#شانزدهم#پستچی#چیستا_یثربی
وقتی به اتاق برگشتیم، حس کردم پدرم سریع صورتش را پاک کرد.چشمانش قرمز بود.یعنی گریه کرده بود؟من نمیخواستم خطبه ی عقد من،زیر نم نم باران اشک پدر خوانده شود.چه چیزی عذابش میداد که به من نمیگفت؟مگر دیشب نگفت،دلم میخواهد توخوشبخت باشی!علی خوشبختی من بود .هرحس خوبی که به زندگی داشتم، در علی خلاصه میشد، پس چرا اشک، پدرجان؟ چیزی نگفتم.دفتردار شناسنامه ها را خواست. شاهد هم لازم بود.پدرم گفت میرود از خیابان چند نفر را پیدا کند.با پول کمی می آمدند.مرد به شناسنامه من خیره شد.نمیتوانست اسمم را بخواند! دوشیزه..چیتا!گفتم:چیستایثربی.علی لبخند زد و دستم را گرفت.بعدپاکت مدارک علی را باز کرد.کارت پایان خدمت، گواهی رانندگی.اما شناسنامه نبود! چند بار پاکت را زیر و رو کرد:شناسنامه ت کجاست حاج علی؟ علی گفت:تو پاکت بود!دلم مثل شیر جوشیده از لب ظرف روی شعله اجاق میریخت.حال علی هم از من بهتر نبود.علی پاکت را گرفت.شناسنامه ای داخل آن نبود.زیر لب گفت:حاجی..لعنت!و دندانهایش را به هم فشار داد.گفت :من اینجا یه ساعت دیر رسیدم چون مدارک من،پیش حاجی امانت بود.حاضر نمیشد بده.میگفت ماموریتتو نصفه ول کردی.بش قول دادم برگردم تا پاکتو بم داد.انقدر عجله داشتم دیگه توشو نگاه نکردم.شناسنامه رو برداشته. دفتر دار سرش را خاراند و گفت:پس عقد؟علی گفت:نمیشه اسم منو وارد شناسنامه ایشون کنید تامن شناسنامه مو بیارم؟
-نه علی جان نمیشه.قانونه.خودت که میدونی.گفت:یه زنگ بزنم.صدای قلبش را کنارم میشنیدم.مثل قلب گنجشکی که ترسیده باشد.قهرمان من، که از ترسناکترین خاکریزها و تونلهای دنیا راحت میگذشت، به خاطر من، ترسیده بود.کاش میشد آرامش کنم.اما حال خودم هم بهترازاو نبود.زنگ زد:الوحاجی.واسه چی شناسنامه را برداشتی؟داشتیم؟من که گفتم برمیگردم؟دختر مردم اینجا وایساده.حالا وقت گرو ،گرو کشیه؟پس وایساببین چیکارمیکنم حاجی!دارم میام اونجا.شناسنامه رو ندی قسم به روح محسن..نشستم.پدرم با چند مرد وارد شد.همه شان در سرمای بیرون یخ زده بودند.یکراست به سمت بخاری رفتند.گفتم:پدر جان،بگو برن.حاجی شناسنامه علی رو نداده!پدر یک لحظه چشمانش را بست.نمیدانم دعایش مستجاب شده بود،یا نگران من شد.علی گوشی تلفن را کوبید.جلوی پدرم زانو زد:آقاحلالم کن.ببخش به بزرگی جدت.من نمیدونستم.پاکتو که گرفتم،تندی اومدم.نذاشته بی معرفت!گرو برداشته.ازش میگیرم.سرباز فراری که نیستم!داوطلبانه رفتم،خودمم برمیگردم،کارو تموم میکنم.شما حلالم کن آقا سید.ازمن به دل نگیر تو رو جدت..پدرم از روی زمین بلندش کرد.لیوان آبی دستش داد،گفت:نفس عمیق بکش!یاعلی.
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_شانزدهم
@chista_yasrebi
وقتی به اتاق برگشتیم، حس کردم پدرم سریع صورتش را پاک کرد.چشمانش قرمز بود.یعنی گریه کرده بود؟من نمیخواستم خطبه ی عقد من،زیر نم نم باران اشک پدر خوانده شود.چه چیزی عذابش میداد که به من نمیگفت؟مگر دیشب نگفت،دلم میخواهد توخوشبخت باشی!علی خوشبختی من بود .هرحس خوبی که به زندگی داشتم، در علی خلاصه میشد، پس چرا اشک، پدرجان؟ چیزی نگفتم.دفتردار شناسنامه ها را خواست. شاهد هم لازم بود.پدرم گفت میرود از خیابان چند نفر را پیدا کند.با پول کمی می آمدند.مرد به شناسنامه من خیره شد.نمیتوانست اسمم را بخواند! دوشیزه..چیتا!گفتم:چیستایثربی.علی لبخند زد و دستم را گرفت.بعدپاکت مدارک علی را باز کرد.کارت پایان خدمت، گواهی رانندگی.اما شناسنامه نبود! چند بار پاکت را زیر و رو کرد:شناسنامه ت کجاست حاج علی؟ علی گفت:تو پاکت بود!دلم مثل شیر جوشیده از لب ظرف روی شعله اجاق میریخت.حال علی هم از من بهتر نبود.علی پاکت را گرفت.شناسنامه ای داخل آن نبود.زیر لب گفت:حاجی..لعنت!و دندانهایش را به هم فشار داد.گفت :من اینجا یه ساعت دیر رسیدم چون مدارک من،پیش حاجی امانت بود.حاضر نمیشد بده.میگفت ماموریتتو نصفه ول کردی.بش قول دادم برگردم تا پاکتو بم داد.انقدر عجله داشتم دیگه توشو نگاه نکردم.شناسنامه رو برداشته. دفتر دار سرش را خاراند و گفت:پس عقد؟علی گفت:نمیشه اسم منو وارد شناسنامه ایشون کنید تامن شناسنامه مو بیارم؟
-نه علی جان نمیشه.قانونه.خودت که میدونی.گفت:یه زنگ بزنم.صدای قلبش را کنارم میشنیدم.مثل قلب گنجشکی که ترسیده باشد.قهرمان من، که از ترسناکترین خاکریزها و تونلهای دنیا راحت میگذشت، به خاطر من، ترسیده بود.کاش میشد آرامش کنم.اما حال خودم هم بهترازاو نبود.زنگ زد:الوحاجی.واسه چی شناسنامه را برداشتی؟داشتیم؟من که گفتم برمیگردم؟دختر مردم اینجا وایساده.حالا وقت گرو ،گرو کشیه؟پس وایساببین چیکارمیکنم حاجی!دارم میام اونجا.شناسنامه رو ندی قسم به روح محسن..نشستم.پدرم با چند مرد وارد شد.همه شان در سرمای بیرون یخ زده بودند.یکراست به سمت بخاری رفتند.گفتم:پدر جان،بگو برن.حاجی شناسنامه علی رو نداده!پدر یک لحظه چشمانش را بست.نمیدانم دعایش مستجاب شده بود،یا نگران من شد.علی گوشی تلفن را کوبید.جلوی پدرم زانو زد:آقاحلالم کن.ببخش به بزرگی جدت.من نمیدونستم.پاکتو که گرفتم،تندی اومدم.نذاشته بی معرفت!گرو برداشته.ازش میگیرم.سرباز فراری که نیستم!داوطلبانه رفتم،خودمم برمیگردم،کارو تموم میکنم.شما حلالم کن آقا سید.ازمن به دل نگیر تو رو جدت..پدرم از روی زمین بلندش کرد.لیوان آبی دستش داد،گفت:نفس عمیق بکش!یاعلی.
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_شانزدهم
@chista_yasrebi
دوستان عزیز ؛ همراهان جان....
قسمت
#شانزدهم داستان
#او_یکزن هم اکنون در صفحه ی
#اینستاگرام اصلی من منتشر شد...به دلیل وابستگی شدید این قسمت با قسمت بعدی؛ به طور استثناء ؛ قسمت بعدی یا
#هفدهم ؛ امشب در صفحه ی من ؛ منتشر میشود.
امکان صبر کردن برای فردا یا پس فردا نیست. چون این دو قسمت به شدت به هم ؛ وابسته اند و کم بودن حجم اینستاگرام ؛ آن را به دو بخش تقسیم کرد...وگرنه باید ادامه اش هم می آمد!
از اینکه صبور و دوست و همراهید ؛ سپاسگزارم...
#چیستایثربی
#او_یکزن
مربوط به قسمت
#شانزدهم
که هم اکنون در اینستاگرام اصلی #یثربی_چیستا
منتشر شد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
قسمت
#شانزدهم داستان
#او_یکزن هم اکنون در صفحه ی
#اینستاگرام اصلی من منتشر شد...به دلیل وابستگی شدید این قسمت با قسمت بعدی؛ به طور استثناء ؛ قسمت بعدی یا
#هفدهم ؛ امشب در صفحه ی من ؛ منتشر میشود.
امکان صبر کردن برای فردا یا پس فردا نیست. چون این دو قسمت به شدت به هم ؛ وابسته اند و کم بودن حجم اینستاگرام ؛ آن را به دو بخش تقسیم کرد...وگرنه باید ادامه اش هم می آمد!
از اینکه صبور و دوست و همراهید ؛ سپاسگزارم...
#چیستایثربی
#او_یکزن
مربوط به قسمت
#شانزدهم
که هم اکنون در اینستاگرام اصلی #یثربی_چیستا
منتشر شد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
سلام,خانوم یثربی عزیز.....بهتون خسته نباشید میگم,امروز کلاستون تجربه ی بینظیری بود,همیشه سر کلاسهای دانشگاه خسته میشدم,اما امروز به سرعت سه ساعت گذشت.....وکلی چیز های ارزنده یاد گرفتیم,استاد گرامی شما همونی بودید که همیشه تصور میکردم,بی ریا,خاکی,صمیمی.....ومهربان.خسته بودین اما سعی میکردین باز هم لبخند بزنین.متشکرم
#شرکت_کننده_کارگاه_نوشتن_خلاق
#مشهد
#شانزدهم_مهر95
#چیستایثربی
#شرکت_کننده_کارگاه_نوشتن_خلاق
#مشهد
#شانزدهم_مهر95
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
با خانم دکتر پریسا مولایی_ پزشک متخصص قلب.
یک بانوی فرهیخته و یک دوست بینظیر در مراسم جشن باران.
#شانزدهم_اسفند
#بم
با خانم دکتر پریسا مولایی_ پزشک متخصص قلب.
یک بانوی فرهیخته و یک دوست بینظیر در مراسم جشن باران.
#شانزدهم_اسفند
#بم