#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!
وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !
بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !
بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.
نامش، سارا بود ، نام مادر طاها !
اینها را پدرم گفته بود ...
چیز دیگری از او نمیدانستم ،
جز اینکه بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.
برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.
آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.
سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!
خطبه ای در همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!
فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:
میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،
او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،
فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !
اما دست زمانه ، نمیگذارد.
سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...
مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن را باهم ، به او آموخته است.
سارا راه میرود و نام فرمانده را،
در تپه ها ، داد میزند !
دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...
میخواهد مردش را ببیند،
بیتاب آغوش اوست،
اما عملیات خطیری در پیش است،
سارا شک میکند،
نکند مرد من ، خودش را از من، پنهان میکند؟
سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...
وحالا ، دست خودش نیست!
دخترک سراپا، شیفته شده!
در کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!
هر روز ، خبرهای او را ، در همه جا میخواند و تشنه تر میشود،
به پدرش میگوید:
مگر ما مسلمان نیستیم؟
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!
چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟
من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...
بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!
پدرش میگوید:
زنش از این ازدواج خبر نداشته !....
خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد میزند:
مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟
پدرش میگوید : زمانه عوض شده!
مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...
مدتی کوتاه!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:
گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...
https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!
وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !
بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !
بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.
نامش، سارا بود ، نام مادر طاها !
اینها را پدرم گفته بود ...
چیز دیگری از او نمیدانستم ،
جز اینکه بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.
برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.
آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.
سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!
خطبه ای در همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!
فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:
میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،
او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،
فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !
اما دست زمانه ، نمیگذارد.
سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...
مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن را باهم ، به او آموخته است.
سارا راه میرود و نام فرمانده را،
در تپه ها ، داد میزند !
دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...
میخواهد مردش را ببیند،
بیتاب آغوش اوست،
اما عملیات خطیری در پیش است،
سارا شک میکند،
نکند مرد من ، خودش را از من، پنهان میکند؟
سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...
وحالا ، دست خودش نیست!
دخترک سراپا، شیفته شده!
در کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!
هر روز ، خبرهای او را ، در همه جا میخواند و تشنه تر میشود،
به پدرش میگوید:
مگر ما مسلمان نیستیم؟
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!
چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟
من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...
بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!
پدرش میگوید:
زنش از این ازدواج خبر نداشته !....
خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد میزند:
مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟
پدرش میگوید : زمانه عوض شده!
مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...
مدتی کوتاه!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:
گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...
https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#رمان_آوا#قسمت_ششم#چیستایثربی#قصه#داستان#کلیپ وقتی آدم نمیداند چه بگوید،بیهوده ترین چیزها رامیگوید!وقتی آدم حالش بداست،بد است دیگر! بچه ای که از یکسالگی مادرش را ندیده،ودر خانواده دیگری بزرگ شده،بچه ای که همیشه بابقیه بچه های خانواده فرق داشته.طاهای من…
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دختر دیگر بولین
ناتالی پورتمن_اسکارلت جوهانسون
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ترانه
اعترافات من
جاش گروبن
@chista_yasrebi
ناتالی پورتمن_اسکارلت جوهانسون
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ترانه
اعترافات من
جاش گروبن
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!
وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !
بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !
بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.
نامش، سارا بود ، نام مادر طاها !
اینها را پدرم گفته بود ...
چیز دیگری از او نمیدانستم ،
جز اینکه بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.
برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.
آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.
سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!
خطبه ای در همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!
فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:
میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،
او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،
فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !
اما دست زمانه ، نمیگذارد.
سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...
مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن را باهم ، به او آموخته است.
سارا راه میرود و نام فرمانده را،
در تپه ها ، داد میزند !
دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...
میخواهد مردش را ببیند،
بیتاب آغوش اوست،
اما عملیات خطیری در پیش است،
سارا شک میکند،
نکند مرد من ، خودش را از من، پنهان میکند؟
سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...
وحالا ، دست خودش نیست!
دخترک سراپا، شیفته شده!
در کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!
هر روز ، خبرهای او را ، در همه جا میخواند و تشنه تر میشود،
به پدرش میگوید:
مگر ما مسلمان نیستیم؟
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!
چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟
من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...
بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!
پدرش میگوید:
زنش از این ازدواج خبر نداشته !....
خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد میزند:
مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟
پدرش میگوید : زمانه عوض شده!
مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...
مدتی کوتاه!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:
گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...
https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!
وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !
بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !
بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.
نامش، سارا بود ، نام مادر طاها !
اینها را پدرم گفته بود ...
چیز دیگری از او نمیدانستم ،
جز اینکه بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.
برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.
آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.
سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!
خطبه ای در همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!
فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:
میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،
او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،
فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !
اما دست زمانه ، نمیگذارد.
سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...
مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن را باهم ، به او آموخته است.
سارا راه میرود و نام فرمانده را،
در تپه ها ، داد میزند !
دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...
میخواهد مردش را ببیند،
بیتاب آغوش اوست،
اما عملیات خطیری در پیش است،
سارا شک میکند،
نکند مرد من ، خودش را از من، پنهان میکند؟
سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...
وحالا ، دست خودش نیست!
دخترک سراپا، شیفته شده!
در کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!
هر روز ، خبرهای او را ، در همه جا میخواند و تشنه تر میشود،
به پدرش میگوید:
مگر ما مسلمان نیستیم؟
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!
چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟
من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...
بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!
پدرش میگوید:
زنش از این ازدواج خبر نداشته !....
خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد میزند:
مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟
پدرش میگوید : زمانه عوض شده!
مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...
مدتی کوتاه!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:
گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...
https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#رمان_آوا#قسمت_ششم#چیستایثربی#قصه#داستان#کلیپ وقتی آدم نمیداند چه بگوید،بیهوده ترین چیزها رامیگوید!وقتی آدم حالش بداست،بد است دیگر! بچه ای که از یکسالگی مادرش را ندیده،ودر خانواده دیگری بزرگ شده،بچه ای که همیشه بابقیه بچه های خانواده فرق داشته.طاهای من…
گوشهایت را به همه بسپار ، اما صدایت را به عده ای معدود.
#ویلیام_شکسپیر
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#ویلیام_شکسپیر
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سیاستهای تبعیض آمیزوبیمار تاتر کشور در حذف گزینشی
آدمها ، بزودی واژگونشان خواهد کرد.
زودا که چنین باد.
من بیدارم تا آن روز را ببینم.
چهره واقعی شان در پیج من از امروز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
آدمها ، بزودی واژگونشان خواهد کرد.
زودا که چنین باد.
من بیدارم تا آن روز را ببینم.
چهره واقعی شان در پیج من از امروز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
چیستایثربی کانال رسمی
https://www.instagram.com/p/Bq7mQXRnAcq/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mtkwonqbwynmhttps://www.instagram.com/p/Bq7mQXRnAcq/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mtkwonqbwynmhttps://www.instagram.com/p/Bq7mQXRnAcq/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mtkwonqbwynm
برای این قماش ادمهای تاجر مآبه که به قول آلبر کامو ؟ تاتر ،سینما ،موسیقی و حتی نقاشیمون به گند و افتضاح کشیده شده!
متاسفم ... برای هنرمند واقعی در ایران!
هنرمند واقعی ،اینجا بمیرد بهتراست تا برده جسمی و روحی تاجر مسلکان دوزخی شود.... مگه واقعا هنرمند نباشد و فقط با قدرت اسپانسرها ،سر کار آمده باشد.
مگر سپهری ،شاملو ،ساعدی ،بهرنگی ،اردلان سرفراز ،و...خود را برده ی دست چنین دلالان بازاری بی نزاکتی میکردند!
.
ادبیات لمپنیسم و لحن حرف زدن کثیف این مردک رو ببینید !👆👆👆...
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebu
متاسفم ... برای هنرمند واقعی در ایران!
هنرمند واقعی ،اینجا بمیرد بهتراست تا برده جسمی و روحی تاجر مسلکان دوزخی شود.... مگه واقعا هنرمند نباشد و فقط با قدرت اسپانسرها ،سر کار آمده باشد.
مگر سپهری ،شاملو ،ساعدی ،بهرنگی ،اردلان سرفراز ،و...خود را برده ی دست چنین دلالان بازاری بی نزاکتی میکردند!
.
ادبیات لمپنیسم و لحن حرف زدن کثیف این مردک رو ببینید !👆👆👆...
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebu
Forwarded from چیستا_وان
آن کاخ که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و رو به آرام گرفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
#خیام
@chista_yasrebi
کانال رسمی
#چیستایثربی
آهو بچه کرد و رو به آرام گرفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
#خیام
@chista_yasrebi
کانال رسمی
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!
وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !
بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !
بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.
نامش، سارا بود ، نام مادر طاها !
اینها را پدرم گفته بود ...
چیز دیگری از او نمیدانستم ،
جز اینکه بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.
برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.
آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.
سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!
خطبه ای در همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!
فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:
میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،
او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،
فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !
اما دست زمانه ، نمیگذارد.
سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...
مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن را باهم ، به او آموخته است.
سارا راه میرود و نام فرمانده را،
در تپه ها ، داد میزند !
دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...
میخواهد مردش را ببیند،
بیتاب آغوش اوست،
اما عملیات خطیری در پیش است،
سارا شک میکند،
نکند مرد من ، خودش را از من، پنهان میکند؟
سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...
وحالا ، دست خودش نیست!
دخترک سراپا، شیفته شده!
در کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!
هر روز ، خبرهای او را ، در همه جا میخواند و تشنه تر میشود،
به پدرش میگوید:
مگر ما مسلمان نیستیم؟
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!
چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟
من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...
بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!
پدرش میگوید:
زنش از این ازدواج خبر نداشته !....
خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد میزند:
مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟
پدرش میگوید : زمانه عوض شده!
مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...
مدتی کوتاه!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:
گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...
https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!
وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !
بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !
بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.
نامش، سارا بود ، نام مادر طاها !
اینها را پدرم گفته بود ...
چیز دیگری از او نمیدانستم ،
جز اینکه بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.
برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.
آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.
سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!
خطبه ای در همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!
فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:
میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،
او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،
فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !
اما دست زمانه ، نمیگذارد.
سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...
مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن را باهم ، به او آموخته است.
سارا راه میرود و نام فرمانده را،
در تپه ها ، داد میزند !
دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...
میخواهد مردش را ببیند،
بیتاب آغوش اوست،
اما عملیات خطیری در پیش است،
سارا شک میکند،
نکند مرد من ، خودش را از من، پنهان میکند؟
سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...
وحالا ، دست خودش نیست!
دخترک سراپا، شیفته شده!
در کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!
هر روز ، خبرهای او را ، در همه جا میخواند و تشنه تر میشود،
به پدرش میگوید:
مگر ما مسلمان نیستیم؟
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!
چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟
من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...
بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!
پدرش میگوید:
زنش از این ازدواج خبر نداشته !....
خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد میزند:
مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟
پدرش میگوید : زمانه عوض شده!
مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...
مدتی کوتاه!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:
گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...
https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_هفتم
پست بعدی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ترانه
#هیث_لجر
درفیلم
ده چیز که درباره تو دوست ندارم
@chista_yasrebi
#رمان_آوا
#قسمت_هفتم
پست بعدی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ترانه
#هیث_لجر
درفیلم
ده چیز که درباره تو دوست ندارم
@chista_yasrebi