در شبکه خبر ، طوری درباره ی اینکه کسی در زلزله اخیر سرپل ذهاب ، نمرده مانور میدن ، انگار بخاطر سازه های محکم و پیشگیری های اینها بوده!
🙈
آخه دیگه کانکس و چادر که آوار نداره و کشته نمیده!👩🎨
چرا به خودتون میبالید ؟
به جاش اینهمه مصدوم!🙈🙈
🙈
آخه دیگه کانکس و چادر که آوار نداره و کشته نمیده!👩🎨
چرا به خودتون میبالید ؟
به جاش اینهمه مصدوم!🙈🙈
دوستان مدتی فقط در همین
#کانال_رسمی_چیستایثربی نیستم
ممنونم
که
بودید
#صبر کنید
البته در #پیج_اینستاگرام هستم
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی نیستم
ممنونم
که
بودید
#صبر کنید
البته در #پیج_اینستاگرام هستم
@chista_yasrebi
تیرهای مشقی ، تنم را آزرده اند ،
میروم کمی هوا بخورم ،
.
تو هم خواستی ، با من بیا ! ... . . .
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#لبنان ۱۳۹۰
#خواننده
#سارا_نایینی
#ترانه
#دل_یار
#موسیقی
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/BqqJ9_yANNK9J3t8QGlCwzsU768wVhQCfivlog0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=jtfx7410wptf
میروم کمی هوا بخورم ،
.
تو هم خواستی ، با من بیا ! ... . . .
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#لبنان ۱۳۹۰
#خواننده
#سارا_نایینی
#ترانه
#دل_یار
#موسیقی
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/BqqJ9_yANNK9J3t8QGlCwzsU768wVhQCfivlog0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=jtfx7410wptf
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
تیرهای مشقی ، تنم را آزرده اند ، میروم کمی هوا بخورم ، . تو هم خواستی ، با من بیا ! ... . . . #چیستایثربی #چیستا_یثربی #لبنان ۱۳۹۰ #خواننده #سارا_نایینی #ترانه #دل_یار #موسیقی #chista_yasrebi #chistayasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
مادر "نیکول کیدمن " به دخترش :
: من نه! من منتظرم ببینم که زندگی ، چطوری ویرانت میکنه!
تو کی هستی؟!
تو قرار بود منو دوست داشته باشی دخترم ، مگه نه ؟!
👇👇👇👇👇
هیچ #شغل یا حرفه ای در دنیا ، دشوارتر از مادر بودن نیست ! .
بویژه در جوامع امروزی...
مردان #جبهه ، خیلی از مادران تنها ، وضعیت بهتری دارند...
فوقش شهادت است و رستگاری ....
ما چطور ؟!
کسی ما را میبیند؟
و ذره ذره آب شدنمان را ؟
و تمام شدنمان را در "سکوت"؟!
ما هم مثل شما ، تشویق میشویم؟
مدال میگیریم ؟
به شجاعت و ایثار در خاکمان ، زبانزد میشویم؟!
حقوق میگیریم ؟!😶
کاره ای میشویم ؟!
مثلا فرمانده یا رییس جمهور میشویم؟!👨✈️🤴😑😶
عکسمان روی جلدهای مجلات دنیا میاید؟!😏
کارزار
#خانواده ، گاهی بسیار دشوارتر از کارزار #جنگ است ...
شما میدانید آقایان
#فرمانده ؟
یا خیر؟
ما همه ی عمرمان را میگذاریم !
نه هشت سال جنگ ، ده سال ، یا بیست سال !
بلکه هر نفسی را که داریم و نداریم...
و هیچکس نمیفهمد !
و هیچکس به این سلحشوری یک تنه ، در این کارزار غریب ، پیچیده و متکثر جامعه ی امروز ، احترام نمیگذارد!
ما ، #شهیدان پنهانیم ...
کسی ، ما را نمیبیند و هرگز ، به یاد نمیاورد!
شما که ثبت تاریخید ، آقایان !
و هر دو دنیا را دارید...
با کمال میل ، یکهفته با هم ، جایمان را عوض کنیم !
#سردار ....
من ، آماده ی هر گونه انتحاری ام ...
شما آماده ی حصر مادری ،
پاکدامنی ، در تقابل با جنون این جامعه ی تغییر یافته،
، تنهایی ، نان آوری از نوع زنانه ، بدون نامه ، پارتی ، سفارش و صلوات ....
بدون تشویقهای مدام دیگران،
تنها ، درحال دوندگی بین کوچه ها ، صفهای ارزاق و پرداخت قسطها !
بدون بیمه ، و حتی کمتر از یک شماره ی کارت ملی...
و مواجهه در مصافی نابرابر ، با نسلی که آرمانهایتان را قبول ندارد!
هیچ چیزتان را قبول ندارد ...
#فرزندانتان !
لالمانی مدام ...
با پچ پچ زیر لب اطرافیان
"#مطلقه_بودن!"
وقتی مجبور به طلاق بوده ای...
و راه دیگری با بی پدری نداشته ای!
گویی گناه کبیره ، انجام داده ای!
و حذف بیصدایت از همه جا ،
با دلیل و بیدلیل ..
و شمردن قدمهایت ، در
چهار دیواری یک خانه ی زنگ زده ی موروثی ...
اهلش هستید سردار ؟
شما که در آخرت و این دنیا محترمید.
ماحتی پول قبر هم نداریم !
اهلش هستید فقط
#یکهفته جایمان را عوض کنیم ؟!
پس بفرمایید !
بسم الله ...
#خشونت_خانگی_علیه_هم_ممنوع
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#نویسنده
#روانشناس_خانواده
#فیلم
#سینما
#سکانس
#کلیپ
نام فیلم :
#استوکر
#نیکول_کیدمن
#بازیگران
#مادرانه
#دخترانه
#خشونت
#خشونت_خانگی
#خشونت_علیه_زنان
#خشونت_علیه_مادران
ایندیا استوکر (میا واشیکوفسکا) دختر نوجوان عجیبی است که پدرش را ، در روز تولد هیجده سالگی اش در تصادف رانندگی از دست داده است.
ایندیا در مراسم ختم پدرش با عمویش چارلز (متیو گود) آشنا می شود ،
ولی با آمدن عمو "چارلز " زندگی او و مادرش "اولن" (نیکول کیدمن) دست خوش تغییرات شدید می شود ، و اتفاقات مرموزی دور و بر آنها رخ میدهد، که مادر تنهای خانواده را ، افسرده و گیج میکند!
#stoker
#movies
#domesticviolence
#nicolekidman
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
@chista_yasrebi.2
https://www.instagram.com/p/BqpWReygnSU/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mnh58qumuc5d
: من نه! من منتظرم ببینم که زندگی ، چطوری ویرانت میکنه!
تو کی هستی؟!
تو قرار بود منو دوست داشته باشی دخترم ، مگه نه ؟!
👇👇👇👇👇
هیچ #شغل یا حرفه ای در دنیا ، دشوارتر از مادر بودن نیست ! .
بویژه در جوامع امروزی...
مردان #جبهه ، خیلی از مادران تنها ، وضعیت بهتری دارند...
فوقش شهادت است و رستگاری ....
ما چطور ؟!
کسی ما را میبیند؟
و ذره ذره آب شدنمان را ؟
و تمام شدنمان را در "سکوت"؟!
ما هم مثل شما ، تشویق میشویم؟
مدال میگیریم ؟
به شجاعت و ایثار در خاکمان ، زبانزد میشویم؟!
حقوق میگیریم ؟!😶
کاره ای میشویم ؟!
مثلا فرمانده یا رییس جمهور میشویم؟!👨✈️🤴😑😶
عکسمان روی جلدهای مجلات دنیا میاید؟!😏
کارزار
#خانواده ، گاهی بسیار دشوارتر از کارزار #جنگ است ...
شما میدانید آقایان
#فرمانده ؟
یا خیر؟
ما همه ی عمرمان را میگذاریم !
نه هشت سال جنگ ، ده سال ، یا بیست سال !
بلکه هر نفسی را که داریم و نداریم...
و هیچکس نمیفهمد !
و هیچکس به این سلحشوری یک تنه ، در این کارزار غریب ، پیچیده و متکثر جامعه ی امروز ، احترام نمیگذارد!
ما ، #شهیدان پنهانیم ...
کسی ، ما را نمیبیند و هرگز ، به یاد نمیاورد!
شما که ثبت تاریخید ، آقایان !
و هر دو دنیا را دارید...
با کمال میل ، یکهفته با هم ، جایمان را عوض کنیم !
#سردار ....
من ، آماده ی هر گونه انتحاری ام ...
شما آماده ی حصر مادری ،
پاکدامنی ، در تقابل با جنون این جامعه ی تغییر یافته،
، تنهایی ، نان آوری از نوع زنانه ، بدون نامه ، پارتی ، سفارش و صلوات ....
بدون تشویقهای مدام دیگران،
تنها ، درحال دوندگی بین کوچه ها ، صفهای ارزاق و پرداخت قسطها !
بدون بیمه ، و حتی کمتر از یک شماره ی کارت ملی...
و مواجهه در مصافی نابرابر ، با نسلی که آرمانهایتان را قبول ندارد!
هیچ چیزتان را قبول ندارد ...
#فرزندانتان !
لالمانی مدام ...
با پچ پچ زیر لب اطرافیان
"#مطلقه_بودن!"
وقتی مجبور به طلاق بوده ای...
و راه دیگری با بی پدری نداشته ای!
گویی گناه کبیره ، انجام داده ای!
و حذف بیصدایت از همه جا ،
با دلیل و بیدلیل ..
و شمردن قدمهایت ، در
چهار دیواری یک خانه ی زنگ زده ی موروثی ...
اهلش هستید سردار ؟
شما که در آخرت و این دنیا محترمید.
ماحتی پول قبر هم نداریم !
اهلش هستید فقط
#یکهفته جایمان را عوض کنیم ؟!
پس بفرمایید !
بسم الله ...
#خشونت_خانگی_علیه_هم_ممنوع
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#نویسنده
#روانشناس_خانواده
#فیلم
#سینما
#سکانس
#کلیپ
نام فیلم :
#استوکر
#نیکول_کیدمن
#بازیگران
#مادرانه
#دخترانه
#خشونت
#خشونت_خانگی
#خشونت_علیه_زنان
#خشونت_علیه_مادران
ایندیا استوکر (میا واشیکوفسکا) دختر نوجوان عجیبی است که پدرش را ، در روز تولد هیجده سالگی اش در تصادف رانندگی از دست داده است.
ایندیا در مراسم ختم پدرش با عمویش چارلز (متیو گود) آشنا می شود ،
ولی با آمدن عمو "چارلز " زندگی او و مادرش "اولن" (نیکول کیدمن) دست خوش تغییرات شدید می شود ، و اتفاقات مرموزی دور و بر آنها رخ میدهد، که مادر تنهای خانواده را ، افسرده و گیج میکند!
#stoker
#movies
#domesticviolence
#nicolekidman
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
@chista_yasrebi.2
https://www.instagram.com/p/BqpWReygnSU/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mnh58qumuc5d
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_پنجم
پست بعدی
#پیج_اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
من شبو از جاده جدا میکنم
گاهی مجبوریم شب را از جاده ، جدا کنیم.
شبها زیادند
جاده ها هم ...
#رمان_آوا
#قسمت_پنجم
پست بعدی
#پیج_اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
من شبو از جاده جدا میکنم
گاهی مجبوریم شب را از جاده ، جدا کنیم.
شبها زیادند
جاده ها هم ...
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#قسمت_4
#قصه
#داستان
#کلیپ_موسیقی
#ترانه
#فرامرز_اصلانی
#قسمت_چهارم
او میرفت ، یلدای بی پایان شب موهایش را از پشت پنجره میدیدم،
من خاک بودم که باد میبردش ،
باد بودم که گردباد میبردش،
من بودم و نبودم!
مثل آوایی در دشت ، که دیگر خودم راهم، نمیشنیدم!
من دلی را شکسته بودم!
یلدای سیاهش ، بیرحمانه پشت کاجهای پشت در حیاط ، ناپدید شد.
گویی تمام شبهای عمرم را جواب کرده بودم،
از آن پس من بودم و نور !
فقط نور ، نور ، نور !
باید تا آخر عمرم ، زیر آفتاب سوزان ، زندگی میکردم.
موقع رفتن، حتی یک کلمه هم نگفت!
یک لحظه هم ، به عقب برنگشت،
یک لحظه هم ، تردید نکرد!
دلش ، خش برداشته بود ،
دل کسی که به امید من آمده بود! خاکسترش کردم و به باد سپردمش!
بادی پر از ریزگرد و شن!
پدر آمد و گفت: خب تموم شد!
آرزو جان کمک کن ، این میوه و شیرینها رو جمع کن دخترم !
گفتم:
چی تموم شد؟ چیزی شروع نشده بود!
احتمالا اومده بود ببینه، منم ، مثل مادر خدا بیامرزش فکر میکنم؟
اما من مثل اون فکر نمیکنم !
نه اون ، نه مادرش و نه...
پدر گفت :
خواهش میکنم...دیگه ساکت باش آوا !
درباره ی پدرش حرف نزن!
تو ، در شرایط اون بزرگ نشدی!
ممکنه پدرش ، سردار برون مرزی بوده باشه و خیلی کم دیده باشن همو !
ماجای اون نیستیم که قضاوت کنیم!
قطعه ی ادبی تو ، درباره ی بادها و سردارها ، براش جالب بوده ، چون، اونو یاد پدرش انداخته!
حالا دید تو اونی نیستی که به این مفاهیم، پایبند باشه....
حتما زن محبوبشو پیدا میکنه!
گفتم:
من به کدوم مفاهیم پایبند نیستم؟
شما، همه یه دفعه، ساکت شدین!
با عصبانیت ادامه دادم :
من ، فقط یه لحظه گیج شدم ، نمیدونستم چی بگم!
من تا حالا ، حتی یه سردار رو ، از نزدیک ندیدم!
چه میدونم کین اینا ؟!
من فقط عکساشونو دیدم که بیشترشونم توی عکس ، بداخلاقن ...
اما ، این مرد که سردار نیست!
گمانم دلش بد شکست ... نه؟!
پدر گفت : به نظرم خیلی تنهاست،
یه همدم میخواست که درکش کنه، خب تو دختر پر شوری هستی، به اون نمیخوری!
گفتم : خودش اینو گفت؟
پدر گفت: خداحافظی ....
و دستهای سردش اینو گفت !
خدا کسی رو سر راه آدم قرار میده که بخوان یه عمر به هم ، آرامش بدن، نه تنش !
و نه طعنه !
این طفلی ، با غم ، رفت بیرون!
سهم تو نیست دخترم !
سهم من شب بود ، سهم من، سیاهی موهای مردی تنها بود که دنیایی از من دور بود و راز آمیز !
پراز اسرار ، مثل نیمه ی تاریک ماه ...
نفهمیدم چه شد!
چادر مادرم را از روی مبل ، برداشتم،
فقط صدای مادرم را شنیدم که گفت:
نرو آوا !
دخترم وایسا !
درست نیست ...
درخیابان بودم...
باد انگار داشت مراهم ، باچادر سپید مادرم، میبرد.
از دور ، شب را دیدم که از من ، دور بود و دورتر میشد...
انگار هرگز از این روز طولانی ، گریزی نداشتم ...
داد زدم ، صدایش کردم!
برگشت....
گویی که با دیدنم ، سنگ شد!
در جا ، خشکش زد.
نفس زنان به او رسیدم.
گفتم:
آقا !... نه شما سرداری ، نه من دشمن!
با من ، خداحافظی نکنید!
من و شما ، هر دو مردمیم !
مردم ، همو دوست دارن ! نه؟!
باید داشته باشن...
لبخند زد و گفت : چی؟!
رویم نشد بگویم ، عاشق تنهایی اش شده ام!
https://www.instagram.com/p/BqVFgW5geAz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr2amqk6h5kt
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#قسمت_4
#قصه
#داستان
#کلیپ_موسیقی
#ترانه
#فرامرز_اصلانی
#قسمت_چهارم
او میرفت ، یلدای بی پایان شب موهایش را از پشت پنجره میدیدم،
من خاک بودم که باد میبردش ،
باد بودم که گردباد میبردش،
من بودم و نبودم!
مثل آوایی در دشت ، که دیگر خودم راهم، نمیشنیدم!
من دلی را شکسته بودم!
یلدای سیاهش ، بیرحمانه پشت کاجهای پشت در حیاط ، ناپدید شد.
گویی تمام شبهای عمرم را جواب کرده بودم،
از آن پس من بودم و نور !
فقط نور ، نور ، نور !
باید تا آخر عمرم ، زیر آفتاب سوزان ، زندگی میکردم.
موقع رفتن، حتی یک کلمه هم نگفت!
یک لحظه هم ، به عقب برنگشت،
یک لحظه هم ، تردید نکرد!
دلش ، خش برداشته بود ،
دل کسی که به امید من آمده بود! خاکسترش کردم و به باد سپردمش!
بادی پر از ریزگرد و شن!
پدر آمد و گفت: خب تموم شد!
آرزو جان کمک کن ، این میوه و شیرینها رو جمع کن دخترم !
گفتم:
چی تموم شد؟ چیزی شروع نشده بود!
احتمالا اومده بود ببینه، منم ، مثل مادر خدا بیامرزش فکر میکنم؟
اما من مثل اون فکر نمیکنم !
نه اون ، نه مادرش و نه...
پدر گفت :
خواهش میکنم...دیگه ساکت باش آوا !
درباره ی پدرش حرف نزن!
تو ، در شرایط اون بزرگ نشدی!
ممکنه پدرش ، سردار برون مرزی بوده باشه و خیلی کم دیده باشن همو !
ماجای اون نیستیم که قضاوت کنیم!
قطعه ی ادبی تو ، درباره ی بادها و سردارها ، براش جالب بوده ، چون، اونو یاد پدرش انداخته!
حالا دید تو اونی نیستی که به این مفاهیم، پایبند باشه....
حتما زن محبوبشو پیدا میکنه!
گفتم:
من به کدوم مفاهیم پایبند نیستم؟
شما، همه یه دفعه، ساکت شدین!
با عصبانیت ادامه دادم :
من ، فقط یه لحظه گیج شدم ، نمیدونستم چی بگم!
من تا حالا ، حتی یه سردار رو ، از نزدیک ندیدم!
چه میدونم کین اینا ؟!
من فقط عکساشونو دیدم که بیشترشونم توی عکس ، بداخلاقن ...
اما ، این مرد که سردار نیست!
گمانم دلش بد شکست ... نه؟!
پدر گفت : به نظرم خیلی تنهاست،
یه همدم میخواست که درکش کنه، خب تو دختر پر شوری هستی، به اون نمیخوری!
گفتم : خودش اینو گفت؟
پدر گفت: خداحافظی ....
و دستهای سردش اینو گفت !
خدا کسی رو سر راه آدم قرار میده که بخوان یه عمر به هم ، آرامش بدن، نه تنش !
و نه طعنه !
این طفلی ، با غم ، رفت بیرون!
سهم تو نیست دخترم !
سهم من شب بود ، سهم من، سیاهی موهای مردی تنها بود که دنیایی از من دور بود و راز آمیز !
پراز اسرار ، مثل نیمه ی تاریک ماه ...
نفهمیدم چه شد!
چادر مادرم را از روی مبل ، برداشتم،
فقط صدای مادرم را شنیدم که گفت:
نرو آوا !
دخترم وایسا !
درست نیست ...
درخیابان بودم...
باد انگار داشت مراهم ، باچادر سپید مادرم، میبرد.
از دور ، شب را دیدم که از من ، دور بود و دورتر میشد...
انگار هرگز از این روز طولانی ، گریزی نداشتم ...
داد زدم ، صدایش کردم!
برگشت....
گویی که با دیدنم ، سنگ شد!
در جا ، خشکش زد.
نفس زنان به او رسیدم.
گفتم:
آقا !... نه شما سرداری ، نه من دشمن!
با من ، خداحافظی نکنید!
من و شما ، هر دو مردمیم !
مردم ، همو دوست دارن ! نه؟!
باید داشته باشن...
لبخند زد و گفت : چی؟!
رویم نشد بگویم ، عاشق تنهایی اش شده ام!
https://www.instagram.com/p/BqVFgW5geAz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr2amqk6h5kt
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#چیستا#قسمت_4#قصه #فرامرز_اصلانی#موسیقی#داستان#کلیپ او میرفت،یلدای بی پایان شب موهایش رااز پشت پنجره میدیدم، من خاک بودم که باد میبردش، باد بودم که گردباد میبردش، من بودم و نبودم! مثل آوایی در دشت که دیگر خودم راهم،نمیشنیدم! من دلی را شکسته بودم!یلدای…
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی
در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...
بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،
بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.
نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!
چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !
گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...
در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،
میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !
بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!
یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!
دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !
گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...
آرام و بیصدا ، مثل یک مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.
احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک نمیشویم!
یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!
چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...
اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!
وصدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:
عاشقن ، عاشق همن ...
نه ! هنوز نه !
آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،
وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !
بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!
وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!
سکوتی مثل قهر خداوند!
چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!
دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!
سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!
آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .
تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!
ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!
مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !
پدر گفت:
درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!
هیچکس اطلاعاتی نمیداد ، یا
می گفت :
واقعا نمیدونم!...
برای همین ، یه کم زیادی طول کشید...
پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...
و این فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !
دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...
مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....
جرات نکردم چیزی بگویم.
طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !
پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!
درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...
کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....
فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !
گفتم:
ازدواج رسمی نکردن؟!
یعنی چی؟!....
رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.
یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه دختر؟!
یه کم مودب باش!
بچه صیغه ای!
ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...
وسط حرف پدرم ، دویدم ...
انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !
گفتم :
پس حتما ، عربیش خوبه !
چه خوب که دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!
حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!
سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...
جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.
انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...
#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی
این رمان حق کپی رایت دارد.
https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی
در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...
بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،
بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.
نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!
چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !
گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...
در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،
میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !
بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!
یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!
دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !
گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...
آرام و بیصدا ، مثل یک مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.
احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک نمیشویم!
یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!
چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...
اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!
وصدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:
عاشقن ، عاشق همن ...
نه ! هنوز نه !
آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،
وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !
بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!
وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!
سکوتی مثل قهر خداوند!
چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!
دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!
سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!
آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .
تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!
ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!
مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !
پدر گفت:
درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!
هیچکس اطلاعاتی نمیداد ، یا
می گفت :
واقعا نمیدونم!...
برای همین ، یه کم زیادی طول کشید...
پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...
و این فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !
دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...
مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....
جرات نکردم چیزی بگویم.
طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !
پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!
درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...
کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....
فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !
گفتم:
ازدواج رسمی نکردن؟!
یعنی چی؟!....
رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.
یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه دختر؟!
یه کم مودب باش!
بچه صیغه ای!
ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...
وسط حرف پدرم ، دویدم ...
انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !
گفتم :
پس حتما ، عربیش خوبه !
چه خوب که دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!
حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!
سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...
جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.
انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...
#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی
این رمان حق کپی رایت دارد.
https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#قسمت_پنجم#رمان_آوا#چیستایثربی#قصه#موسیقی #لارافابین#چیستا_یثربی درشهرمن،روزها زود میگذرد،چون بادها عجله دارند.بادها عجله دارند که دقیقه هارا باخود ببرند،لحظه هارا باخود ببرند وروزهارا، بادهاعجله دارند که آدمهاراهم، باخود ببرند وخاطرات را. نمیدانم چرابادهای…
#محمد_رضا_علیمردانی
#ترانه
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
کی میتونه رویاهامو برگردونه ؟
@chista_yasrebi
#ترانه
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
کی میتونه رویاهامو برگردونه ؟
@chista_yasrebi
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی
در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...
بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،
بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.
نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!
چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !
گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...
در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،
میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !
بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!
یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!
دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !
گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...
آرام و بیصدا ، مثل یک مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.
احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک نمیشویم!
یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!
چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...
اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!
وصدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:
عاشقن ، عاشق همن ...
نه ! هنوز نه !
آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،
وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !
بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!
وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!
سکوتی مثل قهر خداوند!
چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!
دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!
سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!
آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .
تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!
ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!
مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !
پدر گفت:
درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!
هیچکس اطلاعاتی نمیداد ، یا
می گفت :
واقعا نمیدونم!...
برای همین ، یه کم زیادی طول کشید...
پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...
و این فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !
دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...
مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....
جرات نکردم چیزی بگویم.
طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !
پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!
درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...
کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....
فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !
گفتم:
ازدواج رسمی نکردن؟!
یعنی چی؟!....
رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.
یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه دختر؟!
یه کم مودب باش!
بچه صیغه ای!
ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...
وسط حرف پدرم ، دویدم ...
انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !
گفتم :
پس حتما ، عربیش خوبه !
چه خوب که دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!
حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!
سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...
جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.
انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...
#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی
این رمان حق کپی رایت دارد.
https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی
در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...
بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،
بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.
نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!
چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !
گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...
در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،
میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !
بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!
یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!
دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !
گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...
آرام و بیصدا ، مثل یک مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.
احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک نمیشویم!
یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!
چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...
اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!
وصدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:
عاشقن ، عاشق همن ...
نه ! هنوز نه !
آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،
وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !
بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!
وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!
سکوتی مثل قهر خداوند!
چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!
دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!
سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!
آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .
تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!
ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!
مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !
پدر گفت:
درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!
هیچکس اطلاعاتی نمیداد ، یا
می گفت :
واقعا نمیدونم!...
برای همین ، یه کم زیادی طول کشید...
پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...
و این فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !
دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...
مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....
جرات نکردم چیزی بگویم.
طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !
پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!
درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...
کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....
فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !
گفتم:
ازدواج رسمی نکردن؟!
یعنی چی؟!....
رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.
یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه دختر؟!
یه کم مودب باش!
بچه صیغه ای!
ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...
وسط حرف پدرم ، دویدم ...
انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !
گفتم :
پس حتما ، عربیش خوبه !
چه خوب که دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!
حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!
سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...
جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.
انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...
#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی
این رمان حق کپی رایت دارد.
https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#قسمت_پنجم#رمان_آوا#چیستایثربی#قصه#موسیقی #لارافابین#چیستا_یثربی درشهرمن،روزها زود میگذرد،چون بادها عجله دارند.بادها عجله دارند که دقیقه هارا باخود ببرند،لحظه هارا باخود ببرند وروزهارا، بادهاعجله دارند که آدمهاراهم، باخود ببرند وخاطرات را. نمیدانم چرابادهای…