دوستان عزیز ؛ همراهان جان....
قسمت
#شانزدهم داستان
#او_یکزن هم اکنون در صفحه ی
#اینستاگرام اصلی من منتشر شد...به دلیل وابستگی شدید این قسمت با قسمت بعدی؛ به طور استثناء ؛ قسمت بعدی یا
#هفدهم ؛ امشب در صفحه ی من ؛ منتشر میشود.
امکان صبر کردن برای فردا یا پس فردا نیست. چون این دو قسمت به شدت به هم ؛ وابسته اند و کم بودن حجم اینستاگرام ؛ آن را به دو بخش تقسیم کرد...وگرنه باید ادامه اش هم می آمد!
از اینکه صبور و دوست و همراهید ؛ سپاسگزارم...
#چیستایثربی
#او_یکزن
مربوط به قسمت
#شانزدهم
که هم اکنون در اینستاگرام اصلی #یثربی_چیستا
منتشر شد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
قسمت
#شانزدهم داستان
#او_یکزن هم اکنون در صفحه ی
#اینستاگرام اصلی من منتشر شد...به دلیل وابستگی شدید این قسمت با قسمت بعدی؛ به طور استثناء ؛ قسمت بعدی یا
#هفدهم ؛ امشب در صفحه ی من ؛ منتشر میشود.
امکان صبر کردن برای فردا یا پس فردا نیست. چون این دو قسمت به شدت به هم ؛ وابسته اند و کم بودن حجم اینستاگرام ؛ آن را به دو بخش تقسیم کرد...وگرنه باید ادامه اش هم می آمد!
از اینکه صبور و دوست و همراهید ؛ سپاسگزارم...
#چیستایثربی
#او_یکزن
مربوط به قسمت
#شانزدهم
که هم اکنون در اینستاگرام اصلی #یثربی_چیستا
منتشر شد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
داخل خانه؛ مثل کلبه ارواح بود. روی همه چیز؛ ملافه ی سپید انداخته بودند.ملافه هایی که بعضی از آنها ؛ غبار گرفته و برخی هنوز سفید بود!
برخی جاها لکه ی سبزی؛ روی ملافه ها دیده میشد ؛ خزه و بوی ماندگی ؛ حس خوبی به من نمیداد...نیکان ؛ سوتی زد و گفت: چه خبره اینجا؟! فکر نمیکردم انقدر داغون باشه! عمدی کارگر نگرفتم ؛ همسایه ها شک نکنن کسی اینجاست؛ میریزن برای امضا وعکس ؛ باز شلوغ میکنن.از پنجره نگاه کردم ؛ تاچشم کار میکرد درخت بود...همسایه ؟کدوم همسایه؟ گفت:اون بالا یه روستاست.همه شون آشنان؛ دوست داشتم بی سر صدا فیلمو تموم کنم.خبرش بپیچه من اینجام ؛ خبرنگارا هم پیداشون میشه؛ تو بشین!
آستینهایش را بالا زد. "من سه سوته همه جا رو تمیز میکنم!" ؛ فقط اگه گشنته ؛ تو اون کیسه ها خوردنی هست؛ گازم وصله؛ بی اختیار روی مبلی نشستم.نمیدانم چرا آنجا مرا یاد خانه ی خانم "هاویشام" چارلز دیکنز می انداخت ؛ وقتی فهمید عروسی به هم خورده و مردی که دوستش داشته رفته؛ دیگر به هیچ چیز دست نزد.روی همه چیز ملافه ی سپید انداخت و خودش تا آخر عمر؛ با لباس عروسی پوسیده بر تنش زندگی کرد! نمیدانم آن حس غریب چه بود؟ اما نگار بوی عطرشبنم را در خانه حس میکردم.از بچه گی روی بوها حساس بودم.بوی سرد و آرامش بخشی بود؛ مثل قدم زدن میان یاسهای زرد...به نیکان گفتم :کمک نمیخوای؟ گفت:مگه بلدی؟ گفتم: من یه سال خانم یه خونه بودم .بوی سیدنی؛ آب؛ ماهی و مرغ دریایی در بینی ام پیچید. گفت: من باید این لامپو وصل کنم. سوخته؛ بیا این چهار پایه رو نگهدار؛ لق میزنه؛ چهار پایه را نگه داشتم.رفت روی آن؛گفتم: برق که قطع نیست ؛ نگیرتت! گفت؛ بیکاره از این همه آدم بیاد منو بگیره؟ ناگهان مارمولکی از زیر پایم رد شد.موجودی که از آن وحشت داشتم! با دم چندش آور درازش!..جیغ زدم و یک لحظه که آمدم جابه جا شوم ؛ چهار پایه را رها کردم.نیکان افتاد؛ همه چیز در یک لحظه بود.اما افتاد! روی دستش افتاد.آهی از درد کشید.گفتم : وای! تو رو خدا ببخش....مارمولک! من از بچگی...به سقف خیره بود؛ گفت: میدونی چیه؟گفتم: تو رو خدا؛ چیزیت که نشده؟ گفت: گمونم دستم شکسته! رانندگی بلدی؟ گفتم: نه؛ همیشه میترسیدم.گفت: پس باید پیاده بری ده! تمام این سربالایی رو تا بالای تپه؛ اونجا درمونگاه دارن؛ بگو نیکان اینجاست؛ جریانو بگو ؛ بیان؛ هر دکتری که بود....گفتم: شاید نشکسته! فریاد زد: شاید من داد نمیزنم از درد؛ شاید من با دیدن یه مارمولک جیغ نمیزنم! شاید دارم میمیرم ازخونریزی و هیچی نمیگم! برو درمونگاه ده؛ اگرم سر جاده وایسی ؛ شاید ماشینای عبوری ببرنت.ولی بعد از اون ماجرا؛ فکر نکنم دیگه سوار ماشین عبوری شی!برو!....
#او_یک_زن
#قسمت_شانزده
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج اصلی اینستاگرام
#یثربی_چیستا
دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده بلامانع است.حقوق معنوی نویسندگان مانند هر صنف دیگری ؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.
@chista_yasrebi
@chista_2
کانال قصه که میتوانید همه ی قسمتهای داستان را پشت هم بخوانید.
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
داخل خانه؛ مثل کلبه ارواح بود. روی همه چیز؛ ملافه ی سپید انداخته بودند.ملافه هایی که بعضی از آنها ؛ غبار گرفته و برخی هنوز سفید بود!
برخی جاها لکه ی سبزی؛ روی ملافه ها دیده میشد ؛ خزه و بوی ماندگی ؛ حس خوبی به من نمیداد...نیکان ؛ سوتی زد و گفت: چه خبره اینجا؟! فکر نمیکردم انقدر داغون باشه! عمدی کارگر نگرفتم ؛ همسایه ها شک نکنن کسی اینجاست؛ میریزن برای امضا وعکس ؛ باز شلوغ میکنن.از پنجره نگاه کردم ؛ تاچشم کار میکرد درخت بود...همسایه ؟کدوم همسایه؟ گفت:اون بالا یه روستاست.همه شون آشنان؛ دوست داشتم بی سر صدا فیلمو تموم کنم.خبرش بپیچه من اینجام ؛ خبرنگارا هم پیداشون میشه؛ تو بشین!
آستینهایش را بالا زد. "من سه سوته همه جا رو تمیز میکنم!" ؛ فقط اگه گشنته ؛ تو اون کیسه ها خوردنی هست؛ گازم وصله؛ بی اختیار روی مبلی نشستم.نمیدانم چرا آنجا مرا یاد خانه ی خانم "هاویشام" چارلز دیکنز می انداخت ؛ وقتی فهمید عروسی به هم خورده و مردی که دوستش داشته رفته؛ دیگر به هیچ چیز دست نزد.روی همه چیز ملافه ی سپید انداخت و خودش تا آخر عمر؛ با لباس عروسی پوسیده بر تنش زندگی کرد! نمیدانم آن حس غریب چه بود؟ اما نگار بوی عطرشبنم را در خانه حس میکردم.از بچه گی روی بوها حساس بودم.بوی سرد و آرامش بخشی بود؛ مثل قدم زدن میان یاسهای زرد...به نیکان گفتم :کمک نمیخوای؟ گفت:مگه بلدی؟ گفتم: من یه سال خانم یه خونه بودم .بوی سیدنی؛ آب؛ ماهی و مرغ دریایی در بینی ام پیچید. گفت: من باید این لامپو وصل کنم. سوخته؛ بیا این چهار پایه رو نگهدار؛ لق میزنه؛ چهار پایه را نگه داشتم.رفت روی آن؛گفتم: برق که قطع نیست ؛ نگیرتت! گفت؛ بیکاره از این همه آدم بیاد منو بگیره؟ ناگهان مارمولکی از زیر پایم رد شد.موجودی که از آن وحشت داشتم! با دم چندش آور درازش!..جیغ زدم و یک لحظه که آمدم جابه جا شوم ؛ چهار پایه را رها کردم.نیکان افتاد؛ همه چیز در یک لحظه بود.اما افتاد! روی دستش افتاد.آهی از درد کشید.گفتم : وای! تو رو خدا ببخش....مارمولک! من از بچگی...به سقف خیره بود؛ گفت: میدونی چیه؟گفتم: تو رو خدا؛ چیزیت که نشده؟ گفت: گمونم دستم شکسته! رانندگی بلدی؟ گفتم: نه؛ همیشه میترسیدم.گفت: پس باید پیاده بری ده! تمام این سربالایی رو تا بالای تپه؛ اونجا درمونگاه دارن؛ بگو نیکان اینجاست؛ جریانو بگو ؛ بیان؛ هر دکتری که بود....گفتم: شاید نشکسته! فریاد زد: شاید من داد نمیزنم از درد؛ شاید من با دیدن یه مارمولک جیغ نمیزنم! شاید دارم میمیرم ازخونریزی و هیچی نمیگم! برو درمونگاه ده؛ اگرم سر جاده وایسی ؛ شاید ماشینای عبوری ببرنت.ولی بعد از اون ماجرا؛ فکر نکنم دیگه سوار ماشین عبوری شی!برو!....
#او_یک_زن
#قسمت_شانزده
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج اصلی اینستاگرام
#یثربی_چیستا
دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده بلامانع است.حقوق معنوی نویسندگان مانند هر صنف دیگری ؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.
@chista_yasrebi
@chista_2
کانال قصه که میتوانید همه ی قسمتهای داستان را پشت هم بخوانید.
نتایج برندگان قسمت پانزدهم او_یکزن امشب اعلام میشود.
#مسابقه
#قسمت_شانزدهم
#شهرام_نیکان ؛
#بازیگر ؛ از نظر شما تا این قسمت ؛ چگونه شخصیتیست؟
یک_ صادق و جذاب
دو_ مکار و جذاب
سه_ ویرانگر و بیمار
چهار_ قربانی/قربانی گذشته ی خود یا ماجرایی در آینده ی قصه
پاسخ گزینه ی درست را زیر پست داستان ؛ همین.قسمت 16 ؛ در اینستاگرام رسمی ؛ چیستایثربی و نه پیج دوم او ؛ بنویسید...
جایزه ی
برندگان کتاب یا اعتبار خرید کتاب است.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مسابقه
#قسمت_شانزدهم
#شهرام_نیکان ؛
#بازیگر ؛ از نظر شما تا این قسمت ؛ چگونه شخصیتیست؟
یک_ صادق و جذاب
دو_ مکار و جذاب
سه_ ویرانگر و بیمار
چهار_ قربانی/قربانی گذشته ی خود یا ماجرایی در آینده ی قصه
پاسخ گزینه ی درست را زیر پست داستان ؛ همین.قسمت 16 ؛ در اینستاگرام رسمی ؛ چیستایثربی و نه پیج دوم او ؛ بنویسید...
جایزه ی
برندگان کتاب یا اعتبار خرید کتاب است.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
نتایج برندگان قسمت
#پانزدهم
#او_یکزن
به قید
#برنامه_قرعه_کشی_تصادفی
گزینه درست
پاسخ 3.
رازی دردناک که در سینه پنهان کرده/
درست است که همه ی گزینه ها میتواند به نوعی درست باشد ؛ اما وجه تمایز آنها ایجاد انگیزه است.مثلا بازیگر جذاب و معروفی چون نیکان ؛ نیازی ندارد که به خاطر حس تنهایی یا صرفا یاد خواهر گمشده اش؛ برنامه ای پیچیده و تا حدی خطرناک ؛ طراحی کند ؛مگر اینکه واقعا از چیزی رنج بکشد!
و او رنج میکشد.گزینه سوم #صحیح است
برندگان به قید قرعه سرکار خانمها
.
Roshanajoon
Soryya_a
امیدوارم اسامی را درست تایپ کرده باشم.صاحبان این دو آیدی آدرس و شماره تلفن خود را در دایرکت پیج دوم اینستاگرام من بگذارند و قید کنند
#برنده_مسابقه_قسمت_15
به آنها تبریک میگوییم و بار دیگر :
هر کس که #میخواند؛ برنده است
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#پانزدهم
#او_یکزن
به قید
#برنامه_قرعه_کشی_تصادفی
گزینه درست
پاسخ 3.
رازی دردناک که در سینه پنهان کرده/
درست است که همه ی گزینه ها میتواند به نوعی درست باشد ؛ اما وجه تمایز آنها ایجاد انگیزه است.مثلا بازیگر جذاب و معروفی چون نیکان ؛ نیازی ندارد که به خاطر حس تنهایی یا صرفا یاد خواهر گمشده اش؛ برنامه ای پیچیده و تا حدی خطرناک ؛ طراحی کند ؛مگر اینکه واقعا از چیزی رنج بکشد!
و او رنج میکشد.گزینه سوم #صحیح است
برندگان به قید قرعه سرکار خانمها
.
Roshanajoon
Soryya_a
امیدوارم اسامی را درست تایپ کرده باشم.صاحبان این دو آیدی آدرس و شماره تلفن خود را در دایرکت پیج دوم اینستاگرام من بگذارند و قید کنند
#برنده_مسابقه_قسمت_15
به آنها تبریک میگوییم و بار دیگر :
هر کس که #میخواند؛ برنده است
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi بهار بیرحم ؛ تو را از من دزدید و کودکی سرخوش ؛ تو را از دست بهار...بهار و من ؛ هردو بی تو مانده ایم ....چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_هفده
#چیستا_یثربی
گفتم :خدا لعنتم کنه ؛ چیکار کردم؟!....
گفت: دستمو شکستی، همون اول ماجرا! و معلوم بود به شدت درد میکشد....عرق کرده بود و بلوز سفید زیر کتش خونی بود؛ گفتم: تو رو خدا ببخش! دست خودم نبود؛ گفت: همه همینو میگن؛ دست خودم نبود! پس چی دست خود آدمه؟ خوبه یه مارمولک کوچیک بود؛ تو این راه ممکنه ؛ مار ببینی! گفتم: اذیتم نکن! گفت: الان دیگه وقت اذیت کردن همو نداریم؛ دارم درد میکشم؛زودتر برو!
فقط بگو دستش شکسته. بگی کلبه نیکان؛ میفهمن.گفتم؛ نمیشه زنگ بزنی بیان؟ گفت:شماره شو ندارم؛ چطور؟ گفتم: میشه شماره رو پیدا کرد.کیفم کو؟ گفت: رو مبل انداختی؛ نمیبینی؟ نمیدیدم...هیچ چیز نمیدیدم.اتاق دور سرم میچرخید! میلرزیدم.نیکان گفت؛ من دارم کیفتو میبینم ؛ جلوته... گفتم: نمیتونم بلند شم.گفت: چت شد یه دفعه؟ گفتم:حرف نزن الان!... بلند میشم ؛ دل درد انگار تا شقیقه هایم میپیچید. حرف دکتر استرالیایی دوباره یادم آمد: هیچ استرسی نباید داشته باشی؛ اگه دوباره طپش قلب گرفتی و نفست رفت؛ سعی کن به آسمون فکر کنی و نفس عمیق بکشی! عمیق؛ اینجوری!... و من سعی کردم نفس عمیق بکشم ؛نیکان به من خیره شده بود.نفس نفس میزنی، رگای پیشونیت...تو چته دختر؟ گفتم: قرصام تو کیفه؛ اگه بتونم بلند شم؛ درست میشه...
گفت:چه بلایی سر خودت آوردی؟ تا این حد قرص خوری؟ داد زدم: بگو چه بلایی سرم آوردن! زدم زیر گریه...نفسم بالا نمیامد. گفت: عالیه! دست من شکسته؛ تو هم نمیتونی راه بری؛ حتی یه قدم! خیر سرمون میخواستیم صداش در نیاد که اینجاییم! گوشی منو از جیبم در بیار ! جیب شلوار...خنگ! آره همون...حالا بزن رو اسم علیرضا ؛ آخرین شماره اییه که افتاده؛ گرفتم...گفت:گوشی رو بیار جلو! دستم میلرزید و نیکان داشت میگفت: آره؛ رسیدیم...فقط زود بیا اینجا؛ نه،همین الان!... دکترم بیار.نخیر نکشتمش! ایشون زده دست منوشکسته! خفه! شوخی الان؟! زود باش! زود ؛ ما چاکریم ! گوشی را کنارش گذاشتم، از جایم بلند شدم.سلانه سلانه به طرف کیفم رفتم؛انگار هزار سال طول کشید.از آن کلبه تا سیدنی....داشت نگاهم میکرد.بدون آب ؛ پنج تا قرصی که ازسحر در جعبه مانده بود؛ یکجا قورت دادم.گفت: خیلی خرابی تو که! گفتم:مسکن دارم؛ میخوای؟ گفت؛مسکن من؛ تو اون کیسه زرده ست؛بپا! شکستنیه! کیسه را جلویش گذاشتم.گفت: در بطری رو باز کن.گفتم: لیوان؟ گفت: بلدم از بطری بخورم! و جوری با خشم نگاهم کرد که از هرکتکی بدتر بود ؛ نگاهش مثل نگاه ببر گرسنه ؛ قبل از حمله بود...از همانهایی که صبح تاشب در سیدنی ؛ در کانال مستند میدیدم....هم مرا میترساند ؛ هم زیبا بود؛ دوست داشتم نگاهش کنم؛ اما خجالت میکشیدم...
گفتم: بوی بدی میده! گفت:قرص تو هم زهر ماریه.گفتم: ببخش ؛ میدونم درد داری ؛ منم حالم خوب نیست...گفت؛ شبنم دیوونه! خلی؛ اما خوبی...خوشم میاد ازت !...گفتم:اسم من نلیه! به چشمانم نگاه کرد؛ گفت:من چی گفتم؟!...
#او_یک_زن
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پست آخر صفحه ی رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا
دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام مولف و لینک تلگرام رسمی او ؛ بلامانع است.حقوق معنوی نویسنده مانند حقوق سایر اصناف ؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال رسمی
@chista_2
این کانال دوم ؛ فقط برای این قصه است ؛ برای کسانی که میخواهند تمام قسمتهای این قصه را پشت هم داشته باشند...درود.
#قسمت_هفده
#چیستا_یثربی
گفتم :خدا لعنتم کنه ؛ چیکار کردم؟!....
گفت: دستمو شکستی، همون اول ماجرا! و معلوم بود به شدت درد میکشد....عرق کرده بود و بلوز سفید زیر کتش خونی بود؛ گفتم: تو رو خدا ببخش! دست خودم نبود؛ گفت: همه همینو میگن؛ دست خودم نبود! پس چی دست خود آدمه؟ خوبه یه مارمولک کوچیک بود؛ تو این راه ممکنه ؛ مار ببینی! گفتم: اذیتم نکن! گفت: الان دیگه وقت اذیت کردن همو نداریم؛ دارم درد میکشم؛زودتر برو!
فقط بگو دستش شکسته. بگی کلبه نیکان؛ میفهمن.گفتم؛ نمیشه زنگ بزنی بیان؟ گفت:شماره شو ندارم؛ چطور؟ گفتم: میشه شماره رو پیدا کرد.کیفم کو؟ گفت: رو مبل انداختی؛ نمیبینی؟ نمیدیدم...هیچ چیز نمیدیدم.اتاق دور سرم میچرخید! میلرزیدم.نیکان گفت؛ من دارم کیفتو میبینم ؛ جلوته... گفتم: نمیتونم بلند شم.گفت: چت شد یه دفعه؟ گفتم:حرف نزن الان!... بلند میشم ؛ دل درد انگار تا شقیقه هایم میپیچید. حرف دکتر استرالیایی دوباره یادم آمد: هیچ استرسی نباید داشته باشی؛ اگه دوباره طپش قلب گرفتی و نفست رفت؛ سعی کن به آسمون فکر کنی و نفس عمیق بکشی! عمیق؛ اینجوری!... و من سعی کردم نفس عمیق بکشم ؛نیکان به من خیره شده بود.نفس نفس میزنی، رگای پیشونیت...تو چته دختر؟ گفتم: قرصام تو کیفه؛ اگه بتونم بلند شم؛ درست میشه...
گفت:چه بلایی سر خودت آوردی؟ تا این حد قرص خوری؟ داد زدم: بگو چه بلایی سرم آوردن! زدم زیر گریه...نفسم بالا نمیامد. گفت: عالیه! دست من شکسته؛ تو هم نمیتونی راه بری؛ حتی یه قدم! خیر سرمون میخواستیم صداش در نیاد که اینجاییم! گوشی منو از جیبم در بیار ! جیب شلوار...خنگ! آره همون...حالا بزن رو اسم علیرضا ؛ آخرین شماره اییه که افتاده؛ گرفتم...گفت:گوشی رو بیار جلو! دستم میلرزید و نیکان داشت میگفت: آره؛ رسیدیم...فقط زود بیا اینجا؛ نه،همین الان!... دکترم بیار.نخیر نکشتمش! ایشون زده دست منوشکسته! خفه! شوخی الان؟! زود باش! زود ؛ ما چاکریم ! گوشی را کنارش گذاشتم، از جایم بلند شدم.سلانه سلانه به طرف کیفم رفتم؛انگار هزار سال طول کشید.از آن کلبه تا سیدنی....داشت نگاهم میکرد.بدون آب ؛ پنج تا قرصی که ازسحر در جعبه مانده بود؛ یکجا قورت دادم.گفت: خیلی خرابی تو که! گفتم:مسکن دارم؛ میخوای؟ گفت؛مسکن من؛ تو اون کیسه زرده ست؛بپا! شکستنیه! کیسه را جلویش گذاشتم.گفت: در بطری رو باز کن.گفتم: لیوان؟ گفت: بلدم از بطری بخورم! و جوری با خشم نگاهم کرد که از هرکتکی بدتر بود ؛ نگاهش مثل نگاه ببر گرسنه ؛ قبل از حمله بود...از همانهایی که صبح تاشب در سیدنی ؛ در کانال مستند میدیدم....هم مرا میترساند ؛ هم زیبا بود؛ دوست داشتم نگاهش کنم؛ اما خجالت میکشیدم...
گفتم: بوی بدی میده! گفت:قرص تو هم زهر ماریه.گفتم: ببخش ؛ میدونم درد داری ؛ منم حالم خوب نیست...گفت؛ شبنم دیوونه! خلی؛ اما خوبی...خوشم میاد ازت !...گفتم:اسم من نلیه! به چشمانم نگاه کرد؛ گفت:من چی گفتم؟!...
#او_یک_زن
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پست آخر صفحه ی رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا
دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام مولف و لینک تلگرام رسمی او ؛ بلامانع است.حقوق معنوی نویسنده مانند حقوق سایر اصناف ؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال رسمی
@chista_2
این کانال دوم ؛ فقط برای این قصه است ؛ برای کسانی که میخواهند تمام قسمتهای این قصه را پشت هم داشته باشند...درود.
#مسابقه
#قسمت_هفدهم
#او_یکزن
چرا شهرام نیکان نلی را شبنم صدا میکند؟
یک_اشتباه لفظی.
دو_ شباهت اخلاقی این دو به هم.
سه_ شبنم؛ راز زندگی شهرام نیکان است.
چهار_نیکان؛ عمدی میخواهد با این کار؛ واکنش نلی و سطح هشیاری او را بسنجد.
لطفا گزینه ی درست را زیر پست قسمت هفدهم در پیج اینستاگرام رسمی چیستایثربی بنویسید.
برندگان قبل از پست قصه ی بعد؛ اعلام میشوند.
#خواندن
#برنده_بودن
است.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_2
#قسمت_هفدهم
#او_یکزن
چرا شهرام نیکان نلی را شبنم صدا میکند؟
یک_اشتباه لفظی.
دو_ شباهت اخلاقی این دو به هم.
سه_ شبنم؛ راز زندگی شهرام نیکان است.
چهار_نیکان؛ عمدی میخواهد با این کار؛ واکنش نلی و سطح هشیاری او را بسنجد.
لطفا گزینه ی درست را زیر پست قسمت هفدهم در پیج اینستاگرام رسمی چیستایثربی بنویسید.
برندگان قبل از پست قصه ی بعد؛ اعلام میشوند.
#خواندن
#برنده_بودن
است.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_2
Forwarded from AtousaDolatyari
WWW.GHADIMI.760.IR
www.GADIMI.760.IR
Forwarded from AtousaDolatyari
Betty-Daram-Ashegh-Misham-Ashegh
Www.Old2music.IR
#دارم_عاشق_میشم
#خواننده : #بتی
#شاعر : #سعید_دبیری
#آهنگساز : #سیاوش_قمیشی
#آلبوم : #غریبانه
حس و حال
#او_یکزن
تقدیم به طرفداران این قصه و خاطرات من از این ترانه.موقع برخی اتفاقات.....
#داستان
#او_یکزن
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#خواننده : #بتی
#شاعر : #سعید_دبیری
#آهنگساز : #سیاوش_قمیشی
#آلبوم : #غریبانه
حس و حال
#او_یکزن
تقدیم به طرفداران این قصه و خاطرات من از این ترانه.موقع برخی اتفاقات.....
#داستان
#او_یکزن
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/دلت بامن بود...چشمانت دروغگوی خوبی نبود/چیستایثربی
@chista_yasrebi
#رودخانه_در_آتش
#استرالیا
این فیلم نشان میدهد که آلاینده ها چگونه باعث میشوند که حتی؛ آب؛
#آتش بگیرد.
برای من معانی مجازی و استعاری دیگری هم دارد.
فیلم برنده ی فیلمهای کوتاه موبایلی است
منبع:آرشیو بی بی سی
#چیستایثربی
#رودخانه_در_آتش
#استرالیا
این فیلم نشان میدهد که آلاینده ها چگونه باعث میشوند که حتی؛ آب؛
#آتش بگیرد.
برای من معانی مجازی و استعاری دیگری هم دارد.
فیلم برنده ی فیلمهای کوتاه موبایلی است
منبع:آرشیو بی بی سی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi/ شروع دوره ی جدید کلاسهای آموزش نمایشنامه نویسی چیستایثربی به تعداد محدود/دانشگاه تهران/اخبار بعدی برای ثبت نام در همین کانال
@chista_yasrebi
@chista_2
برای عصر جمعه بد نیست.مرا یاد یک چیز می اندازد
ما
#افکارمان نیستیم....هر لحظه میتوانیم افکارمان را عوض کنیم و آدم دیگری شویم
#چیستایثربی
@chista_2
برای عصر جمعه بد نیست.مرا یاد یک چیز می اندازد
ما
#افکارمان نیستیم....هر لحظه میتوانیم افکارمان را عوض کنیم و آدم دیگری شویم
#چیستایثربی