چیستایثربی کانال رسمی
6.64K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#این_یه_بازیه
#صحنه_سازیه
#جاده_یکطرفه
#جاودان _یاد و #
صدا
#پاشایی عزیز
#نکنه همه ش صحنه سازیه؟ حقیقت کجاست؟ نکنه اینا یه بازیه.....؟!
#شیداوصوفی

@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
مراسم افطاری هنرمندان؛ تالار وحدت.پنج سال پیش! اولین و آخرین باری که زنده یاد
#پاشایی را دیدم و حتی نشدسلام کنم!مامیز بانوان بودیم!رسم نبود!
حالا این رسوم دیگر برایم مهم نیست
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت18
#چیستا_یثربی

مگر می شود هم عاشق باشی، هم‌ وقت مرگ، به معشوقت فکر نکنی؟
و به تنهاییش، بعد از تو!

زمان بر من، نمی گذرد!
گویی که قرن هاست، آن شوهر اساطیری، هر صبح، موی مرا می بافد و شب، دوباره باز می کند!

آب، خود را شوهر من می داند!
همان آب لعنتی که همه ی صداها را از من گرفت!

زلزله‌ شاید، چند ثانیه، دنیای مرا تکان‌ داد، اما جاده ها را، برای ابد، برید!
به هم رسیدن، مثل خواب است!

طاها، همسرم، رود به رود، چشمه به چشمه،‌ دنبال نوعروسی می گردد، با موهای درخشان، زیر نور ماه...

از همه می پرسد، اما به کسی جواب نمی دهد.

نذر سکوت کرده است...
تا مرا پیدا نکند، کلام دیگری جز اسم من، نمی گوید!
از همان‌ شب شوم، که کنار آبگیر فریاد می زند و می گرید!

شبی که من اسیر فرمانده ی آب ها شدم!
و دایی، سیلی محکمی بر صورت همسرم نواخت و گفت:
دختر مردمو آوردی وسط آبگیر یخ؟! حتی یه شب نتونستی صبر کنی!

پدر، همسرم را نفرین می کند:
_کاش، هرگز به شهر ما نمیامدی!
کاش هرگز آوا رو ندیده بودی!

از آن زمان، طاها، ذکر گویان، راه می رود...

در سکوت...

دیگر، به سمت خانواده ی ما برنمی گردد.
رازی دارد!

باید چهل شب، ‌چهل نفر را نجات دهد، تا آوایش را پیدا کند!

آن فرمانده‌ ی بزرگ آب، بی رحم است!
مرا که در برابر تصرفش، سرکشی کردم، به صخره کوبیده است!
اما‌ دور نمی شود...

درویشی زمین گیر و خواهر پیرش،‌ مرا از صخره، جدا کردند!

بیمارم...
صدایی نمی شنوم‌!
گویی، فرمانده ی آب، به گوش هایم سیلی زده!

نمی دانم‌ کجا هستم!
می خواهم حرف بزنم.
طاها را پیدا کنم...

نمی شود! صدایم رفته!
تمام‌ صداهای دیگر هم رفته.
جهان، بی صدا...
کر و لالم!
لبخوانی می کنم.

درویش می گوید: خشم آب است!
مردت باید، خودش، تو را پیدا کند.
ما از کجا، مرد غریبی را پیدا کنیم که زبان ما را نمی داند؟

اینجا، دشت ذهاب نیست!

من پیری نیمه افلیجم‌ و خواهرم‌ از بیگانه می ترسد، فارسی نمی داند!

طاها را می بینم، بیدارم...
اکنون بر سر برکه ی دیگری خم شده!

درویش می گوید: خواب می بینی!

_خواب نیست!
شاید مرده ام و درویش و خواهرش هم، سال هاست مرده اند!
چون من، همه را‌ می بینم، لحظه به لحظه...

مادرم زیر سِرُم است، خاله ها، در کنارش!

آرزو، به جاده می زند، سراسیمه، جلوی اولین ماشینی را می گیرد که به دشت ذهاب می رود.

با صدای بلند، گریه می کند:
"خدا، مرد زندگیمو گرفتی، خواهرم رو پس بده!"

سخت، نا امید است...
در آینه،‌ نگاهی بر وجودش سنگینی می کند!

به آینه، نگاه می کند...
کنار راننده، مردی نشسته که به او دستمال می دهد، و یک‌ بطری آب.

چهره اش آشناست...
آرزو از نگاهش می ترسد!

سردار می گوید: سلام خانم رحمانی!

آرزو، لال می شود...

سردار می گوید: تا شنیدم، اومدم.‌.. با لباس شخصی.
خیلی متاسفم، درک می کنم،
ولی خواهرتونو پیدا می کنیم، با کمک هم!

آرزو، در ماشین سردار، بالا میاورد...

https://www.instagram.com/p/Br_C4gogHRK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=q5sw5eeziktr
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت18
#چیستا_یثربی

مگر می شود هم عاشق باشی، هم‌ وقت مرگ، به معشوقت فکر نکنی؟
و به تنهاییش، بعد از تو!

زمان بر من، نمی گذرد!
گویی که قرن هاست، آن شوهر اساطیری، هر صبح، موی مرا می بافد و شب، دوباره باز می کند!

آب، خود را شوهر من می داند!
همان آب لعنتی که همه ی صداها را از من گرفت!

زلزله‌ شاید، چند ثانیه، دنیای مرا تکان‌ داد، اما جاده ها را، برای ابد، برید!
به هم رسیدن، مثل خواب است!

طاها، همسرم، رود به رود، چشمه به چشمه،‌ دنبال نوعروسی می گردد، با موهای درخشان، زیر نور ماه...

از همه می پرسد، اما به کسی جواب نمی دهد.

نذر سکوت کرده است...
تا مرا پیدا نکند، کلام دیگری جز اسم من، نمی گوید!
از همان‌ شب شوم، که کنار آبگیر فریاد می زند و می گرید!

شبی که من اسیر فرمانده ی آب ها شدم!
و دایی، سیلی محکمی بر صورت همسرم نواخت و گفت:
دختر مردمو آوردی وسط آبگیر یخ؟! حتی یه شب نتونستی صبر کنی!

پدر، همسرم را نفرین می کند:
_کاش، هرگز به شهر ما نمیامدی!
کاش هرگز آوا رو ندیده بودی!

از آن زمان، طاها، ذکر گویان، راه می رود...

در سکوت...

دیگر، به سمت خانواده ی ما برنمی گردد.
رازی دارد!

باید چهل شب، ‌چهل نفر را نجات دهد، تا آوایش را پیدا کند!

آن فرمانده‌ ی بزرگ آب، بی رحم است!
مرا که در برابر تصرفش، سرکشی کردم، به صخره کوبیده است!
اما‌ دور نمی شود...

درویشی زمین گیر و خواهر پیرش،‌ مرا از صخره، جدا کردند!

بیمارم...
صدایی نمی شنوم‌!
گویی، فرمانده ی آب، به گوش هایم سیلی زده!

نمی دانم‌ کجا هستم!
می خواهم حرف بزنم.
طاها را پیدا کنم...

نمی شود! صدایم رفته!
تمام‌ صداهای دیگر هم رفته.
جهان، بی صدا...
کر و لالم!
لبخوانی می کنم.

درویش می گوید: خشم آب است!
مردت باید، خودش، تو را پیدا کند.
ما از کجا، مرد غریبی را پیدا کنیم که زبان ما را نمی داند؟

اینجا، دشت ذهاب نیست!

من پیری نیمه افلیجم‌ و خواهرم‌ از بیگانه می ترسد، فارسی نمی داند!

طاها را می بینم، بیدارم...
اکنون بر سر برکه ی دیگری خم شده!

درویش می گوید: خواب می بینی!

_خواب نیست!
شاید مرده ام و درویش و خواهرش هم، سال هاست مرده اند!
چون من، همه را‌ می بینم، لحظه به لحظه...

مادرم زیر سِرُم است، خاله ها، در کنارش!

آرزو، به جاده می زند، سراسیمه، جلوی اولین ماشینی را می گیرد که به دشت ذهاب می رود.

با صدای بلند، گریه می کند:
"خدا، مرد زندگیمو گرفتی، خواهرم رو پس بده!"

سخت، نا امید است...
در آینه،‌ نگاهی بر وجودش سنگینی می کند!

به آینه، نگاه می کند...
کنار راننده، مردی نشسته که به او دستمال می دهد، و یک‌ بطری آب.

چهره اش آشناست...
آرزو از نگاهش می ترسد!

سردار می گوید: سلام خانم رحمانی!

آرزو، لال می شود...

سردار می گوید: تا شنیدم، اومدم.‌.. با لباس شخصی.
خیلی متاسفم، درک می کنم،
ولی خواهرتونو پیدا می کنیم، با کمک هم!

آرزو، در ماشین سردار، بالا میاورد...

https://www.instagram.com/p/Br_C4gogHRK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=q5sw5eeziktr