چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#شیداوصوفی #قسمت_چهل_و_دوم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

بهار زایمان سختی داشت؛ بعدش نازا شد... من بچه میخواستم! گفتم : پرویز که نمرده! گفت: بله، سرو مرو گنده ست؛ اما بچه من و بهار نیست!... با تعجب نگاهش کردم ؛ خندید: پس گفتن بچه بهاره، آره؟ گولتون زدن! این خانواده استاد دروغن !... همه، دسته جمعی! و هماهنگ با هم.... بچه ما یه دختر نارس بود که تا به دنیا اومد مرد؛ خودم خاکش کردم.... میتونم ببرمت سر مزارش، همین الان! گفتم: پس پرویز کیه؟ آرش واقعا پسرشه؟ گفت: پسرش نیست؛ اما اینکه پرویز کیه، خودتون با هوش سرشارتون باید بفهمید!.... آرشم تا قبل از این ماجرا نمیدونست پسر پرویز نیست؛اماحالا میدونه... گفتم؛ صبر کنید !... شما با بهار رابطه داشتید؛ چطوری باش آشنا شدید؟ گفت: وکیل، همیشه محرم خانواده هاست؛ من وکیل منصور و مشکات بودم ؛ گفتم: نسبتی دارید؟ گفت: اگه باهوشی چرا میپرسی؟ گفتم : باید نسبتی داشته باشید؛ خیلی نزدیک..... اونا وکیل از بیرون نمیارن ! دکترم از بیرون نمیارن؛ خلافتر از این حرفان.... کسی که مدام تو اون خونه ی جن زده بتونه بره و بیاد، یا باید فامیل مشکات باشه یا منصور!... منصور تک بچه بود؛ اما مشکات از مادر دومش، دو تا برادر ناتنی کوچیکتر داشت؛ یادمه به ما گفتن هر دو شون خارجن، کوچیکه اتریشه، مازیار.... خانواده شم پیدا کردن.اونجا درس میده؛ ولی وسطی !... ردی ازش نیست؛ اردشیر... گمانم همه دنبالشن! ولی چراشو نمیدونم؛...حتی شنیدم پلیس بین الملل ! تو اردشیری! اردشیر اقتداری... پسر دوم خانواده ناتنی مشکات، برادر وسط، برادر بزرگتر از مازیار؛ اما کوچیکتر از مشکات ، که مادرش با شما فرق داشت؛ چرا اینهمه سال قایم شدی؟ گفت، واقعا میخوای بدونی؟ پشیمون نمیشی؟خیلی خب.... باشه؛ چون از هوشت خوشم اومد، بهت میگم؛ اما در ازای یه معامله! ما وکیلا هیچ کاری رو بی معامله انجام نمیدیم! دست کم من نمیدم.... گفتم: تو اول بگو! چرا شایع کردی گم شدی؟ آمریکا دنبالت میگشتن! حتی گفتن رفتی آفریقا! گفت: گم شدم... چون من اون روز اونجا بودم!گفتم : کجا؟ گفت : تو اون جنگل لعنتی! دوازده سالم بود؛ منو با خودشون نبردن! هر چی التماس کردم، گفتن ، برای شکار بچه ای!... یواشکی تعقیبشون کردم؛ کارم، همیشه همین بود؛ تعقیب آدمایی که آدم حسابم نمیکردن! اونجا بودم؛ روز تجاوز به بمانی! پشت درختا... و همه چیزو دیدم! اونا نمیدونستن! -و بعد بهشون گفتی و تا آخر عمر ازشون باج خواستی؟ گفت، شاید، ولی کمک کردم؛ خوب شد که اونجا بودم... گفتم: چه کمکی؟ نگاه معنی داری به من انداخت؛ واقعا باور کردی کدخدای ده بذاره، تک دخترش برای یه پیرزن علیل کار کنه و جریان حاملگیشم تو روستا نپیچه؟ از تو بعیده! من بمانی رو نجات دادم؛ با سرکیسه کردن اون دو تا؛ بمانی رو از روستا فراری دادم؛ همه فکر کردن گمشده! من اون پیرمردو با اون بچه، بهار ، فرستادم در خونه ی چنگیز پروا ! بمانی تو یه اتاق ، تو شهر دیگه در امان بود؛ گفتم: پس نمرده! گفتم یه جای کار میلنگه! گفت: دو جا! منصور و مشکات!...تو نمیدونی....مشکات اول تجاوز کرد! کار خود روباهش بود !.....

#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.

@chista_yasrebi
. #او_یکزن
#قسمت_چهلودوم
#چیستایثربی

آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...میدانستم الان دعوا میشود.گفتم: آقا سهراب ؛ یه دقیقه تشریف بیارید بیرون! به شهرام نگاه آرامی انداختم؛ با سهراب به حیاط رفتیم. گفت:رفتاراش طبیعی نیست! خودتون بهتر از من میدونید...پدرتون شما رو به من سپرده؛ خیالم راحت نیست! اگه اتفاقی بیفته که این بار؛ نتونید فرار کنید؛ من هیچوقت خودمو نمیبخشم ! گفتم:الان بهتره ! گفت:هنوز مشروب میخوره و حال روحیش خوب نیست؛ چطور بهتره؟! گفتم:خب من یه زن بالغم...خودم حواسم هست. نمیذارم زیاد بخوره...از جیبش اسپره ای درآورد و آهسته گفت: بذارین تو جیب لباستون.اگه لازم شد بزنین طرف صورتش..من تا صبح بیدارم...همینجا ؛پشت در کلبه، اتاقم نمیرم؛ نگرانم! ؛همینجا کشیک میدم.گفتم: ولی واقعا لازم نیست آقا سهراب!...گمونم دیگه وحشی نمیشه!شاید به خاطر تبش بود.
گفت:شما هنوز خیلی چیزا رو درباره ش نمیدونید ؛ ولی من تحقیق کردم... راز مردمو بهتره آدم ؛ پنهان کنه؛ مگه یه وقت مجبور شه بگه...گفتم:چیزی هست باید بدونم؟ گفت:الان نه! گفتم :پس شما لازم نیست اینجا کشیک بدید! سهراب با شرم ؛ نگاهش را از من دزدید و گفت: لازمه نلی خانم ؛ تا صبح قیامتم شده اینجا وایمیسم؛ میخواستم اول به خودتون بگم؛ ولی اون تصادف نذاشت؛....؟اول به پدرتون گفتم...وقتشه به شما هم بگم.میدونید...شما برای من بیشتر از این ارزش داری که خودتون فکر میکنید؛ گفتم:یعنی چی آقا سهراب؟ شما همیشه به من لطف داشتید! گفت:با اجازه تون شما را از پدر بزرگوارتون خواستگاری کردم؛ حالام این تقاضا رو از خودتون دارم، من به شما علاقه دارم. تو زندگی هیچی ندارم ؛ اما همه ی قلبمو در اختیارتون میذارم.خیلی برام عزیزید..بیشتر از هر چیز و هر کس که تا حالا داشتم ؛ میتونم امیدوار باشم؟

قلبم شروع به تپیدن کرد،دهانم خشک شد.سهراب سرش را زیر انداخته بود.نگاهش را نمیدیدم.اما انگار شب با تمام ستاره هایش ؛ لابلای موهای مشکی اش کوچ کرده بود؛ گفتم: پدرم چی گفت؟ "ایشون موافق بودن؛ ولی گفتن هر چی شما بفرمایین! .."به کلبه نگاه کردم. شهرام نیکان با پتویی روی شانه؛ کنار در ایستاده بود و به ما نگاه میکرد؛ انگار همه چیز را شنیده بود؛ دلم آغوش گرمش را میخواست. به سهراب گفتم: ببخشید.من سردمه. الان باید برم؛ ؛بعدا...و دویدم...


وارد کلبه شدم.شهرام چراغ را خاموش کرده بود.صدایش زدم ؛ نبود! ترسیدم ؛ داد زدم: شهرام! نگذاشت نفس بکشم...صدای چیستا در گوشم پیچید: مراقب باش! فقط رابطه کاری! بیشترنه! راه نفسم بسته بود.من آسم داشتم.گفتم: شهرام جان چیکار میکنی؟ گفت!کاپیتان منم...ساکت!

#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا

دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان ؛ با ذکر
#نام نویسنده و #لینک تلگرام او بلا مانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.


#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_قصه_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند...

@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_دوم



بعضی چیزها ؛ قرار نیست گفته شود ؛ ولی بعضی چیزها را باید گفت.

بعضی اتفاقات رخ میدهند ، که هرگز به زبان نیایند.


ماجرای من خیلی ساده بود ، ساده تر از آنکه کسی باور کند ، و غیرقابل بیان!

چون باورکردنش برخلاف ساده بودنش؛ آسان نبود!

حامد، فقط از
یک جا میتوانست فهمیده باشد.... و آن ، خوابهای آشفته ی من بود....

از بچگی ، این عادت بد را داشتم که درخواب ؛ باخودم ، حرف میزدم ، گاهی هم ، فریاد !

چندبار عسل بیدارم کرد و گفت که داشتی توی خواب ، چیزهایی میگفتی....


مریم ، خودش ، هیچوقت جلو
نمی آمد؛ عسل رامیفرستاد ، اما حتما همه چیز را شنیده بود....

من کابوسهایم را فریاد میکردم ؛ به زبانی عجیب؛ به زبان قصه و نمایش
! و حتما مریم شنیده بود ؛ و به حامد، گفته بود....

منتظرماندم ، همه رسیدند ،
شاد و سرخوش ! همانگونه که انتظارداشتم .

محسن به من نگاه میکرد ،
سعی میکرد مرا بفهمد ، دنبال چشمانم میگشت.....

اما من نگاهم را بر همه چیز ، بر دیوار ، بر لباس مادرم ، بر چادر مریم و حتی بر کفش محسن ؛ میلغزاندم ، تا آن مرد را نگاه نکنم و با او چشم درچشم نشوم ! به آنها گفتم:

حالم ، زیاد خوب نیست ؛ خسته ام !

"میرم یه کم، رو پشت بوم استراحت کنم.... "

اتاقکی روی پشت بام بود ، معمولا وقتی که میخواستم هیچکس را نبینم به آنجا میرفتم ، حتی یک آدم هم به زور، در آن جا میگرفت .

تقریبا باقیمانده ی یک انبار کوچک بود که من خود را به زور ؛ در آن میچپاندم ، و به آن نام اتاق را داده بودم !

محسن با نگاه خسته ی من و رفتن به سمت راه پله ؛ تعجب کرد!

گفت: فکر میکردم یه آدم شاد برنده رو میبینم ؛ فکر کردم خوشحالی ؛ چون به هدفت رسیدی!

لبخند تلخی زدم ! "هدف! "
و به طرف پشت بام راه افتادم ،


به زور خود را ، در آن اتاقک چپاندم ، و سعی کردم چشمهایم راببندم ، و هیچ چیز نبینم!


اما حافظه ، کارخودش را میکند ؛

در همان موقع ؛ احساس کردم دستی به دیوار میکوبد ! اینجا هم راحتم نمیگذاشتند! ....

به زور ؛ از آلونکم بیرون آمدم و گفتم : چیه؟!

محسن بود ، باموی آشفته و چهره ی رنگ پریده ، گفت:
از من فرار میکنی؟!

گفتم:؛شاید.... برای چی اومدی خونه ما؟! برو پایین، برو پیش دوستت، حامد...

گفت : دوست تو هم هست!
گفتم : من تو راه پله ؛ زیارتشون کردم، فکرمیکنم ، حالا نوبت توئه.

گفت: داشتیم میامدیم ، دیدمشون....سلام دادم ، اونم تبریک گفت. خیلی خوشحال بود ،
برای هردومون !

ولی تو ، مثل اینکه یه چیزیت میشه ها.... اصلاخوشحال نیستی ! حتی جلوی خبرنگارا یه دفعه دویدی و دربست گرفتی؛ همه تعجب کردن !
داور مونده بود چی شده!....


آخه اونهمه تلاش ؛ بعدش فرار؟! ....

گفتم : این شیوه ی زندگی من بوده...

تلاش ؛ بعدش فرار !

گفت: چی شده؟!

گفتم: باید بگم؟! کشیشی؟!


اومدی اعتراف بگیری؟

گفت: نه؛ فقط یه دوستم.... میخواستم بدونم اونقدر دوست هستم ، یا شاید، اونقدر قابل اعتماد هستم که بهم بگی؟

گفتم : ببین!.... بعد از اینکه بهت بگم ، تو از اینجا میری..... از این خونه ، برای همیشه.....

ومن نمیخوام ، تو رو ، به عنوان یه دوست ، ازدست بدم !

گفت: خب تو بگو ! اگه من رفتم، بقیه ش دیگه با خودم....توی عمرم ، انقدر نامردی نکردم راز کسی رو بشنوم ، بعد بذارم برم......

گفتم : میدونی! آخه حالا دیگه به منم ربط داره ؛ گفت: چرا؟!

گفتم : هنوز سر خواستگاریت هستی؟!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی

#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان


هرگونه استفاده و بازنشر ؛ باید همراه با ذکر نام نویسنده باشد.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi_official


@chista_2

کانال قصه های چیستایثربی
پشت سرهم
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_دوم



بعضی چیزها ؛ قرار نیست گفته شود ؛ ولی بعضی چیزها را باید گفت.

بعضی اتفاقات رخ میدهند ، که هرگز به زبان نیایند.


ماجرای من خیلی ساده بود ، ساده تر از آنکه کسی باور کند ، و غیرقابل بیان!

چون باورکردنش برخلاف ساده بودنش؛ آسان نبود!

حامد، فقط از
یک جا میتوانست فهمیده باشد.... و آن ، خوابهای آشفته ی من بود....

از بچگی ، این عادت بد را داشتم که درخواب ؛ باخودم ، حرف میزدم ، گاهی هم ، فریاد !

چندبار عسل بیدارم کرد و گفت که داشتی توی خواب ، چیزهایی میگفتی....


مریم ، خودش ، هیچوقت جلو
نمی آمد؛ عسل رامیفرستاد ، اما حتما همه چیز را شنیده بود....

من کابوسهایم را فریاد میکردم ؛ به زبانی عجیب؛ به زبان قصه و نمایش
! و حتما مریم شنیده بود ؛ و به حامد، گفته بود....

منتظرماندم ، همه رسیدند ،
شاد و سرخوش ! همانگونه که انتظارداشتم .

محسن به من نگاه میکرد ،
سعی میکرد مرا بفهمد ، دنبال چشمانم میگشت.....

اما من نگاهم را بر همه چیز ، بر دیوار ، بر لباس مادرم ، بر چادر مریم و حتی بر کفش محسن ؛ میلغزاندم ، تا آن مرد را نگاه نکنم و با او چشم درچشم نشوم ! به آنها گفتم:

حالم ، زیاد خوب نیست ؛ خسته ام !

"میرم یه کم، رو پشت بوم استراحت کنم.... "

اتاقکی روی پشت بام بود ، معمولا وقتی که میخواستم هیچکس را نبینم به آنجا میرفتم ، حتی یک آدم هم به زور، در آن جا میگرفت .

تقریبا باقیمانده ی یک انبار کوچک بود که من خود را به زور ؛ در آن میچپاندم ، و به آن نام اتاق را داده بودم !

محسن با نگاه خسته ی من و رفتن به سمت راه پله ؛ تعجب کرد!

گفت: فکر میکردم یه آدم شاد برنده رو میبینم ؛ فکر کردم خوشحالی ؛ چون به هدفت رسیدی!

لبخند تلخی زدم ! "هدف! "
و به طرف پشت بام راه افتادم ،


به زور خود را ، در آن اتاقک چپاندم ، و سعی کردم چشمهایم راببندم ، و هیچ چیز نبینم!


اما حافظه ، کارخودش را میکند ؛

در همان موقع ؛ احساس کردم دستی به دیوار میکوبد ! اینجا هم راحتم نمیگذاشتند! ....

به زور ؛ از آلونکم بیرون آمدم و گفتم : چیه؟!

محسن بود ، باموی آشفته و چهره ی رنگ پریده ، گفت:
از من فرار میکنی؟!

گفتم:؛شاید.... برای چی اومدی خونه ما؟! برو پایین، برو پیش دوستت، حامد...

گفت : دوست تو هم هست!
گفتم : من تو راه پله ؛ زیارتشون کردم، فکرمیکنم ، حالا نوبت توئه.

گفت: داشتیم میامدیم ، دیدمشون....سلام دادم ، اونم تبریک گفت. خیلی خوشحال بود ،
برای هردومون !

ولی تو ، مثل اینکه یه چیزیت میشه ها.... اصلاخوشحال نیستی ! حتی جلوی خبرنگارا یه دفعه دویدی و دربست گرفتی؛ همه تعجب کردن !
داور مونده بود چی شده!....


آخه اونهمه تلاش ؛ بعدش فرار؟! ....

گفتم : این شیوه ی زندگی من بوده...

تلاش ؛ بعدش فرار !

گفت: چی شده؟!

گفتم: باید بگم؟! کشیشی؟!


اومدی اعتراف بگیری؟

گفت: نه؛ فقط یه دوستم.... میخواستم بدونم اونقدر دوست هستم ، یا شاید، اونقدر قابل اعتماد هستم که بهم بگی؟

گفتم : ببین!.... بعد از اینکه بهت بگم ، تو از اینجا میری..... از این خونه ، برای همیشه.....

ومن نمیخوام ، تو رو ، به عنوان یه دوست ، ازدست بدم !

گفت: خب تو بگو ! اگه من رفتم، بقیه ش دیگه با خودم....توی عمرم ، انقدر نامردی نکردم راز کسی رو بشنوم ، بعد بذارم برم......

گفتم : میدونی! آخه حالا دیگه به منم ربط داره ؛ گفت: چرا؟!

گفتم : هنوز سر خواستگاریت هستی؟!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی

#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان


هرگونه استفاده و بازنشر ؛ باید همراه با ذکر نام نویسنده باشد.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi_official


@chista_2

کانال قصه های چیستایثربی
پشت سرهم
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_دوم



بعضی چیزها ؛ قرار نیست گفته شود ؛ ولی بعضی چیزها را باید گفت.

بعضی اتفاقات رخ میدهند ، که هرگز به زبان نیایند.


ماجرای من خیلی ساده بود ، ساده تر از آنکه کسی باور کند ، و غیرقابل بیان!

چون باورکردنش برخلاف ساده بودنش؛ آسان نبود!

حامد، فقط از
یک جا میتوانست فهمیده باشد.... و آن ، خوابهای آشفته ی من بود....

از بچگی ، این عادت بد را داشتم که درخواب ؛ باخودم ، حرف میزدم ، گاهی هم ، فریاد !

چندبار عسل بیدارم کرد و گفت که داشتی توی خواب ، چیزهایی میگفتی....


مریم ، خودش ، هیچوقت جلو
نمی آمد؛ عسل رامیفرستاد ، اما حتما همه چیز را شنیده بود....

من کابوسهایم را فریاد میکردم ؛ به زبانی عجیب؛ به زبان قصه و نمایش
! و حتما مریم شنیده بود ؛ و به حامد، گفته بود....

منتظرماندم ، همه رسیدند ،
شاد و سرخوش ! همانگونه که انتظارداشتم .

محسن به من نگاه میکرد ،
سعی میکرد مرا بفهمد ، دنبال چشمانم میگشت.....

اما من نگاهم را بر همه چیز ، بر دیوار ، بر لباس مادرم ، بر چادر مریم و حتی بر کفش محسن ؛ میلغزاندم ، تا آن مرد را نگاه نکنم و با او چشم درچشم نشوم ! به آنها گفتم:

حالم ، زیاد خوب نیست ؛ خسته ام !

"میرم یه کم، رو پشت بوم استراحت کنم.... "

اتاقکی روی پشت بام بود ، معمولا وقتی که میخواستم هیچکس را نبینم به آنجا میرفتم ، حتی یک آدم هم به زور، در آن جا میگرفت .

تقریبا باقیمانده ی یک انبار کوچک بود که من خود را به زور ؛ در آن میچپاندم ، و به آن نام اتاق را داده بودم !

محسن با نگاه خسته ی من و رفتن به سمت راه پله ؛ تعجب کرد!

گفت: فکر میکردم یه آدم شاد برنده رو میبینم ؛ فکر کردم خوشحالی ؛ چون به هدفت رسیدی!

لبخند تلخی زدم ! "هدف! "
و به طرف پشت بام راه افتادم ،


به زور خود را ، در آن اتاقک چپاندم ، و سعی کردم چشمهایم راببندم ، و هیچ چیز نبینم!


اما حافظه ، کارخودش را میکند ؛

در همان موقع ؛ احساس کردم دستی به دیوار میکوبد ! اینجا هم راحتم نمیگذاشتند! ....

به زور ؛ از آلونکم بیرون آمدم و گفتم : چیه؟!

محسن بود ، باموی آشفته و چهره ی رنگ پریده ، گفت:
از من فرار میکنی؟!

گفتم:؛شاید.... برای چی اومدی خونه ما؟! برو پایین، برو پیش دوستت، حامد...

گفت : دوست تو هم هست!
گفتم : من تو راه پله ؛ زیارتشون کردم، فکرمیکنم ، حالا نوبت توئه.

گفت: داشتیم میامدیم ، دیدمشون....سلام دادم ، اونم تبریک گفت. خیلی خوشحال بود ،
برای هردومون !

ولی تو ، مثل اینکه یه چیزیت میشه ها.... اصلاخوشحال نیستی ! حتی جلوی خبرنگارا یه دفعه دویدی و دربست گرفتی؛ همه تعجب کردن !
داور مونده بود چی شده!....


آخه اونهمه تلاش ؛ بعدش فرار؟! ....

گفتم : این شیوه ی زندگی من بوده...

تلاش ؛ بعدش فرار !

گفت: چی شده؟!

گفتم: باید بگم؟! کشیشی؟!


اومدی اعتراف بگیری؟

گفت: نه؛ فقط یه دوستم.... میخواستم بدونم اونقدر دوست هستم ، یا شاید، اونقدر قابل اعتماد هستم که بهم بگی؟

گفتم : ببین!.... بعد از اینکه بهت بگم ، تو از اینجا میری..... از این خونه ، برای همیشه.....

ومن نمیخوام ، تو رو ، به عنوان یه دوست ، ازدست بدم !

گفت: خب تو بگو ! اگه من رفتم، بقیه ش دیگه با خودم....توی عمرم ، انقدر نامردی نکردم راز کسی رو بشنوم ، بعد بذارم برم......

گفتم : میدونی! آخه حالا دیگه به منم ربط داره ؛ گفت: چرا؟!

گفتم : هنوز سر خواستگاریت هستی؟!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی

#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان


هرگونه استفاده و بازنشر ؛ باید همراه با ذکر نام نویسنده باشد.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi_official


@chista_2

کانال قصه های چیستایثربی
پشت سرهم
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_دوم



بعضی چیزها ؛ قرار نیست گفته شود ؛ ولی بعضی چیزها را باید گفت.

بعضی اتفاقات رخ میدهند ، که هرگز به زبان نیایند.


ماجرای من خیلی ساده بود ، ساده تر از آنکه کسی باور کند ، و غیرقابل بیان!

چون باورکردنش برخلاف ساده بودنش؛ آسان نبود!

حامد، فقط از
یک جا میتوانست فهمیده باشد.... و آن ، خوابهای آشفته ی من بود....

از بچگی ، این عادت بد را داشتم که درخواب ؛ باخودم ، حرف میزدم ، گاهی هم ، فریاد !

چندبار عسل بیدارم کرد و گفت که داشتی توی خواب ، چیزهایی میگفتی....


مریم ، خودش ، هیچوقت جلو
نمی آمد؛ عسل رامیفرستاد ، اما حتما همه چیز را شنیده بود....

من کابوسهایم را فریاد میکردم ؛ به زبانی عجیب؛ به زبان قصه و نمایش
! و حتما مریم شنیده بود ؛ و به حامد، گفته بود....

منتظرماندم ، همه رسیدند ،
شاد و سرخوش ! همانگونه که انتظارداشتم .

محسن به من نگاه میکرد ،
سعی میکرد مرا بفهمد ، دنبال چشمانم میگشت.....

اما من نگاهم را بر همه چیز ، بر دیوار ، بر لباس مادرم ، بر چادر مریم و حتی بر کفش محسن ؛ میلغزاندم ، تا آن مرد را نگاه نکنم و با او چشم درچشم نشوم ! به آنها گفتم:

حالم ، زیاد خوب نیست ؛ خسته ام !

"میرم یه کم، رو پشت بوم استراحت کنم.... "

اتاقکی روی پشت بام بود ، معمولا وقتی که میخواستم هیچکس را نبینم به آنجا میرفتم ، حتی یک آدم هم به زور، در آن جا میگرفت .

تقریبا باقیمانده ی یک انبار کوچک بود که من خود را به زور ؛ در آن میچپاندم ، و به آن نام اتاق را داده بودم !

محسن با نگاه خسته ی من و رفتن به سمت راه پله ؛ تعجب کرد!

گفت: فکر میکردم یه آدم شاد برنده رو میبینم ؛ فکر کردم خوشحالی ؛ چون به هدفت رسیدی!

لبخند تلخی زدم ! "هدف! "
و به طرف پشت بام راه افتادم ،


به زور خود را ، در آن اتاقک چپاندم ، و سعی کردم چشمهایم راببندم ، و هیچ چیز نبینم!


اما حافظه ، کارخودش را میکند ؛

در همان موقع ؛ احساس کردم دستی به دیوار میکوبد ! اینجا هم راحتم نمیگذاشتند! ....

به زور ؛ از آلونکم بیرون آمدم و گفتم : چیه؟!

محسن بود ، باموی آشفته و چهره ی رنگ پریده ، گفت:
از من فرار میکنی؟!

گفتم:؛شاید.... برای چی اومدی خونه ما؟! برو پایین، برو پیش دوستت، حامد...

گفت : دوست تو هم هست!
گفتم : من تو راه پله ؛ زیارتشون کردم، فکرمیکنم ، حالا نوبت توئه.

گفت: داشتیم میامدیم ، دیدمشون....سلام دادم ، اونم تبریک گفت. خیلی خوشحال بود ،
برای هردومون !

ولی تو ، مثل اینکه یه چیزیت میشه ها.... اصلاخوشحال نیستی ! حتی جلوی خبرنگارا یه دفعه دویدی و دربست گرفتی؛ همه تعجب کردن !
داور مونده بود چی شده!....


آخه اونهمه تلاش ؛ بعدش فرار؟! ....

گفتم : این شیوه ی زندگی من بوده...

تلاش ؛ بعدش فرار !

گفت: چی شده؟!

گفتم: باید بگم؟! کشیشی؟!


اومدی اعتراف بگیری؟

گفت: نه؛ فقط یه دوستم.... میخواستم بدونم اونقدر دوست هستم ، یا شاید، اونقدر قابل اعتماد هستم که بهم بگی؟

گفتم : ببین!.... بعد از اینکه بهت بگم ، تو از اینجا میری..... از این خونه ، برای همیشه.....

ومن نمیخوام ، تو رو ، به عنوان یه دوست ، ازدست بدم !

گفت: خب تو بگو ! اگه من رفتم، بقیه ش دیگه با خودم....توی عمرم ، انقدر نامردی نکردم راز کسی رو بشنوم ، بعد بذارم برم......

گفتم : میدونی! آخه حالا دیگه به منم ربط داره ؛ گفت: چرا؟!

گفتم : هنوز سر خواستگاریت هستی؟!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی

#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان


هرگونه استفاده و بازنشر ؛ باید همراه با ذکر نام نویسنده باشد.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi_official


@chista_2

کانال قصه های چیستایثربی
پشت سرهم
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت42
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_چهل_و_دوم

"من خوابم، خاطره ام، رویایی ناتمامم که به یاد نمی مانم...
خستگی منم، تشنگی منم، جنگجو منم، اسیر منم، تسلیم‌ نمی شوم."

فرمانده می گوید:
_بلندشو سارا!
نخواب، داری هذیون میگی!

درد پایش شدید است، خوابش می آید...

_آقا، موهامو نوازش کن، تا خوابم بره، مثل پدرم که هیچوقت نتونست این کارو کنه...
همه ی عمرشو، داشت می جنگید.

فرمانده، اسلحه گرفتن را با دست هایش، خوب بلد است، ولی برای نوازش، دستش می لرزد، نمی تواند!

سارا، سرش را روی زانوی مرد گذاشته...
برای او، اکنون، فقط مردی اینجاست که دوستش دارد!
نه فرمانده، نه جنگجو و نه دشمن!فقط‌ مردی، که دختری تبدار، از نوجوانی، عاشق اوست!

و مرد می داند که قلبش، بارها برای این دختر، لرزیده...
از همان بار اولی که بدن نیمه جان بناز را بدوش گرفته و با سنگ، سرِ سرباز بعثی را برای نجات‌ خواهرش شکسته...
چنین لطیف و چنین شجاع!

مرد، همیشه دلش می خواست به او کمک کند...

در بازداشتگاه، به او گفته بود:
بعد از آزادی، از قومش، دور شود...
برود در کشوری دیگر، پزشکی بخواند!
چه کسی فکر می کرد خدا، یک روز، مچش را با او، تنها، در این تونل تنگ و تاریک بگیرد؟

دست هایش را، جلو می آورد...
خرمن شب گیسوانِ سارا، او را، یاد تمام شب های زندگیش‌ می اندازد...
تیراندازی، عملیات، دوری از خانواده...

می گوید: اگه الان، جای زن من بودی، چی می گفتی سارا؟

_می گفتم: نوازشش کن!
اون دختر، چیزی بیشتر از این، نمی خواد و بعد، برای ابد، میره!

_نه! هیچ عاشقی برای ابد، نمیره و هیچ نوازشی...

_ چی؟

مرد، ادامه نمی دهد...

می ترسد بگوید:
هیچ نوازشی، فقط یه نوازش ساده نیست!
وقتی بین دو نفر، چنین حسی وجود داره، هزار آرزو، هزار خواسته، هزار تجسم، پشت هر نوازشه!

سارا‌ می گوید:
تو برو!
تقصیر من بود که افتادیم تو این گودال!
من تبم‌ بالاست.

مرد می گوید:
نمی تونم اینجا تنهات بذارم!
اینجوری!

_نترس آقا!
عاشق تر از اینکه هستم، نمیشم...
ولی من اگه‌ جای تو بودم، از نوازش یه دخترِ زخمی نمی ترسیدم، حلال و حرامش نمی کردم!
حیف که من، جای تو نیستم!

گوش کن‌ آقا، تو نباید دست اونا بیفتی.‌‌..
دنبال توان! با من‌ کاری ندارن!
شایدم، یه زن پزشکو، لازم داشته باشن!

چشمان سارا، کم‌کم بسته می شود...

سردار، محکم، به او سیلی می زند...

_نخواب سارا!

و ته مانده ی آب قمقمه اش را، روی صورت او، می ریزد...

نخواب!

سارا بیشتر می لرزد...
فرمانده، بغلش می کند.
باید از آب بگذرند...
آب سیاه!

سارا می گوید:
تنها برو!

مرد می گوید:
ولت نمی کنم!

به میانه ی آب رسیده اند، که صدای تیری، شنیده می شود...
پیدایشان کرده اند!

مرد می گوید:
نترس!

و با سارا، زیر آب می روند!
زیر آب، نفس کشیدن، سخت است...

سارا، چیزی به یاد نمی آورد، جز آغوش مردی که او را، زیر آب، محکم می بوسد...

سارا را، روی سنگی، در خشکی می خواباند...
موهایش را، نوازش می کند، چفیه اش را به پای سارا می بندد،
و شناکنان، به سمت تیراندازان می رود!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت42
#قسمت_چهل_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی