پیام چیستایثربی قبل از شروع نمایش
به مناسبت
اجرای نمابش
#گرگ_در_چشمهایش
توسط کارگردان معروف و بازیگران اروئوگه
#wolf_in_her_eyes
پیام نویسنده قبل از اولین اجرا
کلمه ، پیونددهنده ی ملتها و فرهنگهای مختلف است و نمایشنامه بر کلمه استوار است.
نمایشنامه بدنیا میاید تا مردم جهان و فرهنگهای مختلف را به هم نزدیک کند.
رستاخیز ادبیات در هنر نمایش صورت میگیرد.
پس به احترام این هنر ، باید ایستاد و به پدید آورندگان آن ؛ تبریک گفت و جهانی را آرزو کرد که همه به دنبال کلمه ای مشترک و واحد باشیم کلمه ی نجات.....
چیستایثربی
به مناسبت
اجرای نمابش
#گرگ_در_چشمهایش
توسط کارگردان معروف و بازیگران اروئوگه
#wolf_in_her_eyes
پیام نویسنده قبل از اولین اجرا
کلمه ، پیونددهنده ی ملتها و فرهنگهای مختلف است و نمایشنامه بر کلمه استوار است.
نمایشنامه بدنیا میاید تا مردم جهان و فرهنگهای مختلف را به هم نزدیک کند.
رستاخیز ادبیات در هنر نمایش صورت میگیرد.
پس به احترام این هنر ، باید ایستاد و به پدید آورندگان آن ؛ تبریک گفت و جهانی را آرزو کرد که همه به دنبال کلمه ای مشترک و واحد باشیم کلمه ی نجات.....
چیستایثربی
VID-20200916-WA0013.mp4
10.5 MB
فیلم از طرف چیستایثربی/chistayasrebi
ویدیو خیلی طولانی است
ویژه ی من ساخته اند..
خودش از تاترم ؛ طولانیتر استماشالله
یکفیلم است
از فیس بوکلود نمیشد
کارگردان _دستیارش و دو بازیگرش
گرگ در چشمهایش
چند دقیقه اول را گذاشتیم
گرچه تااخرش "چیستا چیستا" میکنند و لطف دارند و از من تشکر میکنند.دلم میخواست انجاباشم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
ویژه ی من ساخته اند..
خودش از تاترم ؛ طولانیتر استماشالله
یکفیلم است
از فیس بوکلود نمیشد
کارگردان _دستیارش و دو بازیگرش
گرگ در چشمهایش
چند دقیقه اول را گذاشتیم
گرچه تااخرش "چیستا چیستا" میکنند و لطف دارند و از من تشکر میکنند.دلم میخواست انجاباشم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مارکز_ومن
یک داستان استعاری در قالب" رئال جادویی" است که حداکثر ده قسمت است.
فعلا سه قسمت آن در پیج رسمی اینستاگرام یثربی_چیستا منتشر شده است
اما چون داستان خاصی است و معانی زیر بافتی چند لایه دارد ؛ از قسمت چهارم ؛پیج اینستاگرام من ؛ پرایوت میشود و فقط فالوئرهای عزیزم فقط میتوانند بخوانند.
بااحترام
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
یک داستان استعاری در قالب" رئال جادویی" است که حداکثر ده قسمت است.
فعلا سه قسمت آن در پیج رسمی اینستاگرام یثربی_چیستا منتشر شده است
اما چون داستان خاصی است و معانی زیر بافتی چند لایه دارد ؛ از قسمت چهارم ؛پیج اینستاگرام من ؛ پرایوت میشود و فقط فالوئرهای عزیزم فقط میتوانند بخوانند.
بااحترام
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#چیستا
#مینیمالها
#قسمت_اول
دیشب خواب دیدم که با مارکز ازدواج کرده ام، گابریل گارسیا مارکز، برنده ی نوبل ادبی، همان که صد سال تنهایی را نوشته بود، نویسنده ی آمریکای لاتین، اهل کلمبیا.
خیلی تصادفی همدیگر را در یک مهمانی دیدیم.
کتاب "عشق سال های وبا" در دستم بود و داشتم با شوق آن را می خواندم، که سایه ی مردی را روی کاغذ احساس کردم.
سرم را که بالا کردم مارکز بود!
گفت: کتابمو دوست داری؟
گفتم: خیلی!
و آنقدر ذوق زده شده بودم که یادم رفت سلام دهم!
در همان نگاه اول شناختمش، همان مارکز همیشگی، با همان سیبیل معروف و آن چشمان کنجکاو و موشکاف، چشمان یک خبرنگار دقیق...
گفتم: یه جاهایی شبیه عشق، تو کشور منه!
و بدون اینکه بپرسد من کجایی هستم، گفت: با من عروسی می کنی؟
گفتم: بله، چرا که نه!
و خودم نفهمیدم چه گفتم، اما می دانستم ازدواج با مارکز حتما خیلی باید رویایی باشد.
او مرد قصه های من است، مردی که با قصه هایش از کودکی بزرگ شدم...
ما عروسی کردیم، آنقدر گل آورده بودند که دیگر همدیگر را نمی دیدیم، همه جا پر از گل بود و بوی گل.
مارکز گفت: بیا از اینجا بریم، من عطسه م گرفته.
در هیچ هتلی ما را راه ندادند، در هیچ مسافرخانه، در هیچ پانسیون یا اتاقی.
نه شناسنامه داشتیم، نه عقدنامه ی درست و حسابی!
مارکز گفت: کجا برویم؟ اینجا جایی، پارکی؟
گفتم: چرا یه پارک کوچیک دم خونه ی ما هست، البته اگه نگهبانش نباشه!
یه نگهبان خیلی بداخلاق داره، نمیذاره شب پسر دختر برن تو.
گفت: ما که پسر دختر نیستیم، پیرمرد، پیرزنیم! بیا بریم...
خنده ام گرفت، آخر من پیرزن نبودم!مارکز هم جوان بود و زیبا. از دید من او هیچ وقت پیر نمی شد.
مگر می شود مردی که آن قصه های زیبا را می نویسد، پیر شود؟!
و حالا او همسر من بود و من یکی از دلبرکان زیبای او، اسم یکی از کتابهایش دلبرکان زیبا!
مارکز گفت: اینه؟
گفتم: آره.
زیر یک درخت بید مرا بوسید!
خداروشکر می کردم که نگهبان خواب است.
بوسه اش بیشتر پدرانه بود، تا شبیه بوسه ی یک همسر.
پر از مهر بود و شور و زندگی!
پر از توجه و حمایت و احترام.
خیلی بوسه اش را دوست داشتم و دیگر نفهمیدم چگونه صبح شد و صدای کلاغ ها را شنیدم و فهمیدم صبح شده.
گفتم: مارکز جان، صبح شده و ما باید برگردیم خونه، چون دخترم صبحونه میخواد و باید بره دانشگاه.
گفت: اگه دانشگاه میره، مگه تو صبحونه شو درست می کنی؟!
گفتم: بله، تازه باید از خوابم بیدارش کنم وگرنه ممکنه خواب بمونه!
مارکز گفت: باشه برگردیم.
وقتی که برگشتیم، اصلا حواسم نبود که شال از سرم افتاده!
از دور، کبیر آقای سوپری را دیدم...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#چیستا
#مینیمالها
#قسمت_اول
دیشب خواب دیدم که با مارکز ازدواج کرده ام، گابریل گارسیا مارکز، برنده ی نوبل ادبی، همان که صد سال تنهایی را نوشته بود، نویسنده ی آمریکای لاتین، اهل کلمبیا.
خیلی تصادفی همدیگر را در یک مهمانی دیدیم.
کتاب "عشق سال های وبا" در دستم بود و داشتم با شوق آن را می خواندم، که سایه ی مردی را روی کاغذ احساس کردم.
سرم را که بالا کردم مارکز بود!
گفت: کتابمو دوست داری؟
گفتم: خیلی!
و آنقدر ذوق زده شده بودم که یادم رفت سلام دهم!
در همان نگاه اول شناختمش، همان مارکز همیشگی، با همان سیبیل معروف و آن چشمان کنجکاو و موشکاف، چشمان یک خبرنگار دقیق...
گفتم: یه جاهایی شبیه عشق، تو کشور منه!
و بدون اینکه بپرسد من کجایی هستم، گفت: با من عروسی می کنی؟
گفتم: بله، چرا که نه!
و خودم نفهمیدم چه گفتم، اما می دانستم ازدواج با مارکز حتما خیلی باید رویایی باشد.
او مرد قصه های من است، مردی که با قصه هایش از کودکی بزرگ شدم...
ما عروسی کردیم، آنقدر گل آورده بودند که دیگر همدیگر را نمی دیدیم، همه جا پر از گل بود و بوی گل.
مارکز گفت: بیا از اینجا بریم، من عطسه م گرفته.
در هیچ هتلی ما را راه ندادند، در هیچ مسافرخانه، در هیچ پانسیون یا اتاقی.
نه شناسنامه داشتیم، نه عقدنامه ی درست و حسابی!
مارکز گفت: کجا برویم؟ اینجا جایی، پارکی؟
گفتم: چرا یه پارک کوچیک دم خونه ی ما هست، البته اگه نگهبانش نباشه!
یه نگهبان خیلی بداخلاق داره، نمیذاره شب پسر دختر برن تو.
گفت: ما که پسر دختر نیستیم، پیرمرد، پیرزنیم! بیا بریم...
خنده ام گرفت، آخر من پیرزن نبودم!مارکز هم جوان بود و زیبا. از دید من او هیچ وقت پیر نمی شد.
مگر می شود مردی که آن قصه های زیبا را می نویسد، پیر شود؟!
و حالا او همسر من بود و من یکی از دلبرکان زیبای او، اسم یکی از کتابهایش دلبرکان زیبا!
مارکز گفت: اینه؟
گفتم: آره.
زیر یک درخت بید مرا بوسید!
خداروشکر می کردم که نگهبان خواب است.
بوسه اش بیشتر پدرانه بود، تا شبیه بوسه ی یک همسر.
پر از مهر بود و شور و زندگی!
پر از توجه و حمایت و احترام.
خیلی بوسه اش را دوست داشتم و دیگر نفهمیدم چگونه صبح شد و صدای کلاغ ها را شنیدم و فهمیدم صبح شده.
گفتم: مارکز جان، صبح شده و ما باید برگردیم خونه، چون دخترم صبحونه میخواد و باید بره دانشگاه.
گفت: اگه دانشگاه میره، مگه تو صبحونه شو درست می کنی؟!
گفتم: بله، تازه باید از خوابم بیدارش کنم وگرنه ممکنه خواب بمونه!
مارکز گفت: باشه برگردیم.
وقتی که برگشتیم، اصلا حواسم نبود که شال از سرم افتاده!
از دور، کبیر آقای سوپری را دیدم...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دوم
کبیر آقا، خیلی بد نگاهم کرد!
آخر با شال روی شانه، دست در دست یک مرد غریبه ی سیبیلو که تا حالا او را ندیده بود!
آن هم من، که همیشه دم از شرم، عفاف و پاکدامنی می زدم و سال ها، تنها، کنار دخترم ایستاده و مستقل بودم.
سلام زیرلبی به کبیر آقا دادم...
او اخمی کرد و گفت: علیک سلام!
ولی به مارکز اصلا نگاه هم نکرد.
دم در خانه مانده بودم، دسته کلید جادوییم، که چهل کلید در آن بود، کدام یکی می خواست این در را باز کند؟
همیشه کلیدها را قاطی می کردم و یادم می رفت که پشتشان لاک بزنم و باز یادم رفته بود که همسایه، دوربین گذاشته و دارد من و مارکز را می بیند!
از آیفون گفت: این کیه داری میاری تو؟
گفتم: ایشون آقای مارکز هستن.
گفت: مارکز یا هر کسی، کیه داری میاری تو خونه ی من؟
گفتم: ببخشید! دارم میبرمش خونه ی خودم!
گفت: باشه صبح به این زودی با یه مرد غریبه، برای چی یه زن مطلقه، باید یه مرد غریبه رو با خودش بیاره تو؟
صیغه نامه تون کو؟
گفتم: صیغه نامه نداریم!
ایشون آقای مارکز هستن، برنده ی نوبل ادبی، صد سال تنهایی و...
گفت: بیچاره صد سال تنهایی کشیده تا بالاخره بدبخت فلک زده، تو رو پیدا کرده؟!
من بدون صیغه نامه، مرد غریبه تو ساختمون راه نمیدم!
اینجا ما بچه داریم. جوون داریم، بدآموزی داره!
برو یه صیغه نامه بگیر، بعد دست مردت رو بگیر بیار تو!
تو این ساختمون، خانواده زندگی می کنه، پانسیون که نیست!
مارکز که زبان ما را نمی فهمید، گفت: چی میگه این؟
گفتم: صیغه نامه می خواد!
گفت: صیغه چیه؟
گفتم: یه جور نامه ست.
گفت: نامه از من می خواد؟
خب الان براش می نویسم، صد تا نامه می نویسم.
گفتم: نه، نامه از من می خواد!
گفت: زنه، از تو نامه می خواد؟!
پس تو یعنی با اون زن!...
خب می گفتی از اول!
گفتم: نه، نه! ما با هم هیچ رابطه و صنمی نداریم!
من با اون زن، نسبتی ندارم!
فقط همسایه مه، اما باید یه چیزی بهش نشون بدیم.
به زن گفتم: ببین این شوهرمه! صیغه نامه میخوای؟
اولا به تو چه! دوما فردا بیا شناسنامه مو ببین. شناسنامه م محضره الان!
بیخیال جواب زن؛ مارکز را بالا بردم...
دخترم رفته بود دانشگاه، خداراشکر!
صبحانه هم نخورده بود، طفلی!
حتی یک تخم مرغ، برای خودش آب پز نکرده بود...
بمیرم برای بچه م!
مارکز نگذاشت امروز صبح به او برسم، به بچه م، دلبرکم!
مارکز به من گفت: چرا گریه می کنی سینیوریتا؟!
گفتم: خب الان تصویرمون، تو دوربین ضبط شده، اگه زن همسایه، بره همه جا پخش کنه چی؟!
مارکز گفت: چرا نگرانی؟ من شوهرتم!
گفتم: آخه اینجا یه چیزایی لازمه عزیز، صیغه نامه ای، چیزی.
مارکز گفت: اونم برات جورش می کنم!
و هیچکدام اصلا حواسمان نبود که کلید دارد در قفل، می چرخد و...
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_دوم
کبیر آقا، خیلی بد نگاهم کرد!
آخر با شال روی شانه، دست در دست یک مرد غریبه ی سیبیلو که تا حالا او را ندیده بود!
آن هم من، که همیشه دم از شرم، عفاف و پاکدامنی می زدم و سال ها، تنها، کنار دخترم ایستاده و مستقل بودم.
سلام زیرلبی به کبیر آقا دادم...
او اخمی کرد و گفت: علیک سلام!
ولی به مارکز اصلا نگاه هم نکرد.
دم در خانه مانده بودم، دسته کلید جادوییم، که چهل کلید در آن بود، کدام یکی می خواست این در را باز کند؟
همیشه کلیدها را قاطی می کردم و یادم می رفت که پشتشان لاک بزنم و باز یادم رفته بود که همسایه، دوربین گذاشته و دارد من و مارکز را می بیند!
از آیفون گفت: این کیه داری میاری تو؟
گفتم: ایشون آقای مارکز هستن.
گفت: مارکز یا هر کسی، کیه داری میاری تو خونه ی من؟
گفتم: ببخشید! دارم میبرمش خونه ی خودم!
گفت: باشه صبح به این زودی با یه مرد غریبه، برای چی یه زن مطلقه، باید یه مرد غریبه رو با خودش بیاره تو؟
صیغه نامه تون کو؟
گفتم: صیغه نامه نداریم!
ایشون آقای مارکز هستن، برنده ی نوبل ادبی، صد سال تنهایی و...
گفت: بیچاره صد سال تنهایی کشیده تا بالاخره بدبخت فلک زده، تو رو پیدا کرده؟!
من بدون صیغه نامه، مرد غریبه تو ساختمون راه نمیدم!
اینجا ما بچه داریم. جوون داریم، بدآموزی داره!
برو یه صیغه نامه بگیر، بعد دست مردت رو بگیر بیار تو!
تو این ساختمون، خانواده زندگی می کنه، پانسیون که نیست!
مارکز که زبان ما را نمی فهمید، گفت: چی میگه این؟
گفتم: صیغه نامه می خواد!
گفت: صیغه چیه؟
گفتم: یه جور نامه ست.
گفت: نامه از من می خواد؟
خب الان براش می نویسم، صد تا نامه می نویسم.
گفتم: نه، نامه از من می خواد!
گفت: زنه، از تو نامه می خواد؟!
پس تو یعنی با اون زن!...
خب می گفتی از اول!
گفتم: نه، نه! ما با هم هیچ رابطه و صنمی نداریم!
من با اون زن، نسبتی ندارم!
فقط همسایه مه، اما باید یه چیزی بهش نشون بدیم.
به زن گفتم: ببین این شوهرمه! صیغه نامه میخوای؟
اولا به تو چه! دوما فردا بیا شناسنامه مو ببین. شناسنامه م محضره الان!
بیخیال جواب زن؛ مارکز را بالا بردم...
دخترم رفته بود دانشگاه، خداراشکر!
صبحانه هم نخورده بود، طفلی!
حتی یک تخم مرغ، برای خودش آب پز نکرده بود...
بمیرم برای بچه م!
مارکز نگذاشت امروز صبح به او برسم، به بچه م، دلبرکم!
مارکز به من گفت: چرا گریه می کنی سینیوریتا؟!
گفتم: خب الان تصویرمون، تو دوربین ضبط شده، اگه زن همسایه، بره همه جا پخش کنه چی؟!
مارکز گفت: چرا نگرانی؟ من شوهرتم!
گفتم: آخه اینجا یه چیزایی لازمه عزیز، صیغه نامه ای، چیزی.
مارکز گفت: اونم برات جورش می کنم!
و هیچکدام اصلا حواسمان نبود که کلید دارد در قفل، می چرخد و...
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...
کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!
احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید، وحشت می کرد و فراری می شد!
به مارکز گفتم: باید قایم شی!
گفت: کجا؟
گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...
یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...
مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!
گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!
و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!
تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.
دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟
گفتم: بوی چی؟!
گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!
گفتم: خیالاتی شدی!
گفت: صبح کجا بودی؟
گفتم: رفته بودم نون بخرم.
گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟
گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کار رو بکنم.
گفت: کو نون؟!
گفتم: جا گذاشتم!
دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟
و به اتاقش رفت...
به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...
شوهرم نبود... غیب شده بود!
گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!
من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم،
اما خودش نبود!
دستمال گردن پاره شده بود!
با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!
نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!
باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
"صلوات بفرست، پیدا میشه."
با دست لرزان ، شماره ی عهدیه را گرفتم.
هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو، چی گم کردی؟
گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!
گفت: کتابش؟
گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟
الان باز حالم بد میشه!
می دونی که من فوبیای گم کردن دارم...
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟
عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.
آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود
و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند،
انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.
مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...
کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!
احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید، وحشت می کرد و فراری می شد!
به مارکز گفتم: باید قایم شی!
گفت: کجا؟
گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...
یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...
مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!
گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!
و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!
تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.
دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟
گفتم: بوی چی؟!
گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!
گفتم: خیالاتی شدی!
گفت: صبح کجا بودی؟
گفتم: رفته بودم نون بخرم.
گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟
گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کار رو بکنم.
گفت: کو نون؟!
گفتم: جا گذاشتم!
دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟
و به اتاقش رفت...
به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...
شوهرم نبود... غیب شده بود!
گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!
من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم،
اما خودش نبود!
دستمال گردن پاره شده بود!
با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!
نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!
باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
"صلوات بفرست، پیدا میشه."
با دست لرزان ، شماره ی عهدیه را گرفتم.
هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو، چی گم کردی؟
گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!
گفت: کتابش؟
گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟
الان باز حالم بد میشه!
می دونی که من فوبیای گم کردن دارم...
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟
عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.
آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود
و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند،
انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.
مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_چهارم
مارکز در خانه ی ما غیبش زده بود...
خانه فقط یک در داشت که درست، کنارِ اتاق دخترم بود.
وقتی مردتان غیبش می زند؛ دو راه بیشتر ندارید،
یا ابدا به روی خودتاننیاورید ، تا بالاخره خودش برگردد،
یا دنیا را روی سر همه و حتی خودتان خراب کنید!
دومی را دوست نداشتم.
مارکز از کلمبیا آمده بود تا در خانه ی من گم شود...
حالا چرا باید زمین و زمان را به هم بریزم؟
یا از من خوشش نیامده و رفته، یا یک گوشه ی خانه، زیر وسایل مُرده....
آنوقت، بوی مُرده که بلند شد، می فهمیم کجاست...
جمله ی آخر را از لجم گفتم...
ناراحت بودم که همسرم ناپدید شده!
من که او را نکشتم که نگران باشم!
میخواست مواظب خودش باشد؛ مرد گُنده.... به من چه!
اگر مرا دوست داشته باشد برمی گردد.
مردی که دوستت دارد؛ هرگز جای دوری نمی رود.
می تواند تا بقالی یا پارک، کمی شیطنت کند، اما جای دوری نمی رود، چون دلش در خانه است.
در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بودم و سعی کردم فکر کنم مارکز، گوشه ای خوابش برده...
در آن خانه فیل هم گم می شد، ما پیدایش نمی کردیم.
پس گشتن ، بی فایده بود.
دست کم برای خودم و دخترم، باید ناهاری می پختم.
آن مرد هم نویسنده ی بزرگی بود.
آدم های بزرگ، به این راحتی گم نمی شوند.
خبرنگارها پیدایشان می کنند.
وسط آشپزی بودم که گوشی زنگ زد، گوشی را برداشتم.
زنی سراسیمه ، به زبانی که نمی فهمیدم داشت عربده می کشید...
حتی اجازه نمی داد سلام دهم.
وقتی نفسش گرفت و به سرفه افتاد، مودبانه به زبان فارسی گفتم:
ببخشید من هیچی از حرف های شما نفهمیدم... شما؟
ناگهان به فارسی گفت:
گوربابات... من زنشم مرسدس!
تو چه لجنی هستی؟
ازت شکایت می کنم بدبخت!
گفتم: زنِ کی؟
گیج شده بودم...
_مرسدس گارسیا مارکز!
با شوهر من چکار کردی زنیکه؟
گفتم: مودب باشید خانم مرسده...
من شوهر شما رو از صبح دیگه ندیدم، کاریشم نکردم!
فریاد زد: ارواح ننه ت!
همه ی گناهکارا اینو میگن:
کاریش نکردم!
همه ی گناهکارها سعی می کنن، مثل تو بگن، دیگران بی ادبن
.
همه ی بزهکارا سعی می کنن جلوی مردم، چهره ی یه آدم شریف وحقگو رو داشته باشن...
ولی من می دونم تو چه مارمولکی هستی، پرستو!
یک لحظه خشکم زد:
پرستو؟!
پرستو کیه؟!
خانم اشتباه گرفتید!
اسم من، پرستو نیست.
مرسده از آن طرف فریاد زد:
می دونم لعنتی، شغلت پرستوئه!
به گابوی من چشم داشتی آره؟نشونت میدم!
الان به پلیس زنگ می زنم...
و هنوز گوشی را قطع نکرده بود که زنگ در، بصدا در آمد.
آیفون خراب بود.
از پنجره نگاه کردم.
دوپلیس، پشت در ایستاده بودند...
قلبم لرزید!
چرا آدمِ بیگناه را اذیت می کنند؟
من بیگناه بودم.
نه مرسده می شناختم، نه پرستو...
از جانم چه می خواستند؟
ولی آیا واقعا بیگناه بودم؟
بیگناهی واژه ی سختیست.
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_چهارم
مارکز در خانه ی ما غیبش زده بود...
خانه فقط یک در داشت که درست، کنارِ اتاق دخترم بود.
وقتی مردتان غیبش می زند؛ دو راه بیشتر ندارید،
یا ابدا به روی خودتاننیاورید ، تا بالاخره خودش برگردد،
یا دنیا را روی سر همه و حتی خودتان خراب کنید!
دومی را دوست نداشتم.
مارکز از کلمبیا آمده بود تا در خانه ی من گم شود...
حالا چرا باید زمین و زمان را به هم بریزم؟
یا از من خوشش نیامده و رفته، یا یک گوشه ی خانه، زیر وسایل مُرده....
آنوقت، بوی مُرده که بلند شد، می فهمیم کجاست...
جمله ی آخر را از لجم گفتم...
ناراحت بودم که همسرم ناپدید شده!
من که او را نکشتم که نگران باشم!
میخواست مواظب خودش باشد؛ مرد گُنده.... به من چه!
اگر مرا دوست داشته باشد برمی گردد.
مردی که دوستت دارد؛ هرگز جای دوری نمی رود.
می تواند تا بقالی یا پارک، کمی شیطنت کند، اما جای دوری نمی رود، چون دلش در خانه است.
در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بودم و سعی کردم فکر کنم مارکز، گوشه ای خوابش برده...
در آن خانه فیل هم گم می شد، ما پیدایش نمی کردیم.
پس گشتن ، بی فایده بود.
دست کم برای خودم و دخترم، باید ناهاری می پختم.
آن مرد هم نویسنده ی بزرگی بود.
آدم های بزرگ، به این راحتی گم نمی شوند.
خبرنگارها پیدایشان می کنند.
وسط آشپزی بودم که گوشی زنگ زد، گوشی را برداشتم.
زنی سراسیمه ، به زبانی که نمی فهمیدم داشت عربده می کشید...
حتی اجازه نمی داد سلام دهم.
وقتی نفسش گرفت و به سرفه افتاد، مودبانه به زبان فارسی گفتم:
ببخشید من هیچی از حرف های شما نفهمیدم... شما؟
ناگهان به فارسی گفت:
گوربابات... من زنشم مرسدس!
تو چه لجنی هستی؟
ازت شکایت می کنم بدبخت!
گفتم: زنِ کی؟
گیج شده بودم...
_مرسدس گارسیا مارکز!
با شوهر من چکار کردی زنیکه؟
گفتم: مودب باشید خانم مرسده...
من شوهر شما رو از صبح دیگه ندیدم، کاریشم نکردم!
فریاد زد: ارواح ننه ت!
همه ی گناهکارا اینو میگن:
کاریش نکردم!
همه ی گناهکارها سعی می کنن، مثل تو بگن، دیگران بی ادبن
.
همه ی بزهکارا سعی می کنن جلوی مردم، چهره ی یه آدم شریف وحقگو رو داشته باشن...
ولی من می دونم تو چه مارمولکی هستی، پرستو!
یک لحظه خشکم زد:
پرستو؟!
پرستو کیه؟!
خانم اشتباه گرفتید!
اسم من، پرستو نیست.
مرسده از آن طرف فریاد زد:
می دونم لعنتی، شغلت پرستوئه!
به گابوی من چشم داشتی آره؟نشونت میدم!
الان به پلیس زنگ می زنم...
و هنوز گوشی را قطع نکرده بود که زنگ در، بصدا در آمد.
آیفون خراب بود.
از پنجره نگاه کردم.
دوپلیس، پشت در ایستاده بودند...
قلبم لرزید!
چرا آدمِ بیگناه را اذیت می کنند؟
من بیگناه بودم.
نه مرسده می شناختم، نه پرستو...
از جانم چه می خواستند؟
ولی آیا واقعا بیگناه بودم؟
بیگناهی واژه ی سختیست.
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_پنجم
این که یک نفر به تو بگوید پرستو هستی، معانی چندگانه ای دارد!
من تازه متوجه منظور زن مارکز شدم.
پلیسی می خواست وارد شود، گفتم:
شما اجازه ی ورود ندارید!
گفت: پس شما بیاید بیرون.
دخترم، خواب بود.
بیرون رفتم...
پلیس گفت: از شما شکایت شده، توسط خانمِ...
اسمش یه کم سخته!
گفتم: خانم مرسدس بارچا، یعنی؛ مرسدس گارسیامارکز، درسته؟
گفت: بله، می دونین علتش چیه؟
گفتم: فکر می کنه من شوهرشو برای اهداف سیاسی یا...
پلیس میان حرفم دوید و گفت:
والله شوهرش چنین اعترافی کرده، گفته شما فریبش دادید!
گفتم: مارکز اینو گفته؟
گفت: بله، برای همین متاسفانه باید شمارو ببریم.
گفتم: مارکز تو خونه ی ما بود، دخترم اومد و من به مارکز گفتم : بره تو اتاق لباسا ، تا بعد، سر فرصت مناسب، اونا رو به هم معرفی کنم.
چه جوری الان تو اداره ی پلیسه؟
چه طوری با شما صحبت کرده؟
پلیس به همکارش، نگاهی کرد و دومی گفت:
خانم، آقای مارکز، از صبح تو اداره ی پلیسه و معتقده شما فریبش دادید!
میگه شما با اهداف خاصِ گروه های سیاسی مخالف، خواستید متوجه بشید که چی تو فکرش می گذره و حتی سوژه ی رمان جدیدش رو بدزدید و به اسم خودتون چاپ کنید!
شما می دونین که مارکز، طرفدارای زیادی داره و
می دونین چه دوستان با نفوذی در جهان داره!
فیدل کاسترو، ژان پل سارتر و خیلی ها...
چه طوری جرات کردید تو روز روشن؛ اونم در جهان رسانه؛چنین کاری کنید؟
گفتم: اون چه جوری جرات کرده به من تهمت بزنه؟
اون خودش خواست بیاد
خونه ی ما، چون پارک، سرد بود و گفت هنوز هتلی نگرفته!
هر دو پلیس خندیدند و گفتند:
مارکز اینجا مهمون سفارته، خانم، چطور جایی نداره؟
ناگهان احساس کردم که بازی خورده ام!
گفتم: خب از کجا معلوم اون نمی خواسته ایده ی منو بدزده؟منم یه نویسنده ام!
گفتند: خانم شما خودتو، با مارکز مقایسه می کنی؟!
خود بزرگ بینی داری؟!
گفتم: نه، اما منم آدمم!
از کجا معلوم اون درمورد من، تحقیق نکرده؟
بین اون همه آدم، توی مهمونی، اومد سراغ من!
اون به من تقاضا داد با هم بریم بیرون!
اتفاق خاصی نیفتاد، تا پارک میدون رفتیم و برگشتیم.
پلیس گفت:
خانم ، اینا رو تو اداره ی پلیس توضیح بدید، هر حرفی که الان بزنید ، ممکنه به ضررتون تموم شه.
آقای مارکز گزارش یک آدم ربایی داده!
نفسم بند آمد!
سوارماشین پلیس شدیم و رفتیم...
مارکز نشسته بود و داشت به زبان اسپانیایی برای عده ای صحبت می کرد و همه ی اطرافش می خندیدند.
تعجب کرده بودم چطور همه ی پلیس های ما، اسپانیایی بلدند!
من نمی فهمیدم چه می گوید!
تا مرا دید، رویش را برگرداند، چایش را فوری سر کشید و استکان را محکم روی نعلبکی کوبید،
بعد باز چیزی گفت که همه خندیدند.
حس کردم مضحکه شده ام!
راستی کدام یک از ما ، پرستو بودیم!
من یا مارکز؟
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_پنجم
این که یک نفر به تو بگوید پرستو هستی، معانی چندگانه ای دارد!
من تازه متوجه منظور زن مارکز شدم.
پلیسی می خواست وارد شود، گفتم:
شما اجازه ی ورود ندارید!
گفت: پس شما بیاید بیرون.
دخترم، خواب بود.
بیرون رفتم...
پلیس گفت: از شما شکایت شده، توسط خانمِ...
اسمش یه کم سخته!
گفتم: خانم مرسدس بارچا، یعنی؛ مرسدس گارسیامارکز، درسته؟
گفت: بله، می دونین علتش چیه؟
گفتم: فکر می کنه من شوهرشو برای اهداف سیاسی یا...
پلیس میان حرفم دوید و گفت:
والله شوهرش چنین اعترافی کرده، گفته شما فریبش دادید!
گفتم: مارکز اینو گفته؟
گفت: بله، برای همین متاسفانه باید شمارو ببریم.
گفتم: مارکز تو خونه ی ما بود، دخترم اومد و من به مارکز گفتم : بره تو اتاق لباسا ، تا بعد، سر فرصت مناسب، اونا رو به هم معرفی کنم.
چه جوری الان تو اداره ی پلیسه؟
چه طوری با شما صحبت کرده؟
پلیس به همکارش، نگاهی کرد و دومی گفت:
خانم، آقای مارکز، از صبح تو اداره ی پلیسه و معتقده شما فریبش دادید!
میگه شما با اهداف خاصِ گروه های سیاسی مخالف، خواستید متوجه بشید که چی تو فکرش می گذره و حتی سوژه ی رمان جدیدش رو بدزدید و به اسم خودتون چاپ کنید!
شما می دونین که مارکز، طرفدارای زیادی داره و
می دونین چه دوستان با نفوذی در جهان داره!
فیدل کاسترو، ژان پل سارتر و خیلی ها...
چه طوری جرات کردید تو روز روشن؛ اونم در جهان رسانه؛چنین کاری کنید؟
گفتم: اون چه جوری جرات کرده به من تهمت بزنه؟
اون خودش خواست بیاد
خونه ی ما، چون پارک، سرد بود و گفت هنوز هتلی نگرفته!
هر دو پلیس خندیدند و گفتند:
مارکز اینجا مهمون سفارته، خانم، چطور جایی نداره؟
ناگهان احساس کردم که بازی خورده ام!
گفتم: خب از کجا معلوم اون نمی خواسته ایده ی منو بدزده؟منم یه نویسنده ام!
گفتند: خانم شما خودتو، با مارکز مقایسه می کنی؟!
خود بزرگ بینی داری؟!
گفتم: نه، اما منم آدمم!
از کجا معلوم اون درمورد من، تحقیق نکرده؟
بین اون همه آدم، توی مهمونی، اومد سراغ من!
اون به من تقاضا داد با هم بریم بیرون!
اتفاق خاصی نیفتاد، تا پارک میدون رفتیم و برگشتیم.
پلیس گفت:
خانم ، اینا رو تو اداره ی پلیس توضیح بدید، هر حرفی که الان بزنید ، ممکنه به ضررتون تموم شه.
آقای مارکز گزارش یک آدم ربایی داده!
نفسم بند آمد!
سوارماشین پلیس شدیم و رفتیم...
مارکز نشسته بود و داشت به زبان اسپانیایی برای عده ای صحبت می کرد و همه ی اطرافش می خندیدند.
تعجب کرده بودم چطور همه ی پلیس های ما، اسپانیایی بلدند!
من نمی فهمیدم چه می گوید!
تا مرا دید، رویش را برگرداند، چایش را فوری سر کشید و استکان را محکم روی نعلبکی کوبید،
بعد باز چیزی گفت که همه خندیدند.
حس کردم مضحکه شده ام!
راستی کدام یک از ما ، پرستو بودیم!
من یا مارکز؟
#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا