Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#رمان_آوا#قصه #چیستایثربی#چیستا_یثربی#پاورقی #قسمت_هفتم 7 #کلیپ #بر_باد_رفته #موسیقی:#مدونا نسخه ادیت شده این#داستان، روز بعدش،در کانال رسمی من میاید. اینجا هم،همه قسمتهای قبلی ، با شماره موجود است. 7👇 . نوشته ی خودرا، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای…
در جشن هفتاد سالگی اعلامیه حقوق بشر ۸ دسامبر ۲۰۱۸ ، به مناسبت روز جهانی حقوق بشر که هر ساله توسط جهانیان جشن گرفته میشود، سازمان جهانی ‘’ جوانان برای حقوق بشر’’ جایزه حقوق بشر سال ۲۰۱۸ را به داریوش اقبالی، هنرمند و فعال اجتماعی و پایه گذار بنیاد غیر انتفاعی آینه ، در مراسمی ویژه در لس آنجلس اهدا نمود. امسال این گردهمایی و تقدیر از انساندوستان منحصر به فرد به دلیل همزمان بودن با هفتاد سالگی تحقق اعلامیه حقوق بشر حس ویژه ای داشت.
سازمان جهانی جوانان برای حقوق بشر ، سازمانی است غیر انتفاعی که در سال دو هزار و یک توسط دکتر مری شاتلورت ، یک استاد جنوب آفریقایی پایه گذاری شد. تصمیم او ریشه در رشد سرسام آور نقض حقوق انسانی و تبعیض بود.
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
سازمان جهانی جوانان برای حقوق بشر ، سازمانی است غیر انتفاعی که در سال دو هزار و یک توسط دکتر مری شاتلورت ، یک استاد جنوب آفریقایی پایه گذاری شد. تصمیم او ریشه در رشد سرسام آور نقض حقوق انسانی و تبعیض بود.
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
جایزه ی جهانی حقوق بشر
گوارای وجود
هنرمند همیشه ایستاده
و #مردمی
#داریوش_اقبالی
#داریوش
#تبریک
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
گوارای وجود
هنرمند همیشه ایستاده
و #مردمی
#داریوش_اقبالی
#داریوش
#تبریک
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستا_وان
«ترس او، ترس از مرگ نبود. نه، ترس از مرگ سالهای سال بود که در قلبش وجود داشت و همراهش زندگی میکرد. سایهای بود که به سایه خود او اضافه شده بود.»
#گابریل_گارسیا_مارکز
#عشق_سالهای_وبا
#چیستایثربی
کانال
#چیستا_وان
@chista_1
#گابریل_گارسیا_مارکز
#عشق_سالهای_وبا
#چیستایثربی
کانال
#چیستا_وان
@chista_1
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
#رمان_آوا
#قصه
#چیستایثربی
# چیستا_یثربی
# پاورقی
#قسمت_هفتم 7
#کلیپ
#بر_باد_رفته
#موسیقی:
#مدونا
نسخه ی ادیت شده این
#داستان، روز بعد، در کانال آوا و رسمی میاید.
اینجا هم، همه ی قسمت های قبلی ، با شماره موجود است
#قسمت_هفتم.
.
نوشته ی خود را، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای که عاشقش شده بود، طوری نوشتم که انگار، خودم آنجا بودم!
به جای حساس که رسیدم، نتوانستم ادامه دهم...
با اطلاعات کمی که پدرم داده بود، آن را نوشتم!
تخیل،عادت من بود.
همیشه هر چیز را که اتفاق میافتاد، طوری می دیدم که انگار خودم، در آن لحظه ها حضور داشتم...
اولین کسی که آن را خواند، پدرم بود.
سکوت کرد!
معمولا بعد از خواندن نوشته های من، سریع نظرش را می گفت.
هیچ وقت کاری نمی کرد که احساس کنم، نابغه ام یا نویسنده شده ام!
اما اینبار ، واکنش همیشگی اش را هم، نشان نداد!
فقط گفت: خودش اینو خونده؟!
گفتم: نه، می خوام بدم استاد بخونه!
باتعجب گفت: استاد؟!
گفتم: نمی دونم راستش چی صداش کنم!
و سرخ شدم...
من دبیرهای خودم را ، هرگز استاد صدا نمی کردم!
فقط آقا یا خانم! خانم صدیق، خانم مژدهی!
هرگز نمی گفتم ، استاد مژدهی!
اما برای یک لحظه، احساس کردم کلمه ی دیگری برای آن مرد، پیدا نمی کنم!
پدرم گفت : حتما بده بهش بخونه، اون بهتر می تونه نظر بده.
گفتم: خب نظر شما چی بود؟
پدرم گفت:
قشنگ بود ، مثل تمام نوشته هات، ولی این بار یه حس تلخ گزنده توشه... که درست نمی دونم چیه! برام غریب بود ...
شاید اون بفهمه !
لازمه تو رو بهتر بشناسه و برای اینکه تو رو بشناسه، بهتره تمام نوشتههاتو بخونه!
روز بعد ، دورش، خیلی شلوغ بود!
" رمان آوا، نوشته چیستایثربی را میخوانید "
و من فکر کردم جلوی بچه ها درست نیست که جلو بروم و این کاغذ را به او بدهم!
همه فکر می کردند، نامه ی عاشقانه ست!
و باز پچ پچه ها شروع می شد!
صبر کردم تا مدرسه تعطیل شود،
داشت سوار ماشینش می شد،
که لحظه ی آخر ، از کنار ماشینش رد شدم و
نمی دانم چرا آن حرکت احمقانه را انجام دادم!
و کاغذ را روی پایش انداختم ...
بسیار بی ادبانه، عجولانه و ترسیده...
بعدش دویدم!
خواهرم دید ، خیلی از بچه ها دیدند و خیلی بدتر از آن شد که فکر می کردم...
خیلی بدتر از نجواهایی بود که ممکن بود در مورد عشق احتمالی من به او ، بر سر زبان ها بیفتد!
مثل این بود که روی پایش ، موشک کاغذی پرتاب کرده باشم!
نمی خواستم هیچ کس جز پدرم و او، نوشته را بخواند.
تا روز بعد هزار بار مردم و زنده شدم!تمام شب منتظر تماس تلفنش بودم...
هرکس که به خانه ، زنگ می زد از جا می پریدم!
پدرم متوجه شده بود و می گفت:
بهش وقت بده!
روز بعد با رنگ پریده، پلک باد کرده و موی شانه نکرده به مدرسه رفتم.
نیامده بود!
همه می گفتند خیلی عجیب است، امروز قرار بود امتحان بگیرد!
نه، استاد هیچ وقت غیبت نمی کرد!بچه ها برای امتحان آماده بودند.
مدیر گفت: بله استاد الان زنگ زدن، سخت بیمارن...
امروز نمیان!
https://www.instagram.com/p/BrJGKBzAOfC/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1d83cuvb75fw8
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#رمان_آوا#قصه #چیستایثربی#چیستا_یثربی#پاورقی #قسمت_هفتم 7 #کلیپ #بر_باد_رفته #موسیقی:#مدونا نسخه ادیت شده این#داستان، روز بعدش،در کانال رسمی من میاید. اینجا هم،همه قسمتهای قبلی ، با شماره موجود است. 7👇 . نوشته ی خودرا، درباره ی سارا، پسرش و فرمانده ای…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستایثربی#قسمت_هشت#رمان_آوا#چیستا_یثربی#کلیپ#مالنا#مونیکا_بلوچی روزها میگذشتند،مثل شن ازلای انگشتان! پرندگانی آمدند،عاشق شدند ،آشیانه ساختندو رفتند،خبری از استاد نبود،فقط یکهفته گذشته بود! اما برای من، یکبرزخ بی روزن بود.یک ابدیت کور! پدر و مادرم،نگرانی…
شما هیچ به گل من نمی مانید. شما هنوز هیچ چیز نشده اید. کسی شما را اهلی نکرده و شما نیز کسی را اهلی نکرده اید. برای شما نمی توان مُرد. البته گل سرخ من هم در نظر یک رهگذر عادی به شما می ماند، اما او به تنهایی از همه ی شما برتر است؛ زیرا او گل سرخ من است.
انتوان دو سنت
#اگزوپری
#شازده_کوچولو
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
انتوان دو سنت
#اگزوپری
#شازده_کوچولو
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد
#فردریش_نیچه
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#فردریش_نیچه
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
آفتاب
شب را برده بود ،
تو را برده بود ،
خاطره را برده بود ،
مرا تنها باعشق تو ،
جاگذاشته بود
من ، این جهان خالی ،
بی عطر تو را
دیگر نمیخواهم
#چیستایثربی
#شعر_نو
#شعر_مینیمال
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
شب را برده بود ،
تو را برده بود ،
خاطره را برده بود ،
مرا تنها باعشق تو ،
جاگذاشته بود
من ، این جهان خالی ،
بی عطر تو را
دیگر نمیخواهم
#چیستایثربی
#شعر_نو
#شعر_مینیمال
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستایثربی#قسمت_هشت#رمان_آوا#چیستا_یثربی#کلیپ#مالنا#مونیکا_بلوچی روزها میگذشتند،مثل شن ازلای انگشتان! پرندگانی آمدند،عاشق شدند ،آشیانه ساختندو رفتند،خبری از استاد نبود،فقط یکهفته گذشته بود! اما برای من، یکبرزخ بی روزن بود.یک ابدیت کور! پدر و مادرم،نگرانی…
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ویوالدی
چهار فصل
ویولن
دیوید_گرت
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
آنقدر زیبا میشوم یکروز
که چشمان تو را از جهان گروگان میگیرم
@chista_yasrebi
چهار فصل
ویولن
دیوید_گرت
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
آنقدر زیبا میشوم یکروز
که چشمان تو را از جهان گروگان میگیرم
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی
#آوا
قسمت8
روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...
خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!
پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!
روز هفتم، تمام راه مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...
خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!
به پدر گفت...
موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!
آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!
به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!
با قاشقم بازی می کردم...
غذا از گلویم ، پایین نمی رفت.
آوا _ اثر چیستایثربی
وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !
یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!
به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!
روز بعد، پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!
خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!
مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟
خواهرم گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!
فهمیدم کجا می خواهیم برویم.
حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...
یعنی ما را می پذیرفت؟
گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.
پشت درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...
پدرم به شوخی یا جدی گفت:
حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!
قلبم تند می تپید...
انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!
تا صدای در را شنید، باز کرد.
روی یک قالی کوچک، تشک تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.
جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.
پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!
طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!
پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این سوپ خانم من، دوای هر دردیه!
و به طرف آشپزخانه رفت...
چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...
من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!
گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟
گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومشکنم!
گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!
میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!
پدر میارتم ایران!
حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟
گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!
دستش را جلو آورد...
پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...
https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستایثربی#قسمت_هشت#رمان_آوا#چیستا_یثربی#کلیپ#مالنا#مونیکا_بلوچی روزها میگذشتند،مثل شن ازلای انگشتان! پرندگانی آمدند،عاشق شدند ،آشیانه ساختندو رفتند،خبری از استاد نبود،فقط یکهفته گذشته بود! اما برای من، یکبرزخ بی روزن بود.یک ابدیت کور! پدر و مادرم،نگرانی…
ترانه
#نرو
شعر
#مسعود_کلانتری
موسیقی
#فردین_خلعتبری
آواز
#علیرضا_قربانی
به یاد جاودانه
#خسرو_شکیبایی عزیز
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#نرو
شعر
#مسعود_کلانتری
موسیقی
#فردین_خلعتبری
آواز
#علیرضا_قربانی
به یاد جاودانه
#خسرو_شکیبایی عزیز
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه ...
#سهراب_سپهری
از شعر
سوره تماشا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
می گشاید گره پنجره ها را با آه ...
#سهراب_سپهری
از شعر
سوره تماشا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi