چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@Chista_Yasrebi

#او_یکزن
#قسمت_نود_و_دو
#چیستایثربی


شبنم میخواست سهم روح و جسمش را به یک مبارز اعدامی هدیه کند؛ حالا هم ؛ حتما دلش نمیخواهد بچه اش ؛ زیر دست سادیسمی بیماری ؛ چون مهرداد بزرگ شود! آن هم یک دختر بچه !...


نوید نیمه شب؛ در خانه ی حاجی را میزند ؛بچه را به آنها میدهد؛ با یک عکس سیاه و سفید از شبنم .... و میرود؛

در راه برگشت ؛ ماشینش را میگیرند، مهرداد هیولا صفت ؛ از ماشین بزرگش؛ پیاده میشود ؛ جاسوسانش خبر داده اند که شب رفتن نوید از زندان ؛ بچه ها غیب شده اند!

جلوی نوید میاید:

_پیاده شو !
نوید آرام است.

_بچه ها را کجا بردی؟

نوید خونسرد جواب میدهد:

کدوم بچه؟
مهرداد به آدمهایش علامت میدهد.
آنهابه حد مرگ ؛ نوید جوان را میزنند؛ سرش را چند بار به ماشین میکوبند؛ دستش را میشکنند؛ساق پایش را له میکنند!

نوید حرف نمیزند...گویی هرگر صدایی نداشته است....
رییس زندان دیر میرسد ؛ وقتی میرسد که نوید سراپا خونی ؛ با بدنی ویران ؛ روی زمین افتاده است و از میان موهای روشنش؛ خون روی چشمانش میریزد. با چشمان نیمه بسته به رییس زندان مینگرد و سعی میکند لبخند بزند، اما فکش شکسته است و نمیتواند!

ماموریتش را ؛ درست انجام داده است!

رییس زندان داد میزند: ولش کن! دستور منو انجام داد! ....

مهرداد کلتش را در میاورد ؛
رو به همه میگیرد و به نوید میگوید: جای بچه ها رو نمیگی؟ باشه؛

رییست که هست! اشهدتو بخون ؛ کثافت!

نوید ساکت است. مهرداد داد میزند: گفتم اشهدتو بخون! با صدای بلند...میخوام بشنوم !....



نوید ؛ باز هم ساکت است.آهسته میگوید: بلد نیستم !

مهرداد فریاد میزند: سگ بی نماز! یه اشهد بلد نیست!


رییس زندان میگه : خفه شو! اون مسلمون نیست ! تشهد بلد نیست! مهرداد میگه ؛ جدی؟ پس همکیش اون چریک فدایی سگ مصبه؟ توماس؟!


خب پس بگو : ای پدر مهربان که در آسمانهایی؛ نام تو متبرک باد!


نوید ساکت است.از پشت پرده خون ؛ جایی را نمیبیند! همه جا صحراست! تشنه است؛ حس میکند سواری را بر اسب سپیدی در دوردست میبیند! مهرداد، با لگد ؛ توی صورت نوید میزند!


نوید میگوید: بلد نیستم! مهرداد فریاد میزند دعای دم مرگ کلیمیا چیه؟! زرتشتیا !......

نوید دندانهایش را فشار میدهد : بلد نیستم ! مهرداد؛ موهای خونی نوید را چنگ میزند ؛
میگوید: دین نداری پدرسگ؟!


از زیر بته عمل اومدی ضاله؟


کافری؟ و روی موهای خونی نوید ؛ تف میاندازد ؛ رییس زندان را دو نفر گرفته اند که تکان نخورد!

مهرداد با پوتینش ؛ محکم بر صورت نوید میکوبد و آنقدر میزند که صورت معصوم نوید له میشود ؛

رییس زندان بافشار و در اوج خشم ؛ دستش رارها میکند ؛

بالای سرنوید میدود ؛ موهایش را میبوسد؛ میگوید : آروم! آروم پسر؛ تو الان؛ خدا رو میبینی! نور میبینی! نور! نوید ناله ای میکند، به زحمت صدایش شنیده میشود.....

چقدرنور!..دیگه تشنه م نیست...! و میمیرد....


رییس زندان مشت خونی نوید رامیبوسد وگریه میکند؛ پیش خدا آروم باش بچه ! راحت شدی! خدامون یکیه ؛ ومراقبته.... پسربیچاره! ببخش.....منو ببخش.....


مهرداد میگه: پس فرقه ی ضاله بود؟


رییس میگوید: ضاله تویی!که خونت؛ آتیش جهنمه!.....اون دنیا.....منتظرم ببینم نوید کجاست و تو کجا !
..و این دنیا ؛ چه سرنوشتی منتظر خودت و خانواده ته......حیف پیامبرمون..... که تو خودت رو ؛ از پیروانش میدونی.....چه تنها بودی محمد.....چه تنها!.....تو حتی ابو سفیانو بخشیدی.....خدایا روح این بنده ی طفلیتو در آرامش بپذیر.....و همه ی ما رو ببخش....ببخش...
من استعفا میدم!.....


#او_یک_زن

#قسمت_نود_و_دو
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


اشتراک گذری فقط با ذکر
#نام_نویسنده
مجاز است
کانالهایی که دسترنج نام نویسنده را میخورند و نامش را حذف میکنند#حرامخوارند..داستان را #حلال بخوانید.از کانالهای #حرام لفت دهید.سپاس


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@Chista_Yasrebi



#کانال_داستان_او_یکزن
@Chista_2



#رسول_گرامی_ص :

هر کس انسانی را نجات دهد ؛ گویی بشریت را نجات داده است و هر کس ؛ نفسی را بکشد ؛ گویی ؛ همه ی جهانیان را کشته است......

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_سه
#چیستایثربی




گفتم:شهرام بیداری؟
_اوهوم !

گفتم : تو بودی تو خواب بام حرف میزدی؟
شهرام باچشمان بسته گفت: حواسم نبود خوابت برده !

گفتم: تا صبح کابوس دیدم !
نوید کی بود؟ گفت: یه بنده ی خدا ! خدا رحمتش کنه...

گفتم: چرا به اون بچه ها کمک کرد؟ مگه نمیدونست مهرداد و دارو دسته ش ؛ دیوونه ان؟

گفت: چرا میدونست؛ کس دیگه ای نبود ! گاهی باید انتخاب کنی! باید ؛ زندگیتو قمار کنی ؛ مثل شبنم !

شاید برنده شی ؛ شایدم نه!

گفتم: یادته تو بیمارستان گفتی ؛ بیا از اینجا فرار کنیم ؟!
حالا من میگم ؛ دیگه هیچکدومشون برام ؛ مهم نیستن ! حتی پدر مادر واقعیم ! اگه دوستم داشتن ؛ تاحالا پیدام کرده بودن....


میخوام بریم یه جای دور! قبلش از پدر مادری که بزرگم کردن ؛ خداحافظی میکنم ؛ گرچه ؛ همیشه ؛ انقدر درگیرن؛ که شاید اصلا غیبت منو یه لحظه هم حس نکرده باشن!

شهرام گفت:الان نمیشه بریم !

گفتم : چرا؟!

گفت: بچه گیام ؛ به مادرم قول دادم ،خواهر کوچیکمو بذارم تو بغلش! الانم حس میکنم ؛ باید یه جوری به قولم وفا کنم !
گفتم:، خواهرت که مرده! سقط شده!

گفت: آره....ولی ممکنه تو حامله باشی! و بچه مون ؛ به دنیا بیاد ؛ اگه دخترت شکل خودت باشه!....

گفتم : بسه! پس برای این ؛ انقدر عجله داشتی بامن عروسی کنی؟! قبل از آمدن چیستا و سهراب؟!

برای مادرت؛ یه دختر کوچولو میخواستی؟! میخوای بچه مو بدی به اون؟

چون من شکل مادرت بودم ؛ انقدر سریع بام عروسی کردی؟!

پیشانی ام را بوسید و گفت:نلی خل؛ عاشقتم!.... خودتم ؛ میدونی..... ولی گیریم که بچه رو ببینه ؛ یا یه دقیقه بغلش کنه ؛ و فکر کنه بچه ی خودشه ! بده یه پیرزن دم مرگو ؛ شاد کنیم؟! اونم چند دقیقه ؟....

کسی که هیچوقت ؛ هیچی تو زندگیش نداشته؟!

گفتم،،: باشه!..ولی من میخوام از اینجا برم ! دیگه از همه چیش میترسم ؛ از کمد دیواری ؛ از در ؛ که یه دفعه میشکنه ؛ و یکی میاد تو!.. از آدماش ؛ جنگلاش ؛ برفش که گاهی، مثل خون ؛ قرمز میشه!

صدای جیغ زنا ؛ تو غروبای برفی جنگل.....فکر میکنم ؛ همه جا ؛ یکی ؛ مرده یا زنده داره ما رو میپاد !

ما اینجا هیچوقت خوشبخت نمیشیم ! هیچوقت!

در زدند ؛ شهرام گفت: حتما علیرضاست! بازمیکنی عزیز؟

شالم را سر کردم ؛ پشت در ؛ مشتعلی ایستاده بود! لبخند زد ؛ گفت : سلام شبنم خانم !

گفتم: من اسمم ؛ نلیه! گفت: مهتاب خانم بودید که! باز اسم عوض کردین؟ به حاجی گفتم ؛ مهتاب خانم ؛ چرا نمیذاره اسم خودشو بگیم؟! چرا میگه شبنمه؟!

گفتم: وا ! خب در خطر بوده ! و خواهر خونده شو ؛ دوست داشته! برای همین ؛ اسم اونو ؛ رو خودش میذاره...هنوز اون ایام ؛ از شبنم ؛ بیخبر بوده!.....

گفت: منم عاشق خودش بودم ؛ عاشق مهتاب ؛ یا همون که ؛ شبنم صداش میکردن ؛ موهای فرفری بلند داشت ؛ مثل شما...مادر شهرام کوچولو !

رفتم خواستگاری پیش حاجی سپندان بزرگ!

!گفت: مهتاب خانم ؛ عزادار شوهر اعدامیشه! دیگه این حرفو نزن !


دلم شکست ولی خوش بودم که گاهی ؛ اینجا ؛ تصادفی میبینمش ! مباشر حاجی بودم...همیشه عاشقشم! جونمو براش میدم....


اما اون زن طبقه ی بالا ؛ حالش خیلی بدتر شده....
گفتم : کیه؟

گفت: نمیدونم ! صورتشو میپوشونه ! فقط جیغ میزنه.....

گریه میکنه! میترسم یه بلایی سر خودش بیاره ؛ من غذاشو میدم ؛ حاجی گفته مراقبش باشم...حاجی کوچیک !

به مشتعلی گفتم : زنه ؛ مادر مهتابه؟
گفت: نه! اون خدا بیامرز که چند ساله مرده....اون طفلی صداش در نمیامد .....

این زن ؛ خطرناکه!

گفتم: شهرام این چی میگه؟! زن هیولا واقعا به تنفروشی افتاد؟ الان کجاست؟! دخترش چی شد؟

گفت:بله! به درموندگی افتاد!...انگار تقاص گناه مهرداد دیوونه رو؛ اون پس داد! زن بدبخت.... زود افتاد؛ زمینگیر شد و مرد؛ از بچه شم خبری ندارم؛ به هر حال؛ تو نوه ی اونا نیستی!

مشتعلی گفت : ولی این زنه ؛شبا تو رو صدا میزنه..میگه :نلی؛ نلی....!

با وحشت گفتم : منو ؟! ازکجا میشناسدم؟! شهرام تو میدونستی؟!
گفت :نه! نمیدونم کیه؟فکر میکردم حاج آقا ؛ از رو ترحم ؛ از تو خیابونا پیداش کرده و ازش نگهداری میکنه ! مال موقعی بود که من دیگه ؛از این ده رفته بودم...اهل کنجکاوی هم نیستم...مشتعلی گفت: میشنوی؟! انگار باز داره میگه : نلی! ترسیدم! گفتم : شهرام بریم ؛ خواهش میکنم ! همین الان!.....


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_سه
#چیستایثربی


#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته ازپیج رسمی اینستاگرام
#چیستا_یثربی


#اشتراک گذاری؛ بدون ذکر
#نام_نویسنده ممنوع و حرام است.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2

@Chista_Yasrebi
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی




بزن تو گوشم ! بگو خواب نیست! این خونه ی حاجی سپندانه؟ چند نسل اینجا پناه گرفتن؟ آخرین پناهنده کیه؟! مادربدبخت من؟


شهرام گفت: نمیشناسمش! به من ؛ هیچی نگفتن! همون حرفایی که تا حالا بت گفتم ؛ یه بار از علیرضا پرسیدم ؛ زن طبقه بالا کیه؟


گفت:"،،یکی از اقوام دور آقام بوده که مریضه و کسی رو نمیبینه؛ فقط زن داداشم و مشتعلی بش میرسن! "....همین!


من حتی کلید ندارم.....میدونی نلی ؛هیچوقت نخواستم از اونور باغ بیام اینور.....

با مادرم، بچه گیام اونور راحت بودم ؛ این زن بعدش اومد. بعد که من رفتم تهران ؛ مشتعلی پشت سر ما گفت:


دقیقا پونزده ساله که اون زن؛ طبقه ی بالاست! اینم کلید.میخواین ببینینش؟ گفتم: نه!

من زن اون هیولا رو برای چی ببینم؟!

گفتن من از خون اون هیولا نیستم که! مگه نه؟! زنشم مال خودش....باور نمیکنم مادر من باشه.....



مشتعلی گفت: نه نیستی! ولی از خون این زن ؛ چرا ! این زن هیولا نیست !

دیر بچه دار شد؛ خدا بش بچه نمیداد ؛ نذر کرد...بیست و چند سال منتظر موند ؛ کلی موی سفید داشت ؛وقتی که سال هفتاد ؛ تو به دنیا آمدی!

شوهرش، پدر خدا بیامرزت ؛ مرد خوبی بود؛ یه کارمند ساده ؛ ولی مهربون ؛

گفتم : پس چرا علیرضا گفت ؛ من بچه ی زن اون هیولام از یه مرد دیگه؟! چرا آزارم میداد؟

شهرام گفت: با علیرضا حرف زدم ؛ تو بیمارستان شبنم....البته کوتاه....


علیرضا هر چی گفته ؛ فقط خواسته از مادرش دفاع کنه ؛ حمایتش کنه ؛ اون همون سیزده سالگی که با شبنم ؛ تو ویلای نزولخوره ؛ تنها بوده ؛ میفهمه بچه ی شبنمه؛


از عکسی که همیشه همراش داشته و از عکس نوزادیش پیش شبنم ؛ و اون ماه گرفتگی روی شونه ش....! یادتون نره !


اون عکس مادر واقعیشو ؛ همیشه نگاه میکرد.....


فکر میکرد پدرش حاجی سپندانه ؛ ولی مادرش یه زن سیاسی به نام شبنمه!

اونا تو همون ویلا ؛ همو میشناسن ؛ و علیرضا ؛ یا آذر اون موقع ؛ قول میده که همیشه از مادرش ؛ حمایت کنه؛ شبنم ؛ مادرش و تنها عشق زندگیش ،میشه ؛


اما اینا ربطی به تو نداره! آره؛ علیرضا بت دروغ گفت!

خودت ازش بپرس چرا.....چه چیزی رو پنهان میکرده؟....به منم نگفته! ولی مشتعلی راستشو میدونه....


مشتعلی گفت: راستش اون بالاست ! اون زن بدبخت ؛ که شوهرش ؛ تو دوران حاملگیش میمیره؛ زنه مریض میشه و دکترا میگن ؛ بچه یه مدت ؛ پیشش نباشه ؛ بهتره ! بچه رو میدن به تنها کسی که داشتن ؛

نمیخوای مادرتو ببینی؟ گفتم: با شهرام !

مشتعلی ازجلو و ما از عقب ؛ پله ها...میلرزیدم!

شهرام ؛ محکم ؛ با دست چپش ؛ دستم را فشار داد. من اینجام ! در باز شد. زنی کنار پنجره ؛ درتاریکی نشسته بود.

از دور ؛ فقط ؛ موهای بلندش را دیدم ؛ به سمت من برگشت. چند لحظه سکوت شد. آهسته گفت: نلی؟!

شبیه من بود ! شبیه مهتاب و شبنم هم بود ؛ اما ویرانتر از آنها......



گفتم : شما کی هستین؟ گفت: من ؟.... زهرام ! خدایا.....

منو یادت نیست مادر؟

گفتم : نه !
گفت : دخترم !


محکم در آغوشم گرفت ؛ گریه میکرد ؛
گفتم : نمیشناسمتون!


گفت: بیست و چند سال نذر کردم تا به دنیا اومدی! من خواهرمو ؛ از خونه بیرون کردم ؛ در حالیکه بیوه و عزادار و حامله بود و هیچ جا رو نداشت !....خدام تقاصمو داد!....

من گمت کردم!

من بددل ؛ نذاشتم ؛ خواهر تازه عروس حامله م ؛ برگرده خونه ! به پدر و مادرم ؛ گفتم : اون بیاد ؛ من میرم..... از ترس مردم !

چه اشتباهی کردم خدایا !....من خاله ی مهتابم ! خاله ی مادر شهرام ؛ دخترم !.......



#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی


#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی



اشتراک گذاری بدون ذکر
#نام_نویسنده ممنوع است.
کتاب؛ #ناشر دارد.




#کانال_رسمی_چیستایثربی


@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi

#او_یکزن
#قسمت_نود_و_پنج
#چیستا_یثربی

پس زهرا مادر من بود ؟!

روزها گذشت...روزهای عاشقی و ملال!

من با نوه ی خاله ام زهره ؛ عروسی کرده بودم ؛ زهره ؛ زنی که نیمه جان ؛ از سد کرج گرفته بودند و حامله بود ! عروس حامله.....

و زهرا ؛ خواهر کوچکترش ؛ لج کرده بود که نو عروس سوگوار حامله را ؛ به خانه راه ندهند ؛ وگرنه او ؛ از آن خانه میرفت !

زهره ؛ پیش خاله شان درشهرستان ؛ دخترش ؛ مهتاب را به دنیا آورد؛ سالها بعد ؛ مهتاب با مردی که عاشقش بود ؛ و بیست و سه سال بزرگتر از او ؛ عروسی کرد؛ یعنی قاضی نیکان!

شهرام ؛ پسر مهتاب و قاضی نیکان بود ؛ و شبنم ؛ دختر خاله ی زهره و زهرا ! او و مهتاب همدیگر را مثل خواهران واقعی دوست داشتند ؛ مهتاب زن قاضی شد و شبنم در زندان!
سخت نبود فهمیدنش ! من و شهرام فامیل بودیم و او هم مثل من ؛ خبر نداشت ! اصلا نمیدانست زهرا کجاست ؛ و چه سرنوشتی پیدا کرده ! الان هم ؛ نمیدانستیم چرا مادرم مرا گم کرده ! آن هم بعد از آن همه سال ؛ نذر و دعا برای بچه دار شدن! فقط گفتند پدرم ؛ زمان بارداری مادرم ؛ مریض شد و فوت کرد ؛
مادرم افسردگی گرفت....


مدتی ؛ مرا از او جدا کردند ؛ زن دیگری که مورد اطمینان مادرم بود ؛ مرا بزرگ میکرد ؛ او که بود؟ و چرا من گم شدم؟
مشتعلی گفته بود ؛

گم نشدی؛ دزدیدنت! ....

من گم شدم ؟! دزدیده شدم؟!

به درد چه کسی میخوردم ؟
اصلا مادرم مرا کجا گذاشته بود که گم شدم؟......

حسی به مادرم ؛ زهرا نداشتم ؛ فقط دلم برایش میسوخت ؛ اما حس مادرانه به من نمیداد !


چند هفته ی دیگر گذشت؛ نه از چیستا خبری بود ؛ نه از علیرضا و شبنم.... و نه خانواده ی ناتنی خودم...

با من که کسی کاری نداشت ؛ انگار در شهر ؛ سیل آمده بود و همه را آب برده بود !
انگار کسی حق تماس با تبعیدیها را نداشت و ما به عشق ؛ در آلونک رنج و غم چندین نسل ؛ تبعید شده بودیم.....

شبی به شهرام گفتم : میدونی دیگه برام مهم نیست کی دزدیدتم و چرا و چطور از خونواده ی آقای صالحی؛ سر درآوردم !

میدونم به تو و چیستا گفتن ؛ یه زن و مرد معتاد ؛ منو گذاشتن جلوی در خونه شون ! و منم معتاد بودم ! ....


مطمینم دروغ میگن!....

تو این سالها کم دروغ بهم نگفتن.....نمیخوام بدونم چرا ! دیگه مهم نیست ! حتی دونستن رازهای گذشته ؛ دیگه مهم نیست....بهای زیادی براشون دادیم....سالهایی که به مادر احتیاج داشتم ؛ مادری نبود ! حالا چرا نبود ؛ دیگه چه دردی ازم دوا میکنه ؟!


الان هم که حالش خوب نیست! حتی نمیذاره جز من و تو ؛ هیچکی صورتشو ببینه!
صبح تا شب داره ذکرای عجیب میگه..... الان دیگه نیازی به من نداره.....منو نمیبینه ؛
نگاهش همیشه اون دورهاست!



میدونی شهرام ؛ من میخوام ازاین کلبه برم ! از این تبعید زمستونی....


میخوام برگردم شهر! با تو این تبعید سرد؛ تابستون شد.... خیلی خوب بود... ؛ ولی نمیتونم وادارت کنم الان خانواده تو ول کنی ! ....حتما گذشته برات مهم بوده ؛ که میخواستی اون فیلمو بسازی ؛

بهت حق میدم ؛تو ...همه ی شما خیلی رنج کشیدین...ولی برای من دیگه بسه !

اگه من رو ؛ هنوز زن خودت میدونی ؛ اگه کوچکترین حسی بهم داری ؛ باهام بیا !
وگرنه ؛ یه کم پول میخوام که یه اتاق اجاره کنم ؛ حس خوبی به اینجا ندارم!

نمیخوام دست هیچکی بهم برسه!

شهرام با چشمان رنگ برکه اش ؛ نگاهم کرد....انگار جنگلها در تنش ؛ میطپیدند...

گفت: خب معلومه زنمی دیوونه! من دیوونه تم...نمیفهمی خودت؟!

فقط این روزا ؛ یه فکری اذیتم میکنه....

موندم شبنم ؛ بعد از تخریب اون بیمارستان ؛ کجا بوده این مدت؟ چیکار میکرده؟ چرا بعد از این همه سال ؛ با عجله اومده ده که تو راه ؛ تصادف کرده! گفتن سرعت ماشینش ؛ خیلی بالا بوده....چیکار داشته ؟!

یه چیزایی این وسط هست که هنوز ....

گفتم : ببین! نمیخوام بدونم عزیزم...! بوی خوبی ازش نمیاد !


هر چی هست مربوط به
گذشته ست...و گذشته داره همه ی ما رو ؛ ویران میکنه...

تو مادرت رو دوست داری؟

گفت: خب معلومه ! گفتم : بیا گاهی ببینش ! مثل همیشه ؛ مثل گذشته!....تو هم که نمیخوای تا ابد اینجا بمونی ؛ میخوای؟!....


شهرام ؛ بازویم را گرفت و گفت: فردا برمیگردیم تهران ؛ تماس دستش ؛ مثل لمس بنفشه بود ؛ همان حس آرامش و لطافت را میداد ؛
موهایم زیر دستش ؛ نفس میکشیدند !....


گفت: اون ور دنیا هم بخوای ؛ باهات میام!

گفتم: اینجوری نگام نکن ! خجالت میکشم !

گفت : مگه آدم از شوهرش ؛ خجالت میکشه؟!

گفتم: از اینکه تو انقدر خوبی و زیبا.... ! انگارخدا بهم جایزه ای داده ؛ که حقم نیست ! حقم نبوده !


میترسم پشیمون شه یه وقت ازم بگیرتت ؛ بیا بریم از اینجا🔽ادامه پایین
@Chista_Yasrebi


#او_یکزن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی

شهرام میخواست مرا روی شانه هایش بگذارد و سه بار ؛ دور حیاط بچرخد ؛ اما دستش را تازه باز کرده بود ؛ به کتفش فشار میامد ؛ روی برفهای تازه افتادیم و هر چه برف بود ؛ در دهان و موهای همدیگر ریختیم .... یخ زدم!

بش گفتم : دیگه سینما تمام ! اونم گفت: واسه چی؟ حاج خانم میشینه خونه؛ بچه ها رو بزرگ میکنه ؛ حاج آقام میره نون میاره خونه ! همه با هم ؛ حالشو میبرن !

گفتم: وای شهرام باید به یکی خبر بدم! زود ؛ به کلبه برگشتم ؛ او هم دنبالم؛ گفت: کیه حالا انقدر مهمه؟!


در دلم گفتم : حالا من که دیگه یه نفر نیستم!
دو نفرم ! باید به دو نفر احترام بذارن ! یعنی الان یکی تو وجود منه که نفس میکشه؟ چیزایی میخواد؟ گشنه ش میشه؟ سردش میشه؟ عشق میخواد؟ و فردا ممکنه چیزایی بخواد که من نخوام ؛ یا نتونم بش بدم ؟!

تنم لرزید! به قوت قلب یک زن نیاز داشتم ! یک مادر !

باید اول به مادرم میگفتم ! اما کدامیکی؟
آن یکی که حتما ؛ ظاهری هم شده ؛ خوشحال میشد و باز میگفت ؛ ما درحق تو کوتاهی کردیم دخترم .... ببخش ! سرمون شلوغ بود ؛ کار زیاده ؛ میدونی که ! تو این یه ماه نتونستیم بهت سر بزنیم...ولی خیالمون از تو ؛ همیشه راحته ! ... و بعد ؛ قطع میکرد و به کارش میرسید !
میخوام خیالشون راحت نباشه !

مادر واقعی ام هم ؛ معمولا تا ظهر میخوابید ؛ بعد تا سحر راه میرفت و زیر لب ذکرهایی میگفت که کسی نمیفهمید چه میگوید !

پاهایش از فرط راه رفتن ؛ ورم کرده بود ؛ مشتعلی میگفت ؛ هیجان ؛ برایش خوب نیست! تازه چه واکنشی نشان دهد؟ بخندد؟! گریه کند؟! خودش سالها نذر کرده بود بچه دار شود ؛ و بعد ؛ هم شوهرش را در دوران حاملگی ؛ از دست داده بود ؛ و هم بچه اش را گم کرده بود !

فکر نمیکردم احساس خاصی نشان دهد! شاید حالش بدتر هم میشد و یاد گذشته می افتاد .

مادر شهرام هم ؛ حتما یاد بچه ی سقط شده ی خودش میافتاد ؛ و گریه را شروع میکرد ؛ از آن گریه های قطع نشدنی...نه ! اینها نه !
چیستا ! او باید خبردار میشد! حتما خوشحال میشد؛خودش هم مادر بود .

اما یادم آمد آخرین بار ؛ سرش داد بدی کشیده بودم ! خجالت میکشیدم زنگ بزنم! ...

خدایا یعنی یک نفر در این دنیا نبود که خبر را به او بدهم؟

شهرام دم در ایستاده بود؛
گفت: به نظرم ؛ بهتره به مشتعلی بگی! گفتم : مسخره م میکنی؟! گفت:

نه والله! از همه بیشتر ؛ خوشحال میشه! بخاطر یه شبنم کوچولوی دیگه! یعنی یه مهتاب کوچولوی دیگه !

یادمه حاج آقا سپندان ؛ همه رو وادار کرده بود مامان منو ؛ شبنم ؛ صدا کنن که کسی شک نکنه زن قاضیه ! اسمی که خود مادرم اصرار داشت....

مشتعلی عاشق ؛ به مامان میگفت : شبنم خاتون! مردک دیوانه ! اگه به اون خبر رو بدی ؛ روابط عمومیتم میشه!
همه ی ده و دنیا میفهمن!

گفتم : کسی خوشحال هم میشه؟

سکوت کرد ؛ پس از چند لحظه گفت : بیخیال! من و تو که خوشحالیم ! گور بابای دنیا!

گوشی من زنگ زد ؛ سهراب بود!

حس ششم داشت؟اتفاقا اصلا قصد گفتن به او را نداشتم ! ظاهرا ؛ کار دیگری داشت ؛ صدایش برخلاف همیشه ؛ استرس داشت ؛ گفت:
پدر یوحنا؛ الان میدونه پدر واقعیش زنده ست و اسمشو عوض کرده ؛ دیگه مجیدی نیست....خیلی وقته ؛ مجیدی نیست !
انقدر اصرار کرد ؛ من بش گفتم پدر واقعیش کیه! تو مدارک شورای ده ؛ تو یه تیکه روزنامه دیده بودم.داشتمش. اول نفهمیدم چیه ! بعدا فهمیدم؛ وقتی ماجرای پدر روحانی رو شنیدم ! من گفتم ؛چون بالاخره میفهمید و حقشه بدونه!
به پدر روحانی یا همون حسین؛ این همه سال گفته بودن پدرش اعدام شده ؛ اسم پدرشم ؛ توماس بوده!تا دوسال پیش اینو بش گفتن!
اما پدر واقعیش زیر شکنجه زنده موند؛ انقلاب شد؛ رفت جنگ ؛ فرمانده شد ؛ و الان از مقاماته ! واتفاقا کسیه که پیتر ؛ یا حسین ؛ ازش متنفره! چون یه بار اقلیتا رو ؛ تو سخنرانیش ؛ بد کوبید! پیتر خودش تو یه بحثی که اخیرا؛ تلفنی داشتیم ؛ گفت از آدمایی مثل این سرداره بدش میاد ؛ به خاطر دید بسته ای که داره !گفتم : پدره ؛ یعنی سردار ؛ میدونه این، پسرشه؟

گفت:نه! باورم نمیکنه بچه ش کشیش شده باشه! اگه بفهمه ؛ شاید سکته کنه سردار بزرگ !

به اونم گفته بودن ؛ بچه شو دزدیدن و خبری ازش نیست! همه ی این سالها احتمالا فکر میکرده بچه مرده.....الان سه پسر و دو تا دختر بزرگ ؛ از زن بعدیش داره.....زنی که سالهای جنگ ؛ بعد از صدیقه ی پرورش گرفت....

گفتم: خب؟! چه کنیم؟
گفت: علیرضا رو پیدا نمیکنم ؛ گوشیشو جواب نمیده...باید همه بریم و ماجرا رو به سردار بگیم ! علیرضا ؛ از بچگی میدونست که مادرش یکی دیگه ست! عکسشم داشت...اسمشم میدونست که شبنمه!

اما حسین نه! تازه دو ساله بش گفتن!
ادامه در پست بعد⬇️
@Chista_Yasrebi
ادامه از پست بالا⬆️

#ادامه_ی_قسمت
#نودوشش /96/
پیتر دو ساله میدونه عوضشون کردن؛ ولی تاالان نمیدونست پدرش زنده ست ! اونم از یه خواهر روحانی پیری تو بستر مرگ شنیده ! بنده خدا حسین ؛ یا پدر روحانی ؛ شوکه شده حتما ؛ اون موقع!

الان کمک لازم دارم....اون دوست چیستا خانم!.... یه بار گفتید! همون که....

گفتم : حاج علی ؟ عمرا !...

اولا الان ایران نیست ؛ ثانیا از این جور جمعا بیزاره! از هنریا !


چیستا اصلا راجع به اونا ؛ باش حرف نمیزنه ؛ چون میدونه خوشش نمیاد! شهرام پوزخندی زد.

سهراب گفت: پس علیرضا رو پیدا کنید! این دو تا بچه با هم عوض شدن ؛ شاید زبون همو بفهمن!...مال یه نسلن! شرایطشونم ؛ تقریبا یکی بوده....پیتر ؛ تو راه مقر سرداره ؛ خیلی هم عصبانیه !.... نمیدونم چرا.... به دلم بد افتاده...سردار بادیگارد مسلح داره.... بیاید ! زود!


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی
#داستان

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista /instagram


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_هفتم
#چیستایثربی

ما دیر رسیدیم ؛ جهان دیر رسید ؛ سرنوشت هم مثل ما عقب افتاد!

پیتر یوحنا را دستگیر کرده بودند ؛ به جرم ایجاد اغتشاش ! سهراب میگفت ؛ خیلی سعی کرده جلوشو بگیره ؛ اما اون رفته دم پایگاه ؛ سردار رو که دیده ؛ داد زده : آقای مجیدی! خب سالهاست کسی سردار رو به این فامیل نمیشناخت! سردار برمیگرده ؛ پیتر با لباس کشیشی میگه :

هیچ انسانی نجس نیست ! به خصوص پسر صدیقه ی پرورش ؛ که به خاطر زنده موندن امثال تو مرد ! آدما نجس بدنیا نمیان ؛ ولی گاهی کثیف میشن... به مرور زمان ! بذار پدر آسمانی ما تصمیم بگیره نجس کیه! تو حق ستم به مردم نداری!

سردارکه سخت جا خورده بود ؛ فکر کرده این کشیشم جاسوس خارجیاست !

چون اسم زن شهیدشم آورد ؛ که کسی خبر نداشت ! خواستن به پیتر یوحنا حمله کنن!

سردار گفت: نه ؛ فقط ببرینش! با این پدر ؛ حالا من ؛ کار ؛ زیاد دارم!

سهراب گفت : من میخواستم جلو برم و همه چیز رو بگم ؛ ولی شلوغ شده بود!
سربازا نمیذاشتن ؛ فکر میکردن کار کشیش ؛ ربطی به شلوغی اخیر هشتادو هشت داره!
منو زدن عقب ؛ سردارم سوار شد رفت ؛ حالا پیتر رو گرفتن ! کلیسا واویلا میشه ! جوونا که نمیدونن این کشیش ؛ مسلمونه ! اگه هم بفهمن ؛ کلیسا شلوغ میشه ! وقتی بفهمن کشیشون ؛ پسر سرداری به این تندیه.... و مسلمون!

میدانستیم سردار آدم تندی ست ؛ و روزهای بدی را میگذارند ؛ همه را دشمن و عامل فتنه میبیند ؛ شهرام گفت : گمونم از بازیگرام خوشش نیاد ؛ وقت ملاقات بهم نمیده ! میده؟ یکی باید بهش بگه!

پشت سرمان ؛ سایه ای ؛ در چادر مشکی گفت: من میگم !...

برگشتیم ! من ؛ شهرام ؛ سهراب و علیرضا....


شبنم بود ! با عینک تیره ؛ موهایش را رنگ کرده بود؛ و چندین سال جوانتر به نظر میرسید . سهراب گفت:

کجا بودین شبنم خانم؟
علیرضا گفت: سوال نکن از مادرم !


من گفتم: نگرانتون بودیم!
شهرام هم گفت : اومدید ؛ تصادف کردید؛ گفتن امکان فلجی وجود داره!
...کسی رو ندیدید! بعدم با پسرتون ناپدید شدید! بعد از این همه سال؛ چرا اومدی خاله؟

شبنم گفت : چون میدونستم چنین روزی پیش میاد! چون سردار رو میشناختم و سرسختیشو!

چون وقتی همه جور شکنجه ش میدادن ؛ من توی اون زندان لعنتی بودم! هردومون از بچه هامون بیخبر!
من فقط میدونستم آذر من؛ پیش یه خانواده ی مذهبیه ؛ راجع به پسر اون ؛ هیچکدوم چیزی نمیدونستیم !
من به صدیقه قول داده بودم یه روز به پسرش بگم مادرش چرا مرد! اون شوهرشو لو نداد ؛ اصلا هیچی نگفت! برای همین، دیگه به دردشون نمیخورد...کشتنش!

سردارم چیزی لو نداد ؛ اما مجیدی از خطوط اصلی رابط بچه های حوزه ی علمیه بود؛ لازمش داشتن ؛ مهره ی سوخته نبود ! میخواستن ببینن توی زندان ؛ نفوذیاش کین؟!...
چطوری اعلامیه های امامو ، تو زندان هم پخش میکنه!
مهرداد روانی ؛ منو از زندان دزدید! چند سال بعد ؛ انقلاب شد ؛ منم زنده موندم ، مهرداد رو کشتم ؛ اما...
علیرضا گفت: بقیه شو نگو مادر! شهرام گفت:بعد ازتخریب بیمارستان کجا بودین؟ گفت: بیمارستان؟ من فقط دو سال ؛ مهمون اون بیمارستان بودم؛ ظاهرا برای فرار از مجازات قتل ! بله...بیمارستان بودم ؛ اما بیمار نبودم! کارمند و نفوذی سردار بودم! هنوزم هستم !


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هفت
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پست آخر
#پیج_رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.به شخصیت خود ؛ احترام بگذارید.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
ادامه ی #قسمت_98
#او_یکزن
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل🔼
قسمت #نودوهشت
#دو_بخشه شد.

شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....

تو تمام راهروهای زندان ؛ صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...
همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم ؛ همه مجیدی بودیم! ...من عاشق همین شدم ! کجا رفت اون مجیدی؟!...
اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....

چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...

تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !

سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه برداشت و اشتراک ؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.این داستان؛ کتاب است و
#شابک دارد.

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi

#او_یکزن
#قسمت_نود_و_نه
#چیستایثربی

به من گفتند ؛ شبنم دست روی ماشه برد؛ به من گفتند؛ سردار؛ مقابلش ایستاده بود و پلک نزد ؛ به من گفتند شبنم فریاد زد : لعنتی؛ حاضری بمیری؛ یا زمینگیر شی؛ اما پسر خودتو ؛ به روش خودت ؛ ادب کنی؟ آزادش کن! من تو رو بزنم ؛ اونم میکشن !

گفتند ؛ سردار فقط لبخند تلخی زد و گفت:من و تو ؛ خیلی وقته مردیم شبنم؛ اگه نفس میکشیم ؛ برای این مردمه! ما هنوز مسولیم یاردبستانی من! یادت رفته؟...ما هنوز عاشقشونیم ! به این عشق قسم خوردیم؛ شبنم گفت:پس چرا خشونت؟ چرا میزنیشون؟ یا...سردار سری تکان داد وگفت : تو دیگه چرا؟ آدم برای هدفی که بخاطرش؛ خون داده ؛ باید قربانی بده ؛ باید ازش محافظت کنه...اینا به دنیا نیومده بودن ؛ تو که اون روزای ترس و تاریک یادت نرفته؟شبنم گفت: شاید حالا ما برای اونا ترس و تاریکیم؟ سردار آهسته گفت: نمیدونم ؛ ولی قبول دارم که این بچه ها با ما فرق دارن...کاش زبون همو یاد میگرفتیم...چون مطمینم اونام خاکشونو ؛ دوست دارن .دینشونو...شبنم گفت:بگو خداشونو!...خواهش میکنم؛ به خاطر پسر خودتم که شده ؛ مثل حضرت رسول ؛ یه کم آزاد اندیش باش سردار ! من میزنمت...از این زندگی خسته شدم ؛ پسرتو آزاد نکنی به خدا میزنمت....برای خودم؛ تا حالا چیزی ازت نخواستم ؛ فقط اون !...مادرشو که اعدام کردن ؛ من سه هفته ؛ بش شیر دادم ؛
پسر منم هست....خواهش میکنم...نمیخوام نه اون آسیب ببینه ؛ نه مردی که یه عمر برام الگو بوده !
سردارگفت:منو بزن! اما نگران حسین نباش! به وکیلم همه چیز رو سپردم ؛ شلیک کن خواهر شبنم ! میخوام ببینم هنوز سرعتت؛ مثل قدیما هست؟!
شبنم هنوز شلیک نکرده بود؛ که در باز شد و سه مامور ویژه؛ داخل آمدند؛ سردار متوجه آنها شد؛ برای شبنم کمی دیر بود؛ بیصدا آمدند؛ و شبنم پشتش به در بود! فاجعه ای رخ میداد.تنها کاری که سردار توانست بکند ؛ حفاظت از شبنم بود ؛ سریع از روی میز پرید؛ و شبنم را که شوکه شده بود؛ به زمین انداخت ؛ گلوله ای که سهم شبنم بود؛ به شانه ی سردار خورد.
سه کماندو ؛ آنقدر آماده بودند که با فریاد "نه"! سردار هم شلیک کردند! حالا هرسه شوکه و رنگپریده بودند!
گفتند: به ما اطلاع دادند شما در وضعیت خطر هستید! سردار از شدت خونریزی، داشت بیهوش میشد؛ شبنم داد میزد:سردار! قهرمان مجیدی! یکی ازکماندوها خواست با پارچه؛ زخم را ببندد؛کماندوی دیگر با اورژانس حرف میزد ؛ سردار آهسته گفت: اون کشیشو آزاد کنید؛ همین الان!
آن شب همه دیده بودند که پشت در اتاق عمل و بعد آ ی سی یو ؛ مردی در لباس کشیشی ؛ تا صبح نشسته است و تسبیح میگرداند و زیر لب دعایی میخواند که کسی معنی اش را نمیفهمد.
صبح ؛ گفتند خطر اصلی رفع شده ؛ کشیش تسبیحش را با نامه ای به پرستار داد و گفت: حال سردار که بهتر شد اینو بدین بش...ممنون میشم!
پرستار گفت:بگم کی داده؟ کشیش گفت مهم نیست!هر کی...
تا دم در رفت ؛ برگشت: گفت: بگید حسین!...
سردار زنده ماند؛ دستورداد با شبنم کاری نداشته باشند؛ یک مورد خانوادگی بوده و به کسی ربطی ندارد! شهرام تا اینجای ماجرا را تعریف کرد؛ نفیس عمیقی کشید؛روی کاناپه نشسته بودیم؛ سرم روی پایش بود...سردم شد ؛ روی شانه اش پتو انداخته بود. گفتم : زیر اون پتو ؛ یه جای کوچیک به منم بده! گفت: تو قلبم بهت جادادم ؛ همه ی قلبمو...
بیا اینجا کوچولو !...دستش را دور گردنم انداخت ؛ گفت: از این سرداره؛ هیچوقت خوشم نمیامد؛ اخم پیشونیش؛ حالمو بد میکرد؛ آدم چقدر زود قضاوت میکنه ! گفتم : پس بقیه ش چی؟ کشیش تو نامه؛ چی نوشته بود؟!
شهرام گفت: علیرضا همه شو حفظه...ولی من فقط ؛ چند جمله یادمه: میدانستم مادرم؛ شیرزنی به نام صدیقه پرورش است.میدانستم پدرم ؛ زندانی سیاسی بود ؛ فکر میکردم مسیحی ست و اعدام شده ؛ یک روز تصادفا ؛ ازخواهری روحانی شنیدم که داشت با یک نفر دیگر ؛ درباره پدرم ؛ حرف میزد ؛ چون اسم مادرم را آورد ؛کنجکاو شدم ؛ و گرنه اصلا نمیفهمیدم ؛ درباره ی پدر من است... خواهر روحانی داشت میگفت؛ پدرم خلبان است و فرمانده جنگ!....
از همان موقع ؛ دنیا برایم عوض شد! خدا نزدیکتر شد...دیگر نه دینش برایم مهم بود ؛ نه اعتقاداتش ؛ او قهرمان من بود! میخواستم ببینمش ؛ ببوسمش ؛ ببویمش ؛ جلویش زانو بزنم؛ دستهای زبر و شکنجه دیده اش را بگیرم ؛ با آنها ؛ اشکهایم را پاک کنم؛ همیشه فکر میکردم بالاخره جنگ، تمام میشود و یاد من می افتد...پیدا کردن من برای او کاری نداشت !
حسی در درونم میگفت؛ یکروز دنبالم میآید و مرا به خانه میبرد و من هم؛ مثل او یاد میگیرم مرد باشم ؛ نترسم ؛ مومن باشم و تهدید مرگ برایم خنده دار باشد ؛ و مهمتر از همه ؛ هدفی داشته باشم که حاضر باشم به خاطر آن بمیرم.
سالها گذشت و من هر روز به شوق دیدنش ؛ اخبار و روزنامه ها را دنبال میکردم ؛ تصاویرش بود ؛ اما خودش نه !
#ادامه_پست قسمت99/#پست_بعد🔽
@Chista_Yasrebi
#ادامه_پست_داستان🔼
بخش دوم قسمت 99
#قسمت_نود_و_نه /بخش دوم
#او_یکزن

خواهران روحانی خوشحال بودند که من پدرم را نمیشناسم ؛ انگار میدانستند که با شناختش ؛ رنج میکشم و رسیدنی در کار نیست! آنها مدام به من محبت میکردند و از پیشرفت درسی من تعریف میکردند !...اما من دیگر پدرم را با گذشته اش میشناختم.
چیزی در من ؛ فرق کرده بود ! آنها هم حس کرده بودند که من فرق کرده ام ؛ اما احترامشان به من ؛ هر لحظه ؛ بیشتر میشد.

دیگر داشتم نا امید میشدم ؛ بعد از جنگ ، پدرم ترفیع پیدا کرده بود و رفتن به مقر او ؛ آن هم ؛ توسط یک مسیحی ؛ ممکن نبود....


همیشه منتظر بودم ؛ هر روز ؛ هر لحظه ...که او اول سراغ من بیاید؛ ولی نیامد! روزی چند بار ؛ داستان رستم و سهراب را میخواندم ؛ دیگر تمام شعر را حفظ شده بودم... دلم شکسته بود ؛ داشتم سعی میکردم از او کینه بگیرم !
اما نتوانستم...نشد !

او پدرم بود ؛ مردی که مثل کوه ؛ نستوه و استوار ؛ زیر آن همه شکنجه ی ناجوانمردانه ؛ زنده مانده بود ! او که اسطوره ی هم بندانش بود ! او که زنده ماند ؛ و بعد به خاطر آرمانهایش ؛ به جنگ رفت...و آنجا هم درخشید ! او که عشق مادرم ؛ صدیقه پرورش بود....

او هر که بود ؛ و هر لقبی که داشت؛ اول پدر من بود ! پدر من ؛ خدایش با من یکیست و خداوند عزیز ؛ هردوی ما را ببخشد ؛ اگر به هم ستم کردیم پدرم ! پدر من و پدر همه ی هم نسلانم که به تو و زخمهایت مدیونیم !...

ما ؛ هر دو ؛ هم را دوست داشتیم و داریم ؛ گرچه هرگز نمیتوانیم ؛ این علاقه ی پدر و پسری را جلوی دیگران نشان دهیم ! تو ؛ موقعیتت فرق کرده ، پدر بزرگوارم ... و من ؛ لباس کشیشی به تن دارم!

بازیهای سرنوشت !..اما همیشه ؛ هر جا که باشم پسر اول تو ؛ و فرزند صدیقه پرورش میمانم !
هستم ؛ و خواهم بود....

راه ما ظاهرا از هم جداست ؛ اما نه راه دلمان ! هر دوی ما برای خدایی زنده ایم و میجنگیم ؛ که فقط یکی هست و نیست جز او ...
پسرت ؛ حسین مجیدی!


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_نه/دو بخشه شد.
#بخش_دوم

#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا

این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.

#کانال_داستان_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده
@chista_2





https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت90
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_نود

من آوا هستم، چشمانم را می بندم.
خواب می بینم که مردی به من نزدیک می شود، دستم را می گیرد و می گوید بیا، تو با ما هستی، تو جزء گروه ما هستی!

چشمانم را باز می کنم، طاها، کنارم نشسته و افسرده به نظر می رسد...

می گویم: چی شده؟!

_تو اصلا به من توجه نداری!
حس می کنم دیگه مثل روزای اول، دوستم نداری.

_نه طاهاجان، تو تمام زندگی منی!

_یه زمانی شاید بودم، از بعد اینکه آب بُردت اون روستای مرزی، یه جوری شدی!انگار سرنوشت تمام آدما، برات مهمه، جز من!

_آخه اون آدما، داستانای عجیب غریبی دارن...

_به من چه؟ به تو چه؟ به ما چه؟
بذار زندگیمونو کنیم...
مگه چند سال زنده ایم آوا!
حالا همه ی زندگیمون، بگردیم دنبال داستان اموات اینا؟!
هر چی که هست خودشون می دونن!

تو به من گفتی بچه ی یه خانواده ی کُردم!
تو گفتی پدرم فرمانده نیست!
حداقل اون فرمانده ی ایرانی نیست که من می شناسم!
میدونی اصلا برام مهم نیست!
من، پدرم رو کسی می دونم که بزرگم کرده!
حالا اینکه ژن من یا اجداد من، کیا بودن، کرد بودن، پیشمرگ بودن، چریک بودن، به الانِ من چه ربطی داره؟

من تمام چیزایی که تو زندگیم دارم از پدرم یاد گرفتم، حالا تو می خوای بری نبش قبر کنی، که اینا، هر کدوم از کجا آمدن و از کجا به هم وصل میشن؟
ولی منی که کنارتم نمی بینی!

تو زن رسمی منی، حتی نمیذاری بهت دست بزنم!
در صورتی که تو، عاشق من بودی، تو تمایل داشتی که ما همون شب...

_ببین طاها، از اون شب زلزله، خیلی گذشته!
من خیلی چیزارو فهمیدم.
عشقِ من به تو، کم نشده، ولی آدم تا گذشته رو نفهمه، انگار ریشه اش توی باده، انگار توی هیچ خاکی ریشه نداره!
من نمی دونم دقیقا کی ام!

طاها نگاهم می کند...

_تو آوا هستی، همسر من و دختر پدر و مادرت!
اصلا مگه مهمه کی هستی، مهم اینه الان چی هستی!

_حتی نمی دونم الان چی هستم!
یه صدایی می شنوم، یه صدایی منو می خواد!
نمی دونم کیه یا چیه؟

مادرم ازمن فرار می کنه، پدرم جوابمو نمیده، دایی سعید، تو چشمام نگاه نمی کنه!
من توانایی...

_توروخدا بس کن این توانایی رو...
میگید بناز، به پیوند مغز استخوان نیاز داره، باشه!
برای من مهم نیست.
بیان زودتر این پیوند رو انجام بدن.
فقط باید بهم ثابت بشه که بعدش تو اینا رو فراموش می کنی!
از این جای لعنتی میریم!

می دونی من بنازو یادم میاد، وقتی کوچیک بودم، منو دزدید.
خشن بود...
قلعه شنی منو، مدام خراب می کرد، فکر می کردم دیوونه ست، اما الان که داستان زندگیشو می دونم، خب یه جورایی بهش حق میدم.
اگه واقعا سرطان داره و اگه بافت خونی من بهش می خوره، مشکلی ندارم...
ولی زودتر!

از وقتی اومدیم اینجا، همه ی مشکلات شروع شد، قبلش تو منو میدیدی، دوستم داشتی!

_هنوزم دوستت دارم، ولی یه نفر، صدام میزنه طاها، انگار یه کاری نصفه مونده، که فقط من باید تمومش کنم!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت90
#قسمت_نود
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت91
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_یکم

طاها را می فهمم، ولی نمی توانم اکنون‌ آن‌ چیزی باشم‌ که او می خواهد.

قصه هایی برای من‌ شروع شده که باید به سرانجام‌ برسد.
باید آخرِ قصه ها را بدانم...

بلند می شوم، به سمت در میروم.
طاها افسرده، از پنجره به بیرون نگاه می کند، ناگهان می گوید:
باز دیدمش!

با تعجب برمی گردم...

_کیو؟

_مگه نمی بینی؟

از پنجره نگاه می کنم!
هیچ چیز نمی بینم.
نه، کسی پشت پنجره نیست!

طاها با تعجب به من نگاه می کند...

_یعنی تو، فرمانده رو پشت پنجره نمی بینی؟!

_کدوم فرمانده؟ پدرت؟

_من به پدرم نمیگم فرمانده!

_کیو میگی طاها؟!

_فرمانده!

_فرمانده کیه؟! بنازو میگی؟

_فرمانده ی کل...
تو زلزله دیدمش، اومده بود کمک.
جسدا رو، از زیر آوار، می کشید بیرون!بعد دیگه ندیدمش.

با تعجب به طاها نگاه می کنم!
درباره ی چه کسی صحبت می کند؟
صدای پوتین هایی را می شنوم،
پشت پنجره است.

می دانستم چنین روزی می رسد.
با من کار دارد!
بلند می شوم...

طاها می گوید:
شالتو سرت کن!
چرا مثل جادو شده ها شدی؟

می گویم: صورتشو دیدی؟

_همه جا پر از خاک‌ بود و جسد...
اون ماسک جلوی صورتش بود...
نه! چهره شو ندیدم...
چطور؟

می گویم: هیچی!
و خوشحال شدم که صورتش را ندیده است!

طاها می گوید:
وایسا منم بیام! تنها بیرون نرو!

_نه طاها... اینجای قصه رو، من باید تنها برم.
اون با‌ من کار داره...
تا الانم خیلی صبر کرده!

طاها با تعجب می پرسد:
اون فرمانده‌ ی کل تمام شورشی های دنیاست...
از مردم شنیدم!‌
مگه تو می شناسیش؟

سکوت می کنم، از اتاق بیرون می روم...
هنوز شالم را، کامل سرم نکرده ام که صدای طاها را، پشت سرم می شنوم:
درو باز کن!
چرا روی من، درو قفل کردی آوا؟

_من نبستم!
من کلید این خونه رو ندارم.

طاها با لگد، به درمیکوبد.
ولی دیر شده است.
من به سمت مزرعه می روم.
آنجا منتظر من ایستاده...
نمی ترسم...
شاید مرگ هم، همین شکلی باشد...

ماسک‌ مقابل دهانش را برمی دارد.
نگاهم می کند.
خیره ام!

_منو می شناسی دختر؟

_بله!

_پس همه شونو جمع‌ کن!
توی خونه ی سعید...
بگو کارت واجبه. همه شون...

_من نمی دونم بناز کجاست؟
نمی دونم سردار، حرفمو باور کنه یا نه!

_این دیگه به قدرت تو بستگی داره!
بناز هم، داره میاد اینجا!
چند دقیقه ی دیگه میرسه.
اگه تو کمک‌ نکنی، می دونی که...

_بله می دونم!
اون سردار بخاطر شما اومده غرب، نه برای زلزله یا پیدا کردن من!
وظیفه شه!
مجبوره برادر زنِ سابقشو بکشه...
درسته آقا یاسر؟

_دیگه یاسر صدام نمی کنن!
من اسم ندارم.
تو هم، صدام نکن...
فقط جمعشون کن!

_ولی من چرا باید، بهتون کمک کنم؟!چیکارشون دارید آقا؟
اونا عزیزای منن...

_اول از همه، بخاطر من به این دنیا آمدی. اینو نمی دونی؟

_نه!

_جمعشون کن آوا!
قبل از اینکه سردارتون، بخواد منو بکشه، قبل از اینکه من بکشمش!
وقت جواب پس دادنه دختر!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت91
#قسمت_نود_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت92
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_دوم

آن مرد جواب نمی دهد.
سوالم را تکرار می کنم:
آقا، با اقوام من چیکار دارید؟
می دونید اگه یه مو از سر اونا کم شه...

بلند شد، به سمت من آمد.
بالای سرم شاخه درختی بود، دستش را به شاخه گرفت و شاخه را به حالت نوازش روی سرم کشید و گفت:
مثل مادرت لجوج، مثل مادرت خیره سر!من از این نگاه، خوشم میاد.

_همه میگن من شکل شمام آقا...
واقعا هستم، دارم می بینم! چرا؟
بالاخره یه نفر، باید جواب این سوال رو بده.
من متولد کرمانشام، ولی چرا شکل شمام؟ و شکل خواهر مرحومتون؟

دوباره شاخه را روی سرم کشید و لبخند زد و گفت:
خیلی زوده که یه چیزایی رو بفهمی بچه!

می گویم: شما بگید، فهمش با من!

لبخند تلخی می زند...

_مثل مادرت جواب میدی!
چقدر صبر کردم، هفده سال!
تا برسی به سن اون، سنی که اون شلاق خورد...
سنی که زل زد به من‌ و گفت:
من غیرت دارم، تو چی؟!...

من هفده سال سعی کردم غیرتی رو بدست بیارم که به نظر اون نداشتم!

حالا ببین چی شدم! مسئول تمام شورشی های ناکجا آباد...
هر کس از هر جا می خواد جدا شه، فرار کنه، شورش کنه، عصیان کنه، غارت کنه، آدم بکشه، میاد سراغ من!

فرمانده ی مرگ...

نه من می خواستم آدم بدی باشم، نه هدفمون این بود!
روژانو، زنم، منو برای رئیس شدن، تربیت کرد!
به من گفت:
"من کل کردستانو بهت میدم!"
و کردستان به کسی مثل من نیاز داشت، به کسی که چیزی برای از دست دادن نداشت!

بناز هدفش این نبود، فقط دلش می خواست، که خاکش، ناموسش باشه و بیگانه توش، دخالت نکنه!
هدفش، جدایی نبود، ولی من یه کشور می خوام دختر...
من می خوام‌ حاکم اون کشور باشم.
حاکم یه جمهوری دیگه...

مادر و پدرِ تو هم، کُرد هستن!
اونا باید، در برابر حاکمشون سر فرود بیارن!
همینطور بناز، سارا، شوهرت طاها و بقیه...
همه ی اینارو روژانو یادم داد و خیلی چیزای دیگه...

روژانو یادم داد چطور می تونم فکرمو متمرکز کنم...
چطوری می تونم حرکت‌ ذهن داشته باشم...
چطوری می تونم از قدرتهام، به بهترین شکل، استفاده کنم.

_آقا، روژانو یادتون داد آدم بدی باشید؟!اون، خودش آدم بدی نیست.
چطور ممکنه؟

خیره در چشمانم نگریست و گفت:
الان شلاق لازم داری دختر!
آخه من کجام آدم بدیه؟
حکومت مستقل خواستن، جرمه؟

می دانستم که مشکل او، جدایی طلبی نیست و نمی دانستم که چرا می خواهد تمام اعضای خانواده ی ما را دور هم جمع کند!

_من نمی تونم قولی به شما بدم!

_اون فرمانده به حرف تو، گوش میکنه، شکل زن مرحومشی!
هر چی باشه، یه روزی، داماد خانواده ی ما بوده.
من باهاش کاری ندارم، ولی باید بیاد!تو باید بهش بگی.

راستی هیچ می دونی چرا نذاشت تو با پسرش، عروسی کنی؟
تلفن من!
بهش زنگ زدم، گفتم عکس دختره رو ببین!
وقتی شباهت زیاد تورو، با من و زن مرحومش دید، فهمید که من گم‌ و گور نشدم!
فهمید دنبالتونم، ول کن نیستم تا...

_تا چی؟

_تا تو آوا... تو مال منی... تو!

یخ می کنم...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت92
#قسمت_نود_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت93
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_سوم

سردم شده...
به سختی می پرسم:
یعنی چی من؟
برای چی من؟

یاسر یا آن مرد بینام، می گوید:
تو به گروه ما تعلق داری، تو از خون و جنس و رگ مایی آوا.

و آوا را طوری می گوید که انگار، شاخه ی درخت را می بوسد.
کمی از او فاصله‌ می گیرم!

_من از جنس شما نیستم!
پدر مادر دارم، فقط ظاهرم، شکل شماست!
اماچه اهمیتی داره؟
هر کسی، شکل یکیه!
یکی شکل مادربزرگشه، یکی شکل یه سیاه پوست! در حالیکه تو خانواده شون اصلا سیاه پوست نبوده!
اینا اصلا مهم نیست!

یک قدم نزدیکتر شد و گفت:
روژانو خواب دیده بود وقتی پیر میشه، من به یک زن جوون، نیاز دارم، اونوقت کسی پیدا میشه از جنس خودم...

روژانو، دیگه پیر شده، خیلی پیرتر از سنش...
اون همیشه در حال سفر‌ ذهنیه‌ و خیلی بیشتر از سنش، این دنیا رو تجربه کرده...
جای خیلیا، بارها زخم خورده و مُرده...
اما من هنوز جوونم و پر از قدرت زندگی...

روژانو، خودش برای من یه زن دوم می خواد، یه زن جوون!
اون تورو، انتخاب کرده!

_داری مزخرف میگی!
من، حالم ازت بهم می خوره!
خجالت نمیکشی به یه زن شوهر دار، این حرفا رو میزنی؟!
من میرم... دیگه صدام نکن!
من هیچکدوم از اونارو، دور هم جمع نمی کنم!

_گوش بده بچه!
تو بالاخره مال من‌ میشی...
الان خبر نداری!
پس لگد پرونی نکن!

اونا باید دور هم جمع شن.
این ربطی به من و تو نداره.
یه گپ خانوادگیه!
هر چی باشه منم، مال اون خانواده ام...

_تو کاری کردی که مادر بیگناهم، شلاق بخوره، بعد انتظار داری جایی بیاد که تو هستی؟

_مادرت، بزرگترین زخم زندگی رو به من زد... خیلی دردناکتر از شلاق!
منو به مرحله ای رسوند که تمام عمر، احساس پشیمونی و بدبختی کنم...
من دستور دادم تنبیهش کنن، درسته! ولی شلاق روحی رو، اون به من زد!

_چرا؟ چون فقط نخواست تو رو ببخشه!انقدر مغروری؟

_چون هیچوقت به من، فرصت دیگه ای نداد، که منم، آدم دیگه ای بشم!
به نظرم آدما باید این فرصت رو بهم بدن!
روژانو این فرصت رو بهم داد...

من آدم شروری نیستم آوا!
هر چی پناهجو، تو این‌ خطه ست، سراغ من میاد.
هر کی هر کاری کرده که فکر میکنه می کُشنش، پیش من پناه میگیره!
من به خیلیا کمک‌ کردم.
از خیلی ها حمایت کردم.
از تو هم، حمایت می کنم.

_ هذیون میگی آقا، مثل دیوونه ها!
و اگه فرمانده دنبالته، که نابودت کنه، حق داره!
تو خطرناکی!
ظاهرا روژانو، نتونسته آدمت کنه!
من برمیگردم...

_آوا! وقتی که همه رو دور هم جمع کردی، خبرم کن.
می دونی کجا پیدام کنی، چون من و تو، فکر همو می خونیم، کافیه فکر کنی من کجام... همونجام!

_چطوری؟ چرا ما فکر همو می خونیم؟

_من اونجا بودم!
شب زفاف پدر مادرت، من پشت پنجره بودم!
روژانو با قدرت فکرش، منو اونجا برد.
من ازش تمنا کردم.
مادرت، یک‌ لحظه منو دید و وحشت کرد.
اما به کسی نگفت...
من اونجا بودم. جلوی مادرت!
وقت احضار نطفه ی تو...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت93
#قسمت_نود_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت94
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_چهارم

می گریزم...
از آن مرد، که خودش را فرمانده ی مرگ نامیده، ولی من مرگ را، نسبت به او، شریفتر می دانم.

این‌ مُهملات چیست که می گوید؟
وقت تشکیل نطفه ی من، او پشت پنجره ی مادرم بوده؟!
مگر ممکن است؟

او، آن زمان، تازه ازدواج کرده بود، یک روز زودتر از والدینم...
هنوز قدرت ذهنی نداشته و روژانو، چنین کار کثیفی نمی کند!
دست کم، روژانویی که من می شناختم و در دوران بیماری، با دلسوزی، از من مراقبت می کرد، چنین زنی نیست که او توصیف می کند!

باید از مادرم چیزهایی بپرسم، باید جواب دهد!
شتابان، به سمت خانه ی دایی سعید می دوم...
در کمال تعجب من، همه آنجا هستند!
موجی از نگرانی، در چشمهایشان می بینم...
انگار، یک هوای سنگین، تنفس را برای همه شان، مشکل کرده است.

مادرم، آرام بخش می خورد، در این شرایط نمی توانم با او، حرف بزنم!
همه سرگردانند، بناز هم رسیده است...

می پرسم چه شده؟

مادرم آهسته می گوید:
بهمن، دو روزه، ازش خبری نیست!
یه نامه گذاشته برای بناز، که یه کار نیمه تمام داره، میره تمامش کنه!
نوشته اگه زنده برگردم، بهتون میگم، وگرنه حلالم کنید!

بناز، روژانو را هم با خود آورده است.
حدس می زنم روژانو، بخاطر همسرش یاسر، به این شهر آمده است.

سایه ی نگرانی را در چشمهای بناز و سارا می بینم.
انگار، از رازی خبر دارند که جز خودشان، کسی نمی داند!

فرمانده با تلفن، حرف می زند.
به تمام پاسگاه های مرزی، مشخصات بهمن را داده است...
او هم، از چیزی نگران است.
چیزی پنهان و مرموز، که تصویرش، در چشمهایشان معلوم نیست!

من می گویم:
شاید یه قرار شخصی داره.‌‌..
جوونا دوست ندارن، بزرگترها کارشونو انجام بدن!
حالا که چیزی نشده، انقدر نگرانید!

دایی سعید می گوید:
چرا به مادرش نگفته؟
فقط به خاله ش نامه داده؟!

می گویم:
خب با بناز، صمیمیتره، یا فکر کرده مادرش نگران میشه!
شنیدم بیشتر بچه گیش، پیش بناز بوده!وقتی مادرش، درگیر جراحی و دردای مردم بود‌، اون باخاله ش، وسط کوه ها و درگیری بوده!
لابد فکر کرده بناز بدونه، بهتره، تا مادرش!

همه، در حال حرف زدن هستند و کسی حواسش، به در بازِ خانه نیست که من صدای پوتین هایش را می شنوم!

او، آن مردِ بی نام، یاسر، وارد خانه می شود، در را، از داخل می بندد...
هیچکس جز من هنوز متوجه نشده است!

می گویم:
آمد!

طاها می پرسد:
کی؟
اصلا تو کجا غیبت زد، یه دفعه؟

می گویم:
اون‌ آمده توی این خونه...
فرمانده ی مرگ!

مادرم‌، چشمهایش را می بندد.
سردار، بی اختیار، دستش به سمت کلتش، می رود.

یاسر، در آستانه ی در، ظاهر می شود.

_سلام!
همه ی خانواده من که اینجان!
چطور منو، یادتون رفت؟

روژانو، نیم خیز می شود چیزی بگوید.
با نگاهِ یاسر می نشیند.

من، پشت پدرم می ایستم.
انگار پناه می گیرم.

آرزو می گوید:
این آقا کیه؟

یاسر می خندد...
آنچنان خنده ای که یک محکوم به اعدامِ دیوانه سرمی دهد...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت94
#قسمت_نود_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت95
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_پنجم

فرمانروای مطلق‌ اکنون‌ در اتاق، سکوت است...

یاسر به چهره ی تک تک ما نگاه می کند.
فقط مادرم رویش را برمی گرداند، بقیه انگار یاسر را نمی بینند.
انگار چشمهایشان باز است، ولی یاسر برایشان وجود ندارد!

یاسر به آن ها می گوید:
همه تون منو خوب یادتونه!
بذارید یه دور مرور کنیم...
چیزایی که من‌ داشتم و چیزایی که نداشتم...

خب من هیچوقت، یه خانواده نداشتم!موقعی که بدنیا آمدم، پدرم زود رفت، خدا رحمتش کنه، اما مادرم الگوی آدمی مثل من نبود!
و نمی تونست اونجور که باید منو تربیت کنه!

من تو کوچه‌ها بزرگ شدم...
خواهرم همیشه سرش، تو درس و کتاب بود، بعدم که با یه مرد حزب اللهی عروسی کرد، با یه سرباز، با یه نظامی یا چه می دونم یه فرمانده!
هر کی که بود، اون مرد، هیچوقت نمی تونست جای پدر من باشه، سعی شو می کرد ولی اون، اصلا خونه نبود!
همیشه اول مرز، جنگ، دشمن... بعد خانواده!
خواهر من، همیشه تنها بود، منم همینطور.

اونموقع من، خیلی کوچیک بودم، احتیاج داشتم یه کسی تربیتم کنه، منو ببینه!

می بینید من خانواده ای نداشتم!
حالا ببینیم چی داشتم؟!
من ترس داشتم، ترس از همه چیز!
ترس از اینکه آدم درستی نشم، مثل اون فرمانده!
مادرم همیشه می گفت از اون یاد بگیر، از پدرتم یاد بگیر.

من پدرمو نمی شناختم، من هیچکس رو نمی شناختم!

می ترسیدم اصلا هیچی نشم!
یکی باید به من یاد می داد راه غلط از درست چیه!

تو مدرسه ی اسلامی، خیلی کتک می خوردم، بدترین شاگرد بودم، شاید یه چیزایی رو باید تو ذهنم می کردن، شاید خنگ بودم!
نمی دونم... من هیچی نداشتم، جز خشونت، زدن همکلاسیام، له کردن همه... حتی یه دختر هفده ساله!

مگه خودم، چند سالم بود؟
یه بیست ساله ی سیکل!
بدون هیچ مهارتی، جز موتور سواری و کتک کاری!

مادرم، هنوز نگاهش به سمت پنجره است.
انگار چیزی از حرف های یاسر را‌ نمی شنود!

یاسر ادامه می دهد:
تا وقتی که اون زن، بناز، به خیال خودش، منو گروگان گرفت...
گروگانی که کسی برای آزاد کردنش نیامد!اسیری که همه از خدا می خواستن پیش بناز بمونه.

نمیدونم اگه روژانو نبود، الان کارم به کجا رسیده بود!
احتمالا بناز، با یه گلوله تو مغز، خلاصم کرده بود، چون دیگه به دردش نمی خوردم، یه گروگان سوخته!
به کاهدون زده بود!

تا روژانو آمد...
عشق مادری و زنانه رو، با هم داشت.
از کله شقی من، خوشش میامد، یا شاید به قول خودش، یه نوری تو روح من دیده بود!
حتما فکر می کرد می تونه منو آدم کنه!

اینجوری، خانواده دار شدم.
من و روژانو، هیچوقت بچه دار نشدیم....
تنها و غریب، تو سرزمینی که نمی شناختم!

حالا ببینیم شما چی داشتید و چی نداشتید؟
خب از کی شروع کنیم؟
ده، بیست، سی، چهل کنیم؟

فرمانده می گوید:
بسه دیگه، مسخره بازی بسه!

یاسر در کمال تعجب، کلتش را به سمت فرمانده می گیرد:
به من‌ دستور نده‌ مرد!
برو ته صف، داماد قدیم!
آخرین نفر تویی!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت95
#قسمت_نود_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت96
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_ششم

یاسر مقابل ما راه می رود، ناگهان می ایستد و می گوید:
اینجوری نمیشه، بچه بازیه!
هیچکدوم از شما حرف نمی زنید!
منم وقت اضافه ندارم!

دایی سعید می گوید:
برای چی مارو تو این خونه جمع کردی و وادارمون می کنی جلوی تو حرف بزنیم؟به تو چه که ما چی تو زندگیمون داشتیم و چی نداشتیم؟!
می خوای هر کدوم از ما، یه گلوله خالی کنیم تو مغزت؟
یا اونقدر بزنیمت که دیگه نتونی بلند شی!
اگه تا حالا هم کاری نکردیم، به احترام روژانو بوده!

یاسر می گوید:
جالبه! یعنی من انقدر مَرد بدبختی ام که پشت زنم پناه گرفتم؟
دورتادور این خونه، پر از مواد منفجره ست!
چند تا از مردای من، اون پشتن، که اگه یکی از شما خواست فرار کنه، دخل همه بیاد.

بناز می گوید:
چقدر بدبختی!
مثلا می خوای چی گیر بیاری!
فامیلای قدیم خودتو، دور هم جمع کردی، که مواد منفجره، سرشون بترکونی؟!
اونم وسط زلزله؟ وقتی مردم، انقدر به کمک احتیاج دارن!
روزای اول که شنیدم اومدی اینجا و داری برای پیدا کردن زخمیا، کمک می کنی، یه کم بهت امیدوار شدم... نگو دنبال آوا میگشتی!
خیر ندیده... همون چموش دیوونه ای هستی که بودی!

یاسر به او خیره می شود:
تو حرف نزن بناز!
نوبت تو یکی نرسیده!

مقابل سارا می ایستد...

_شروع کن سارا!
تو دختر راستگویی هستی، بگو.
چرا این مرد، همیشه به تو اصرار می کرد که از تو بچه ای نداره؟!
تا همین چند روز پیش...
همه شنیدن که می گفت تو توهُم داری!

سارا لحظه ای مکث می کند...

_ما جلوی مردم قرار گذاشتیم که همیشه...

_مردم؟! کدوم مردم؟
الان که همه می دونن شما بچه دارین!
چرا اون می خواد نشون بده بهمن از خون اون نیست؟
بخاطر دختر سید سمیع؟
خب سید سمیع... درسته! قطبشه، مرادشه.
وقتی دخترِ خودشو، بهش پیشنهاد میده، اون که نمی تونه بگه نه!
سارا تو می دونستی...!

سارا می گوید:
یه عقد صوری بود، اون اصلا دوستش نداشت، بهش دست نمی زد، حتی باهاش یه جا نمی خوابید!
اونا هیچوقت بچه دار نشدن!
اینارو خودش بهم گفت.
می دونستم‌ رو‌ اجباره. برای اینکه مملکتشو حفظ کنه...

_مزخرف نگو سارا!
هر زنی ناراحت میشه شریک داشته باشه، حتی خدا شریک‌ دوست نداره!
بیست بار، برای اینکه بچه دار بشن رفتن دکتر!
این‌ عقدِ صوریه؟
مَردت، از دختر سید سمیع بچه می خواست!
برای همینه که نباید می فهمیدن یه بچه از یه زن کرد عراقی داره.

حالا مهم تر از همه...
می خوام خودت بگی چرا پسرت گم شده؟

_من از کجا بدونم؟

_بهمن عصبانیه! چرا؟

_نمی دونم!
پسر ماست! به تو چه ربطی داره مرد؟

یاسر‌ می خندد...

_تو هنوز طرف شوهرتو میگیری زن عاشق؟!
تو هنوز بین پسرت و شوهرت، طرف این مردرو می گیری؟...
بهمن درست می گفت!
بناز، بیشتر به فکرشه!

بناز می گوید:
به تو مربوط نیست!

یاسر به مادرم‌ نگاه می کند‌...

_شما چی خانم رحمانی؟
همه چیزو که می دونید!
غیرتتون، هنوز اجازه نمیده حرف بزنید؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت96
#قسمت_نود_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت97
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_هفتم

فرمانده، که تاکنون ساکت بود، به سمت یاسر، برمی گردد... نگاهش نمی کند.

_خب اصلا گیریم که من بخاطر یه سری مصلحت ها که به تو، هیچ ربطی نداره و با موافقت خود سارا، با یه دختر ایرانی، ازدواج کرده باشم، تمام اینا، به تو چه ربطی داره؟

تو فرار کردی، بناز تورو دزدید، ولی بعد، ولت کرد، تو دیگه برنگشتی، موندی اینجا و هزار خرابکاری، بار آوردی!

نمی خوام بگم چیکارا کردی... چون خودت خوب می دونی و دوست ندارم بقیه بدونن با کدوم‌ حزبا، رفیق شدی!
الان از جون ما چی می خوای؟

وقتی پسرم می خواست با آوا، ازدواج کنه، به من زنگ زدی، گفتی عکسش رو ببین!
من از شباهتش، به تو و خواهرت ترسیدم!

خواهرت، زن عزیز من بود، ولی تو همیشه سرکش بودی...
هر چی اون خدا بیامرز، سرش تو درس و زندگی بود، تو بچه ی یاغی بودی!
پدر که نداشتی، خدا بیامرزتش زود مرد، مادرت چی؟
از دستت، عاجز شده بود!

یاسر داد می زند:
در مورد مادر من، حرف نزن!
در مورد مادرم، تو یکی حق نداری، حرف بزنی! تو هیچی نمی دونی!
موقعی که تو داشتی، سارا بازی می کردی و تو کوه و کمر، دختر غریبه رو عقد می کردی و تو رودخونه، بچه پس می نداختی...

_گوش کن یاسر!
مؤدب باش، وگرنه می زنم تو گوشِت!
اسلحه بکشی، اسلحه می کشم...
چاقو بکشی، چاقو میکِشم!
با هر کی مثل خودش!
تو علیه کشورت شدی! پس تا آخرش بریم.
طرف حساب تو منم!
یادت باشه، من فقط داماد خانواده ی شما نبودم، جای پدرت بودم...
حرمت نگه دار بچه!
وقتی شما، تازه مدرسه می رفتید، ما جنگ بودیم، اینو بفهم!

_بودید، که بودید!
با همین حرفاتون، مغزمونو خالی کردید...
با همین حرفاتون، کاری کردید که ما اینجوری، راه رو از بیراه گم کنیم!
به ما گفتید زندگیتونو، برای وطن بدید،
کدوم وطن؟
وطن برای من، چیکار کرده؟
خودت چی؟
سارا بازی، یعنی زندگی برای وطن؟!
اونم وقتی خانواده ی خود آدم، انقدر تنهان؟ انقدر رها شدن!

فرمانده با خشم فریاد می زند:
اگه یه بار دیگه بگی سارا بازی زنده نمی مونی! قول میدم.
بله، من آدمای زیادی کشتم، خبر داری!
توی جنگ اونی که می خواد حمله کنه، نوازش نمی کنن!
حالا تو دیگه فامیل من نیستی، از هر دشمنی بدتری...
اینو مطمئن باش! نمیذارم به خرابکاری هات، ادامه بدی!

_ فکر کردی من زندگیمو دوست دارم؟
منو بُکُش مرد!
ولی بذار قبل از مرگم، یه چیزی رو به همه بگم...
تو نقش بازی کردی!
تو بارها، برای سرکوب کردها، آدم فرستادی منطقه!
بناز می دونه، بخاطر خواهرش کاری نکرد و بخاطر بهمن!
سعیدم، باهات قطع رابطه کرد، چون‌ فهمید دو رویی!
زنت کُرده، ولی دستور حمله به کردها رو میدی!
سارا یه وسیله بود که تو منطقه باشی...
جاسوسات، همه چیزو، رصد می کردن!

_نه، پس می ذاشتم شما با اون حزب احمقانه تون، یه تیکه از ایرانو، با خودتون ببَرید؟
بله، من سردار این کشورم و تو دشمنشی!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت97
#قسمت_نود_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت98
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_هشتم

یاسر به مادرم نگاه می کند...

نمی خوای حرف بزنی، نه؟
باشه. پس خودم میگم!

مادرم در کمال تعجب من، از جایش بلند می شود، به سمت او میاید...

_خواهش می کنم.
اینجا نه... نمی خوام جلوی خودش...

یاسر، با چهره ای بی حس، به مادرم نگاه می کند.

_پس بالاخره بعد از هفده سال، غیرتت اجازه داد با من حرف بزنی...
می بینی؟ خواهش کردن سخته!
اما سخت ترش اینه که به حرفت گوش ندن، فحشت بدن و بیرونت کنن‌‌!

فرمانده گفت:
بس کن! من عمدی گفتم برو ازش تقاضای ازدواج کن، تا بفهمی دنیا، آدم هایی هم داره، که اشتباهاتتو به روت میارن...
وگرنه من می دونستم این زن کرد، چقدر ازت متنفره!
به مادرتم گفتم که تو مریض شدی، افتادی به جون بچه های مردم...

یاسر نفسی می کشد...

_بازم میگم، تو غلط می کنی درباره ی مادر من حرف بزنی!
تو هیچ می دونی اون، بخاطر تو ویران شد؟
وقتی سرلشکر شدی، وقتی نقشه ی حمله به کردهارو کشیدی!

_کردها نه، اون حزب...
اونایی که حاضرن سر تک تک ما رو ببُرن... نه ملت سرشون میشه، نه وطن، نه خانواده... من با اونا جنگیدم!

_ولی من‌ هنوز، هیچ‌ جنگی رو شروع نکرده بودم فرمانده!
تو، سارا بازی می کردی...
من اومده بودم مادرمو ببینم!
دشمنای تو، شبونه ریختن خونه ی ما.
یه انتقام شخصی بود...
تو بچه های اونارو اعدام کرده بودی، رفقای اونا هم اومده بودن خونه ی ما، طاهارو می خواستن...

طاها اون شب، خونه ی ما بود.
خبرا، زود می رسید، اما دستشون به طاهای تو نرسید.
می خواستن بکشنش! اما کس دیگه ای قربانی شد!
همیشه یک نفر، سپر بلای طاهای تو بود!یه بار خواهرم، زنت... و اینبار، مادرم!

وایساد جلوشون، گفت:
مگه از روجنازه ی من رد شید و بچه رو ببرید!

فکر می کنی اونا چیکار کردن مردک؟!
فکر می کنی دشمنای تو، با مادر چهل و هفت ساله ی من چیکار کردن؟

فرمانده‌ آهسته می گوید:
جنگه، خونه، مرگه!

_نه، بعضی وقت ها بدتره!
تجاوز به یه زن چهل و هفت ساله!
و حاصل اون تجاوز، خواهر عزیز کوچک من!

آدمایی که دشمن تو بودن، به مادر بدبخت من تجاوز کردن!
تو اونموقع‌ کجا بودی مرد؟

مادرم وایسادجلوشون و گفت:
طاهارو نمیدم! امانته.

اونا به مادر من حمله کردن...
دهن و دستای منو بستن، لگد بود، که تو پهلوی من میزدن، مشت بود، که تو صورت من می کوبیدن و آتیش سیگار بود که رو صورت من می کشیدن و جلوی چشم من، به مادرم تجاوز کردن...

حاصلش اینجاست!
کسی که شکل منه، کسی که شکل خواهر منه، شکل زن مرحوم تو!
بچه ی تجاوز دشمنای تو، به مادر مظلوم من!

فکر می کنی مادرم، می تونست جایی بگه که آوا، بچه ی تجاوز یه سری کثافته، که ‌بخاطر تو اومدن؟
اگه‌ تو حکم اعدام‌ پسرا و دراویش اونا‌رو دادی، مادر من باید، این وسط له شه؟

تو کجا بودی اونموقع، که مادر من، التماس می کرد؟!
جلوی چشمام... خدا‌... مادرم زنده ست. ازش بپرس، آوا خواهر منه! بچه ی این تجاوز...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت98
#قسمت_نود_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت99
#چیستا_یثربی
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_نهم

یاسر می گوید:
خوب گوش بدید! من با گروهی رفیق شدم که قبولشون نداشتم، ولی چاره ی دیگه ای نداشتم!
فقط خون، جلوی چشمامو گرفته بود و اگه روژانو، زنم نبود، معلوم نبود به چی تبدیل می شدم!

رو به من می کند:
_میبینی آبجی!
من فقط ترسوندمت، تا بفهمی چقدر درد داره مردی به زور، آدمو صاحب بشه!
من تو رو می خوام چیکار با اون زبون تند و تیزت؟!

اون مرد، که به مادرم‌ تعدی کرد، کلاه، رو صورتش کشیده بود، وقتی خم شد، کلاه از سرش افتاد، من صورتشو دیدم!
و از اون‌ روز، دنبال اون آدمم که جلوی مادرم، لهش کنم! اما الان، اونم یه کاره مهم این‌ کشوره و دسترسی بهش، آسون‌ نیست!
مگه سردارِ شما کمکم کنه... بعد از زندگیِ همه تون میرم.

پدرم که تا حالا ساکت بود، گفت:
تو جونور، چرا عوض نشدی؟
حتی با وجود عشق پاک روژانو؟!
چرا انقدر دروغ میگی؟!

می دونم هدفت، کشتن مردیه که، منو از زندان آزاد کرد و گذاشت‌ سریع برگردیم غرب... تامن و زنم عروسی کنیم.

تو از اون کینه گرفتی!
می خواستی مادرِ آوا و من، یه روز خوش نبینیم!
رو تعصب کور... چون جواب تند، از این زن، شنیده بودی!
می خواستی بدبختیشو ببینی و مرگ منو!
اما اون مرد، کمکمون کرد، چون کینه ی امثال تو رو می شناخت‌!
منو، زود آزاد کرد، و فرمانده هم، پادرمیونی کرد و نامزدم، آزاد شد.
هر دو گفتن زود عقد کنید!
تو، یکشب قبل ازعروسی ما، روژانو رو‌ عقد کردی!

بعد میگی، اومدی دیدن مادرت؟
بدون‌ روژانو؟ و اونا همون‌ شب، بهتون حمله کردن؟!
چرا طاهارو نبردن؟
طاها، تو انبار بود...
پیدا کردن یه بچه ی پنج ساله، تو اون خونه ی کوچیک، سخت نبود!
چرا جاش به مادرت تجاوز کردن؟
یه زن‌ چهل و هفت ساله؟!
مگه عقده ی زن‌ داشتن؟
یا مگه هدف سیاسی نداشتن؟
مگه برای‌ طاها، نیامده بودن؟
چرا نبردنش پس؟

مادرم گفت:
چون اونا اصلا طاها رو نمی خواستن!
و این‌ بشر، رذلترین ‌موجودیه که من‌ دیدم!
یک‌ عمر، از دستش عذاب کشیدیم و به کسی نگفتیم، حتی به زنش!
فقط درویش می دونه!

آخه چطور میشه، خونه ی مادر زنِ یه فرمانده محافظت‌ نشه؟
و یه سری آدم که نمی دونیم‌ کین و وابسته به کجان، سرشونو بندازن پایین، بیان‌ تو خونه و بجای بردن بچه کُرد، به مادر تو حمله کنن؟
مگه هدفشون‌، طاها نبود؟
دو تا رفیقت، اومدن خونه تون مهمونی...
بقیه ش دروغه!
تجاوزی در کار نبود!

یاسر می گوید:
خفه شید زن و شوهرِ خل!
دست به یکی کردید!

پدرم می گوید:
می دونم‌ از کجا میسوزی!
ما آزمایش دادیم، آوا و آرزو، دوقلو بودن، تو شکم زنم.
روژانو، با شهودی که داشت، زود فهمید که زنم، دوقلو، حامله ست!
به تو‌ گفت‌، تو نقشه ای کشیدی!
به بهانه ی دیدن‌ مادرت، پنج ماه بعد از عقدت، برگشتی شهرتون تا بعد، بگی به مادرت، تجاوز شده! و خواهرت، آوای ماست!
روژانو، می دونه که تجاوزی درکار نبوده!دوتا دوستِ لات، مثل خودت، مهمون شما بودن... همین!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت99
#قسمت_نود_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی