چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
آوا
#قسمت_ششم
پست بعدی پیج اینستاگرام
#چیستایثربی
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان

وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!

وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !

بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !


بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.

نامش، سارا بود ، نام مادر طاها‌ !
اینها را پدرم‌ گفته بود ...


چیز دیگری از او نمیدانستم ،

جز اینکه‌ بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.



برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.


آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.



سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!



خطبه ای در‌ همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!


فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:

میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،


او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد‌‌ خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،

فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !



اما دست زمانه ، نمیگذارد.


سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...

مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن‌ را باهم ، به او آموخته است.




سارا راه میرود و نام فرمانده را،
‌در تپه ها ، ‌داد میزند !



دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...


میخواهد مردش را ببیند،

بیتاب آغوش اوست،


اما عملیات خطیری در پیش است،

سارا شک میکند،

نکند مرد‌ من ، خودش را از من، پنهان میکند؟


سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...

وحالا ، دست‌ خودش نیست!

دخترک سراپا، شیفته شده!

در ‌کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!


هر روز ، ‌‌خبرهای او را ، در همه جا میخواند‌‌‌‌ و تشنه تر میشود،


به پدرش میگوید:

مگر ما مسلمان نیستیم؟‌‌
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!


چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟


من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک‌ اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...


بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!


پدرش میگوید:

زنش از این ازدواج خبر نداشته !....


خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد‌ میزند:



مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟


پدرش میگوید : زمانه عوض شده!


مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...

مدتی کوتاه‌!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:

گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...

https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دختر دیگر بولین
ناتالی پورتمن_اسکارلت جوهانسون
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ترانه
اعترافات من
جاش گروبن
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان

وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!

وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !

بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !


بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.

نامش، سارا بود ، نام مادر طاها‌ !
اینها را پدرم‌ گفته بود ...


چیز دیگری از او نمیدانستم ،

جز اینکه‌ بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.



برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.


آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.



سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!



خطبه ای در‌ همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!


فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:

میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،


او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد‌‌ خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،

فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !



اما دست زمانه ، نمیگذارد.


سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...

مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن‌ را باهم ، به او آموخته است.




سارا راه میرود و نام فرمانده را،
‌در تپه ها ، ‌داد میزند !



دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...


میخواهد مردش را ببیند،

بیتاب آغوش اوست،


اما عملیات خطیری در پیش است،

سارا شک میکند،

نکند مرد‌ من ، خودش را از من، پنهان میکند؟


سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...

وحالا ، دست‌ خودش نیست!

دخترک سراپا، شیفته شده!

در ‌کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!


هر روز ، ‌‌خبرهای او را ، در همه جا میخواند‌‌‌‌ و تشنه تر میشود،


به پدرش میگوید:

مگر ما مسلمان نیستیم؟‌‌
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!


چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟


من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک‌ اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...


بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!


پدرش میگوید:

زنش از این ازدواج خبر نداشته !....


خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد‌ میزند:



مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟


پدرش میگوید : زمانه عوض شده!


مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...

مدتی کوتاه‌!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:

گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...

https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
گوشهایت را به همه بسپار ، اما صدایت را به عده ای معدود.

#ویلیام_شکسپیر

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سیاستهای تبعیض آمیزوبیمار تاتر کشور در حذف گزینشی
آدمها ، بزودی واژگونشان خواهد کرد.
زودا که چنین باد.

من بیدارم تا آن روز را ببینم.
چهره واقعی شان در پیج من از امروز
#چیستایثربی


@chista_yasrebi
چیستایثربی کانال رسمی
https://www.instagram.com/p/Bq7mQXRnAcq/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mtkwonqbwynmhttps://www.instagram.com/p/Bq7mQXRnAcq/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mtkwonqbwynmhttps://www.instagram.com/p/Bq7mQXRnAcq/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mtkwonqbwynm
برای این قماش ادمهای تاجر مآبه که به قول آلبر کامو ؟ تاتر ،سینما ،موسیقی و حتی نقاشیمون به گند و افتضاح کشیده شده!
متاسفم ... برای هنرمند واقعی در ایران!
هنرمند واقعی ،اینجا بمیرد بهتراست تا برده جسمی و روحی تاجر مسلکان دوزخی شود.... مگه واقعا هنرمند نباشد و فقط با قدرت اسپانسرها ،سر کار آمده باشد.

مگر سپهری ،شاملو ،ساعدی ،بهرنگی ،اردلان سرفراز ،و...خود را برده ی دست چنین دلالان بازاری بی نزاکتی میکردند!

.

ادبیات لمپنیسم و لحن حرف زدن کثیف این مردک رو ببینید !👆👆👆...



#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebu
کسی که فکر نمی کند . به ندرت دم فرو می بندد

#ایزاک_نیوتن
در تقدس
کم حرف زدن

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
آن کاخ که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و رو به آرام گرفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

#خیام
@chista_yasrebi

کانال رسمی
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان

وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!

وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !

بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !


بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.

نامش، سارا بود ، نام مادر طاها‌ !
اینها را پدرم‌ گفته بود ...


چیز دیگری از او نمیدانستم ،

جز اینکه‌ بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.



برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.


آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.



سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!



خطبه ای در‌ همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!


فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:

میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،


او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد‌‌ خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،

فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !



اما دست زمانه ، نمیگذارد.


سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...

مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن‌ را باهم ، به او آموخته است.




سارا راه میرود و نام فرمانده را،
‌در تپه ها ، ‌داد میزند !



دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...


میخواهد مردش را ببیند،

بیتاب آغوش اوست،


اما عملیات خطیری در پیش است،

سارا شک میکند،

نکند مرد‌ من ، خودش را از من، پنهان میکند؟


سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...

وحالا ، دست‌ خودش نیست!

دخترک سراپا، شیفته شده!

در ‌کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!


هر روز ، ‌‌خبرهای او را ، در همه جا میخواند‌‌‌‌ و تشنه تر میشود،


به پدرش میگوید:

مگر ما مسلمان نیستیم؟‌‌
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!


چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟


من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک‌ اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...


بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!


پدرش میگوید:

زنش از این ازدواج خبر نداشته !....


خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد‌ میزند:



مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟


پدرش میگوید : زمانه عوض شده!


مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...

مدتی کوتاه‌!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:

گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...

https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9