#شیداوصوفی
#قسمت_هفتادوسوم
#چیستایثربی/برگرفته از اینستاگرام یثربی.به آدرس
@yasrebi_chista
خوابم ؟ حتما خواب میبینم.....خواب میبینم که عده ای جادوگر ؛ مثل جادوگران مکبث دور مرا گرفته اند و مدام عربده میکشند :معذرت بخواه؛ معذرت بخواه....زبانهای خون آلودشان از لای دندانهای نیششان پیداست...بیدار میشوم...صوفی بالای سرم نشسته است.میگوید:چرا من ؟ میگویم :چون شبیه خودم بودی.فقط خدا کند داستانت؛ مثل داستان من تمام نشود...از روز اولی که خبر را در روزنامه خواندم..میدانستم کشته نشدی.میدانستم جایی زنده هستی و منتظری من پیدایت کنم و قصه ات را بنویسم...کاری که برای من، کسی نکرد.
گفت:پدرم؛ اردشیر اونقدرا که فکر میکنی بد نیست.گفتم :میدونم.آدم بده ی این قصه ؛ یکی دیگه ست.کسی که گاهی دلم براش میسوخت.فکر میکردم چه آدم خوبیه ! اینکه آدم تظاهر کنه مرده ؛ چقدر ظاهرا همه چی رو آسون میکنه...هم طلبکارا غیب میشن.هم هر خلافی دلت میخواد انجام میدی...هم تنها وارث ذکور میمونی.چون واقعا نمردی! پس چنگیز قبل از مرگش همه چیزو به اسم منصور کرده بود که ازش هم خیالش راحت بشه که کل ثروت اجدادی دست پسرشه.هم مالیات ارث و رشوه به دولت نمیدن!نمیدونست منصور اولین کسی رو که از خونه اجدادی بیرون میکنه ؛ پدرشه!...انتقام سمانه؛عقده های بچگی؛هر چی....به چنگیز میگه از اون خونه برو بیرون! چنگیز بزرگ با اون همه ثروت یه مدت تو آلونک مش حسن زندگی میکنه....تا شب مهمونی....که میخواد به همه اعلام کنه بمانی دختر واقعیشه و میخواد اونو از بیمارستان بیاره بیرون...و منصور گلوله رو میزنه به پای پدرش! تو اون اتاق مردای دیگه ای هم بودن.جمشید مشکات دومین گلوله رو میزنه.وگرنه از جیره خوری منصور دیگه خبری نیست...اما گلوله سوم که چنگیزو میکشه....صوفی گفت:کار پدر من نبود! اردشیر اقتداری هیچوقت خودشو جزو اون خانواده ی نزول خور نمیدونست....گفتم :میدونم....کار مازیار مشکات بود.پسر کوچیک مشکات....وحشی ترین بچه ی خانواده....پدر تو گلوله نمیزنه.صوفی گفت :منصور با سمانه عروسی کرد.اون به عشقش رسید.سمانه به آرزوی دیرینه ش برای انتقام.هم منصورو وادار کرد که پدرشو بکشه ؛ هم با تولد دوقلوها مادر وارث شد.گفتم :دو قلوها؟ گفت: پرویز و روژان،دو قلو ان.بچه های سمانه و منصور.گفتم ؛ پس وارث بعدی این خاندان احتمالا یا پرویزه..صوفی گفت :یا آرش!پسر مشکات..گرچه ما پول کثیف اونا رو نمیخوایم.اما اونا باید انتقام پس بدن..گفتم :میدونم گناهاشون زیاده.ولی...انتقام چه چیزایی؟ گفت :غزال.پدر غزال.بمانی بیچاره که همه ی عمرش به اسم محجور؛ تو بیمارستان گذشت؛ بهار بیکس که مریضش کردن.و بعد ؛کسی که بدبخت ترین آدم این خاندانه!ادامه دارد..
#شیداو صوفی
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_تا_لحطاتی_دیگر
هر گونه اشتراک گذاری منوط به دکر نام.نویسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست
@chista_yasrebi
#قسمت_هفتادوسوم
#چیستایثربی/برگرفته از اینستاگرام یثربی.به آدرس
@yasrebi_chista
خوابم ؟ حتما خواب میبینم.....خواب میبینم که عده ای جادوگر ؛ مثل جادوگران مکبث دور مرا گرفته اند و مدام عربده میکشند :معذرت بخواه؛ معذرت بخواه....زبانهای خون آلودشان از لای دندانهای نیششان پیداست...بیدار میشوم...صوفی بالای سرم نشسته است.میگوید:چرا من ؟ میگویم :چون شبیه خودم بودی.فقط خدا کند داستانت؛ مثل داستان من تمام نشود...از روز اولی که خبر را در روزنامه خواندم..میدانستم کشته نشدی.میدانستم جایی زنده هستی و منتظری من پیدایت کنم و قصه ات را بنویسم...کاری که برای من، کسی نکرد.
گفت:پدرم؛ اردشیر اونقدرا که فکر میکنی بد نیست.گفتم :میدونم.آدم بده ی این قصه ؛ یکی دیگه ست.کسی که گاهی دلم براش میسوخت.فکر میکردم چه آدم خوبیه ! اینکه آدم تظاهر کنه مرده ؛ چقدر ظاهرا همه چی رو آسون میکنه...هم طلبکارا غیب میشن.هم هر خلافی دلت میخواد انجام میدی...هم تنها وارث ذکور میمونی.چون واقعا نمردی! پس چنگیز قبل از مرگش همه چیزو به اسم منصور کرده بود که ازش هم خیالش راحت بشه که کل ثروت اجدادی دست پسرشه.هم مالیات ارث و رشوه به دولت نمیدن!نمیدونست منصور اولین کسی رو که از خونه اجدادی بیرون میکنه ؛ پدرشه!...انتقام سمانه؛عقده های بچگی؛هر چی....به چنگیز میگه از اون خونه برو بیرون! چنگیز بزرگ با اون همه ثروت یه مدت تو آلونک مش حسن زندگی میکنه....تا شب مهمونی....که میخواد به همه اعلام کنه بمانی دختر واقعیشه و میخواد اونو از بیمارستان بیاره بیرون...و منصور گلوله رو میزنه به پای پدرش! تو اون اتاق مردای دیگه ای هم بودن.جمشید مشکات دومین گلوله رو میزنه.وگرنه از جیره خوری منصور دیگه خبری نیست...اما گلوله سوم که چنگیزو میکشه....صوفی گفت:کار پدر من نبود! اردشیر اقتداری هیچوقت خودشو جزو اون خانواده ی نزول خور نمیدونست....گفتم :میدونم....کار مازیار مشکات بود.پسر کوچیک مشکات....وحشی ترین بچه ی خانواده....پدر تو گلوله نمیزنه.صوفی گفت :منصور با سمانه عروسی کرد.اون به عشقش رسید.سمانه به آرزوی دیرینه ش برای انتقام.هم منصورو وادار کرد که پدرشو بکشه ؛ هم با تولد دوقلوها مادر وارث شد.گفتم :دو قلوها؟ گفت: پرویز و روژان،دو قلو ان.بچه های سمانه و منصور.گفتم ؛ پس وارث بعدی این خاندان احتمالا یا پرویزه..صوفی گفت :یا آرش!پسر مشکات..گرچه ما پول کثیف اونا رو نمیخوایم.اما اونا باید انتقام پس بدن..گفتم :میدونم گناهاشون زیاده.ولی...انتقام چه چیزایی؟ گفت :غزال.پدر غزال.بمانی بیچاره که همه ی عمرش به اسم محجور؛ تو بیمارستان گذشت؛ بهار بیکس که مریضش کردن.و بعد ؛کسی که بدبخت ترین آدم این خاندانه!ادامه دارد..
#شیداو صوفی
#چیستایثربی
#داستان
#ادامه_تا_لحطاتی_دیگر
هر گونه اشتراک گذاری منوط به دکر نام.نویسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست
@chista_yasrebi