چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
گروه واتساپ چیستایثربی عضو میپذیرد

به ادمین تلگرام درخواست دهید .
راهنمایی تان میکند
@ccch999
ثبت نام در گروه شخصی چیستایثربی

واتساپ


ادمین تلگرام راهنمایی تان میکند
#چیستایثربی


@ccch999
دوستان عزیز
من درهیچ کانال و گروهی ؛
جز کانالها و گروه خودم نیستم !


و اگر کانالها و گروههای دروغی به اسم من، اتاق چت یا نویسندگی ، راه انداخته اند😶🙄 و از طرف من عکس گذاشته و پروفایل جعلی باعکس من ساخته! و حرف میزنند😏😏😏😏 بدانید کلاهبردارند....

من فقط یک گروه تعاملی دارم که در #واتساپ است
و دارد عضو میگیرد.


با تشکر
آدرس ادمین تلگرام چیستایثربی

@ccch999


#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
گروه واتساپ چیستایثربی
#قصه هم خواهدداشت

اما کلا درباره ی افزایش آگاهی و افزایش قابلیتهایمان است.
گروهی با موضوع بهتر زیستن

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی


ادمین تلگرام
@ccch999

ادمین واتساپ
09122026792
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_103
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_سوم


آوین و یاسر در پناه کوه به عقد یکدیگر درآمدند...
رفتند و رفتند و رفتند، به اتاقکی رسیدند. از آنِ پیرمردی بود افلیج و کم بینا..... به او گفتند زن و شوهرند و این اتاق را برای یک روز می خواهند.

پیرمرد گفت:
اتاق مال شما... آوین و یاسر وارد اتاق شدند، از هم خجالت می کشیدند، کم سال بودند و این اولین تجربه ی زندگیشان بود.
یاسر نمی دانست چه بگوید، آوین سرخ شد و می دانست که باید اولین کلمه را او بگوید...

گفت:
شجاعت به خرج دادی مرد!
فکر نمی کردم تو هم اهلش باشی!

یاسر گفت:
اهل چی؟!

آوین گفت:
کارایی که من می کنم، همیشه عصیان می کنم.

یاسر گفت:
پس شکل همیم، چون اسم منم، تو کل خانواده ، به عنوان عصیانگر ثبت شده!...


دستهایشان بی آنکه بدانند به سمت هم حرکت کرد...

حالا دست همدیگر را گرفته بودند، انگار یک روح، در دو بدن بودند...
دستهایشان، طوری به هم گره خورده بود که هیچ قدرتی نمی توانست آن ها را از هم جدا کند...

یاسر گفت:
دستت گرمه...
آوین گفت:
دست تو هم... .
یاسر گفت:
تنتم گرمه...
آوین گفت:
تن تو هم... تن تو هم.... و تن تو هم..... و تن تو هم....

و زمان گذشت و عقربه ها، ایستاده بودند و حرکتِ زمان را نشان نمی دادند
و پنجره ها، به احترام دو عاشق، تاریک شده بودند و اتاق، به احترام دو عاشق، سر به زیر بود .

و جهان، به احترام دو عاشق، نفس را در سینه حبس کرده بود و نویسنده ، به احترام دو عاشق، اینجا، سکوت می کند...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت103
#قسمت_صد_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مینیمال


#شب_بیداری
خشونت کلمه
عطوفت کلمه
وسواس کلمه

وقتی صدایت ، به جز کلمات ، به جایی نمیرسد

#بیداری ....

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی

مشقات بیخوابی یک‌نویسنده
که کشورش او را نمبیند

من چقدر زمانی عاشق تو بودم
چقدررررررررر...‌
#چیستا

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_103
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_سوم


آوین و یاسر در پناه کوه به عقد یکدیگر درآمدند...
رفتند و رفتند و رفتند، به اتاقکی رسیدند. از آنِ پیرمردی بود افلیج و کم بینا..... به او گفتند زن و شوهرند و این اتاق را برای یک روز می خواهند.

پیرمرد گفت:
اتاق مال شما... آوین و یاسر وارد اتاق شدند، از هم خجالت می کشیدند، کم سال بودند و این اولین تجربه ی زندگیشان بود.
یاسر نمی دانست چه بگوید، آوین سرخ شد و می دانست که باید اولین کلمه را او بگوید...

گفت:
شجاعت به خرج دادی مرد!
فکر نمی کردم تو هم اهلش باشی!

یاسر گفت:
اهل چی؟!

آوین گفت:
کارایی که من می کنم، همیشه عصیان می کنم.

یاسر گفت:
پس شکل همیم، چون اسم منم، تو کل خانواده ، به عنوان عصیانگر ثبت شده!...


دستهایشان بی آنکه بدانند به سمت هم حرکت کرد...

حالا دست همدیگر را گرفته بودند، انگار یک روح، در دو بدن بودند...
دستهایشان، طوری به هم گره خورده بود که هیچ قدرتی نمی توانست آن ها را از هم جدا کند...

یاسر گفت:
دستت گرمه...
آوین گفت:
دست تو هم... .
یاسر گفت:
تنتم گرمه...
آوین گفت:
تن تو هم... تن تو هم.... و تن تو هم..... و تن تو هم....

و زمان گذشت و عقربه ها، ایستاده بودند و حرکتِ زمان را نشان نمی دادند
و پنجره ها، به احترام دو عاشق، تاریک شده بودند و اتاق، به احترام دو عاشق، سر به زیر بود .

و جهان، به احترام دو عاشق، نفس را در سینه حبس کرده بود و نویسنده ، به احترام دو عاشق، اینجا، سکوت می کند...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت103
#قسمت_صد_و_سوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت104
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_چهارم


جهان می گذرد، من می گذرم، تو می گذری، فقط صدا می ماند، صدا، صدا، صدا...

چه کسی ست به در می کوبد؟

_آوا بلندشو در را باز کن.

_من آوا نیستم، آوینم... مادر آوا.

چه کسی به در می کوبد؟

_آوا بلندشو در را باز کن.

_من آوا نیستم، یاسرم...

یاسر کیه؟ نمیشناسم!

کسی به در می کوبد!

_نویسنده بلندشو در را باز کن.

_من نویسنده نیستم.

پس کی هستی؟!

_ هیچکس! کسی که همه چیز رو می دونه و مجبوره سکوت کنه....

پس من، در را باز می کنم...
من، در را باز می کنم...
من، در را باز می کنم...

و خداوند در را باز کرد و دو مرد وارد اتاق شدند.

آوین خوابیده بود، مثل نوزادی، درآغوش همسرش...
ازخواب پرید، باوحشت!
یاسر بیشتر به خاطر او ترسید...
پتو را روی زنش انداخت.

یکی از مردها فریاد زد:
بگیریدشون!

آوین جیغ کشید...

یاسر داد زد:
تو اتاق ما چیکار دارید؟!
ما زن وشوهریم.

مرد گفت:
خفه شو! دختر مردمو دزدیدی، زرِ مفتم میزنی؟!

و سیلی محکمی به گوش یاسر زد...

سایه پیرمرد افلیج، از پشت در پیدا شد!

آوین داد زد:
اینا کین؟
و به کُردی چیزهایی گفت.
پیرمرد، هیچ نگفت!

من، چیستایثربی، نویسنده ی این داستان، هیچکدام از کلمات آوین را نفهمیدم!
من نویسنده ی این داستانم، ولی کُردی بلد نیستم!

دو مرد، آوین و یاسر را بردند، فقط آنقدر به آن ها وقت دادند که لباس بپوشند...

آن سیاه پوشان، آوین و یاسر را به اتاقکی بردند، بعد از هم جدایشان کردند...
یاسر را تا می توانستند زدند، روده هایش، شکمش، دنده هایش، پهلویش، صورتش

و آوین‌ در اتاق دیگر، فقط به صفحه ی کامپیوتر خیره بود و داشت چیزی را تماشا می کرد که باور نمی کرد!
و داشت میمُرد‌ و نفسش به شماره افتاده بود...

او را کتک نمی زدند، تصویری مقابلش بود...
جهان کتکش می زد، نسل های بعد کتکش می زدند، نسلهای قبل کتکش
می زدند، تصویر شب زفاف او و همسرش، از صفحه ی کامپیوتر، پخش می شد.

مردی، تصویر را خاموش کرد و گفت:
خب حالا اینو بدم دست اقوامت چیکارت می کنن؟!
دختره فراری، بدکاره...

آوین گفت:
من زنشم! زن رسمیشم...
اتاق درویش، دوربین داشت؟!
کی این دوربین هارو گذاشته!؟
از جون‌ ما، چی می خواین؟
این‌ تصاویرِ نزدیک!... خدا...


مگه خودتون ناموس ندارید؟!
برای چی از ما، فیلم گرفتین؟!

یاسر در اتاق دیگر، فریاد کشید:
اون فقط یه دخترجوونه، آبروشو بر باد ندید!
زن رسمی منه، ما عقد کردیم ...

به پهلویش، کوبیده شد و مرد گفت:
کدوم عقد، عقد کی؟
کدوم دفترخونه؟!

و در گوشش کوبید و گفت:
دختر می دزدی؟
اونم دختر قوم دیگه؟
پدرتو درمیارم، نمی ذارم زنده بمونی...

و آوین، در اتاق دیگر، گریه می کرد...
اگر این فیلم به دست مردم میفتاد،
اگر این فیلم را مادرش می دید،
اگر این فیلم را برادرش می دید؟!

از شب زفافِ آوین و یاسر، فیلم گرفته بودند، بانمای درشت!

اتاق پیرمرد فلج، به دستور کسی، دوربین داشت...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت104
#قسمت_صد_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی