چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
دوستان
درباره ی هفت ساعت بعد خود چگونه فکر میکنید؟
برایم در کامنتهای پست آخر پیج رسمی ام در اینستاگرام ؛ پرایوت در تلگرام (اگر از قبل دارید ) و دایرکتهایم بنویسید.
هفت ساعت دیگر دارید چه میکنید و حستان چیست ؟فقط ۷ ساعت😀
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی...‌

شعر :
#دکتر_افشین_یداللهی

موسیقی:
#فردین_خلعتبری

خواننده :
#علیرضا_قربانی

#تیتراژ_پایانی
#موسیقی
#سریال
مدار‌ صفر‌ درجه
کارگردان
حسن‌فتحی

#کلیپ
#ویدیو
#موزیک_ویدیو


گاهی فکر میکنم " #دیوانگی و #عاقلی " وصف همه ی زندگی ماست...

همین
و تمام !


من عاشق چشمت شدم ...
شاید کمی هم بیشتر .

خدا به
#بیشتر ش رحم کند ...

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی ...

مرسی شاعر....



#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#chista_yasrebi
#chistayasrebi

@chista_yasrebi.2 پیج‌دوم‌من ، در
اینستاگرام



https://www.instagram.com/p/Bp6PAqIAoWE/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1s3d2pfreje4m
آنچه را که دیروز انجام شده است امروز نیز می توان انجام داد، اما آنچه که
انجام نشده برای همیشه از دست به در شده است.

#اندره_موروا
#نویسنده_فرانسوی


#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
برگرفته از پیج
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
ارکستر سمفونی تهران
این اجرا
به رهبری استاد :
#مجید_انتظامی
@chista_yasrebi
#تاریخ_عشق
#ترانه_دو_زبانه
#لاتین_فرانسه
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
دهها خواننده از سرتاسر جهان ،
حتی
#فرامرز_اصلانی از ایران ،
این ترانه را اجرا کرده اند که در
استوریهایم در پیج اینستاگرام ، برخی را منتشر کرده ام.


@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زنانی که همه باهم میخوانند
ما زنده میمانیم
مانجات پیدا میکنیم
گلوریا گینور
I will survive
من زنده میمانم
برای
#آوا
#رمان_آوا
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
دوزن و دو مرد در آکواریوم
#شعبده_و_طلسم


امروز در آمد
داغ داغ
#نشر_قطره
حضوری کتابفروشی.انلاین.خرید‌ از سایت_نشر الکترونیک
88973351_3قطره /ساعات اداری

www.nashreghatreh.com
دو نمایشنامه جدید از
#چیستا_یثربی
حمایت از ادبیات ملی
و نویسنده وطنی
www.nashreghatreh.com
88973351_3
ساعات اداری
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
شعبده وطلسم تمام جوایز مهم جشنواره تاتر فجر را درو کرد
زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است ،
دو صد بیم از سفر دارد


زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند ،
.نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

#فریبا_شش_بلوکی

اصل #ترانه
#فرانک_سیناترا


این‌اجرا : .
#خواننده
#پاتریشیا_کاس
#فرانسوی
نام #ترانه
#اگر_بروی


کلیپ
همراه‌ با
#جرمی_آیرونز

#موسیقی
#موزیک_ویدیو
#کلیپ
#ویدیو از فیلم :
" و حالا خانمها و آقایان"


" AND NOW. LADIES & GENTLEMAN
کارگردان :

#کلود_للوش

ترجمه ی ترانه :

اگر بروی

ممكن است خورشيد را نيز با خود ببري ،
و همه پرندگاني كه در آسمان تابستاني پرواز مي كردند ،
آنگاه كه عشقمان تازه بود و قلبهايمان سرمست ،
آنگاه كه روز كوتاه بود و شب دراز ،
و ماه هنوز براي نغمه هاي پرنده شب مي ايستاد ،
اگر تو بروي، اگر تو بروي، اگر تو بروي ،
اما اگر بماني، روزي براي تو خواهم ساخت ،
كه چنين روزي نبوده باشد و خواهد آمد ،
در آفتاب بادبان خواهيم كشيد، در باران خواهيم تاخت ،
با درختان خواهيم سخن گفت و با باد راز نياز مي كنيم ،
آنگاه اگر بروي، درك خواهم نمود ،
فقط بقدري برايم عشق بگذار تا كه در دستانم نگاه دارم ،
اگر تو بروي، اگر تو بروي، اگر تو بروي ....
تركم مكن !

بايد فراموش نمود
هرآنچه را كه فراموش شدني ست
و هرآنچه را كه تاكنون بر ما گذشته است
فراموش كن زمان
سوءتفاهم ها
و زمان هاي بر باد رفته را
يعني كه بايد
فراموش كرد اين ساعاتي را كه
گاهي مي كشند
با ضربه هاي "چرا"ها
قلب خوشبختي را
تركم مكن، تركم مكن، تركم مكن
اما اگر بماني، شبي براي تو خواهم ساخت
كه چنين شبي نبوده باشد و خواهد آمد
بر تبسم تو بادبان خواهم كشيد، بر لمس تو خواهم تاخت ،

سخن خواهم گفت با چشمان تو، كسي كه بسيار دوستش مي دارم
آنگاه اگر بروي، درك خواهم نمود
فقط بقدري برايم عشق بگذار تا كه در دستان بگيرمش
اگر تو بروي، اگر تو بروي، اگر تو بروي
اگر تو بروي، زيرا مي دانم بايد بروي
در جهان، براي اميد داشتن چيزي نخواهد ماند
بجز اتاقي خالي، پر از خلاء
همچون نگاهي تهي كه در چهره ات مي بينم
آه، من سايه ي سايه ي تو بوده ام ،

اگر چنين چيزي امكان دارد ،
مرا در كنارت نگاه دار !


اگر تو بروي، اگر تو بروي، اگر تو بروي ...

لطفا نرو !



#patriciakaas
#jeremyirons
#ifyougoaway

#chista_yasrebi
#music
#video
#poetry
#chistayasrebi

@chista_yasrebi.2
پبج دوم‌من در اینستاگرام

#کلیپ_کامل
در #کانال_رسمی_چیستایثربی می آید.
لینک در بیوی پیج
#چیستایثربی

https://www.instagram.com/p/BqB-znOAmlP/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1jbptbf43a54g
#چیستایثربی
اگر بروی
#پاتریشیا_کاس
فیلم
" و حالا ،خانمها ،آقایان "

پاتریشیا کاس
#جرمی_آیرونز
کارگردان
کلود للوش

#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این‌ رمان، ‌نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.

اشتراک آن‌، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.

پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi

نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!

معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :

آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !

آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.

گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...

این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!

همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد

#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول

https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
Forwarded from دوستان_چیستا
#آوا
#داستان
#قصه


#قسمت_دوم


نوشته :
#چیستایثربی


در شهر من ، کرمانشاه ، بادها همیشه بودند.

اما ، بادهای این روزها ، دیگر رفیق نبودند...

باخود ، غبار میاوردند، ریز گردهای غریب و اخبار عجیب تر !

روزی که خواستگاری من بود ، دوباره باد میآمد.

مادرم‌ که خانه را ، مثل دسته گل کرده بود ، تند تند شمعدانیها را از لبه ی ایوان برداشت.

ترسید‌‌ که بیفتند.

پدرم‌، پنجره ها را بست.

و حتی پنجره ی راه پله را با سیم، محکم‌ کرد که باز نشود.

خواهرم سبزی ها را که برای خشک کردن گذاشته بودیم ، تند و تند از پله ی پشت بام جمع کرد و در کیسه ریخت ،
ترسید باد ببردشان!

مثل پسر قد بلند و لاغر همسایه که از بچگی، خواهرم را دوست داشت و سال گذشته، درسش تمام شد و تصمیم گرفت برای دفاع از حرمی که ندیده بودیم ، به جایی برود که نمیشناختیم!


باد‌ ، او را هم ، با خود برد.

دیگر برنگشت،

فقط چراغهای حجله اش ، با عکس لبخندی کمرنگ ، چهل شب در کوچ او ، سوسو زدند...
و دیگر تمام !


خواهرم ساکت شد،
گویی دیگر از‌ بادها نمیترسید.


آن روز هم که خبر کوچ پسر را آوردند ، باد میآمد.

مادرش ، در حیاط کوچکشان ، موهای خودش را دسته دسته میکند و به باد میداد.
باد ، ساکت بود.
شهید زنده بود این‌ باد...



سالها قبل، به شهادت رسیده بود و هنوز ، چون‌ رودی ، جریان داشت و پسران شهر مرا به جاهایی میبرد که نمیدانستیم!

باد، همیشه بود،
سبک، بی توشه ی راه،‌ با هیبت و خاموش!

اما پسران ما ، هرگز برنمیگشتند!

مثل پسری که آرزو ، خواهرم ، دوستش داشت و نفهمیدیم در کدام خاک ناشناس خفته است!

آرزو ، مقابل ما ، هرگز گریه نکرد،
فقط ساکت شد و دیگر شمعدانی نکاشت!


حالا فقط مادر ، شمعدانی میکاشت و پدر ، انگار همیشه منتظر خبری بود.

روزی هم که خواستگار من آمد، باد میامد و من فکر کردم او به این بادها در شهر ما ، عادت ندارد،

شاید تسلیم شود و او هم ، با باد برود،
اما نرفت...

با موی آشفته رسید،
یک طره موی سیاه، سیاه تر از شب، روی پیشانی اش ریخته بود.

مادرم، عاشق نور بود،

او را ، در روشنترین قسمت خانه نشاند.
روی مبلی که پدر ، ‌دوست داشت.


آقا معلم ، خجالتی نبود ، اما زمین را نگاه میکرد.

برایم سه شاخه گل سرخ، آورده بود با انبوهی گل مریم...



خانه از بوی مریمها ، گیج بود.
پدر لبخند زد و گفت:

آوای ما را چطور شناختید؟
مرد گفت : هنوز نشناختم!

رو به من‌ کرد و گفت :
با اجازه ی پدر مادر محترم ، یکی دو کلمه...

پدرم‌ گفت‌:‌‌ حتما ، خواهش میکنم ...

و مرد ‌، با دو شعله ی سوزان چشمانش، به من‌خیره شد.

مثل یک مرد ، از دوران نخستین ، که اولین ‌بار ، زنی را میبیند!
گفت:

"میدونید اولین بار کی شما رو دیدم؟"

وقتی روز جشن ، اون متن رو خوندید،‌ درباره ی بادها...

گفتم : جدی؟... خوب بود؟

گفت:

الان نمیخوام در موردش حرف بزنم ،

نوشته بودید:


" بادها، سرداران همیشه بیدار شهرند، اما یادشان رفته این شهر ، مردمی هم دارد که عاشقند ... "

میدونید "سردار " یعنی چی؟!


تعجب کردم!

او مامور بود یا خواستگار؟

این چه سوالی بود؟!

#آوا
#قسمت_2
#رمان
#نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

https://www.instagram.com/p/BpkPyv8HwV0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=17c03pd49p4fe