چیستایثربی کانال رسمی
6.63K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#مراسم_مرگ_شهلا/


به نقل از خبر گزاریها:
.
شهلا_جاهد ؛ قبل از مرگ ؛ کنار چوبه دار نماز خواند و به دعا پرداخت.

* ساعت 5:25 اولياي دم لاله سحرخيزان (مقتول) متشكل از مادر و دو برادر مقتول به همراه ناصر محمدخاني كه به وكالت از دو فرزند خود در مراسم حضور يافته بود، سوار بر يك دستگاه خودروي پرشياي سفيدرنگ قصد ورود به اوين را داشتند كه در اين لحظه مادر، برادر، خواهر و ساير بستگان شهلا جلوي خودرو را گرفتند و با التماس از آنها خواستند كه رضايت بدهند اما پس از چند دقيقه خودرو به داخل زندان رفت.

* از اين ساعت به بعد، بستگان شهلا شروع به گريه و دعا كردند و ساير حضار نيز منتظر شنيدن خبري مبني بر اجرا يا اعلام رضايت ماندند.

* براساس گفته‌هاي برخي شاهدان، چند دقيقه مادر لاله و شهلا به صحبت با يكديگر پرداختند كه عمده صحبت‌هاي رد و بدل شده بين آنها مربوط به حوادث دوران برگزاري دادگاه و تقاضاي شهلا براي اعلام رضايت بود.

* برخي شاهدان ماجرا اظهار كردند كه ناصر محمدخاني و شهلا هيچ واكنشي نسبت به يكديگر نداشتند .

* شهلا در پاسخ به داديار اجراي احكام كه از او خواسته بود اگر حرفي دارد بگويد، اظهار كرد كه حرفي براي گفتن ندارد و اگر حرفي بوده طي اين سال‌ها مي‌گفته است.فقط زیر لب با خودش گفت :
#یعنی_ناصر_واقعا_میخواد_منو_بکشه؟....

* سپس متهم نسبت به برخي امور مالي خود وصايايي را اعلام كرد كه همه موارد به ثبت رسيد.

* در اين زمان نماينده رييس قوه قضاييه نيز صحبت با اولياي دم را آغاز و تمام تلاش خود را براي اخذ رضايت و گذشت از قصاص صرف كرد اما نتيجه‌بخش نبود.

* وكيل مدافع شهلا نيز در صحنه اجرا اظهار كرد كه تمام تلاش خود را براي نجات جان شهلا به خرج داده و اقدامات لازم را انجام داده است.

* در لحظه‌هاي آخر، بار ديگر شهلا با التماس و گريه از مادر لاله خواست كه گذشت كند اما تقاضاي او ثمري نداشت.

* نهايتا ساعت 5:45 در حالي كه طناب دار به گردن شهلا آويخته شد، پس از قرائت حكم دادگاه و در حضور داديار اجراي احكام، مدير دفتر وي، مسئول زندان اوين، پزشك قانوني و نماينده دستگاه قضايي، برادر لاله به عنوان نماينده اولياي دم، چهارپايه‌اي را كه زير پاي شهلا قرار داشت كشيد و به اين ترتيب پرونده زندگي خديجه جاهد معروف به شهلا براي هميشه بسته شد.

* پس از اجراي حكم و تاييد مرگ توسط پزشك قانوني، صورتجلسه‌هاي مربوطه به امضاي مسوولان ذي‌ربط رسيد.
شهلا جاهد اعدام شد.در حالی که بسیاری از نکات ؛ درباره ی آن پرونده مرموز ؛ برای مردم ؛ ناگفته باقی ماند....
#چیستایثربی
#برگرفته_از_آسیب_شناسی_نگاه
#پست_آخر_چیستایثربی
#اینستاگرام_اصلی
#هم_اکنون
#آدرس اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
@yasrebi_chista/اینستاگرام رسمی



#نگاه_کن_مرا
@chista_yasrebi
Forwarded from حرفهایی ازجنس من...
بلندشو دیگه،یادت رفت؟
قبل ازمردن باید زندگی کنیم.زودباش!

#چیستایثربی
#برگرفته_ازکتاب_نمایشنامه
#هتل_عروس
@sadaf4004
#او_یکزن/#قسمت_دوم#چیستا_یثربی

ببخشید شما بازیگرید درسته؟ گفت: یعنی نمیدونستین کجا میاین؟ گفتم :نه والله! از بس اگهی روزنامه خوندم ؛ خودمم روزنامه شدم!....گمانم نوشته بودید برای کارهای تایپی و ویرایشی..گفت:بله.فیلمنامه وطرح؛ زیاد میاد اینجا...گفتم :چه خوب!من همیشه انشام بیست بود.فیلم دوست دارم... زبانمم بد نیست...گفت:خوبه...اما رقیب زیاد دارید.گفتم:من جوونم.... فقط هجده سالمه.انرژیمم زیاده.منو نترسونین! به کار احتیاج دارم.واقعا! گفت:همه این دخترایی که اومدن به کار احتیاج دارن...واقعا! گفتم :ولی من بهترم..گفت:برای همین به جای آب؛ دلستر خواستید؟یا خواستید اون طفلی رو اذیت کنید؟ گفتم :راستش نمیتونم آب بخورم.بالامیارم.خندید! اولین بار بود که از لحظه ی ورودم خنده اش را میدیدم.گفتم :به خدا راست میگم.زنگ بزنید از خونواده م بپرسید.بعدم بیرون، رو میز ایشون، یه شیشه نصفه دلستر دیدم.با خودم گفتم :اگه اینجا دلستر هست؛ خب چرا من نخورم؟خنده اش بیشترشد.میخندید جذابتر میشد.سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد.گفت:خیلی بچه ای! گفتم: اولا بچه ایید! ثانیا من مطلقه ام...کجا بچه ام؟ چون آب بخورم بالا میارم؟گفت:میشه انقدر اینو تکرار نکنید؛صدا بیرون میره! گفتم:خب مگه حرف ناموسی میزنیم؟ حالا گیر ندید به این دلستر کوفتی!پولشو میدم بابا.مگه چنده؟هی به روم میارین! خانم درازه ؛ با یک سینی وارد شد ؛ بدون اینکه در بزند....بابا در بزن! ادبت کجاست؟پس درو برای چی ساختن؟شاید مردم مشغول حرفهای خصوصی باشند! جوری سینی را روی میز کوبید؛ انگار میخواست بر سر من یا مرد بکوبد! یک بطری دلسترنصفه هم کنار جعبه ی قرص بود.خسیس..نصفه ی خودش را آورده بود! رییسش گفت: میتونی بری نی نی ! زن گنده اسمش نی نی بود؟ با اون قدش!...نی نی؛ بی حرف رفت.بوی عطر تند زنانه ای در اتاق ماند! از آن بوهای گرم و گرانقیمت.شاید مرد برایش خریده بود...مرد بی آنکه به من نگاه کند؛ گفت :بفرمایید! گفتم :ببخشید لیوان نیاورده!گفت :خب با بطری بخور!وقت ما رو نگیر خانم !گفتم :تو رو خدا ببخشید! من اینم بلد نیستم.یعنی از بچگی بلد نبودم از بطری چیزی بخورم!قسم میخورم.میریزه رو لباسم! قلمش را زمین گذاشت.فکر کردم الان بیرونم میکند.ولی واقعا بلد نبودم!....دست در کشوی میزش کرد، لیوان فانتزی عجیبی با عکس مرلین مونرو در آورد.گفت:این لیوان منه ! بفرمایید.قرص را خوردم.تشکر کردم و بلند شدم.گفت:کجا؟ گفتم :رد شدم دیگه! میدونم...گفت:ماساژبلدی؟ گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟ گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت!..از دست شما!اگه بلدی؛.... نگم منشیم بیام.چیو بلدم؟.....


#او_یک_زن
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#این داستان ثبت شده.کتاب ؛شابک و فیپا دارد.لذا هرگونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.در لینک تلگرام
#علامت
#آندرلاین را میان اسم و فامیل من فراموش نفرمایید
#برگرفته از
#اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یک_زن
#قسمت_سوم
#چیستا_یثربی

گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟ گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت.از دست شما!اگه بلدی؛ نگم منشیم بیام.استاد این کاره!...وای!موشرابی اخمو رو تجسم کردم با دستای بزرگش...روی گردن لطیف این بدبخت!حتما به جای گردن؛ رخت میسابید! گفتم :بلدم ؛اما آخه؛ نمیشه که! گفت:چرا.اینم یه کاره دیگه! رییست ازت خواسته! گفتم:اولا هنوز رییسم نشدین.ثانیا رییس هر چی که بخواد ؛ آدم که نمیگه چشم...گفت: اصلافکر کن یه کمکه.آی!دستش را روی گردنش گذاشت.مثل اینکه واقعا درد میکشید.گفت:سر فیلم قبلی از اسب افتادم ؛بابام در اومد!لحظه ای نگاههایمان در هم گره خورد؛ چشمان زلالی داشت.حسودیم شد!،مثل دو مرداب سبز؛آدم را آرام داخل میکشیدند.گفتم :خدایا..اخه یه مرد؛ این چشما به چه دردش میخوره؟ میدادی به من.هزار تا در بسته روم وا میشد ! اومنتظر بود.با خودم گفتم : بالاخره ؛"آره یا نه نلی؟"نه.بیشتر شبیه چشم مار بود.هیپنوتیزم میکرد! زود تصمیم بگیردختر! تا مو قرمزه رو صدا نکرده! !ماساژمیدی؟!یک دفعه حس کردم نکند چون فکر کرده مطلقه ام ؛پر رو شده.اما جنس اینجور آدما به نظر نمی امد.."اما پدرم راست میگفت:"به هیچکس اطمینان نکن!" از صندلی ام بلند شدم .یا باید از اتاق بیرون میرفتم یا به سمت گردن او....بوی عطر مردانه ی ناشناسی گیجم کرده بود.تصمیم دریک لحظه! و چه تصمیم دشواری!ماساژ گردن رییس آینده ام یا اخراج و باز بیکاری و وبال گردن پدر بدبختم بودن! اگر یکدفعه نی نی وارد میشد؛ چی؟ تصمیمم را گرفتم.ببخشید آقا، شما ازهمه مراجعاتون میخواین؛ گردنتونو بمالن؟! گفت:نه! از بچه پرروگیت خوشم اومد؛بااون موهای فرفریت؛که ریخته رو چشمات!دیگر نفهمیدم چه شد! شدم همان نلی دیوونه که پدرم میگفت! کیفم را بلند کردم و محکم پشت گردنش کوبیدم.صدای فریادش را که شنیدم.دیگر در راه پله بودم؛نفس نفس میزدم.فکر کردم الان صدو ده ؛آتشنشانی؛اورژانس؛ سپاه؛ و همه را خبر کرده؛ در خیابان جلوی ماشینی راگرفتم و داد زدم :دربست!راننده ایستاد... تازه یادم آمد اسمش چیست لعنتی! همونی بود که عاشق یکی از فیلماش بودم.ناگهان دیدم کیفم!؟... کیفم نبود!حتما موقع فرار؛ آن را در اتاقش جاگذاشته بودم...تمام مدارکم داخل آن کیف بود؛ بدون آن بیچاره بودم.صدایی مرا به خود آورد.چیزی شده آبجی؟ نفس نفس میزنی؟بدخواه مدخواه داری؛ لب تر کن.جسد تحویل بگیر! وای!... چه راننده ی وحشتناکی! الان دیدم!
خدایا بدون پول؛ تو ماشین این بد سبیل!مرسی آقا پیاده میشم!کیفمو جا گذاشتم.گفت: پول میخوام چیکار؟! بده حالا ؛ دو کلوم اختلاط کنیم؟ خدایا نکنه گردنش شکسته باشه! چه غلطی کردم.خب میاومدم بیرون! مگه نگفت از اسب افتاده؟ راننده خندید؛ دندانهایش سیاه بود!/خدایا!...


#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#قسمت_سوم
#این کتاب ثبت شده و شابک و فیپا دارد.لذا هر گونه اشتراک گذاری، منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.در لینک تلگرام
#علامت
#آندرلاین
میان اسم و فامیل من فراموش نشود....سپاس
#برگرفته از
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_چهارم
#چیستایثربی

فقط زیر لب بسم الله میگفتم و صلوات میخواندم.نمیدانم چرا همه دعاهایی که از کودکی بلد بودم؛ از یادم رفته بود..دوباره فریاد زدم:ترمز کن! میگم میخوام پیاده شم! باز خندید.ناخنهایش را لای دندانهای کثیفش کرد وگفت:پیاده هم میشیم..میریم یه سیرابی شیردون میزنیم تو رگ.چطوره؟ من یه جای دبش سراغ دارم.وسط جنگل.بش میگن بیشه سرا.. بوی سیرابیش؛ جون!در هوا بو کشید.معرکه ست دختر جون! فقط خودتو لوس نکنی بگی نمیخورما..چون اینجارو به هر کسی نشون نمیدم!خدایا من چه کرده بودم؟کفاره ی چه گناهی را پس میدادم که گیر این غول بیابانی افتاده بودم.هر کاری کردم منو ببخش؛دست خودم نبود؛عصبانی شدم.مرد،نگه داشت.گفت:پیاده شو آبجی رسیدیم ! بیشه کجا بود؟یک دشت بزرگ بودکه میان آن ؛ گندمزارهای بلند، همه جا را پوشانده بودند.یاد دوستم افتادم.عاشق مردی شده بود که میگفت موهایش به رنگ گندمزار است.اما من آن لحظه از تمام گندمزارها میترسیدم.اینجا صدای آدم ؛ به جایی نمیرسید! گفت:د بیا دیگه!گفتم : من رستورانی نمیبینم! از آن خنده های زشتش کرد و گفت:بیا! اون وسطه.نترس!حاجیت باهاته...لعنت به اون که باهام بود.کاش تنها بودم...هنوز ایستاده بودم که مرا هل داد ! برو جلو دیگه...پیزوری! صبحونه نخوردی؟ گفتم: آقا؛ من باید برم خونه.تو رو خدا...پدر مادرم منتظرمن..دست از سر من بردار.خنده ی عصبی کردو با دستهای روغنی سیاهش ؛ دو باره مرا به جلو هل داد.تا چشم کار میکرد ؛کسی نبود.نه خانه ای؛نه آدمی ؛نه حتی جانوری،فقط من بودم و این وحشی بربر!... این بازمانده ی دوران مغول! میگویند سر عطار را؛ مغولها در بیابان زدند.بی آنکه بدانند چه کسی را کشته اند!خب مرا هم خلاص کند دیگر.از جانم چه میخواهد؟ سرم را بزند.خدایا ؛من تنها کسم تویی.به دادم برس! با فشار محکم دستش روی زمین پرت شدم وسط گندمزارها!گفت:چیه ترسیدی؟گفتم :تو دین نداری؟پیغمبر نداری؟از خدا نمیترسی؟بذار من برم! گفت دارم؛ خوبشم دارم.پیغمبر من میگه اگه یه زنی خودشو مجانی به شما هدیه داد قبول کنید! گفتم :من کی چنین غلطی کردم؟ من خانواده دارم.گفت: پس واسه چی مثل جن؛ پریدی جلو ماشین من، گفتی:نگه دار! این یعنی هدیه دیگه!راهی نبود.داشت نزدیک و نزدیکتر میشد پیراهنش را در اورده بود.چندش آور بود.به خدا گفتم: باشه.هر چی تو بخوای!خالق من، تویی! میبینی چه بلایی میخواد سرم بیاد؟....نامردیه.پس نذار زنده بمونم!....سنگی را از کنارم برداشتم؛ به سمتش پرتاب کردم.بیشتر خوشش آمد.دندانهای زغالی اش را بیرون ریخت.گفت:د .....؟ پس بازی میخوای آره؟ شانه ی لباسم را گرفت و پاره کرد....جیغ کشیدم !


#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_یلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته از :
#اینستاگرام_رسمی
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم

هرگونه اشتراک گذاری منوط به نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام اوست.این کتاب به اسم #جنایت و مکافات؛ مجوز؛ فیپا و شابک دارد.ممنونم
@chista_yasrebi
او_یک_زن
#قسمت_پنجم
#چیستا_یثربی


جیغ کشیدم و سعی کردم ناخنهایم را داخل چشمانش کنم ،زورم نمیرسید.خیلی قوی تر از من بود.داد زدم :لعنت به مادر و خواهرت.دستش را گاز گرفتم.جری تر شد.محکم در گوشم خواباند.جیغ زدم؛گلویم را گرفته بود؛صدای تیری آمد.مرد جوانی با اسلحه بالای سر ما ایستاده بود! داد زد:چه غلط میکنی مردتیکه ! ولش کن! هیولا برای یک لحظه ؛ خودش را باخت.لباسش را پوشید.گفت:..ا؟مهمون داشتیم؟ نمیدونستیم.میگفتید گاوی گوسفندی چیزی سر ببریم.حضرت عالی کی باشن؟مرد جوان بود.شاید به زور بیست و چهار پنج ساله.گفت:گمشو کنار!خانم شما سرو وضعتو مرتب کن!دستنبندی از جیبش در آورد.راننده تا فهمید میخواهد او را آنجا ببندد، دست به سمت جیبش برد.من داد زدم:چاقو! مرد جوان شلیکی به قوزک پای مرد کرد.چاقو از دست مرد افتاد.جوان دست او را به پرچینی زنجیر کرد و از بیسیمش ؛ تقاضای اورژانس و کمک کرد.راننده مثل خرس زخمی ناله میکرد ؛ جوان گفت:حمل سلاح.حمله به دختر مردم و اقدام به کشتن من...خانم شما خوبی؟ گریه میکردم...سر شانه ی مانتویم پاره شده بود ؛آن را با دست نگه داشته بودم.آهسته به جوان گفتم : نمیتونم نفس بکشم.قرص لازم دارم.جوان گفت:چه قرصی؟ما یه جعبه کمکهای اولیه داریم..گفتم :قوی...هر چی قوی تر!گفت:معتاد که نیستید؟ گفتم :نه.فقط قرص ؛زیر نظر دکتر! زاناکس؛ یا هر آرامبخشی.وگرنه حالم بد میشه.گفت:اونا رو ندارم.اما الان اورژانس میاد!... مجهزه ؛ وسط دشت؛ خدایا ؛خانم جوون و متینی مثل شما؟ گفتم :یه غلطی کردم؛ جای تاکسی؛ سوار ماشینش شدم ؛ پیاده م نمیکرد.جوان چشمان مشکی اش را به پارگی مچ دستم دوخت گفت: رو خاک نذارین؛کزاز میگیرین! و یک دستمال از جیبش در آورد و به دستم بست.گفت:اسم من سهرابه؛خوب میشید!خدا رو شکرچیزی نشده.می لرزیدم.گفتم :نلی صالحی..گفت:اورژانس اومد! باید به خانواده تون زنگ بزنیم.سرپرستتون باید بیاد بیمارستان.برای شکایت و پذیرش بیمارستان...گفتم اقا سهراب نه! تو رو خدا..نباید بفهمن! پدرم مریضه.مادرمم حالش بد میشه.گفت:بالاخره سرپرستتون که باید باشه.برای دادسرا.گفتم :من خودم تک سرپرستم..سرپرست خودم.مطلقه ام.بگید چیکار کنم؛ میکنم.تقصیر خودم بود.اون طفلیا اذیت نشن.سهراب گفت:درد دارین؟ گفتم: زاناکس.خواهش میکنم.آلپرازولام.هر آرامبخشی که دارین ! دستور دکترمه !.....

#او_یک_زن
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
#قسمت_پنجم
#داستان
#داستان_بلند

این کتاب به اسم دیگری؛ شابک و فیپا دارد.لذاهر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.

@chista_yasrebi