چیستایثربی کانال رسمی
6.64K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#مینا/داستان/سه_قسمت/چیستا_یثربی
برای دوران کارآموزی واحدهای عملی، بیمارستان مرا تعیین کردند دور بود.اما برای گرفتن لیسانس روانشناسی بالینی ،باید آن دوره را میگذراندم.به هر کس یک بیمار میدادند.نوعی کیس استوری یا مورد درمانی بود.باید با او کار میکردیم.بیمار من 25 داشت.من 21 سال.نوع بیماریش مانیک دپرسیو حاد تشخیص داده شده بود.یعنی جنون ؛ شیدایی! مدتی افسرده وبیحرکت و مدتی آنچنان پر انرژی ؛ و پرخاشگرکه شیشه ها را با مشت و لگد میشکست و به تختش میبستند!تحت درمان دارویی بود.دکترشیفت ما ؛رزیدنت روانپزشکی جوانی بود.شیک و کمی مغرور.شاید چون روانپزشکی خوانده بود و من روانشناسی.اسم بیمار من؛ مینا بود.پرونده اش را خوانده بودم.یک خانواده فقیر که او را زود از مدرسه بیرون آورده بودند تا کنار مادرش کارگری کند.شب ازدواج برادرش ؛16 ساله بود. حوض حیاط یخ بسته بود.او روی حوض منجمد؛ شروع به رقصیدن کرده بود و آنقدر بیقرار رقصیده بود که لایه یخ شکسته بود و داخل حوض افتاده بود! عده ای وحشت کرده و عده ای خندیده بودند ! اما او شوکه شده بود و فقط جیغ میکشید.دکتر صادقیان جوان؛ وقتی اینها را گفت، اشاره کرد؛ البته این فقط عامل آشکارساز بیماری بود.این بچه از کودکی آسیب دیده بود.در پرونده اش بعضی نکات نوشته شده.بخوانید.گفتم :خب من بااو دقیقا چه کنم؟تحت کنترل داروست.گفت :همان کاری که به خاطرش کارورزی آمده اید.من که استادتان نیستم! با خودم گفتم :چه پر مدعا و بد اخلاق ! و بعد سراغ مینا رفتم.غمگین گوشه تختش نشسته بود و پفک نمکی میخورد.تا مرا دید پفک را زیر پتو قایم کرد! گفتم:بخور!موردی نداره.گفت:یکی از پرستارا یواشکی از بیرون برام میخره.پفک میخورم تا خودم به خودم کمک کنم! چون حالمو خوب میکنه.از بچه گی حالم که بد میشد؛ پفک میخوردم.در پرونده او چند مورد کودک آزاری از سوی اقوام نزدیک بود..اما یک حلقه گمشده هم وجود داشت که دکتر صادقیان نتوانسته بود پیدا کند.یک بار مینا بهم گفت :عاشق شدی تا حالا؟ گفتم :آره.ولی اینجا نیست.گفت کجاست؟ گفتم :بوسنی!گفت:نمیدونم اینجا که گفتی کجاست...اماحتما رفته زن بگیره و برگرده.گفتم ؛ نه عزیزم.حالا تو آروم باش!!! گف :چرا دکتر به من محل نمیذاره؟چون خوشگل نیستم؟اخه با این پیژامه که پامون کردن،کی خوشگله؟ گفتم :محل میذاره،ولی دکترا خیلی با بیمارا صمیمی نمیشن.گفت نخیرم!خودم دیدم برای اون چشم سبزه، آنا، خیلی ؛ وقت گذاشت.نوبت من که شد.تو پنج دقیقه دارومو نوشت.فرستادتم بیرون! مثل همه ی آدمای عمرم..ناگهان فکری به ذهنم رسید.بیشتر بیماران این بخش از کمبود توجه اطرافیان مینالیدند#پست_بعدی/پایین/ادامه⬇️
مثل اینکه حالش خوب نیست

#چیستا_یثربی
#داستان_کوتاه_سه_قسمتی
#قسمت_دوم


پسر گفت : عاشقتم! عصبانی نشو... رنگ آبی موهاتم خیلی بت میاد! دختر با خوشحالی و شرم دخترانه ؛ کمی شالش را عقب زد و گفت ؛ مرسی..میدونی که فقط واسه تو بود..فکر کردم خوشت میاد یه تنوع ببینی.......اما خیلی خرجش شد.خوب درمیارن این آرایشگاهها...هر چی آخر سال کار کرده بودم ؛ رفت !......پسرلبخند زد و به موی آبی دختر که سیخ سیخ از زیر شالش بیرون زده بود زل زد.... گفت:بریم یه چای بخوریم؟ دختر گفت: آره سردمه....من ؛ قهوه.....از کافی شاپ کوهستانی بیرون آمده بودند و معلوم بود که حسابی حالشان خوب است وهمدیگر را دوست دارند....مثل دو مرغ عاشق ؛ شانه به شانه ی هم راه میرفتند و میخندیدند....دختر گفت؛ من میرم دستشویی.....کیفش را به پسر داد.از دستشویی که بیرون آمد تا دستش را بشوید ؛ صدای گریه ای شنید...انگار یک نفر میلرزید و گریه میکرد.دختری سرش را داخل کاسه ی دستشویی کرده بود و سعی میکرد خون دماغش راقطع کند.....همه جا ؛ حتی روی زمین ؛ تا دم در...پر از لکه های درشت خون بود...شبیه خون دماغ عادی نبود!....نصف سینک پراز خون شده بود و دخترک ؛ هر چقدر صورت و بینی اش را آب میزد ؛ خون قطع نمیشد.این همه خون از یک نفر!....

دختر پاهایش میلرزید.گریه میکرد.گویی درد میکشید؛ ولی به روی خودش نمی آورد.معلوم نبود از خون دماغش ترسیده یا واقعا درد میکشد.... سعی میکرد بینی اش را فشار دهد ؛ ولی خونریزی ؛ قطع نمیشد.آن یکی دختر مو آبی ؛ تابه حال این همه خون آدمیزاد ندیده بود!....جلو رفت و گفت ؛ چی شده؟خم نشو.بیشتر خون میاد!...سرتو صاف بگیر ؛ خون نره تو دهنت...دخترک؛ همان کتابخوان روبرویشان ؛ با کفش فیک بود که حالا کفشهایش هم پراز خون شده بود...از شوک ؛ درد؛ ترس و شدت خونریزی؛ میلرزید... گریه اش گرفته بود.دختر مو آبی ؛ کتش را در آورد و روی شانه های او انداخت....پرسید؛ آخه..چی شد؟ زمین خوردی؟دخترک ؛ با دستهای خونی که جلوی بینی اش گرفته بود ؛ گفت :نه...یه ماهه داره میاد.امروز یه کم سردم شد ؛ شدید شد...دختر مو آبی گفت :دکتر رفتی؟ دختر با چشمان اشکی گفت: اخه چیزی نیست که...یه کم خون دماغه ..فقط الان یه کم ترسیدم....چون هر کاری میکنم ؛ امروز قطع نمیشه!....پسر و دختر میخواستند بعد از پارک ؛ برای دیدن و انتخاب حلقه ازدواجشان بروند... اما دختر مو آبی ؛ دیگر به چیزی فکر نمیکرد....پسر راصدا زد.پسر اوضاع را دید!
دختر مو آبی او را بیرون کشید و گفت: اینجا کسی نیست.....اینم تنهاست.مثل اینکه حالش خوب نیست!....خون دماغش قطع نمیشه....ببریمش بیمارستان بهتره.....با این حالش ؛ از این بالا ؛ نمیتونه بره پایین.... باید تا ماشین زیر بغلشو بگیریم.شایدم پول نداره ...؛ روش نمیشه بره بیمارستان..نمیدونم....این همه خون ازش رفته....نمیشه ولش کرد همینجا......کمک میکنی؟ پسر گفت :آره..ولی مگه نمیخواستی امروز ؛ حلقه ببینی؟ دختر گفت :الان فقط خون میبینم! بروکوله شو از زمین بردار.وای چه خونی شده....اینو دیگه نمیشه شست !
...بیا ؛ زیر یه بغلشو تو بگیر ! منم اونورو میگیرم ؛.... ببریمش زودتر تو ماشین......یه شال اضافی ؛ تو ماشینت هست...باید محکم ببندیم به بینیش...بیا دیگه !.....پسر آمد وسایل دختر را بردارد..../⬇️


#ادامه_دارد
#پست_بعدی
#داستان_سه_قسمتی
#داستان
#قسمت_دوم
#مثل_اینکه_حالش_خوب_نیست
#چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام رسمی چیستایثریی
@yasrebi_chista
اینستاگرام
هرگونه برداشت و اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است....
@chista_yasrebi

تنها کانال رسمی تلگرام
#چیستایثربی
این یه معامله ست؟

---نه یه آزمونم.گمونم خدا خیلی دوستت داره...از هر کسی آزمون نمیگیره انقدر....


#خواب_گل_سرخ
#قسمت52
#پست_بعدی
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی

#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chistaa_yasrebii
ببخشید ؛ میشه یه کم بیشتر بمونین ؟
من سردمه ...
سرما رو میفهمم چیه
اما نمیدونم چطوری گرم شم !

____اشتباه گرفتید خانم!

#خواب_گل_سرخ
#پست_بعدی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebi
#مینا/داستان/سه_قسمت/چیستا_یثربی
برای دوران کارآموزی واحدهای عملی، بیمارستان مرا تعیین کردند دور بود.اما برای گرفتن لیسانس روانشناسی بالینی ،باید آن دوره را میگذراندم.به هر کس یک بیمار میدادند.نوعی کیس استوری یا مورد درمانی بود.باید با او کار میکردیم.بیمار من 25 داشت.من 21 سال.نوع بیماریش مانیک دپرسیو حاد تشخیص داده شده بود.یعنی جنون ؛ شیدایی! مدتی افسرده وبیحرکت و مدتی آنچنان پر انرژی ؛ و پرخاشگرکه شیشه ها را با مشت و لگد میشکست و به تختش میبستند!تحت درمان دارویی بود.دکترشیفت ما ؛رزیدنت روانپزشکی جوانی بود.شیک و کمی مغرور.شاید چون روانپزشکی خوانده بود و من روانشناسی.اسم بیمار من؛ مینا بود.پرونده اش را خوانده بودم.یک خانواده فقیر که او را زود از مدرسه بیرون آورده بودند تا کنار مادرش کارگری کند.شب ازدواج برادرش ؛16 ساله بود. حوض حیاط یخ بسته بود.او روی حوض منجمد؛ شروع به رقصیدن کرده بود و آنقدر بیقرار رقصیده بود که لایه یخ شکسته بود و داخل حوض افتاده بود! عده ای وحشت کرده و عده ای خندیده بودند ! اما او شوکه شده بود و فقط جیغ میکشید.دکتر صادقیان جوان؛ وقتی اینها را گفت، اشاره کرد؛ البته این فقط عامل آشکارساز بیماری بود.این بچه از کودکی آسیب دیده بود.در پرونده اش بعضی نکات نوشته شده.بخوانید.گفتم :خب من بااو دقیقا چه کنم؟تحت کنترل داروست.گفت :همان کاری که به خاطرش کارورزی آمده اید.من که استادتان نیستم! با خودم گفتم :چه پر مدعا و بد اخلاق ! و بعد سراغ مینا رفتم.غمگین گوشه تختش نشسته بود و پفک نمکی میخورد.تا مرا دید پفک را زیر پتو قایم کرد! گفتم:بخور!موردی نداره.گفت:یکی از پرستارا یواشکی از بیرون برام میخره.پفک میخورم تا خودم به خودم کمک کنم! چون حالمو خوب میکنه.از بچه گی حالم که بد میشد؛ پفک میخوردم.در پرونده او چند مورد کودک آزاری از سوی اقوام نزدیک بود..اما یک حلقه گمشده هم وجود داشت که دکتر صادقیان نتوانسته بود پیدا کند.یک بار مینا بهم گفت :عاشق شدی تا حالا؟ گفتم :آره.ولی اینجا نیست.گفت کجاست؟ گفتم :بوسنی!گفت:نمیدونم اینجا که گفتی کجاست...اماحتما رفته زن بگیره و برگرده.گفتم ؛ نه عزیزم.حالا تو آروم باش!!! گف :چرا دکتر به من محل نمیذاره؟چون خوشگل نیستم؟اخه با این پیژامه که پامون کردن،کی خوشگله؟ گفتم :محل میذاره،ولی دکترا خیلی با بیمارا صمیمی نمیشن.گفت نخیرم!خودم دیدم برای اون چشم سبزه، آنا، خیلی ؛ وقت گذاشت.نوبت من که شد.تو پنج دقیقه دارومو نوشت.فرستادتم بیرون! مثل همه ی آدمای عمرم..ناگهان فکری به ذهنم رسید.بیشتر بیماران این بخش از کمبود توجه اطرافیان مینالیدند#پست_بعدی/پایین/ادامه⬇️
شاید شهامتی که من نیاز دارم ، ربطی به تو نداشته باشه، ولی فقط تو هستی که من میتونم باهاش ، شهامتمو ثابت کنم.

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_62
#پست_بعدی اینستاگرام
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
پنج شنبه یا باید عاشق شد یا باید مرد
اما جمعه میشود قصه نوشت و قصه خواند

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_۷۹
#پست_بعدی
#اینستاگرام_چیستایثربی


کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
دوستان گلم
من تک تک نظرات شما را ، درباره ی قصه در اینستاگرام میخوانم.
متاسفانه جای نادرستی ،حجم اینستا تمام شد و چند خط #مهم که پایان هیجانی قسمت یک بود جا ماند !
قسمت یک ، با تنش بیشتری تمام میشد ، ولی ابدا جا نگرفت!

از مشارکت کامنت گزاران ممنونم و شاید دارم حقیقت یا دروغی را برای خودم تست میکنم ...
قصه های من هیچ نیست مگر :
#یادآوری

کاری که در
#موزه ، انجام میدهند...
که ببینیم !
تا یادمان نرود !
قطعا عادت دارم تک تک اسامی افرادی که خوانده اند را ببینم ...
باز هم ممنون از آنها که
#میخوانند...

بقیه ی
#قصه انشالله
#پست_بعدی_اینستاگرام


با احترام به
#خوانندگان_قصه


#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
داستان #سپاه و
#سپاهی از دید یک‌ کودک تا .‌.‌.
پست بعد
دلنوشته ای از
#چیستا_یثربی

اولین سپاهی که در عمرم دیدم ، در
دوازده سالگی بود.
پاسداری از سپاه
که من و برادر ۱۳ ساله ام را به جرم اینکه برادرم، یک‌لحظه در متل قوی شمال دست مرا گرفته بود ، باهم گرفت‌ و اصلا گوش نمیکردکه میگفتیم، خواهر برادریم!
اسم برادرم را که پرسید و فهمید رضاست، ولش کرد...
انگار حکم برائتش صادر شد!
اسم مرا حتی نمیتوانست تلفظ کند ! بی انکه نگاهم کند، گفت:ارمنی هستی؟گفتم نه! تازه باشم...گفت: اقلیتی؟
گفتم نه..دین خواهر و برادر یکیه...گفت: ریختتو درست کن!
دوتارِ مویم روی صورت متورمم،ریخته بود.💢💢💢💢💢👇


پنجمین سپاهی که در عمرم ، از نزدیک، دیدم، هفت ماهه حامله بودم... یکی از دوستانِ همسرم را در خیابان دیدم، دوست‌خانوادگیمان...که چند سالی از من کوچکتر بود‌‌.جلوی درِ تالار وحدت... امیر آقا...
از تمرین‌ تاتر میامدم، با شکم بزرگ‌حامله...اصلا نفهمیدم چه شد که دارم فحش میخورم !...

او را به یک سمت بردند و مرا به سمت دیگر..‌.کارت شناسایی خواستند و هزار سوال ... که برخی دور از ادب بود‌‌..‌.
رویم نمیشود حتی بنویسم!ولی مینویسم... دخترم باخشم ، درون شکمم لگد میزد... داد زدم:من حامله ام... یکی گفت: با این وضعت؛ بایدم باشی!
بدترین و گشادترین مانتوی دنیا تنم بود، وگرنه تالار وحدت ؛ راهمان نمیدادند!....
بقیه مطلب در پست بعد...

#پست_بعدی_اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi