چیستایثربی کانال رسمی
6.57K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_چهارم

مارکز در خانه ی ما غیبش زده بود...
خانه فقط یک در داشت که درست، کنارِ اتاق دخترم بود.

وقتی مردتان غیبش می زند؛ دو راه بیشتر ندارید،


یا ابدا به روی خودتان‌نیاورید ، تا بالاخره خودش برگردد،

یا دنیا را روی سر همه و حتی خودتان خراب کنید!
دومی را دوست نداشتم.

مارکز از کلمبیا آمده بود تا در خانه ی من گم شود...

حالا چرا باید زمین و زمان را به هم بریزم؟


یا از من خوشش نیامده و رفته، یا یک‌ گوشه ی خانه، زیر وسایل مُرده....


آنوقت، بوی مُرده که بلند شد، می فهمیم کجاست...

جمله ی آخر را از لجم گفتم...
ناراحت بودم که همسرم ناپدید شده!



من که او را نکشتم که نگران باشم!
میخواست مواظب خودش باشد؛ مرد گُنده.... به من چه!

اگر مرا دوست داشته باشد برمی گردد.
مردی که دوستت دارد؛ هرگز جای دوری نمی رود.

می تواند تا‌ بقالی یا پارک، کمی شیطنت کند، اما جای دوری نمی رود، چون دلش در خانه است.

در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بودم و سعی کردم فکر کنم مارکز، گوشه ای خوابش برده...

در آن خانه فیل هم گم می شد، ما پیدایش نمی کردیم.

پس گشتن ، بی فایده بود‌.

دست کم برای خودم و دخترم، باید ناهاری می پختم.

آن مرد هم‌ نویسنده ی بزرگی بود.
آدم های بزرگ، به این راحتی گم نمی شوند.
خبرنگارها پیدایشان می کنند.

وسط آشپزی بودم که گوشی زنگ زد، گوشی را برداشتم.

زنی سراسیمه ، به زبانی که نمی فهمیدم داشت عربده می کشید...

حتی اجازه نمی داد سلام دهم.

وقتی نفسش گرفت‌ و به سرفه افتاد، مودبانه به زبان فارسی گفتم:

ببخشید من هیچی از حرف های شما نفهمیدم... شما؟

ناگهان به فارسی گفت:
گوربابات... من زنشم مرسدس!
تو چه لجنی هستی؟
ازت شکایت می کنم بدبخت!

گفتم: زنِ کی؟

گیج شده بودم...

_مرسدس گارسیا مارکز!
با شوهر من چکار کردی زنیکه؟

گفتم: مودب باشید خانم مرسده...
من شوهر شما رو از صبح دیگه ندیدم، کاریشم نکردم!

فریاد زد: ارواح ننه ت!

همه ی گناهکارا اینو میگن:

کاریش نکردم!
همه ی گناهکارها سعی می کنن، مثل تو بگن، دیگران بی ادبن

.
همه ی بزهکارا سعی می کنن جلوی مردم، چهره ی یه آدم شریف وحقگو رو داشته باشن...

ولی من می دونم تو چه مارمولکی هستی، پرستو!

یک لحظه خشکم زد:
پرستو؟!
پرستو کیه؟!
خانم اشتباه گرفتید!


اسم من، پرستو نیست.

مرسده از آن طرف فریاد زد:


می دونم لعنتی، شغلت پرستوئه!
به گابوی من چشم داشتی آره؟نشونت میدم!
الان به پلیس زنگ می زنم...

و هنوز گوشی را قطع نکرده بود که زنگ در، بصدا در آمد.

آیفون خراب بود.
از پنجره نگاه کردم.


دو‌پلیس، پشت در ایستاده بودند...
قلبم لرزید!
چرا آدمِ بیگناه را اذیت می کنند؟

من بیگناه بودم.
نه مرسده می شناختم، نه پرستو...


از جانم چه می خواستند؟
ولی آیا واقعا بیگناه بودم؟


بیگناهی واژه ی سختیست.

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_پنجم

این که یک نفر به تو بگوید پرستو هستی، معانی چندگانه ای دارد!
من تازه متوجه منظور زن مارکز شدم.

پلیسی می خواست وارد شود، گفتم:
شما اجازه ی ورود ندارید!

گفت: پس شما بیاید بیرون.

دخترم، خواب بود.
بیرون رفتم...

پلیس گفت: از شما شکایت شده، توسط خانمِ...
اسمش یه کم سخته!

گفتم: خانم مرسدس بارچا، یعنی؛ مرسدس گارسیامارکز، درسته؟

گفت: بله، می دونین علتش چیه؟

گفتم: فکر می کنه من شوهرشو برای اهداف سیاسی یا...

پلیس میان حرفم دوید و گفت:
والله شوهرش چنین اعترافی کرده، گفته شما فریبش دادید!

گفتم: مارکز اینو گفته؟

گفت: بله، برای همین متاسفانه باید شمارو ببریم.

گفتم: مارکز تو خونه ی ما بود، دخترم اومد و من به مارکز گفتم : بره تو اتاق لباسا ، تا بعد، سر فرصت مناسب، اونا رو به هم معرفی کنم.

چه جوری الان تو اداره ی پلیسه؟
چه طوری با شما صحبت کرده؟

پلیس به همکارش، نگاهی کرد و دومی گفت:
خانم، آقای مارکز، از صبح تو اداره ی پلیسه و معتقده شما فریبش دادید!

میگه شما با اهداف خاصِ گروه های سیاسی مخالف، خواستید متوجه بشید که چی تو فکرش می گذره و حتی سوژه ی رمان جدیدش رو بدزدید و به اسم خودتون چاپ کنید!

شما می دونین که مارکز، طرفدارای زیادی داره و
می دونین چه دوستان با نفوذی در جهان داره!
فیدل کاسترو، ژان پل سارتر و خیلی ها...

چه طوری جرات کردید تو روز روشن؛ اونم در جهان رسانه؛چنین کاری کنید؟

گفتم: اون چه جوری جرات کرده به من تهمت بزنه؟
اون خودش خواست بیاد
خونه ی ما، چون پارک، سرد بود و گفت هنوز هتلی نگرفته!

هر دو پلیس خندیدند و گفتند:
مارکز اینجا مهمون سفارته، خانم، چطور جایی نداره؟

ناگهان احساس کردم که بازی خورده ام!

گفتم:‌ خب از کجا معلوم اون نمی خواسته ایده ی منو بدزده؟منم یه نویسنده ام!

گفتند: خانم شما خودتو، با مارکز مقایسه می کنی؟!
خود بزرگ بینی داری؟!

گفتم: نه، اما منم آدمم!
از کجا معلوم اون درمورد من، تحقیق نکرده؟
بین اون همه آدم، توی مهمونی، اومد سراغ من!

اون به من تقاضا داد با هم بریم بیرون!

اتفاق خاصی نیفتاد، تا پارک میدون رفتیم و برگشتیم.

پلیس گفت:

خانم ، اینا رو تو اداره ی پلیس توضیح بدید، هر حرفی که الان بزنید ، ممکنه به ضررتون تموم شه.

آقای مارکز گزارش یک آدم ربایی داده!

نفسم بند آمد!
سوارماشین پلیس شدیم و رفتیم...

مارکز نشسته بود و داشت به زبان اسپانیایی برای عده ای صحبت می کرد و همه ی اطرافش می خندیدند.

تعجب کرده بودم چطور همه ی پلیس های ما، اسپانیایی بلدند!

من نمی فهمیدم چه می گوید!

تا مرا دید، رویش را برگرداند، چایش را فوری سر کشید و استکان را محکم روی نعلبکی کوبید،

بعد باز چیزی گفت که همه خندیدند.

حس کردم مضحکه شده ام!

راستی کدام یک از ما ، پرستو بودیم!

من یا مارکز؟

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#داستان ده قسمتی
#مارکز_و_من
در پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
#ادامه_دارد
منتشر میشود
ادمین تلگرام
@ccch999
پیج رسمی من
من را در Instagram دنبال کنید! نام کاربری: yasrebi_chista
https://www.instagram.com/yasrebi_chista?r=nametag
من را در Instagram دنبال کنید! نام کاربری: chista_yasrebi.2
https://www.instagram.com/chista_yasrebi.2?r=nametag
من را در Instagram دنبال کنید! نام کاربری: chista___yasrebi
https://www.instagram.com/chista___yasrebi?r=nametag
عاشق پرنده ای شدم
که نه دانه اش با من است
نه آبش
نه قفس ،
نه صدایش.‌‌‌‌.....

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
من وقتی پستچی رو خوندم دو شب نتونستم بخوابم
و تا یک هفته مدام هر مصاحبه و صحبتی از خانم یثربی بود رو خوندم و شنیدم...
شاید خیلی ها این کار رو کردند اما من از سر فضولی و کنجکاوی به شدت دنبال فهمیدن ابعاد شخصیتی ایشون نیفتادم...
بلکه دلیلش فقط یک چیز بود
حس کردم هم بستگی به شدتتتتت بالایی بین من و خانم یثربی هست از نظر خیلی از ابعاد زندگی و شخصیتی...
خیلی از عقاید و احساسات
حتی خیلی از اتفاقات...
با یه مثال اگر بخوام توضیح بدم حرف رو اینجوری میتونم بگم که شما وقتی آهنگ گوش میدید ممکنه یک آهنگی پیدا کنید که انگار مخاطب خاصش شمایید انگار برای شما نوشته شده به قسمت ها و خط هاییش به نحوی روایت حس و حال و زندگی شما باشه ولی اگر آهنگی پیدا کنید که جزء جزء کلماتش حتی مکث و آهنگ صدای خواننده هم روایت شما باشه چه حالی می‌شید؟؟
برای من خانم یثربی اینطوری بود و هست.... از طرز فکر گرفته تا حالات روحی و مدل افسردگی یا حتی اتفاقات زندگی...
برای همین گاهی به شدت از این ایشون میترسم و دوری میکنم انگار که آمادگی ندارم یه بعدی از وجودم روشن شه برام
و گاهی به شدت دلم میخواد ایشون رو از نزدیک ببینم و ساعت ها باهاشون حرف بزنم یا کتاب هاشون رو بخونم و ابعاد تازه ای برام روشن شه....
دلیل اینکه بعد از این همه مدت این حرف ها رو هم زدم فقط شعر یک جمله ای بود که الان خوندم ازشون...
و با تمام وجود احساس کردم تماااااااام زندگی من شخصی مادی معنوی عاطفی و و و و رو توی همین یک جمله تعریف و بیان کردند و شاید هیچ کس حتی خودم هم هیچ وقت نمیتونستم به این قشنگی بیانش کنم...
ممنونم ازتون
و واقعا امیدوارم خانم یثربی این پیام من رو بخونند و شاید هم نگران....
پ.ن:شعر این بود
عاشق پرنده ای شدم
که نه دانه اش با من است
نه آبش
نه قفس ،
نه صدایش.‌‌‌‌.....

از طرف
فاطمه ارجمندی
برای خانم یثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_ششم

زمانی که منتظر بازجو بودم، خیلی طولانی گذشت...
انگار او را از یک قاره ی دیگر، می خواستند بیاورند.

در اتاقی که بودم مارکز را‌ نمی دیدم.
ذهنم بی اختیار مشغول بود...

یعنی چه تهمتی برای من آماده کرده بودند و چرا؟
تازه فکر می کردم به آرامشی در زندگی ام رسیده ام،
ولی انگار، گاهی تند بادها و طوفانی، لازم است که آدم به خود بیاید و یک بازنگری، در زندگی اش داشته باشد‌.
حالا نوبت طوفانِ من بود که ببینم کجا را اشتباه کرده ام؟
و چرا نویسنده ی قدرتمندی چون مارکز، به من چنین تهمتی زده.
آدم ربایی!

بازجو، پس از قرنی رسید...

حتی‌ از شدت عجله، موبایلم را نیاورده بودم که اگر دخترم کارم داشت، به من زنگ بزند.

بازجو، تقریبا سیاه پوست بود،
پس حدسم درست بود او را از قاره ی دیگری آورده بودند، اما وقتی شروع کرد به فارسی حرف زدن، تعجب کردم!
کمی لهجه داشت، ولی فارسی، انگار، زبان مادری اش بود!

گفتم: ببخشید، شما از کدوم کشور تشریف آوردید؟

گفت: شما حق سوال کردن ندارید، بازجو منم!

ترسیدم!..
صدایش خیلی تحکم آمیز بود.

سربازی که نزدیکم بود، آهسته گفت:
ایشان اهل جزیره ی هندورابی است.

گفتم: کجاست؟ آفریقا؟

گفت: نخیر خانم!
نزدیک کیش است. یک جزیره ی بسیار زیبا که فقط با قایق، می توان به آن سفر کرد.

داشتم فکر می کردم مگر بازجوی دیگری، در تهران نبود که از هندورابی، بازجو آورده بودند؟
اما چند دقیقه بعد، جواب سوالم را فهمیدم!

حرف های او را، هم من می فهمیدم، هم جناب مارکز.
پس ویژگی لهجه ی هندورابی این بود!
گویا ما و کشورهای آمریکای لاتین، به یک اندازه، آن را می فهمیدیم!

سرباز گفت: یکی از معروف ترین بازجوهای ایرانیست! اصلا جهانیست.
مو را از ماست بیرون میکِشد!

چه بهتر!
من به چنین بازجویی نیاز داشتم؛ چون شک‌ کرده بودم که کاملا بیگناهم.
مرز میان گناه و بیگناهی، به باریکی یک موست...
شاید نفهمیده کاری کرده بودم که درست نبود.
شاید از اول، نباید با مارکز می رفتم، حتی اگر بزرگ ترین نویسنده ی قرن بود.

بازجو، یا همان آقای هندورابی، به من گفت:
شب گذشته کجا بودید خانم؟

_اول یک مهمانی که بچه های ادبی، راه انداخته بودند، بعد با آقای مارکز، از مهمانی بیرون آمدیم و به یک‌ پارک‌ کوچک، نزدیک خانه مان رفتیم.

آقای بازجو به مارکز نگاه کرد و گفت: درست میگن؟

مارکز گفت: سی؛ سینیور.

نفس راحتی کشیدم...
دست کم، این یک مورد را تایید کرد!
آدم، گاهی وقت ها فقط، به یک تایید کوچک نیاز دارد تا برای تحمل هزار مصیبت، انگیزه بگیرد.

بازجو به من گفت:
بعدش؟

_سرد بود...
من آقای مارکز رو دعوت کردم منزلمون. نزدیک پارک بود.

بازجو به مارکز نگاه کرد:
_پس آدم ربایی؟

مارکز با اندوه، پیپش را در آورد...
_یکی دیگه دزدیده شده، نه من!یه بیگناه...

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_هفتم

اداره ی پلیس، داشت کم کم شلوغ می شد.
بازجو به من گفت:
انقدر به من نگید آقای بازجو، من بازپرسم، بازپرس ارشد!
واین پرونده ی شما، بسیار حساس و امنیتیه.

_امنیتی؟!
چرا امنیتی آقای بازپرس؟!
بخدا فقط یه مهمونی ساده بود.
باور کنید آقای مارکز، شاید فقط نیم ساعت تو خونه ی ما بودن، یعنی من دقیقا نمی دونم کی از خونه ی ما رفتن بیرون!
احتمالا از پنجره ی حیاط خلوت، ولی پنجره ی حیاط خلوت نزدیک سقفه، و آقای مارکز کمی تپل تشریف دارن و چطوری ممکنه از اون پنجره به اون کوچیکی که حتی گربه رد نمیشه، بیرون رفته باشن!

بازپرس با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
پیش فرض های ذهنی خودتون رو، به من القا نکنید خانم!
آقای مارکز به من گفتن از همون دری که اومدن، رفتن...
و شما انقدر حواستون به دخترتون و آشپزی بوده که متوجه نشدید ایشون رفتن بیرون!
دخترتون هم تو آشپزخونه پیش شما بوده...

گفتم: نه نبود...
دخترم رفت تو اتاقش!

گفت: بعد اومده آب بخوره، حتی آقای مارکز، شنیدن در یخچال باز شده‌ و همون موقع، رفتن بیرون!

گفتم: خب بله، نویسنده ها، به همه ی جزئیات دقت دارن!
حالا من چه کسی رو گروگان گرفتم؟!
چرا خانم مارکز به من فحش دادن؟
چرا به من گفتن پرستو؟
اصلا من شکایت دارم!
از همه جا بی خبرم و توهین می شنوم!

مارکز، نگاهی به بازپرس انداخت و گفت:
من نمیگم این خانم آدم ربایی کردن، من شاهد یک آدم ربایی وقیحانه بودم.
تو خونه ی ایشون!
به همسرم مرسدس خبر دادم، و گفت فوری برو اداره ی پلیس! و احتمالا فکر کرده چون پای یه خانم، وسطه، من باز کمی شیطنت کردم!

گفتم: ببینید حتی آقای مارکز میگن که شاهد آدم ربایی من نبودن، آخه کدوم آدم ربایی؟‌‌!

بازپرس گفت:
تو این پرونده، همه ی اظهارات آقای مارکز هست.
خودت بگو گابو جان!

نمی دانم چرا وجود آقای بازپرس، باعث می شد که همه زبان همدیگر را بفهمیم!

مارکز به فارسی روانی گفت:
خانم، توی کمد دیواری انبار لباس های شما، سردار ارشد این مملکت، زندانیه!
حالا یا شما یا یکی دیگه...
خجالت نمی کشید؟!
سردار ارشد هشت سال دفاع مقدس، توی کمد دیواری ؟

گفتم:‌ من؟!
کدوم‌ سردار؟ هشت سال؟

مارکز گفت:
خودش از من خواست در کمد رو باز کنم.
بیچاره لباساش به تنش فسیل شده بود!
اینجا خونه ی شماست!
کی اون تو، زندانیش کرده؟
مگه این خونه مستاجر یا صاحب قبلی داشته؟

اولین کلمه ای که اون سردار گفت، اسم شما بود:
"چیستا کجاست؟"
پس معلومه شما رو میشناسه!

گفتم: چی میگید؟
من سال هاست پامو تو اون اتاق نذاشتم!
یه کمد دیواری پوسیده ست، که شوهر سابقم، مسدودش کرد!

مارکز گفت:
سردار اونجاست!
سردار هشت سال دفاع مقدس این مملکت!
شما باید از خودت شرم کنی.
اون از من کمک‌ خواست که از اون انبار بیارمش بیرون!

#ادامه_دارد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
قسمت هشتم صبح در اینستاگرام منتشر میشود
موسیقی بی کلام
#عشق_گل
آهنگساز فرانسوی
#جوئل_فاجرمن

این موسیقی تیتراژ برنامه خوب #دیدنیها با اجرای آقای
#جلال_مقامی بود ...

یاد باد

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi