Follow me on Instagram! Username: yasrebi_chista
https://instagram.com/_u/yasrebi_chista?r=sun1
https://instagram.com/_u/yasrebi_chista?r=sun1
@chista_yasrebi
از صفحه ی دیگران
ممنون خانم رحمانی گرامی ؛ از خرید و مطالعه ی کتابهایی از من که در بازار موجود است.....
#چیستایثربی
از صفحه ی دیگران
ممنون خانم رحمانی گرامی ؛ از خرید و مطالعه ی کتابهایی از من که در بازار موجود است.....
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_چهارم
#چیستایثربی
از روزی که پیشنهاد مسابقه ی اسکیت را به محسن دادم ؛ یکی دو روزی غیب شد.
به حامد سر نمی زد ؛ مگر آخر شب...
دیگر هرگز ؛ شب نمی ماند.
از آن روز ، تا روز مسابقه ؛ فقط به یک چیز فکر می کردم ؛
این یک مسابقه ی عادی نبود !
نشان دادن توانایی های فردی هم نبود ؛ اثبات توانایی ورزشی و بدنی هم نبود!
برنده ؛ مدال طلا نمی گرفت !...
این یک مسابقه ی حیثیتی بود.
مسابقه ای برای اینکه ثابت کنیم کدام یک ثابت قدمیم؟!
کدام یک صادق تریم ؟!
و عشق یعنی چه ؟!...
و دم از عشق زدن ؛ آسان است اما ؛ به راستی عاشق بودن چطور ؟
می خواستم بفهمد ؛ عشق به این آسانی نیست !
در حرف زدن زیباست ؛ ولی وقتی در عمل ؛ عشقت ؛ رقیبت میشود ؛ خودت رانشان می دهی.
آیا او ؛ حریف است یا معشوق ؟! اینجاست که فرق عاشق راستین و دروغین ؛ معلوم میشود...
در عشق واقعی ؛ به نظرم باید آماده باشی همه چیزت را به خاطر معشوق ؛ از دست بدهی ؛...
پس مسابقه ی سختی بود !
من فکر می کنم ؛ محسن باهوش تر از آن بود که این را نفهمیده باشد !
در این مسابقه ؛ شاید برنده ؛ بازنده بود و بازنده ؛ برنده !...
بستگی داشت ؛...
بستگی به خیلی چیزها...
من با استادم ؛ مسابقه می دادم که برای تیم ملی انتخابش کرده بودند.
استادی که تمام فوت و فن این ورزش را بلد بود و از کودکی ؛ اسکیت زیر پایش بود ؛...
و من دختری با جثه ی نحیف ؛ که تازه اسکیت یاد گرفته بودم ! و فقط سرسختی ؛ مرا بر آن داشته بود که اسکیت باز خوبی باشم ؛...
نه برترین اسکیت باز دختری که وجود داشت ؛...
فقط یکی از خوب ها...
اما همین یکی از خوب ها ؛
می خواست با یکی از بهترین ها مسابقه دهد !...
یکی از بهترین مربی ها !
چرا ؟!
و شرط فرد برنده چه بود ؟!
باید مسابقه انجام می شد ؛ تا طرف برنده ؛ شرط خود را اعلام می کرد.
اکنون نمی توانستم حتی درباره شرط ؛ فکر کنم ؛...
اکنون فقط باید برنده می شدم و دلیل داشت !
مینا را صدا کردم و گفتم :
ببین ! دوست پسرت ؛ معلم اسکیت بوده؛ نه؟ تو همون پارک ؟
گفت : فرید ؟! آره ... چطور ؟
گفتم : حدس زدم ؛ از نوع حرف زدن محسن درباره ش ؛ حس کردم خصومتی بینشون وجود داره...یاشایدم یه نوع رقابت...نمیدونم !...
از برخورد بدی که تو ؛ اوایلش با محسن داشتی ؛ از اینکه محسن به فرید میگفت پفیوز !....کلا حدس زدم ؛ فرید رقیب عشقیش نبوده ؛ رقیب کاریشه !....
حالا هرچی که هست ؛ ببینم فرید اونقدر معتاد نیست که نتونه اسکیت کنه ؛ درسته ؟!
گفت : نه ! خیلی هم خوب کار می کنه. ولش کنی از اینجا تا توچالو ؛ با اسکیت میره و برمیگرده ....
اعتیادشم تحت کنترله....
الان که تو ترکه ؛ بعدشم اسکیت تو خون این پسره !
محسن همیشه دروغکی می گفت ؛ اون شاگردشه ! کدوم شاگرد بابا؟!
فرید ؛ بچه گیاش اسکیت رو ؛ کانادا یاد گرفته ؛ بهترین مربی بود ؛ قبل از اینکه معتاد شه ! من اول ؛ شاگرد محسن بودم ؛ دو جلسه....
اما کار فریدو که دیدم ؛ رفتم شاگرد اون بشم.... اما دیگه متاسفانه ؛ بخاطر اعتیاد ؛ داشتن بیرونش میکردن !
شایدم محسن براش زده بود...
گفتم : ببین ؛ یه چیزی می گم ؛ منو مسخره نکنی یه وقت !....
ولی من می خوام ؛ فرید یه مدت ؛ معلمم بشه !
چشمان مینا از تعجب گرد شد.
گفتم : حالا نوبت توئه که به من کمک کنی !
فقط می خوام ازش؛ یه سری فوت و فن استقامت یاد بگیرم...
مسابقه ی ما ، مسابقه ی تکنیک نیست! ؛ مسابقه ی سرعت و استقامته !
هرکی بتونه از اول بلوار کشاورز ؛ تا میدون هفت تیر رو ؛ بدون اینکه زمین بخوره ؛ بدون اینکه تصادف کنه ؛ یا بدون لحظه ای مکث ؛ تا آخر بره ؛ برنده ست...
هر کی سریع تر به خط پایان برسه ؛ برنده ست!
همه جام اعلام میکنیم ؛ مجوزشم ؛ از طرف باشگاه خود محسن میگیریم...
من فقط الان یه کم کمک لازم دارم ؛ بهش میگی بیاد ؟
گفت : فرید به تو اسکیت یاد بده ؟... برای مسابقه با محسن ؟!
چرا می خوای این کارو کنی مانا جان؟
این خودکشیه !... محسن وارده ؛ تو کارش !
خودمونیم ولی...تا حال همه رو زمین زده ؛ اما زمین نخورده !
گفتم : پدرم می گفت مرد در عمل شناخته میشه !به خصوص مرد عاشق!
میخوام توی موقعیت عمل ؛ قرارش بدم...باید بشناسمش...
ازدواج شوخی نیست!
فقط فرید باید یه کم ؛ روشهای استقامتو یادم بده !
اگه ؛ یه دفعه یه موتور بپیچه ؛ یا یه دفعه ؛ یه ماشین بیاد...یا حتی محسن طرفم بیاد و جلوی راهمو بگیره ؛ من چیکار کنم ؟!
من اینارو بلد نیستم !....بهش میگی؟!
مینا سرش را به علامت تایید تکان داد...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_سی_و_چهارم
#چیستایثربی
از روزی که پیشنهاد مسابقه ی اسکیت را به محسن دادم ؛ یکی دو روزی غیب شد.
به حامد سر نمی زد ؛ مگر آخر شب...
دیگر هرگز ؛ شب نمی ماند.
از آن روز ، تا روز مسابقه ؛ فقط به یک چیز فکر می کردم ؛
این یک مسابقه ی عادی نبود !
نشان دادن توانایی های فردی هم نبود ؛ اثبات توانایی ورزشی و بدنی هم نبود!
برنده ؛ مدال طلا نمی گرفت !...
این یک مسابقه ی حیثیتی بود.
مسابقه ای برای اینکه ثابت کنیم کدام یک ثابت قدمیم؟!
کدام یک صادق تریم ؟!
و عشق یعنی چه ؟!...
و دم از عشق زدن ؛ آسان است اما ؛ به راستی عاشق بودن چطور ؟
می خواستم بفهمد ؛ عشق به این آسانی نیست !
در حرف زدن زیباست ؛ ولی وقتی در عمل ؛ عشقت ؛ رقیبت میشود ؛ خودت رانشان می دهی.
آیا او ؛ حریف است یا معشوق ؟! اینجاست که فرق عاشق راستین و دروغین ؛ معلوم میشود...
در عشق واقعی ؛ به نظرم باید آماده باشی همه چیزت را به خاطر معشوق ؛ از دست بدهی ؛...
پس مسابقه ی سختی بود !
من فکر می کنم ؛ محسن باهوش تر از آن بود که این را نفهمیده باشد !
در این مسابقه ؛ شاید برنده ؛ بازنده بود و بازنده ؛ برنده !...
بستگی داشت ؛...
بستگی به خیلی چیزها...
من با استادم ؛ مسابقه می دادم که برای تیم ملی انتخابش کرده بودند.
استادی که تمام فوت و فن این ورزش را بلد بود و از کودکی ؛ اسکیت زیر پایش بود ؛...
و من دختری با جثه ی نحیف ؛ که تازه اسکیت یاد گرفته بودم ! و فقط سرسختی ؛ مرا بر آن داشته بود که اسکیت باز خوبی باشم ؛...
نه برترین اسکیت باز دختری که وجود داشت ؛...
فقط یکی از خوب ها...
اما همین یکی از خوب ها ؛
می خواست با یکی از بهترین ها مسابقه دهد !...
یکی از بهترین مربی ها !
چرا ؟!
و شرط فرد برنده چه بود ؟!
باید مسابقه انجام می شد ؛ تا طرف برنده ؛ شرط خود را اعلام می کرد.
اکنون نمی توانستم حتی درباره شرط ؛ فکر کنم ؛...
اکنون فقط باید برنده می شدم و دلیل داشت !
مینا را صدا کردم و گفتم :
ببین ! دوست پسرت ؛ معلم اسکیت بوده؛ نه؟ تو همون پارک ؟
گفت : فرید ؟! آره ... چطور ؟
گفتم : حدس زدم ؛ از نوع حرف زدن محسن درباره ش ؛ حس کردم خصومتی بینشون وجود داره...یاشایدم یه نوع رقابت...نمیدونم !...
از برخورد بدی که تو ؛ اوایلش با محسن داشتی ؛ از اینکه محسن به فرید میگفت پفیوز !....کلا حدس زدم ؛ فرید رقیب عشقیش نبوده ؛ رقیب کاریشه !....
حالا هرچی که هست ؛ ببینم فرید اونقدر معتاد نیست که نتونه اسکیت کنه ؛ درسته ؟!
گفت : نه ! خیلی هم خوب کار می کنه. ولش کنی از اینجا تا توچالو ؛ با اسکیت میره و برمیگرده ....
اعتیادشم تحت کنترله....
الان که تو ترکه ؛ بعدشم اسکیت تو خون این پسره !
محسن همیشه دروغکی می گفت ؛ اون شاگردشه ! کدوم شاگرد بابا؟!
فرید ؛ بچه گیاش اسکیت رو ؛ کانادا یاد گرفته ؛ بهترین مربی بود ؛ قبل از اینکه معتاد شه ! من اول ؛ شاگرد محسن بودم ؛ دو جلسه....
اما کار فریدو که دیدم ؛ رفتم شاگرد اون بشم.... اما دیگه متاسفانه ؛ بخاطر اعتیاد ؛ داشتن بیرونش میکردن !
شایدم محسن براش زده بود...
گفتم : ببین ؛ یه چیزی می گم ؛ منو مسخره نکنی یه وقت !....
ولی من می خوام ؛ فرید یه مدت ؛ معلمم بشه !
چشمان مینا از تعجب گرد شد.
گفتم : حالا نوبت توئه که به من کمک کنی !
فقط می خوام ازش؛ یه سری فوت و فن استقامت یاد بگیرم...
مسابقه ی ما ، مسابقه ی تکنیک نیست! ؛ مسابقه ی سرعت و استقامته !
هرکی بتونه از اول بلوار کشاورز ؛ تا میدون هفت تیر رو ؛ بدون اینکه زمین بخوره ؛ بدون اینکه تصادف کنه ؛ یا بدون لحظه ای مکث ؛ تا آخر بره ؛ برنده ست...
هر کی سریع تر به خط پایان برسه ؛ برنده ست!
همه جام اعلام میکنیم ؛ مجوزشم ؛ از طرف باشگاه خود محسن میگیریم...
من فقط الان یه کم کمک لازم دارم ؛ بهش میگی بیاد ؟
گفت : فرید به تو اسکیت یاد بده ؟... برای مسابقه با محسن ؟!
چرا می خوای این کارو کنی مانا جان؟
این خودکشیه !... محسن وارده ؛ تو کارش !
خودمونیم ولی...تا حال همه رو زمین زده ؛ اما زمین نخورده !
گفتم : پدرم می گفت مرد در عمل شناخته میشه !به خصوص مرد عاشق!
میخوام توی موقعیت عمل ؛ قرارش بدم...باید بشناسمش...
ازدواج شوخی نیست!
فقط فرید باید یه کم ؛ روشهای استقامتو یادم بده !
اگه ؛ یه دفعه یه موتور بپیچه ؛ یا یه دفعه ؛ یه ماشین بیاد...یا حتی محسن طرفم بیاد و جلوی راهمو بگیره ؛ من چیکار کنم ؟!
من اینارو بلد نیستم !....بهش میگی؟!
مینا سرش را به علامت تایید تکان داد...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi
هیچوقت کسی نپرسید: این بچه که مدام اشک میریزد ؛ دردی دارد یا فقط چشمانش عفونت کرده؟! اما تو پرسیدی...تو از راه دور آمدی که همین را بپرسی!و من راستش را به تو گفتم/با یکتای عزیز
#چیستا
هیچوقت کسی نپرسید: این بچه که مدام اشک میریزد ؛ دردی دارد یا فقط چشمانش عفونت کرده؟! اما تو پرسیدی...تو از راه دور آمدی که همین را بپرسی!و من راستش را به تو گفتم/با یکتای عزیز
#چیستا
نیمای بزرگ می نویسد :
من زندگیم را با شعرم بیان کرده ام، در حقیقت من اینطور به سر برده ام، احتیاجی ندارم که کسی بپسندد یا نپسندد، بد بگوید یا خوب بگوید، اما من خواستم دیگران هم بدانند، چطور بهتر می توانند بیان کنند و اگر چیزی می گفته ام برای این بوده ست و حقی را پشتیبانی کرده ام، زیرا زندگی من با زندگی دیگران آمیخته بود و من طرفدار حق و حقّانیت بودم.
#نیما_یوشیج
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
من زندگیم را با شعرم بیان کرده ام، در حقیقت من اینطور به سر برده ام، احتیاجی ندارم که کسی بپسندد یا نپسندد، بد بگوید یا خوب بگوید، اما من خواستم دیگران هم بدانند، چطور بهتر می توانند بیان کنند و اگر چیزی می گفته ام برای این بوده ست و حقی را پشتیبانی کرده ام، زیرا زندگی من با زندگی دیگران آمیخته بود و من طرفدار حق و حقّانیت بودم.
#نیما_یوشیج
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Follow me on Instagram! Username: yasrebi_chista
https://instagram.com/_u/yasrebi_chista?r=sun1
https://instagram.com/_u/yasrebi_chista?r=sun1
@chista_yasrebi
مسابقه را شروع کنیم؟
بله
ولی صفحه ؛پابلیک نباشه لطفا......پرایوت....
اولویت،اول با عاشقانمه.دوم.شناخت جاسوسانمه....
که دو تاشونو الان کشف کردم
چی گفتی؟
هیجی.....بیا بریم خواب گل سرخ
مسابقه را شروع کنیم؟
بله
ولی صفحه ؛پابلیک نباشه لطفا......پرایوت....
اولویت،اول با عاشقانمه.دوم.شناخت جاسوسانمه....
که دو تاشونو الان کشف کردم
چی گفتی؟
هیجی.....بیا بریم خواب گل سرخ
به مناسبت هدف مهم و قابل احترام #مانا از مسابقه ی اسکیت با
#محسن ؛ مربی اش
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_35
هم اکنون
اینستاگرام
@chista_yasrebi
#محسن ؛ مربی اش
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_35
هم اکنون
اینستاگرام
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
از صفحه ی دیگران
عیدی"؛ کتاب خانوادگی به اقوام ؛ هدیه دهیم
معلم پیانو
نشر کوله پشتی/ و کتابفروشیهای معتبر
#چیستایثربی
از صفحه ی دیگران
عیدی"؛ کتاب خانوادگی به اقوام ؛ هدیه دهیم
معلم پیانو
نشر کوله پشتی/ و کتابفروشیهای معتبر
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی
فرید آمد ؛ رفتارش خجالتی تر از آن بود که حدس می زدم ؛ اما چشم های شیطانی داشت ؛...
من به اینجور آدم ها می گویم : بچه تخس !
حالا ؛ چشمانش به من چه ؟
آنچه که برای من مهم بود ؛ قدرت اسکیتش بود !
به من گفت اسکیت کن ؛ ببینم ! دیگر آنقدر روی اسکیت راحت بودم؛ که انگار آن کفش سنگین ؛ پایم نبود!
فرید گفت : سرعتت خوبه ؛ اما چند تا فوت و فن لازم داری؛ که اگه یه اتفاق غیرمنتظره افتاد ؛ تعادلتو از دست ندی! میدونی ؛ بدی اسکیت توی خیابون چیه؟ حتی یه گربه یا کلاغ ؛ رد شه میتونه کله پات کنه! آدما که دیگه هیچی...به خصوص اگه غرض مرض داشته باشن ؛ چون مسابقه ی تو ؛ تکنیک نیست ! سرعت و استقامته...پس هر چیزی سرعتتو کند کنه ؛ کارت تمومه!
می دونی اگه زمین بیفتی ؛ باختی ؟! محسن برنده ست ! حتی فرصت بلند شدن نداری...اون نمیفته! تاحالا ندیدم بیفته.تا هفت تیر رو یه سوت میره!...
و بدتر اینکه ؛ اونجا پر از طرفدارای محسنه ! کی میخواد یه دختر گمنام ؛که شاگرد محسن بوده ؛ اول شه؟
حتی مربیای زن اسکیت نمیخوان! چون تو رقیبشون حساب میشی اونوقت !
محسن برای تیم ملی و مسابقات خارج از کشور دعوت شده ؛ هنوز نرفته؛ ولی مطمینم میره ؛ جاه طلبیشو میشناسم ؛ اونوقت بذاره یه دختر جوون ؛ ازش ببره؟!
تمام زندگیش که بر باده !...حتی روش نمیشه دیگه بیاد پیست پارک ؛ درس بده...یعنی دیگه راهش نمیدن!
اسکیتم ؛ قوانین بیرحم خودشو داره..یا نباید باشی ؛ یا باید بهترین باشی....وگرنه از کارناوال و کارتون خوابی سر در میاری!مثل من!
گفتم!از محسن می خوای انتقام بگیری؟ یا می خوای به من کمک کنی ؟! دارم میترسم از حرفات!
گفت : دو تاش یکیه !
خانم عاقلی به نظر میای !
از دخترای شجاع خوشم میاد !
مینا خیلی عوض شده ؛ حتما ؛ به خاطر تاثیر تو بوده...اما محسن... بدم نمیاد.یه بارم؛ تو عمرش ببازه ؛ اینو لازم داره که یه کم از غرورش کم شه !...گرچه بعید میدونم...بد حریفی انتخاب کردی !
خب شروع کنیم ؟!...
از آن روز به بعد ؛ کار من شده بود ؛ در کوچه های تاریک ؛ در کوچه های روشن ؛ در کوچه های کوتاه و بلند شمال شهر ؛ که تپه و سرازیری داشتند ؛ تمرین اسکیت کردن با فرید...حتی در پارکهای جنگلی که راه رفتن هم دشوار بود!...میگفت: فکر کن باید بااین کفشا ؛ از کوه بالا بری و حتی سر نخوری...این یعنی مسابقه با محسن !
مینا هم؛ روابط عمومی مسابقه شده بود.
مجوزها را می گرفت ؛ به باشگاه محسن میرفت ؛ به اداره ی کل تربیت بدنی؛ به دروغ گفته بود که من برای پول شیمی درمانی مادرم ؛ به چنین مسابقه ای نیاز دارم ؛ و به روش کودکانه و چهره ی مظلومنمایش ؛ و البته با حمایت مستقیم رییس باشگاه محسن؛ مجوز را گرفته بود و حالا داشت خبر رسانی می کرد.
اسکیت استقامت ؛ اسکیت ماندن ؛ اسکیت خسته نشدن و اسکیت روی خط زندگی و عشق !
حامد ؛ آن روزها؛ فقط با تعجب نگاهم می کرد ؛...
انگار تا ته ذهنم را خوانده بود. چهره اش سنگی بود.نه تعجب! نه غم؛ نه استرس.انگار همه ی ماجرا را تا آخر میدانست...او هردوی من و محسن را دوست داشت...پس تصمیم گرفته بود سکوت کند.
مریم ولی نگران بود...مدام می گفت : آخه برای چی؟ مگه مجبوری؟ اون ؛ شغلشه؛ توی شغل ؛ کسی به کسی رحم نمیکنه که!
فرید به من یاد داد تا جایی که
می توانم نیفتم؛ و مواظب عوامل پیش بینی نشده باشم؛ آخرین تکنیک سخت ترین بود؛اینکه اگر محسن مقابلم بپیچد؛چه کنم!کاری که بعید نمیدانست و برای من؛ بسیار خطرناک بود!
گاهی وقت ها از پشتکار و سماجت من تعجب می کرد و می گفت : آفرین دختر...ایول ! تا حالا زن این مدلی ندیده بودم ! کاش مادر منم ؛ مثل تو بود و جلوی زندگی کم نمی آورد... توضیح بیشتری درباره ی مادرش نداد.من هم ؛ نپرسیدم.
روز مسابقه رسید !
محسن حتما می دانست که فرید ؛ مدتی معلم من بوده ! خبرهای بچه های کارناوال را به او ؛ زود می رساندند
کلی نفوذی آنجا داشت که برایش میمردند!
فرید دو هفته ای بیشتر ؛ با من کار نکرده بود !
واقعا آماده بودم ؟! در برابر دزد دریایی کاراییب که همه ی عمرش را با اسکیت ؛ روی زندگی بیرحم ؛ موج سواری کرده بود ؟! و حالا یک دختر دانشجوی زبان انگلیسی میخواست اعتبار و نام و شغلش را از او بگیرد؟!
محسن با خشم ؛ روی نیمکتی نشسته بود؛ و کفشهایش را پایش میکرد ؛ به من گفت :
همه شاگردا و مربیای باشگاه ها اومدن که !
نمی خواستم انقدر سر و صدا راه بیفته! فکر میکردم یه مسابقه ی خصوصی من و تویه ! فوقش با چند تا از بچه های پارک! کی به اینا خبر داده؟!
زانو بندش را با خشم بست.
گفتم : ببین! مسابقه ست دیگه !
توی اتاق تاریک که نمیشه ! باید تماشاگر داشته باشه ! مسابقه که خصوصی نمیشه!
می ترسی ؟!...
پوزخندی زد و گفت : من و ترس ؟!
تو چیزی خوردی ؟! حالت خوبه ؟
هنوزم دیر نیست برای انصراف ! میخوای بگم فشارت افتاده؟ همه هم باور میکنن! ادامه⬇️
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی
فرید آمد ؛ رفتارش خجالتی تر از آن بود که حدس می زدم ؛ اما چشم های شیطانی داشت ؛...
من به اینجور آدم ها می گویم : بچه تخس !
حالا ؛ چشمانش به من چه ؟
آنچه که برای من مهم بود ؛ قدرت اسکیتش بود !
به من گفت اسکیت کن ؛ ببینم ! دیگر آنقدر روی اسکیت راحت بودم؛ که انگار آن کفش سنگین ؛ پایم نبود!
فرید گفت : سرعتت خوبه ؛ اما چند تا فوت و فن لازم داری؛ که اگه یه اتفاق غیرمنتظره افتاد ؛ تعادلتو از دست ندی! میدونی ؛ بدی اسکیت توی خیابون چیه؟ حتی یه گربه یا کلاغ ؛ رد شه میتونه کله پات کنه! آدما که دیگه هیچی...به خصوص اگه غرض مرض داشته باشن ؛ چون مسابقه ی تو ؛ تکنیک نیست ! سرعت و استقامته...پس هر چیزی سرعتتو کند کنه ؛ کارت تمومه!
می دونی اگه زمین بیفتی ؛ باختی ؟! محسن برنده ست ! حتی فرصت بلند شدن نداری...اون نمیفته! تاحالا ندیدم بیفته.تا هفت تیر رو یه سوت میره!...
و بدتر اینکه ؛ اونجا پر از طرفدارای محسنه ! کی میخواد یه دختر گمنام ؛که شاگرد محسن بوده ؛ اول شه؟
حتی مربیای زن اسکیت نمیخوان! چون تو رقیبشون حساب میشی اونوقت !
محسن برای تیم ملی و مسابقات خارج از کشور دعوت شده ؛ هنوز نرفته؛ ولی مطمینم میره ؛ جاه طلبیشو میشناسم ؛ اونوقت بذاره یه دختر جوون ؛ ازش ببره؟!
تمام زندگیش که بر باده !...حتی روش نمیشه دیگه بیاد پیست پارک ؛ درس بده...یعنی دیگه راهش نمیدن!
اسکیتم ؛ قوانین بیرحم خودشو داره..یا نباید باشی ؛ یا باید بهترین باشی....وگرنه از کارناوال و کارتون خوابی سر در میاری!مثل من!
گفتم!از محسن می خوای انتقام بگیری؟ یا می خوای به من کمک کنی ؟! دارم میترسم از حرفات!
گفت : دو تاش یکیه !
خانم عاقلی به نظر میای !
از دخترای شجاع خوشم میاد !
مینا خیلی عوض شده ؛ حتما ؛ به خاطر تاثیر تو بوده...اما محسن... بدم نمیاد.یه بارم؛ تو عمرش ببازه ؛ اینو لازم داره که یه کم از غرورش کم شه !...گرچه بعید میدونم...بد حریفی انتخاب کردی !
خب شروع کنیم ؟!...
از آن روز به بعد ؛ کار من شده بود ؛ در کوچه های تاریک ؛ در کوچه های روشن ؛ در کوچه های کوتاه و بلند شمال شهر ؛ که تپه و سرازیری داشتند ؛ تمرین اسکیت کردن با فرید...حتی در پارکهای جنگلی که راه رفتن هم دشوار بود!...میگفت: فکر کن باید بااین کفشا ؛ از کوه بالا بری و حتی سر نخوری...این یعنی مسابقه با محسن !
مینا هم؛ روابط عمومی مسابقه شده بود.
مجوزها را می گرفت ؛ به باشگاه محسن میرفت ؛ به اداره ی کل تربیت بدنی؛ به دروغ گفته بود که من برای پول شیمی درمانی مادرم ؛ به چنین مسابقه ای نیاز دارم ؛ و به روش کودکانه و چهره ی مظلومنمایش ؛ و البته با حمایت مستقیم رییس باشگاه محسن؛ مجوز را گرفته بود و حالا داشت خبر رسانی می کرد.
اسکیت استقامت ؛ اسکیت ماندن ؛ اسکیت خسته نشدن و اسکیت روی خط زندگی و عشق !
حامد ؛ آن روزها؛ فقط با تعجب نگاهم می کرد ؛...
انگار تا ته ذهنم را خوانده بود. چهره اش سنگی بود.نه تعجب! نه غم؛ نه استرس.انگار همه ی ماجرا را تا آخر میدانست...او هردوی من و محسن را دوست داشت...پس تصمیم گرفته بود سکوت کند.
مریم ولی نگران بود...مدام می گفت : آخه برای چی؟ مگه مجبوری؟ اون ؛ شغلشه؛ توی شغل ؛ کسی به کسی رحم نمیکنه که!
فرید به من یاد داد تا جایی که
می توانم نیفتم؛ و مواظب عوامل پیش بینی نشده باشم؛ آخرین تکنیک سخت ترین بود؛اینکه اگر محسن مقابلم بپیچد؛چه کنم!کاری که بعید نمیدانست و برای من؛ بسیار خطرناک بود!
گاهی وقت ها از پشتکار و سماجت من تعجب می کرد و می گفت : آفرین دختر...ایول ! تا حالا زن این مدلی ندیده بودم ! کاش مادر منم ؛ مثل تو بود و جلوی زندگی کم نمی آورد... توضیح بیشتری درباره ی مادرش نداد.من هم ؛ نپرسیدم.
روز مسابقه رسید !
محسن حتما می دانست که فرید ؛ مدتی معلم من بوده ! خبرهای بچه های کارناوال را به او ؛ زود می رساندند
کلی نفوذی آنجا داشت که برایش میمردند!
فرید دو هفته ای بیشتر ؛ با من کار نکرده بود !
واقعا آماده بودم ؟! در برابر دزد دریایی کاراییب که همه ی عمرش را با اسکیت ؛ روی زندگی بیرحم ؛ موج سواری کرده بود ؟! و حالا یک دختر دانشجوی زبان انگلیسی میخواست اعتبار و نام و شغلش را از او بگیرد؟!
محسن با خشم ؛ روی نیمکتی نشسته بود؛ و کفشهایش را پایش میکرد ؛ به من گفت :
همه شاگردا و مربیای باشگاه ها اومدن که !
نمی خواستم انقدر سر و صدا راه بیفته! فکر میکردم یه مسابقه ی خصوصی من و تویه ! فوقش با چند تا از بچه های پارک! کی به اینا خبر داده؟!
زانو بندش را با خشم بست.
گفتم : ببین! مسابقه ست دیگه !
توی اتاق تاریک که نمیشه ! باید تماشاگر داشته باشه ! مسابقه که خصوصی نمیشه!
می ترسی ؟!...
پوزخندی زد و گفت : من و ترس ؟!
تو چیزی خوردی ؟! حالت خوبه ؟
هنوزم دیر نیست برای انصراف ! میخوای بگم فشارت افتاده؟ همه هم باور میکنن! ادامه⬇️