چیستایثربی کانال رسمی
6.64K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت85
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#پاورقی
#کتاب
#رمان
#چیستایثربی

#قسمت_هشتاد_و_پنجم

دیر شده بود...
بناز متوجه نبود که با خشم سرکوب شده اش، چگونه روی شن ها، یاسر را زمین انداخته، کتک می زند.
با مشت، لگد، شلاق‌‌‌...

یاسر غافلگیر شده بود!
تاحالا زنی، اینگونه ندیده بود!
درد شلاق و لگدهای بناز آنقدر شدید نبود، که از فوران این همه خشم، در این جسم زیبا و شکننده، شوکه شده بود!

بیشتر از این، نمی توانست درشگفتی بماند، باید از خودش دفاع می کرد!
باید از این زن، فرار می کرد.

داد زد:
من چیکارت کردم زن روانی؟

بناز لگد دیگری، به او زد و گفت:
تاحالا، چند تا دخترو، اینجوری زدی؟دوستات به چند تاشون، تو جاهای تاریک تعرض کردن؟!
و‌ اون بیچاره ها، به خاطر آبروشون، هیچ‌جا نگفتن؟
تو، دست پرورده ی همونایی هستی که چون زور دارن، از یه بچه هم نمیگذرن!

این کتکا لازمته!
باید یادت بمونه که هم شلاق درد داره، هم لگد....

و خواست شلاق را دوباره بر دست یاسر بکوبد که یاسر، شلاق را از او قاپید!
تازه از شوکِ حمله زن در آمده بود.
با هم گلاویز شدند.
تن به تن...

بناز، با چنگ و مشت از خودش، دفاع می کرد و یاسر، وحشی شده بود، عین شبی که با لباس شخصی، دخترک هفده ساله ای را در میان‌ جمعیت به لگد بسته بود!

بناز داد زد:
این‌ تربیتِ اون فرمانده ته، نه؟
هر کی با ما نیست، ضد ماست و باید لهش کرد!
حرفای اونه!

و موهای یاسر را، چنگ زد...
یاسر، ناگهان متوجه شد که بناز روی او افتاده، صورتش متورم است و دگمه های پیراهنش باز...
گیسوان طلاییش، روی شانه هایش پریشان است.

هر دو، نفس نفس می زدند.
جنگ نبود. اعلام بقاء بود.

یاسر گفت:
بسه دیگه دختر!
سرو وضعتو، درست کن!
بلند شو از روی من!

بناز خندید:
وسط دعوا، امر به معروفت گرفته بچه؟
ریخت من همینیه که هست!
یه نگاه به ریخت خودت کردی!

حریر طلایی موهایش را از روی صورتش، کنار زد و‌ گفت:
ما چریکیم!
مثل شما با دیدن موی یه زن به گناه‌ نمیافتیم...
ولی من مشکلی ندارم. تو قراره گروگان‌ من باشی، تا طاها رو پس بگیرم...

سه ماه‌ جاسوس من، دور خونه تون بود تا ببینه چطوری برادر زاده مو ببرم!
آخر فهمیدم جوابش تویی!
تنها یادگار‌ اون خانواده که شکل خواهر مرحومشه!
مونده بودم چطوری تو رو‌ بدزدم، که سعید صادقی بهم زنگ زد.

گفت:
خواهر هفده ساله ش، ظاهرا خوب ادبت کرده!
اونقدر داغونت کرده که از مرز زدی بیرون!
وقتش بود...

حالا گروگان‌ منی!
نه دگمه مو میبندم، نه موهامو!
من، تو‌‌ نیستم‌! و اینجا، منم که فرمانده ام!

یا مثل برده من ساکت‌ میشی یا عقدت میکنم، بعد کتکت می زنم!
شماها که خیلی صیغه دوست دارید؟ نه؟!کی از فرمانده بناز بهتر؟
ولی تو، برده ی جنسی بشی بهتره، تا‌ بفهمی حمله، به دخترای مردم یعنی چی؟

سعید همه رو بهم گفت...
اون همه شلاق بخاطر یه کلمه؟

حالا اول صیغه ت کنم یا برده ی جنسی! سربازام از خجالتت در‌ میان...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت85
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی