چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi

تبریک به سرکار خانم" نجفی زاده که البته اسم پروفایل دیگری در پیج اینستاگرام من دارند و برنده مسابقه ی شعر
#یدالله_رویایی/تن تن شدند
این پست از صفحه ی ایشان است
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

و واکنشهای مثبت در پیج رسمی اینستاگرام من ؛ نسبت به قصه خواب گل سرخ ؛ بخصوص قسمت 36 ادامه دارد...از قبل از سحر تاکنون!

دوستان..خوشحالم که پسندیدید!
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل _ادامه ی قسمت 35🔼

گفتم: تو میخوای انصراف بده ! من میتونم اعلام کنم فشار تو افتاده ؛ چون رنگتم بد جوری پریده ها !

اونوقت ببین ؛ شاگردات و طرفدارات چه حالی پیدا می کنن !

گفت : مانا ؛ من تو رو نمی فهمم... واقعا ! در چشمانم ؛ خیره شد...گفت :

این مسابقه برای اینه که ثابت کنی اسکیتت از من بهتره ؟!...

میدونی که نیست ! من معلمتم دختر ! من با اسکیت ؛ زنده موندم ؛ و گرنه الان ؛ توی اون کارناوال لعنتی بودم...

می خوای بگی شجاعی یا من ترسوام ؟ خب که چی ؟!...اصلا هر چی؟ انقدر مهمه؟! مثل بچه بازیه !

گفتم : برای من مهمه...بله ! خیلی چیزا مثل بچه بازیه...حتی گاهی حس عاشق شدن...

این مسابقه برای اینه ؛ که به خودم ثابت کنم ؛ استقامت دارم ؛ نمی ترسم ؛... حتی از رقیب قدر!....
چون زندگی پر از رقیبای قدره....توی هر کاری ! حتی عاشق شدن...آدم فکر میکنه عاشق شده ؛ اما بچه بازیه.....

و سومیشم که مهم ترین دلیله ؛ بعد از مسابقه بهت میگم !

بر خلاف آنچه فکر می کردم ؛ فقط مربیان و شاگردان اسکیت ؛ نیامده بودند ؛
افراد زیادی در محوطه ی بلوار ؛ جمع شده بودند. مردم عادی که نمیدانم چطور از طریق فضای مجازی ؛ خبردار شده بودند !
شاید کار مینا و فرید بود !...

هجوم افراد داشت مرا هم ؛ اذیت میکرد ؛ اما سعی میکردم نگاهشان نکنم...
چون داشتند متلک میگفتند و حرفهای بی ادبی....بیشتر درباره ی من ؛ خطاب به محسن !

پلیس ها مجبور بودند مدام ؛ در صف هایی ؛ جمعیت را منظم و مهار کنند و تهدید کنند که در صورت عدم رعایت نظم ؛ مسابقه را تعطیل میکنند !

یک لحظه فکر کردم ؛ بین جمعیت ؛ مادرم را دیدم ؛...
ولی اشتباه کردم !

عجیب بود که باید مقابل این همه آدم ؛ از یک قهرمان اسکیت خوش تیپ ؛ با این همه طرفدار دختر ؛ برنده شوم !

و در واقع ؛ او را از زندگی ساقط کنم! زندگی که همه ی عمرش ؛ با زحمت ساخته بود ؛
اما حس بدی نداشتم ؛ با خودم میگفتم : رقابت سالم ؛ رقابته....باعث رشد آدم میشه....حتی رقابت عشقی!

و اگر می باختم چه ؟!...

به قول اسکارلت اوهارا ؛ فردا
درباره ی آن فکر می کردم.

سوت داور !
مسابقه شروع شد...

گفتم : خدایا ! این من و این تو !


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi

از صفحه ی دیگران
از صفحه ی آیسان عزیز
ممنونم

#چیستایثربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ممنون از بهار مریی برای ساختن این سری استیکرها ؛ و یکتا کلهر برای سری قبلی...سری اول...

@chista_yasrebi

#چیستایثربی
#سکانس دیگر از فیلم
#آخرین_سامورایی


کارگردان:
#ادوارد_زوییک
نویسنده :
#جان_لوگان
موسیقی
#هانس_زیمر


بازی :
#تام_کروز و ....

هزار بار که افتادی ؛ باز تلاش کن که برخیزی !...

تام کروز؛ در نقش یک افسر آمریکایی است که اسیر دست ساموراییهاست و میخواهد شیوه ی جنگیدن آنها را با شمشیر ؛ یاد بگیرد ؛ سماجت و پشتکار او در یادگیری شیوه های رزم سامورایی ؛ در نهایت از او ؛ یک سلحشور سامورایی تمام عیار میسازد، که پا به پای آنها و در کنارشان ؛ به میدان رزم میرود....این سکانس را به دلایل شخصی دوست دارم :

#خسته_نشدن
#تسلیم_نشدن
#مقاومت
#نترسیدن از شکست

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
احمق کسی است که وسط مکالمه ؛ گوشی را قطع میکند....چون ممکن است جمله ی بعدی ؛ خبر خوبی بوده باشد.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
پاتیناژ با ترکیب
#فلامینکو
#فلامینگو
پیج اصلی من.هم اکنون
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
صحنه ای از نمایش

#شب

کوران میبینند ؛ کران میشنوند ؛ آنکه کلمه نمیداند ؛ کور است و کر ؛ ابتر...
پس بگو چه کنم؟
بخوان !

تمرینهای نمایش جدیدم

#بزودی در
@chista_1
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_وان
#مفیستو
اقتباسی از اثر آرین منوشکین
ترجمه مشترک : چیستایثربی.محسن چهلتن
بزودی
#کارگردان و #دراماتورژ
#چیستایثربی
با حضور سه بازیگر درجه اول تاتر کشور
@chista_1
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی

سوت داور ؛ هنوز در گوشم بود...
دیگر نه مردم را می دیدم ؛ نه چیزی می شنیدم...
حتی رقیبم را نمی دیدم !

می دانستم که فرید ؛ مینا ، مریم و عسل را سوار موتورش کرده و پا به پای ما می آیند و مرا تشویق می کنند ؛...
تنها مشوقان من !

اما چیزی نمی شنیدم.

سوت داور کافی بود تا فقط صدای آژیر آمبولانس را بشنوم ؛...
برای بردن پدرم آمده بودند !
که روی زمین پشت بام افتاده بود و کف از دهانش می رفت !

همسایه ها می گفتند : نترسین ! حتما فشارش افتاده ؛...
اما سکته ی مغزی بود !

تا پول بیمارستان جور شود ؛ نصف مغز ؛ مرده بود...

سوت داور ؛ صدای آژیر ماشین پلیس بود ؛...
وقتی جسد نیمه جان برادرم را می بردند ؛ و سوال هایی که می پرسیدند !...
" چی شده ؟ چطور ضربه دیده ؟ کی توی خونه بوده ؟! ".....


"مادرتون ؛ باید با ما بیان خانم"!

گفتم : ایشون بیمارن ؛ تازه موقع حادثه ؛ خونه نبودن ؛ من بودم ؛ من میام !

و می رفتم....

انگار می خواستم پرواز کنم و می گریختم از این خاطرات تلخ...

سوت داور ؛صدای باز شدن در مطب دکتر بود...
"خانم متاسفانه مادرتون"...

اتاق ، ناگهان تاریک شد !...

"اوضاع مادرتون اصلا خوب نیست ؛ باید سریع عملش کنید !"

پرواز می کردم که خاطرات مرا نگیرند ؛...
مرا اسیر خود نکنند !...

اما قوی بودند ؛ قوی تر از حریفم...
پابه پای من می آمدند و من از دست آنها
می گریختم ،...
اگر مرا می گرفتند ؛ رهایم
نمی کردند !

سوت داور ؛ صدای باد در حصیرها بود ؛...
وقتی رئیسم ؛ به سمت من آمد !

دیر وقت بود ؛ اضافه کاری اجباری !...
هیچکس به جز من و او ؛ در اداره نبود ؛...
روی میز پریدم... کاتر را ؛ نزدیک گلویم گرفتم ؛...

گفتم : نزدیک شی ؛ می زنم !
گفت : احمق ؛ بیا پایین ! همسایه ها می بیننت !...

زنم می فهمه !
گفتم : تو اول برو بیرون !...

و دویدن ! یکنفس !...
با پای برهنه در کوچه های دربند...

حتی کیفم را جا گذاشته بودم ؛ کفشم یک
لنگه اش درآمده بود ؛ آن لنگه را هم انداختم که سریع تر بدوم ؛...

مثل سرای مردگان بود زیر برف !
حتی یک ماشین رد نمی شد ، تا مرا سوار کند ؛...

حتی یک آدم دزد !

کسی احتیاجی به یک دختر دونده ی پابرهنه زیر برف ها نداشت !

و صدای موتور رئیسم را ؛ از دور
می شنیدم !

برو مانا ! برو ! زود باش! در یک خانه را بزن مانا !...

این ساعت ؟!... باز نمی کنند !
مگر کسی دری ؛ روی دختری فراری باز می کند ؟

از دست درازی رئیسم به حرمتم فرار کرده بودم ؛ آنها که نمی دانستند !

و رفتم و رفتم .... تا به میدان رسیدم ؛ و دیگر ؛ صدای آن موتور کذایی را نشنیدم !..

سوت داور ؛ بردن هر روز پدر ؛ به فیزیوتراپی بود ؛...


از طبقه ی چهارم ؛ تا شاید ؛ بخشی از وجودش برگردد ؛...
چیزی به اسم پدر !
اما برنگشت...

سر نمی خوردم ؛ باد مرا می برد ؛ درختان ؛ هوا ؛ خدا ...

فقط صدای جیغ مینا را شنیدم :

" ازش جلو افتادی دختر ! آفرین... شیر مانا !"

و عقب را نگاه نکردم ؛...
هیچکس را نگاه نکردم ؛ و پرواز
می کردم !
تا خاطرات ؛ به من نرسند !

و محسن ؛ از خاطرات عقب مانده بود...


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ