توهم که پسرشی.مازیارم عاشق مادرشه...منم یه مدت گم وگور میشم..که موقع قتل ثابت کنم اینجا نبودم.....دکتر آشنام بخوای ؛ برای گواهی فوت دارم.....مرگ طبیعی بر اثر سرطان!
منصور پکی به سیگارش زد و گفت : اینجوری شد که اکبر مشکات توی دو روزی که، دکتر خودش مسافرت بود؛ مرد !خیلی راحت و بیصدا !...حالا میموند وصیت نامه!....حدس اردشیر درست بود....جز یه تیکه زمین بی ارزش، چیزی به اون نداده بود و دلیلشم تمرد پسرخونده اعلام کرده بود..بقیه اموالو بین جمشید و مازیار ، تقسیم کرده بود....منصور اینجا که رسید؛ آه بلندی کشید وگفت: فاجعه زندگی ما؛ از همین جا شروع شد...فاجعه ی انتقام ما که زندگیمونو جهنم کرد! کاش زمان به عقب برمیگشت.کاش میشد بخشید!.....
#شیداوصوفی
#چیستایثربی
#قسمت_پنجاه_و_یک
#داستان
#ادامه_دارد
هرگونه اشتراک گذاری این داستان ، بدون نام و آدرس صفحه ی نویسنده ممنوع است.
@chista_yasrebi
#پنجاه_و_یک_ادامه
حاج علی گفت:بمانی تو میگی یا من بگم؟...!بمانی بغض کرده بود.فقط آهسته گفت:مجبور بودم موافقت کنم...چاره ای نداشتم...نمیخواستم دختر عزیزم گیر م شکات وحشی بیفته....ولی اردشیر قول داده بود انتقام منو میگیره!...اون تو اون ایام وحشتناک؛ تنها کسی بود که بهم کمک کرد..پس مجبور شدم اینبارم بش اطمینان کنم...من فقط انتقام میخواستم.از مشکات و خانواده ی کثیفش....اما اردشیر، برای جمشید مشکات شرط گذاشته بود...اول مرگ اکبر مشکات. بعد تقسیم ارث.. و بعد؛دفترخونه و همه سهمشو به اسم بهار کردن!.... وگرنه همه چیزو به پلیس میگفت...مشکات داد زده بود:من چه جوری بابای مریض خودمو بکشم؟ بیرحم ؟اردشیر گفته بود با مریضیش! اون دیگه مرده حساب میشه....کافیه دو روز بش دارو نرسه...چه جوری راحت میتونستی بمانی رو از زور شهوت بکشی؟ حال ا من بی رحمم ؟ صدای خنده های اون روزت تو جنگل بالا سر دختر بیچاره ، هنوز توی گوشمه..حال چی شده دل رحم شدی ؟! پدر پیر درمونده تو ، راحت کن!... بذار اونم دیگه زجر نکشه.سرطان شوخی نیست....داروها شو عوض کن....مادرت فکر میکنه داروهای درستو میده.اما داروهای اون نیست....من نمیدونم کفتارا چقدر میخوان زنده باشن؟ اما گمانم اکبر مشکات؛ دیگه کافیشه! هر غلطی میخواسته تو عمرش کنه؛ کرده!...به این همه دختر بدبخت مزرعه به زور، دست درازی کرده،مرداشونو به فلک بسته یا براشون پاپوش دوخته !زمیناشونو گرفته..زناشونو تهدید کرده.میدونم عذاب میکشه تو اون تخت! برای همین کاراش..ولی بسشه!...راحتش کن.قرصا رو جا به جا کن متجاوز !...تو یه خونه ی عقب مونده ای مثل اینجا ؛ هیچکی به مادر ما، شک نمیکنه....توهم که پسرشی.مازیارم عاشق مادرشه...منم یه مدت گم وگور میشم..که موقع قتل ثابت کنم اینجا نبودم.....دکتر آشنام بخوای ؛ برای گواهی فوت دارم.....مرگ طبیعی بر اثر سرطان!
منصور پکی به سیگارش زد و گفت : اینجوری شد که اکبر مشکات توی دو روزی که، دکتر خودش مسافرت بود؛ مرد !خیلی راحت و بیصدا !...حالا میموند وصیت نامه!....حدس اردشیر درست بود....جز یه تیکه زمین بی ارزش، چیزی به اون نداده بود و دلیلشم تمرد پسرخونده اعلام کرده بود..بقیه اموالو بین جمشید و مازیار ، تقسیم کرده بود....منصور اینجا که رسید؛ آه بلندی کشید وگفت: فاجعه زندگی ما؛ از همین جا شروع شد...فاجعه ی انتقام ما که زندگیمونو جهنم کرد! کاش زمان به عقب برمیگشت.کاش میشد بخشید!.....
#شیداوصوفی
#چیستایثربی
#قسمت_پنجاه_و_یک
#داستان
#ادامه_دارد
هرگونه اشتراک گذاری این داستان ، بدون نام و آدرس صفحه ی نویسنده ممنوع است.
@chista_yasrebi