#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_پنجم
نویسنده: #چیستایثربی
آلیس پیراهن مخمل سرخ زیبایی پوشیده بود، با جوراب نایلون و کفش پاشنه بلند.
شالش روی گردنش بود...
گفت: صبح که ابُل رفت، اختر خانم نشست گریه کرد.
نمی دونم چی شده بود!
حتی ناهار نپخت، به منم چیزی نگفت، گذاشت رفت بیرون.
من از اون موقع شروع کردم لباس پوشیدن!
می دونستم تو میای!
آخه تو این شهر، هیچ جا رو ندیدم!
گفتم: بازار تجریشم ندیدی؟
به خونه تون نزدیکه!
گفت: نه، تو نشونم بده!
ماشین داری؟
_نه زنگ می زنم ماشین بیاد.
به فکر فرو رفت...
_خب اینجوری خیلی خرجش زیاد میشه.
گفتم: مهم نیست، من از حقوقم می تونم پرداخت کنم.
گفت: نه، من باید بدم، چون من از تو این درخواست رو کردم، اما می دونی یه مشکل کوچیکی هست!
ابُل هیچوقت پول نقد به من نمیده، کارتم نمیده، هیچی نمیده. میگه خرج خونه با اونه، پول دست اون باید باشه.
گفتم: حالا بیا بریم، یه جوری با هم حساب می کنیم!
به اسنپ لوکیش دادم، دو دقیقه ی بعد، مقابل درب خانه بود.
آلیس با ذوق سوار شد...
راننده از آینه نگاه کرد و گفت:
خانم موهاتو بپوشون!
موهای شرابی اش، حلقه حلقه روی شانه هایش ریخته بود...
گفت: نمیخوام!
دو ساعت موهامو درست کردم.
گفت: یعنی چی نمیخوای!
منو جریمه می کنن!
گفتم: عزیزم اینجا ایرانه، باید حجاب داشته باشی.
این شال رو یه ذره بیار بالاتر، بذار رو موهات.
فرِ قشنگ موهاتم از این زیر، دیده میشه.
گفت: نمیخوام!
راننده گفت:
پس پیاده شید...
آلیس لب برچید، با ناراحتی شال را روی سرش کشید و گفت:
همه چیز زوره!
گفتم: منظورت چیه همه چی؟
تو که هنوز اینجا چیزی رو ندیدی!
گفت: کلا میگم، همه ی زندگی زوره!
راننده ما را نزدیک بازار تجریش پیاده کرد، بقیه راه را باید پیاده می رفتیم...
پاشنه های آلیس بلند بود و اذیتش می کرد.
موهای قرمزش از شال بیرون زده بود و شال روی شانه هایش می افتاد.
همه نگاه می کردند!
من مدام مراقب بودم و شال را مرتب می کردم.
یک نفر از کنارش رد شد و گفت:
ریختتو درست کن!
یک نفر دیگر رد شد و گفت:
اینو! دیوونه ست!
آلیس گفت:
اینا چی میگن؟!
گفتم: هیچی، آخه ما اینجا، بی حجاب راه نمیریم.
آلیس گفت: میدونم، شال روی گردنمه!
_سرت کن آلیس، میان میبرنمون!
آلیس گفت: یه چیزی بهت بگم؟
_بگو!
_گفت: من دوست دارم بیان منو ببرن.
_چی؟
گفت: من دوست دارم پلیس بیاد منو بگیره، ببره زندان.
_شوخی می کنی؟!
می دونی اونجا ممکنه رفتارشون خوب نباشه.
براشون مهم نیست تو خارجی هستی!
گفت: رفتار بد؟!
چه رفتار بدی؟
مثلا میزنن؟ بزنن!
فحش میدن؟ فحش بدن...
دیگه چیکار میخوان کنن که من ندیده باشم؟
به چشمانش نگاه کردم،
پر از اشک بود!
گفتم: تو عمدی شالت رو برمیداری، نه؟!
توی دردسر میافتی آلیس... تو چته؟
ناگهان وسط بازار، بغضش ترکید و شروع به گریه کرد.
مثل بچه ای بی پناه که گم شده باشد.
گفت: ابل منو دوست نداره...
همه می دونن!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_پنجم
نویسنده: #چیستایثربی
آلیس پیراهن مخمل سرخ زیبایی پوشیده بود، با جوراب نایلون و کفش پاشنه بلند.
شالش روی گردنش بود...
گفت: صبح که ابُل رفت، اختر خانم نشست گریه کرد.
نمی دونم چی شده بود!
حتی ناهار نپخت، به منم چیزی نگفت، گذاشت رفت بیرون.
من از اون موقع شروع کردم لباس پوشیدن!
می دونستم تو میای!
آخه تو این شهر، هیچ جا رو ندیدم!
گفتم: بازار تجریشم ندیدی؟
به خونه تون نزدیکه!
گفت: نه، تو نشونم بده!
ماشین داری؟
_نه زنگ می زنم ماشین بیاد.
به فکر فرو رفت...
_خب اینجوری خیلی خرجش زیاد میشه.
گفتم: مهم نیست، من از حقوقم می تونم پرداخت کنم.
گفت: نه، من باید بدم، چون من از تو این درخواست رو کردم، اما می دونی یه مشکل کوچیکی هست!
ابُل هیچوقت پول نقد به من نمیده، کارتم نمیده، هیچی نمیده. میگه خرج خونه با اونه، پول دست اون باید باشه.
گفتم: حالا بیا بریم، یه جوری با هم حساب می کنیم!
به اسنپ لوکیش دادم، دو دقیقه ی بعد، مقابل درب خانه بود.
آلیس با ذوق سوار شد...
راننده از آینه نگاه کرد و گفت:
خانم موهاتو بپوشون!
موهای شرابی اش، حلقه حلقه روی شانه هایش ریخته بود...
گفت: نمیخوام!
دو ساعت موهامو درست کردم.
گفت: یعنی چی نمیخوای!
منو جریمه می کنن!
گفتم: عزیزم اینجا ایرانه، باید حجاب داشته باشی.
این شال رو یه ذره بیار بالاتر، بذار رو موهات.
فرِ قشنگ موهاتم از این زیر، دیده میشه.
گفت: نمیخوام!
راننده گفت:
پس پیاده شید...
آلیس لب برچید، با ناراحتی شال را روی سرش کشید و گفت:
همه چیز زوره!
گفتم: منظورت چیه همه چی؟
تو که هنوز اینجا چیزی رو ندیدی!
گفت: کلا میگم، همه ی زندگی زوره!
راننده ما را نزدیک بازار تجریش پیاده کرد، بقیه راه را باید پیاده می رفتیم...
پاشنه های آلیس بلند بود و اذیتش می کرد.
موهای قرمزش از شال بیرون زده بود و شال روی شانه هایش می افتاد.
همه نگاه می کردند!
من مدام مراقب بودم و شال را مرتب می کردم.
یک نفر از کنارش رد شد و گفت:
ریختتو درست کن!
یک نفر دیگر رد شد و گفت:
اینو! دیوونه ست!
آلیس گفت:
اینا چی میگن؟!
گفتم: هیچی، آخه ما اینجا، بی حجاب راه نمیریم.
آلیس گفت: میدونم، شال روی گردنمه!
_سرت کن آلیس، میان میبرنمون!
آلیس گفت: یه چیزی بهت بگم؟
_بگو!
_گفت: من دوست دارم بیان منو ببرن.
_چی؟
گفت: من دوست دارم پلیس بیاد منو بگیره، ببره زندان.
_شوخی می کنی؟!
می دونی اونجا ممکنه رفتارشون خوب نباشه.
براشون مهم نیست تو خارجی هستی!
گفت: رفتار بد؟!
چه رفتار بدی؟
مثلا میزنن؟ بزنن!
فحش میدن؟ فحش بدن...
دیگه چیکار میخوان کنن که من ندیده باشم؟
به چشمانش نگاه کردم،
پر از اشک بود!
گفتم: تو عمدی شالت رو برمیداری، نه؟!
توی دردسر میافتی آلیس... تو چته؟
ناگهان وسط بازار، بغضش ترکید و شروع به گریه کرد.
مثل بچه ای بی پناه که گم شده باشد.
گفت: ابل منو دوست نداره...
همه می دونن!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2