چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن/
#سه
#پارت اخر قسمت 112
#اخرین قسمت مجازی....جزییات انشالله در رمان

#معتبرترین_نسخه

این نسخه ؛ صحیح تر از اینستاگرام من است.اجازه ها را نداشتم.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🍀🌹🍀🍀🍀🍀

چند بار در عمرم ؛ این جمله را ؛ شنیده بودم....گفتم: باشه ؛ بلند شدم بروم؛ گفت:این همون چیستایثربی هجده ساله ی تند و فرزه که الان این جوری آروم و خمیده راه میره؟ گفتم.:به موقعش... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا...به موقعش....شاید بعد از او ؛ یکزن!خسته ام.....

گفت:راستی کدومشون بود؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت؟..گفتم:همه ی زنای سرزمینم آقا..همه ی ما #او_یکزنیم....همه ی زنان ایران؛ هر کجا که باشند؛ یک سرزمینند.....
روز خوش....دم در دفترش ایستاده بود و دور شدن مرا نگاه میکرد...سهراب دم در منتظرم بود..چرا یک لحظه حس کردم پسرم است؟....پسری که هرگز نداشتم؟!

...کار خدا را چه دیدی.!..شاید
یک روز قرار است پسرم شود...

#او_یکزن
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#چیستایثربی
پایان نسخه مجازی
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿





دوستان قبلا هم بارها گفتم :مجبور شدم بعضی از سالهارا با جرح و تعدیلاتی بنویسم ! حلال کنید.تاریخ تکرار میشود و مجبور بودم.....🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿


#پایان نسخه ی مجازی
رمان کامل درکتاب چاپ شده....🌿🌿🌿🌿🌿
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀

دوستان اگر #یک_کلمه از این قسمت داستان را با تغییر دیدید بدانید #کانال_مزاحم_مرا پیدا کرده اید.شما آنگاه پس از خدا ؛ از سمت من وکیلید!...من جان دادم برای نوشتن این رمان در قالبی انسانی ؛ تاریخی و جامعه نگارانه ؛ و هم نسل امروزی پسند ! ....طوری که دهه ی هفتادیها به بعد هم بخوانند....

112 شب باهم بودیم و من چند برابر آن را ؛ فکر میکردم ؛ مینوشتم و پاره میکردم...اول باید جوانان این دهه را به اصل تاریخی داستان علاقه مند میکردم و این راه و روش خودش را میخواست....درود بر تمام
#آزادمردان و زنان دیروز ؛ امروز و فردای وطنمان....
#ایران
#مادرمان.....

لطفا حواشی اتفاقات بعدی و حتی آدرس آن کانال خاطی را به من نگویید....خودم میدانم!🌿🌿🌿🌿🌿🌿


#اشتراک_گذاری با ذکر امانتداری
فقط با #نام_نویسنده🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿


کانال اصلی داستانهای #او_یکزن و خواب گل سرخ🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

@chista_2

مرسی از صبوری تان....همراهان صبورتر از شهریار هزار و یک شب......منتظر "خواب گل سرخ " تاتر من؛ و اتفاقات خوب بعدی برای خودتان باشید.#چیستا.....که دوستتان دارد❤️
#سیل
#پارت_اول
یک‌
#داستان_کوتاه
نوشته
#اکرم_اصفهانی

از نمونه کارهای #هنرجویان خوبم
در کلاس
#قصه_نویسی



_سيل.... سيل !


... فرامرز می دويد وبه در خانه ها می کوبید. از دور آب را می دید که غرش کنان میرسد .
به خانه ی آخر کوچه نمی رسید. هنوز خیلی از دوستانش باقی مانده بودند که از یورش سهمیگین سیلاب ، خبر نداشتند .

کاش می توانست هزار نفر باشد، دست پاچه بود و تپش قلبش هر لحظه تند تر می شد، آب داشت نزدیک می‌شد ، آبی که عاشقش بود حالا بزرگ‌ترین ترسش بود.


پاهایش توان ادامه دادن نداشتند، اما صدای غرش آب و همهمه ی مردم باعث می شد همچنان بدود و فریاد بزند.

دو درِ ديگر به خانه اش مانده بود که سمانه در را باز كرد و گفت:

فرامرز ديوانه شدی؟ وقت توضیح نداشت...

فریاد کشید : سمانه برو پشت بام، وقت حرف زدن نداریم !
و به سمت در‌ برگشت.


سمانه داد زد : پس تو کجا می ری؟

فرامرز دوباره فریاد کشید:
تو برو بالا !


و دوید، آنقدر سریع دور شد که راههای سفید و آبی بلوزش، یکدست آبی آسمانی دیده می شد .


از دور به دیوانه ی آبی پوش می مانست که با حرکات عجیب دست و پاهایش، به سمت خیابان می دوید.

سمانه چنگی به دامن بلندش زد و به سمت پشت بام ‌دوید .

در مقابل دریچه ی آهنی کوچکی که نور کوچه را به راه پله می تاباند ، مکثی کرد.صحنه ای را دید و از وحشت، چون مجسمه بر جا خشک شد،


سیل اژدهایی خروشان بود ، پیچ و تاب می خورد و مانند هیولایی گرسنه به پیشواز فرامرز می آمد .


سمانه از‌ پنجره فریاد می کشید . صدایش در بین غرش آب به ضجه های بریده مبدل میشد....


با آن‌ سرعت خروش آب، فرامرز هرگز به مغازه نمی رسید...
فرامرزمی دوید ، در مقابل به خانه دو طبقه ای رسید که کسی او را داخل خانه کشید...


هیولای مهوع ، در لحظه ایی طمعه اش را از دست داد و زوزه کشان خود به در و دیوار کوچه می کوبید .
.
سمانه نفس راحتی کشید و با عجله به سمت پله ها دوید ،


"خدایا ؛ مادرم ! ...


میانه ی پله ها ایستاد ، گوشی را از جیبش در آورد و با دستانی لرزان تلاش کرد شماره خانه مادرش را بگیرد،

چهره مادر ، لحظه ای از برابر چشمانش دور نمیشد ،


بوق ممتد تلفن ، مثل همان دستگاه آی سی یو بود که پایان زندگی پدر را اعلام کرد ....


نفس های سمانه به شماره افتاده بود همانجا روی پله های نشست.

آب مثل ماری خوش خط و خال در کوچه راه افتاده بود و از درز در ، داخل حیاط می ریخت.

سمانه صدای مادرش را که شنید نفسی کشید و گفت : مامان حالت خوب است؟


مادر گفت: آره چه خوب شد زنگ زدی...

اینجا می گویند طرفهای شما سیل آمده! راست می گویند؟


_نه مامان جان! سیل کجا بود ؟

من الان دارم از خونه با شما حرف می زنم .

_پس فرامرز کجاست؟ هنوز باهم قهر هستید، مادر قهر نکن!


_نه مامان ما خوبیم ، با هم خوبیم، خدا راشکر!

_دیشب چی شد؟ آشتی کردید؟

_آخ مادرجان ، زنگ در رو می زنند... من بهت زنگ می زنم مادر...

آب ، خرامان خرامان از پله ها بالا می آمد.
صدای تلفن از بهت بیرونش آورد...


شماره را نمی شناخت.

یک‌ بله ی رسمی گفت و صدای فرامرز را که شنید ، طاقت نیاورد و فریاد می زد ...

__فرامرز آب تا راه پله آمده ، من کلید پشت بام رو ندارم ، چیکار کنم؟

_سمانه آرام باش! برای بچه خوب نیست


_اصلا تو، برای چی رفتی؟ تو این حال ، چرا پیش من نموندی؟

_برای آوردن سند خونه و مغازه رفتم ... که تو به خاطرش، با من قهر کرده بودی.


پایان پارت اول
قصه کوتاه
#سیل
نوشته
#اکرم_اصفهانی

از هنرجویان
کلاس
#قصه_نویسی چیستایثربی


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi