#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت85
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#پاورقی
#کتاب
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
دیر شده بود...
بناز متوجه نبود که با خشم سرکوب شده اش، چگونه روی شن ها، یاسر را زمین انداخته، کتک می زند.
با مشت، لگد، شلاق...
یاسر غافلگیر شده بود!
تاحالا زنی، اینگونه ندیده بود!
درد شلاق و لگدهای بناز آنقدر شدید نبود، که از فوران این همه خشم، در این جسم زیبا و شکننده، شوکه شده بود!
بیشتر از این، نمی توانست درشگفتی بماند، باید از خودش دفاع می کرد!
باید از این زن، فرار می کرد.
داد زد:
من چیکارت کردم زن روانی؟
بناز لگد دیگری، به او زد و گفت:
تاحالا، چند تا دخترو، اینجوری زدی؟دوستات به چند تاشون، تو جاهای تاریک تعرض کردن؟!
و اون بیچاره ها، به خاطر آبروشون، هیچجا نگفتن؟
تو، دست پرورده ی همونایی هستی که چون زور دارن، از یه بچه هم نمیگذرن!
این کتکا لازمته!
باید یادت بمونه که هم شلاق درد داره، هم لگد....
و خواست شلاق را دوباره بر دست یاسر بکوبد که یاسر، شلاق را از او قاپید!
تازه از شوکِ حمله زن در آمده بود.
با هم گلاویز شدند.
تن به تن...
بناز، با چنگ و مشت از خودش، دفاع می کرد و یاسر، وحشی شده بود، عین شبی که با لباس شخصی، دخترک هفده ساله ای را در میان جمعیت به لگد بسته بود!
بناز داد زد:
این تربیتِ اون فرمانده ته، نه؟
هر کی با ما نیست، ضد ماست و باید لهش کرد!
حرفای اونه!
و موهای یاسر را، چنگ زد...
یاسر، ناگهان متوجه شد که بناز روی او افتاده، صورتش متورم است و دگمه های پیراهنش باز...
گیسوان طلاییش، روی شانه هایش پریشان است.
هر دو، نفس نفس می زدند.
جنگ نبود. اعلام بقاء بود.
یاسر گفت:
بسه دیگه دختر!
سرو وضعتو، درست کن!
بلند شو از روی من!
بناز خندید:
وسط دعوا، امر به معروفت گرفته بچه؟
ریخت من همینیه که هست!
یه نگاه به ریخت خودت کردی!
حریر طلایی موهایش را از روی صورتش، کنار زد و گفت:
ما چریکیم!
مثل شما با دیدن موی یه زن به گناه نمیافتیم...
ولی من مشکلی ندارم. تو قراره گروگان من باشی، تا طاها رو پس بگیرم...
سه ماه جاسوس من، دور خونه تون بود تا ببینه چطوری برادر زاده مو ببرم!
آخر فهمیدم جوابش تویی!
تنها یادگار اون خانواده که شکل خواهر مرحومشه!
مونده بودم چطوری تو رو بدزدم، که سعید صادقی بهم زنگ زد.
گفت:
خواهر هفده ساله ش، ظاهرا خوب ادبت کرده!
اونقدر داغونت کرده که از مرز زدی بیرون!
وقتش بود...
حالا گروگان منی!
نه دگمه مو میبندم، نه موهامو!
من، تو نیستم! و اینجا، منم که فرمانده ام!
یا مثل برده من ساکت میشی یا عقدت میکنم، بعد کتکت می زنم!
شماها که خیلی صیغه دوست دارید؟ نه؟!کی از فرمانده بناز بهتر؟
ولی تو، برده ی جنسی بشی بهتره، تا بفهمی حمله، به دخترای مردم یعنی چی؟
سعید همه رو بهم گفت...
اون همه شلاق بخاطر یه کلمه؟
حالا اول صیغه ت کنم یا برده ی جنسی! سربازام از خجالتت در میان...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت85
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت85
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#پاورقی
#کتاب
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
دیر شده بود...
بناز متوجه نبود که با خشم سرکوب شده اش، چگونه روی شن ها، یاسر را زمین انداخته، کتک می زند.
با مشت، لگد، شلاق...
یاسر غافلگیر شده بود!
تاحالا زنی، اینگونه ندیده بود!
درد شلاق و لگدهای بناز آنقدر شدید نبود، که از فوران این همه خشم، در این جسم زیبا و شکننده، شوکه شده بود!
بیشتر از این، نمی توانست درشگفتی بماند، باید از خودش دفاع می کرد!
باید از این زن، فرار می کرد.
داد زد:
من چیکارت کردم زن روانی؟
بناز لگد دیگری، به او زد و گفت:
تاحالا، چند تا دخترو، اینجوری زدی؟دوستات به چند تاشون، تو جاهای تاریک تعرض کردن؟!
و اون بیچاره ها، به خاطر آبروشون، هیچجا نگفتن؟
تو، دست پرورده ی همونایی هستی که چون زور دارن، از یه بچه هم نمیگذرن!
این کتکا لازمته!
باید یادت بمونه که هم شلاق درد داره، هم لگد....
و خواست شلاق را دوباره بر دست یاسر بکوبد که یاسر، شلاق را از او قاپید!
تازه از شوکِ حمله زن در آمده بود.
با هم گلاویز شدند.
تن به تن...
بناز، با چنگ و مشت از خودش، دفاع می کرد و یاسر، وحشی شده بود، عین شبی که با لباس شخصی، دخترک هفده ساله ای را در میان جمعیت به لگد بسته بود!
بناز داد زد:
این تربیتِ اون فرمانده ته، نه؟
هر کی با ما نیست، ضد ماست و باید لهش کرد!
حرفای اونه!
و موهای یاسر را، چنگ زد...
یاسر، ناگهان متوجه شد که بناز روی او افتاده، صورتش متورم است و دگمه های پیراهنش باز...
گیسوان طلاییش، روی شانه هایش پریشان است.
هر دو، نفس نفس می زدند.
جنگ نبود. اعلام بقاء بود.
یاسر گفت:
بسه دیگه دختر!
سرو وضعتو، درست کن!
بلند شو از روی من!
بناز خندید:
وسط دعوا، امر به معروفت گرفته بچه؟
ریخت من همینیه که هست!
یه نگاه به ریخت خودت کردی!
حریر طلایی موهایش را از روی صورتش، کنار زد و گفت:
ما چریکیم!
مثل شما با دیدن موی یه زن به گناه نمیافتیم...
ولی من مشکلی ندارم. تو قراره گروگان من باشی، تا طاها رو پس بگیرم...
سه ماه جاسوس من، دور خونه تون بود تا ببینه چطوری برادر زاده مو ببرم!
آخر فهمیدم جوابش تویی!
تنها یادگار اون خانواده که شکل خواهر مرحومشه!
مونده بودم چطوری تو رو بدزدم، که سعید صادقی بهم زنگ زد.
گفت:
خواهر هفده ساله ش، ظاهرا خوب ادبت کرده!
اونقدر داغونت کرده که از مرز زدی بیرون!
وقتش بود...
حالا گروگان منی!
نه دگمه مو میبندم، نه موهامو!
من، تو نیستم! و اینجا، منم که فرمانده ام!
یا مثل برده من ساکت میشی یا عقدت میکنم، بعد کتکت می زنم!
شماها که خیلی صیغه دوست دارید؟ نه؟!کی از فرمانده بناز بهتر؟
ولی تو، برده ی جنسی بشی بهتره، تا بفهمی حمله، به دخترای مردم یعنی چی؟
سعید همه رو بهم گفت...
اون همه شلاق بخاطر یه کلمه؟
حالا اول صیغه ت کنم یا برده ی جنسی! سربازام از خجالتت در میان...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت85
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
پستچی
جلددوم
تقدیم به همه آنها که موقع نوشتن پستچی مرا رنجاندند.
چیستایثربی
کانال خصوصی پستچی_دو
جلددوم
تقدیم به همه آنها که موقع نوشتن پستچی مرا رنجاندند.
چیستایثربی
کانال خصوصی پستچی_دو
سختترین کار دنیا، کرد بودن است
سانسور «کردستان» در متن کتابها
خالد سعدینی چهارشنبه 9 مرداد 1398 برابر با 31 ژوئیه 2019
ILYAS AKENGIN / AFP
فکر میکنم اکثر مردم عنوان این مقاله را اغراق آمیز بدانند و اکثرا آن را رد کنند. با این حال، از دوستم «امید فرات» شنیده بودم که کسی به او گفته بود: «سختترین کار دنیا کرد بودن است». اکنون، تلاش خواهم کرد که چند نمونه از مصائب کرد بودن را ذکر کنم.
در روزهای گذشته، نسخه اصلی کتاب «یازده دقیقه» پائولو کوئلیو همراه با نسخهای که واژه کردستان در آن حذف شده، از طریق توییتر در حال انتشار است. تصور نمیکنم «انتشارات جان» بخواهد به طور عامدانه کتابی را سانسور کند. چرا که آقای اردال اوز، صاحب این انتشاراتی فردی دموکرات منش و روشنفکر است.
با این حال، پس از انتشار کتاب سانسور شده یازده دقیقه، کلمه کردستان در کتابهای زیادی از «سیاحتنامه» اولیا چلبی گرفته تا «مرغ عشق» رشاد نوری گولتکین، حذف شده است و ضرورت و عدم ضرورت ذکر این نام جغرافیایی بارها در رسانههای اجتماعی مورد بحث قرار گرفته است.
واقعیت این است انسانها به طور طبیعی در محیط زندگی خود با برخی از واژهها و مفاهیم سروکار دارند و حقیقتا از ترس و نفرت و تاثیر این واژه بر افرادی که در ترکیه زندگی میکنند و یا خود را ترک میدانند شگفت زده هستم. زیرا قدیمیترین کتابی که به واژه کردستان تحت عنوان «ارض اکراد» اشاره کرده کتاب «دیوان لغات ترک» محمود کاشغری است که میتوان آن را «کتاب مقدس ترکها» نامید. فکر میکنم پیش از او هم یکی از فرماندهان ترک به نام «سلطان سنجر» نام ایالت کردستان را به کار برده بود و در واقع آنچه در اسناد دولتی ترکیه تحت عنوان «تاریخچه هزار ساله ترکها و کردها» از آن نام برده میشود مبتنی بر همین موضوع است. همچنین در دوره عثمانی هم پادشاهان آن با افتخار صحبت از ایالت کردستان میکردند و در نهایت ایالت کردستان توسط سلطان عبدالمجید در سال ۱۸۵۲ تأسیس شد و تا زمان فروپاشی امپراتوری عثمانی، واژه کردستان که در کتابها، اسناد، سالنامهها، و سندهای ملکی میلیونها بار ثبت شده است. با این وجود، چرا این نام جغرافیایی تا این حد در بین مردم باعث ایجاد تنفر میشود.
هر از گاهی شاهد بودهام حتی افرادی که تصور میکردم روشنفکر هستند نسبت به این نام نفرت دارند. این موضوع مرا یاد حکایت یک هامبورگی میاندازد. حکایت از این قرار است که یک یهودی ساکن هامبورگ و یک خیاط زبردست آلمانی دوستان صمیمی هم بودند. در آن روزها نازیها چهره پلید خود را در آلمان رو کرده بودند و این خبر در همهجا شایع شده بود که نازیها یهودیان را ابتدا به گتو و بعدا به اردوگاه میفرستند. یهودی هامبورگی هم برای اینکه میزان قابل اعتماد بودن افراد را محک بزند پیش دوست خیاط خود رفت و گفت: برادر شنیدهای که نازیها، یهودیان و خیاطها را جمعآوری میکنند. این دوست خیاط که از شدت ترس دست و پاچه شده به او میگوید: یهودیان را میفهمم ولی خیاطها دیگر چه گناهی دارند. یهودی هامبورگی با شنیدن این حرف با گفتن این عبارت که «ای بیوجدان من چه خطایی مرتکب شدهام که باید جمعآوریام کنند» به دوستی چندین ساله خود با او پایان میدهد.
ما کردها مردمان عادی هستیم و مانند هر کس دیگری میخواهیم زندگی عادی خود را داشته باشیم. روشنفکران و دانشگاهیان ما نیز تاریخ، ادبیات، فلسفه و دیگر کتابها را میخوانند و میخواهند درباره آنها صحبت کنند. ما بهعنوان افراد قلم به دست، میخواهیم در خصوص موضوعات مختلف، گلها، حشرات، عشق، اقتصاد، ورزش، تغذیه سالم و غیره بحث کنیم ولی به طور دائم به ما یادآوری میشود که کرد هستیم و حتی اگر هویتهای دیگری هم داشته باشیم، تنها کرد بودن ما مورد سوال قرار میگیرد، صحبت میشود و نمک بر زخممان ریخته میشود.
ما کردها دائما مجبور به اثبات وجود خود هستیم و تلاش میکنیم خودمان، انسانیتمان، و غنای زبان و فرهنگمان را به دیگران ثابت کنیم و این باعث خستگیمان میشود.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
سانسور «کردستان» در متن کتابها
خالد سعدینی چهارشنبه 9 مرداد 1398 برابر با 31 ژوئیه 2019
ILYAS AKENGIN / AFP
فکر میکنم اکثر مردم عنوان این مقاله را اغراق آمیز بدانند و اکثرا آن را رد کنند. با این حال، از دوستم «امید فرات» شنیده بودم که کسی به او گفته بود: «سختترین کار دنیا کرد بودن است». اکنون، تلاش خواهم کرد که چند نمونه از مصائب کرد بودن را ذکر کنم.
در روزهای گذشته، نسخه اصلی کتاب «یازده دقیقه» پائولو کوئلیو همراه با نسخهای که واژه کردستان در آن حذف شده، از طریق توییتر در حال انتشار است. تصور نمیکنم «انتشارات جان» بخواهد به طور عامدانه کتابی را سانسور کند. چرا که آقای اردال اوز، صاحب این انتشاراتی فردی دموکرات منش و روشنفکر است.
با این حال، پس از انتشار کتاب سانسور شده یازده دقیقه، کلمه کردستان در کتابهای زیادی از «سیاحتنامه» اولیا چلبی گرفته تا «مرغ عشق» رشاد نوری گولتکین، حذف شده است و ضرورت و عدم ضرورت ذکر این نام جغرافیایی بارها در رسانههای اجتماعی مورد بحث قرار گرفته است.
واقعیت این است انسانها به طور طبیعی در محیط زندگی خود با برخی از واژهها و مفاهیم سروکار دارند و حقیقتا از ترس و نفرت و تاثیر این واژه بر افرادی که در ترکیه زندگی میکنند و یا خود را ترک میدانند شگفت زده هستم. زیرا قدیمیترین کتابی که به واژه کردستان تحت عنوان «ارض اکراد» اشاره کرده کتاب «دیوان لغات ترک» محمود کاشغری است که میتوان آن را «کتاب مقدس ترکها» نامید. فکر میکنم پیش از او هم یکی از فرماندهان ترک به نام «سلطان سنجر» نام ایالت کردستان را به کار برده بود و در واقع آنچه در اسناد دولتی ترکیه تحت عنوان «تاریخچه هزار ساله ترکها و کردها» از آن نام برده میشود مبتنی بر همین موضوع است. همچنین در دوره عثمانی هم پادشاهان آن با افتخار صحبت از ایالت کردستان میکردند و در نهایت ایالت کردستان توسط سلطان عبدالمجید در سال ۱۸۵۲ تأسیس شد و تا زمان فروپاشی امپراتوری عثمانی، واژه کردستان که در کتابها، اسناد، سالنامهها، و سندهای ملکی میلیونها بار ثبت شده است. با این وجود، چرا این نام جغرافیایی تا این حد در بین مردم باعث ایجاد تنفر میشود.
هر از گاهی شاهد بودهام حتی افرادی که تصور میکردم روشنفکر هستند نسبت به این نام نفرت دارند. این موضوع مرا یاد حکایت یک هامبورگی میاندازد. حکایت از این قرار است که یک یهودی ساکن هامبورگ و یک خیاط زبردست آلمانی دوستان صمیمی هم بودند. در آن روزها نازیها چهره پلید خود را در آلمان رو کرده بودند و این خبر در همهجا شایع شده بود که نازیها یهودیان را ابتدا به گتو و بعدا به اردوگاه میفرستند. یهودی هامبورگی هم برای اینکه میزان قابل اعتماد بودن افراد را محک بزند پیش دوست خیاط خود رفت و گفت: برادر شنیدهای که نازیها، یهودیان و خیاطها را جمعآوری میکنند. این دوست خیاط که از شدت ترس دست و پاچه شده به او میگوید: یهودیان را میفهمم ولی خیاطها دیگر چه گناهی دارند. یهودی هامبورگی با شنیدن این حرف با گفتن این عبارت که «ای بیوجدان من چه خطایی مرتکب شدهام که باید جمعآوریام کنند» به دوستی چندین ساله خود با او پایان میدهد.
ما کردها مردمان عادی هستیم و مانند هر کس دیگری میخواهیم زندگی عادی خود را داشته باشیم. روشنفکران و دانشگاهیان ما نیز تاریخ، ادبیات، فلسفه و دیگر کتابها را میخوانند و میخواهند درباره آنها صحبت کنند. ما بهعنوان افراد قلم به دست، میخواهیم در خصوص موضوعات مختلف، گلها، حشرات، عشق، اقتصاد، ورزش، تغذیه سالم و غیره بحث کنیم ولی به طور دائم به ما یادآوری میشود که کرد هستیم و حتی اگر هویتهای دیگری هم داشته باشیم، تنها کرد بودن ما مورد سوال قرار میگیرد، صحبت میشود و نمک بر زخممان ریخته میشود.
ما کردها دائما مجبور به اثبات وجود خود هستیم و تلاش میکنیم خودمان، انسانیتمان، و غنای زبان و فرهنگمان را به دیگران ثابت کنیم و این باعث خستگیمان میشود.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#پستچی
جلددوم
اشتراک گذاری این داستان در کانالها ،گروهها و اینستاگرام ممنوع است
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
جلددوم
اشتراک گذاری این داستان در کانالها ،گروهها و اینستاگرام ممنوع است
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
با تمام عشقم به #تو ...
#قصه را نوشتم....
چونهنوز معتقدم :
#عشق میتواند معجزه کند
#قصه میتواند معجزه کند
#کلمه میتواند معجزه کند
و دنیا با عشق ، میتواند بهتر شود
و این دو روز زندگی ، زیباتر ....
.
.
.
با تمام #عشقم به تو
این #داستان را در فضای خصوصی منتشر میکنم
که تاریخ رنجو عشق من و تو
واین خاک
در یاد بماند ... آنچه بر ما گذشت
و آنچه بر فرزندان ما میرود....
.
.
با تمامعشقم به تو
من هم پیکی هستم
که باید پیام عشق خداوند را به مردم برسانم
و بگویم بیشتر بدبختی آدمها، جنگها، خودخواهیها ، پولپرستیها، فساد و شهوتها ... فقط و فقط از نبودِ عشقی اصیل است.... با تمام عشقم به تو علی،
#پستچی_دو را که بخش خصوصی زندگی ما بود
به مردم تقدیم میکنم
و اینایام در تهران نخواهم بود
خانه ای در دل کوه ....
تا بتوانم بنویسم.....
و مجبورم ارتباطم را مدتی باهمه چیز ، قطع کنم!
.
#نوشتن
با جان و دل ....
به آنها که به من اعتماد کردند
و در کانال
#تلگرام یا
#واتساپ برای خواندن این
#زندگینامه عضو شدند
.
هنوز مهلت هست
البته قصه فردا شروع مبشود
ما عاشقان در گروه بزرگ پستچی در کانال و واتساپ گرد هم میاییم
اما حرفهای خصوصی دلمان را در اکانت اینستاگرام دوم من میزنیم
#حرفهای_خصوصی زنانه و مردانه.
.
.
.
ثبت نام :
@ccch999آیدی تلگرام
.
فقط پیام درخواست عضویت دهید
ادمینها جای من پاسخگو هستند
.
.
پستچی_دو دیگر هرگز تکرار نمیشود...
#هرگز
همانگونه که من
همانگونه که علی.
من پای این عشق
ایستادم
و میایستم....
و حرفهای خصوصی را باید به دوستان_خصوصی زد.... و محرم
آنها که به من اعتماد کردند.
.
.
بااحترام و دلی سرشار از عشق
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#معجزه
#بانو
#سردار_عشق
#پستچی
تماسهای صوتی #بلاک میشوند.
نت ضعیف است
درخواست را در دایرکت نفرستید
اس ام اس بلاک میشود
من خط خودم را برای اینکار به ادمینها بخشیدم.
.
.
فقط درخواست مکتوب
در ایدی تلگرام
یا واتساپ
ممنون
#قصه را نوشتم....
چونهنوز معتقدم :
#عشق میتواند معجزه کند
#قصه میتواند معجزه کند
#کلمه میتواند معجزه کند
و دنیا با عشق ، میتواند بهتر شود
و این دو روز زندگی ، زیباتر ....
.
.
.
با تمام #عشقم به تو
این #داستان را در فضای خصوصی منتشر میکنم
که تاریخ رنجو عشق من و تو
واین خاک
در یاد بماند ... آنچه بر ما گذشت
و آنچه بر فرزندان ما میرود....
.
.
با تمامعشقم به تو
من هم پیکی هستم
که باید پیام عشق خداوند را به مردم برسانم
و بگویم بیشتر بدبختی آدمها، جنگها، خودخواهیها ، پولپرستیها، فساد و شهوتها ... فقط و فقط از نبودِ عشقی اصیل است.... با تمام عشقم به تو علی،
#پستچی_دو را که بخش خصوصی زندگی ما بود
به مردم تقدیم میکنم
و اینایام در تهران نخواهم بود
خانه ای در دل کوه ....
تا بتوانم بنویسم.....
و مجبورم ارتباطم را مدتی باهمه چیز ، قطع کنم!
.
#نوشتن
با جان و دل ....
به آنها که به من اعتماد کردند
و در کانال
#تلگرام یا
#واتساپ برای خواندن این
#زندگینامه عضو شدند
.
هنوز مهلت هست
البته قصه فردا شروع مبشود
ما عاشقان در گروه بزرگ پستچی در کانال و واتساپ گرد هم میاییم
اما حرفهای خصوصی دلمان را در اکانت اینستاگرام دوم من میزنیم
#حرفهای_خصوصی زنانه و مردانه.
.
.
.
ثبت نام :
@ccch999آیدی تلگرام
.
فقط پیام درخواست عضویت دهید
ادمینها جای من پاسخگو هستند
.
.
پستچی_دو دیگر هرگز تکرار نمیشود...
#هرگز
همانگونه که من
همانگونه که علی.
من پای این عشق
ایستادم
و میایستم....
و حرفهای خصوصی را باید به دوستان_خصوصی زد.... و محرم
آنها که به من اعتماد کردند.
.
.
بااحترام و دلی سرشار از عشق
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#معجزه
#بانو
#سردار_عشق
#پستچی
تماسهای صوتی #بلاک میشوند.
نت ضعیف است
درخواست را در دایرکت نفرستید
اس ام اس بلاک میشود
من خط خودم را برای اینکار به ادمینها بخشیدم.
.
.
فقط درخواست مکتوب
در ایدی تلگرام
یا واتساپ
ممنون
Bang Bang
Dua Lipa
بنگبنگ
عشق من مرا کشت
دوآ لیپا
اصل ترانه
نانسی سیناترا
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
تقدیم به طرفداران قصه های
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
عشق من مرا کشت
دوآ لیپا
اصل ترانه
نانسی سیناترا
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
تقدیم به طرفداران قصه های
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
پستچی_دو تا دقایقی دیگر
در کانال
و گروه_کانال واتساپ
در کانال
و گروه_کانال واتساپ
دوستان مقیمخارج
فقط تا دوشنبه برای ثبت نام کانال پستچی دو وقت دارید
دوستان واتساپ فقط تافردا
دوستان تلگرام تا دوشنبه
بعد لینکها باز عوض میشود
ضمنا کانالهای دیگری به اسم من یا پستچی ساخته شده که مال من نیست و بی اعتبار است. فریب نخورید
کانال ماخصوصیست و ویس من در آن آمده
چند بار
@ccch999
ادمین کانال داستان من
فقط تا دوشنبه برای ثبت نام کانال پستچی دو وقت دارید
دوستان واتساپ فقط تافردا
دوستان تلگرام تا دوشنبه
بعد لینکها باز عوض میشود
ضمنا کانالهای دیگری به اسم من یا پستچی ساخته شده که مال من نیست و بی اعتبار است. فریب نخورید
کانال ماخصوصیست و ویس من در آن آمده
چند بار
@ccch999
ادمین کانال داستان من
برای دوست داشتنِ من ، نمیخواهد فرهاد کوه کن باشی....
فقط کافیست نگاهم کنی ، حالم را بپرسی و لبخند بزنی ...
#چیستایثربی
رمان
#داستان
#آوا_متولد۱۳۷۹
قسمت87
امشب
فقط کافیست نگاهم کنی ، حالم را بپرسی و لبخند بزنی ...
#چیستایثربی
رمان
#داستان
#آوا_متولد۱۳۷۹
قسمت87
امشب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت86
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#کتاب
#پاورقی
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_ششم
ما همه ی روزها را زندگی نمی کنیم، برخی از روزها فقط، دم و بازدم است، از اینسو به آنسو می رویم، کارهایی می کنیم، ولی دلمان مرده است!
با این حساب، عمر واقعی ما خیلی کمتر از آن است که فکر می کنیم.
ما فقط، روزهایی که دلمان می تپد، زنده ایم، و بناز، دلش نمی تپید...
احساس می کرد که اتفاقی افتاده است، به همه چیز، بی تفاوت شده است، حتی گاهی، در هدفش؛ شک می کرد!
اینکه زندگیش را وقف یک "جمله" کرده بود:
"خاک من، ناموس من!"
آیا خاکش، او را هرگز تحویل می گرفت؟
آیا او را به عنوان یک زن، یک چریک، یک فرمانده ی پیشمرگ، جدی می گرفت؟
یا او، خودش را به زور، به صف اول تمام جبهه ها، رسانده بود؟
حالا یک اسم بود...
اسمی که از آن می ترسیدند!
اما آیا قلبی هم داشت؟
خواهرش گم شده بود...
شنید که او را گروگان گرفته اند.
یک دورگه ی چشم آبی!
باید بخاطر سارا، سفر می کرد...
شنید فرمانده رفته!
شنید، سعیدصادقی هم به فرمانده کمک می کند!
بناز، سعید را درک نمی کرد.
نمی دانست سعیدصادقی، با خانواده ی او صمیمی تر است یا ارادتش به فرمانده، بیشتر؟!
می دانست سعید، به فرمانده ایمان دارد، اما دلش، با هموطنانش است، با کردها...
بناز، خود را، عراقی نمی دانست، خود را یک کرد ازلی، می دانست و می دانست که همه ی کردهای عالم، از یک ریشه اند و همگی، درد مشترک دارند.
می دانست که سعید، نمی تواند از کنار آن ها و رنجشان بی تفاوت بگذرد، همانگونه که برای او، از ضرب و شتم، دستگیری و شلاق خوردن خواهر کوچکش، درد دل کرده بود و تلخ گریسته بود، اکنون به یاری فرمانده رفته بود، تا سارا را پیدا کنند!
آیا برای فرمانده رفته بود؟
یا برای سارا؟
بناز مطمئن نبود!
شاید سعید، فقط برای کمک به سارا، پا جلو گذاشته بود.
به هرحال هنوز هیچکس نمی دانست، هیچکس...
که فرمانده، چه نامه هایی امضا کرده و واقعا کیست!
شاید فقط خدا می دانست، نه سعید می دانست، نه سارا و نه حتی بناز!
خواهرش، گم شده بود، یک جاسوس دو رگه، او را دزدیده بود و بناز در دیار غریب، گروگانی داشت که دلش می خواست او را، با برادرزاده اش، عوض کند...
برادرزاده ای که به اشتباه، به فرمانده داده بود!
در سن کم...
پانزده سالگی!
در وقت عزای مادرش که دق مرگ شده بود!
در عزای برادری که با همسرش، سلاخی شده بود!
و او، در آن ایام، دختر نوجوان آسیب دیده ای بود که فقط چهار سالِ عمرش، از آن روز شوم می گذشت...
روزی که سه مرد بعثی، در کنار رودخانه برای ابد، روح او را به سه تکه تقسیم کردند!
یک تکه وطنش، یک تکه اسلحه و یک تکه دفاع همیشگی! و دیگر هیچ!
او "زن بودن" را هرگز به معنای واقعی، حس نکرده بود!
حالا تنها چیزی که آزارش می داد یاسر بود...
اگر او را نگه می داشت باید با او چه می کرد؟!
اگر کسی دنبال یاسر نمی آمد چه؟
اصلا شاید هیچکس طاها را، جای یاسر تحویل نمی داد!
شاید هیچکس یاسر را نمی خواست.
هیچکس جز...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت86
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت86
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#کتاب
#پاورقی
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_ششم
ما همه ی روزها را زندگی نمی کنیم، برخی از روزها فقط، دم و بازدم است، از اینسو به آنسو می رویم، کارهایی می کنیم، ولی دلمان مرده است!
با این حساب، عمر واقعی ما خیلی کمتر از آن است که فکر می کنیم.
ما فقط، روزهایی که دلمان می تپد، زنده ایم، و بناز، دلش نمی تپید...
احساس می کرد که اتفاقی افتاده است، به همه چیز، بی تفاوت شده است، حتی گاهی، در هدفش؛ شک می کرد!
اینکه زندگیش را وقف یک "جمله" کرده بود:
"خاک من، ناموس من!"
آیا خاکش، او را هرگز تحویل می گرفت؟
آیا او را به عنوان یک زن، یک چریک، یک فرمانده ی پیشمرگ، جدی می گرفت؟
یا او، خودش را به زور، به صف اول تمام جبهه ها، رسانده بود؟
حالا یک اسم بود...
اسمی که از آن می ترسیدند!
اما آیا قلبی هم داشت؟
خواهرش گم شده بود...
شنید که او را گروگان گرفته اند.
یک دورگه ی چشم آبی!
باید بخاطر سارا، سفر می کرد...
شنید فرمانده رفته!
شنید، سعیدصادقی هم به فرمانده کمک می کند!
بناز، سعید را درک نمی کرد.
نمی دانست سعیدصادقی، با خانواده ی او صمیمی تر است یا ارادتش به فرمانده، بیشتر؟!
می دانست سعید، به فرمانده ایمان دارد، اما دلش، با هموطنانش است، با کردها...
بناز، خود را، عراقی نمی دانست، خود را یک کرد ازلی، می دانست و می دانست که همه ی کردهای عالم، از یک ریشه اند و همگی، درد مشترک دارند.
می دانست که سعید، نمی تواند از کنار آن ها و رنجشان بی تفاوت بگذرد، همانگونه که برای او، از ضرب و شتم، دستگیری و شلاق خوردن خواهر کوچکش، درد دل کرده بود و تلخ گریسته بود، اکنون به یاری فرمانده رفته بود، تا سارا را پیدا کنند!
آیا برای فرمانده رفته بود؟
یا برای سارا؟
بناز مطمئن نبود!
شاید سعید، فقط برای کمک به سارا، پا جلو گذاشته بود.
به هرحال هنوز هیچکس نمی دانست، هیچکس...
که فرمانده، چه نامه هایی امضا کرده و واقعا کیست!
شاید فقط خدا می دانست، نه سعید می دانست، نه سارا و نه حتی بناز!
خواهرش، گم شده بود، یک جاسوس دو رگه، او را دزدیده بود و بناز در دیار غریب، گروگانی داشت که دلش می خواست او را، با برادرزاده اش، عوض کند...
برادرزاده ای که به اشتباه، به فرمانده داده بود!
در سن کم...
پانزده سالگی!
در وقت عزای مادرش که دق مرگ شده بود!
در عزای برادری که با همسرش، سلاخی شده بود!
و او، در آن ایام، دختر نوجوان آسیب دیده ای بود که فقط چهار سالِ عمرش، از آن روز شوم می گذشت...
روزی که سه مرد بعثی، در کنار رودخانه برای ابد، روح او را به سه تکه تقسیم کردند!
یک تکه وطنش، یک تکه اسلحه و یک تکه دفاع همیشگی! و دیگر هیچ!
او "زن بودن" را هرگز به معنای واقعی، حس نکرده بود!
حالا تنها چیزی که آزارش می داد یاسر بود...
اگر او را نگه می داشت باید با او چه می کرد؟!
اگر کسی دنبال یاسر نمی آمد چه؟
اصلا شاید هیچکس طاها را، جای یاسر تحویل نمی داد!
شاید هیچکس یاسر را نمی خواست.
هیچکس جز...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت86
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹ #87 #چیستا_یثربی بنازمانده بود و تنهایی.بناز مانده بودو تصمیم سخت.بناز مانده بودو یکلشکر سرباز که منتظر دستورش بودندو هیچ قلبی که هرگز،منتظرش نبود! حالا که به مشورت سارا و سعید احتیاج داشت،هردونبودند! چقدر آدمها،وقتی که بایدباشند نیستند!…