This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از عشق برایم بگو
از سکوتت پشت درهای بسته
و آن کوهستان آغوشت به وقت زمستان
از نگفتن برایم بگو
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
از سکوتت پشت درهای بسته
و آن کوهستان آغوشت به وقت زمستان
از نگفتن برایم بگو
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
عادت دارم
چهار سال یکبار
با تمام داشته هایم خداحافظی کنم و کار جدیدی را شروع کنم.
در پیجدومم از تغییرات برایتان گفته بودم.
خب شروع این تغییرات ، تعویض خانه و اجاره ی یک کافه کتاب کوچک است که همیشه دوست داشتم.
حتی اگردرفضای مجازی کمرنگ شوم، حتما دارم رمان بهتری مینویسم.... رمانی که دغدغه های فضای مجازی را نداشته باشد...رمانی به نام
#نداشتن
که سه ماه است پیش نویس آن را شروع کرده ام
جلددومرمان پستچی ، قسمت بیستم تلگرام تمام خواهدشد و آوا چندقسمت دیگر....
بعد دیگر ....رمانها و کارهای جدیدم را فقط در گروه واتساپم میگذارم.
گروهی متنوع که رمان هم دارد.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
چهار سال یکبار
با تمام داشته هایم خداحافظی کنم و کار جدیدی را شروع کنم.
در پیجدومم از تغییرات برایتان گفته بودم.
خب شروع این تغییرات ، تعویض خانه و اجاره ی یک کافه کتاب کوچک است که همیشه دوست داشتم.
حتی اگردرفضای مجازی کمرنگ شوم، حتما دارم رمان بهتری مینویسم.... رمانی که دغدغه های فضای مجازی را نداشته باشد...رمانی به نام
#نداشتن
که سه ماه است پیش نویس آن را شروع کرده ام
جلددومرمان پستچی ، قسمت بیستم تلگرام تمام خواهدشد و آوا چندقسمت دیگر....
بعد دیگر ....رمانها و کارهای جدیدم را فقط در گروه واتساپم میگذارم.
گروهی متنوع که رمان هم دارد.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت105
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_پنجم
به زمان حال برمی گردم، به امروز، به اکنون، به اینجا...
به این اتاق که آدم ها در آن اسیر شده اند.
دو نفر از آن ها غایبند، یا شاید بیشتر!
بهمن و آن درویش، مرد افلیج!
آیا بین آن ها رابطه ای است؟!
دیگر نمی توانم ببینم!
نه از چشم روژانو، نه از ذهن خودم...
این لحظه به گذشته تعلق ندارد و من، زمان اکنون را نمی توانم ببینم...
حالا آن مرد، که نمی دانم چه نسبتی با من دارد، در اتاق راه می رود.
می گوید:
من فقط می خوام بدونم کار کی بوده؟
گر چه حدس می زنم، ولی می خوام خودش بگه...
آبروی یه دختر برای همیشه رفت!
مجبور شد به ازدواجی تن دربده، که دوست نداشت...
من برای همیشه، زندگیم عوض شد و ما مجبور شدیم نقش بازی کنیم!
آره... ما نقش بازی کردیم، مجبور شدیم سال هفتاد و هشت، اون بساط رو به پا کنیم، تا همه باور کنن هیچوقت، هیچوقت ارتباطی بین ما نبوده.
همه سکوت کرده بودند...
پدرم به مادر خیره بود.
آهسته گفت:
قرار بود راز باشه!
مادرم گفت:
تو می دونستی، پس دیگه راز نیست!
وقتی یه چیز رو چند نفر می دونن، دیگه راز نیست!
و مادرم به فرمانده نگاه کرد...
فرمانده به یاسر خیره بود:
این مزخرفات چیه میگی یاسر؟!
بله، تو رفتی آوین رو، تو تظاهرات سال هفتاد و هشت، جلوی مردم کتک زدی، من گفتم!
بعد تظاهر کردیم هفتاد ضربه شلاق خورده، اما فقط هشت ضربه! من گفتم...
بهت گفتم حالا برو ازش خواستگاری رسمی کن، درصورتیکه می دونستیم دیگه حرف تورو قبول نمی کنه.
آبروش رفته بود، از خانواده بیرونش کرده بودن!
تو کل منطقه، به عنوان یه دختر فراری کثیف، شناخته بودنش...
فیلم پخش شده بود، توی کوه زندگی می کرد، اون پیرمرد افلیج براش غذا می برد، تا اینکه...
یاسر می گوید:
همینجا! تا اینکه چی؟!
بقیه شو می خوام بدونم!
سروکله ی این مرد، شوهرش از کجا پیدا شد؟
قرار بود همه چیز، تظاهر باشه تا من و آوین از مرز رد شیم...
تو گفتی تظاهر کنه که می خواد استادش رو نجات بده، قرار نبود خواستگار واقعیش باشه!
قرار بود بعدش من و آوین ، از این خراب شده بریم،
ولیشما کاری کردین که به عقد اون مرد، دربیاد، خیلی سریع!
روژانو گفت:
یاسر، من که بهت گفتم، اون دختر به تو تعلق نداره...
یاسر گفت:
اونا نذاشتن!
می خوام بدونم کارِ کی بوده؟
دوربین کارِ کی بود؟
تمام این بازی ها، همه ی این نقش ها، اینکه به من میگید برو آوین رو بزن، بعد میگی برو ازش خواستگاری کن!
بعد میگید ما فردا، توی کوه دست به دستتون میدیم، فرار کنید، بعد این زنک روانی، بناز، منو میدزده و کتک می زنه، و بعدش می فهمم که بزودی عقد آوینه با اون مرد...
من از سرِ ناچاری، با روژانو ازدواج کردم، تا یه روز چنان قدرتی داشته باشم که همه تونو له کنم و بفهمم کار کی بوده!
آوین به من هیچی نمیگه، خودتون میگین؟
من یه سوره رو می خونم، کلمه ی "تکذبان" به هر کی رسید، حرف می زنه وگرنه انقدر می زنمش تا بمیره....
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت105
#قسمت_صد_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت105
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_پنجم
به زمان حال برمی گردم، به امروز، به اکنون، به اینجا...
به این اتاق که آدم ها در آن اسیر شده اند.
دو نفر از آن ها غایبند، یا شاید بیشتر!
بهمن و آن درویش، مرد افلیج!
آیا بین آن ها رابطه ای است؟!
دیگر نمی توانم ببینم!
نه از چشم روژانو، نه از ذهن خودم...
این لحظه به گذشته تعلق ندارد و من، زمان اکنون را نمی توانم ببینم...
حالا آن مرد، که نمی دانم چه نسبتی با من دارد، در اتاق راه می رود.
می گوید:
من فقط می خوام بدونم کار کی بوده؟
گر چه حدس می زنم، ولی می خوام خودش بگه...
آبروی یه دختر برای همیشه رفت!
مجبور شد به ازدواجی تن دربده، که دوست نداشت...
من برای همیشه، زندگیم عوض شد و ما مجبور شدیم نقش بازی کنیم!
آره... ما نقش بازی کردیم، مجبور شدیم سال هفتاد و هشت، اون بساط رو به پا کنیم، تا همه باور کنن هیچوقت، هیچوقت ارتباطی بین ما نبوده.
همه سکوت کرده بودند...
پدرم به مادر خیره بود.
آهسته گفت:
قرار بود راز باشه!
مادرم گفت:
تو می دونستی، پس دیگه راز نیست!
وقتی یه چیز رو چند نفر می دونن، دیگه راز نیست!
و مادرم به فرمانده نگاه کرد...
فرمانده به یاسر خیره بود:
این مزخرفات چیه میگی یاسر؟!
بله، تو رفتی آوین رو، تو تظاهرات سال هفتاد و هشت، جلوی مردم کتک زدی، من گفتم!
بعد تظاهر کردیم هفتاد ضربه شلاق خورده، اما فقط هشت ضربه! من گفتم...
بهت گفتم حالا برو ازش خواستگاری رسمی کن، درصورتیکه می دونستیم دیگه حرف تورو قبول نمی کنه.
آبروش رفته بود، از خانواده بیرونش کرده بودن!
تو کل منطقه، به عنوان یه دختر فراری کثیف، شناخته بودنش...
فیلم پخش شده بود، توی کوه زندگی می کرد، اون پیرمرد افلیج براش غذا می برد، تا اینکه...
یاسر می گوید:
همینجا! تا اینکه چی؟!
بقیه شو می خوام بدونم!
سروکله ی این مرد، شوهرش از کجا پیدا شد؟
قرار بود همه چیز، تظاهر باشه تا من و آوین از مرز رد شیم...
تو گفتی تظاهر کنه که می خواد استادش رو نجات بده، قرار نبود خواستگار واقعیش باشه!
قرار بود بعدش من و آوین ، از این خراب شده بریم،
ولیشما کاری کردین که به عقد اون مرد، دربیاد، خیلی سریع!
روژانو گفت:
یاسر، من که بهت گفتم، اون دختر به تو تعلق نداره...
یاسر گفت:
اونا نذاشتن!
می خوام بدونم کارِ کی بوده؟
دوربین کارِ کی بود؟
تمام این بازی ها، همه ی این نقش ها، اینکه به من میگید برو آوین رو بزن، بعد میگی برو ازش خواستگاری کن!
بعد میگید ما فردا، توی کوه دست به دستتون میدیم، فرار کنید، بعد این زنک روانی، بناز، منو میدزده و کتک می زنه، و بعدش می فهمم که بزودی عقد آوینه با اون مرد...
من از سرِ ناچاری، با روژانو ازدواج کردم، تا یه روز چنان قدرتی داشته باشم که همه تونو له کنم و بفهمم کار کی بوده!
آوین به من هیچی نمیگه، خودتون میگین؟
من یه سوره رو می خونم، کلمه ی "تکذبان" به هر کی رسید، حرف می زنه وگرنه انقدر می زنمش تا بمیره....
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت105
#قسمت_صد_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت106
#چیستا_یثربی
#قصه
#رمان
#کتاب
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_ششم
یاسر بار دیگر فریاد زد :
کار کدومتون بود ؟
و چرا ؟
ما دو تا جوون بودیم... آزارمون به کی می رسید؟
درویش بعدا اعتراف کرده بود که اون دوربینا رو یه عده تو اتاقش کار گذاشته بودن خیلی وقت پیش...
برای همه ی مسافرای مرزی...
اتاق درویش، درست نوک کوه، مرز دو کشور بود و او می گفت، نمی داند چه کسانی آن دوربین ها را آنجا کار گذاشته اند!
یاسر، خیلی چیزها می دانست.
از بعد از آن ماجرا، جز شلاق و شکنجه و حبس و بیهوشی چیزی یادش نمانده....
تا روزی درِ سلولش باز شد.
سایه ی فرمانده بر دیوار افتاد...
گفت: بلند شو.... باید تعهد بدی!
یاسر با چشمان نیم باز گفت:
تعهد چی؟
مگه من چکار کردم؟
با یه دختر؛ رسمی عقد کردم...
دوست داشتی تو خلوت خودت و سارا هم، اون دوربینا بود؟
فرمانده گفت:
وقت زیادی ندارم. باید برم ماموریت...
تو تعهد میدی که اون یاسر ستوده ای که ما می شناختیم مُرده... تموم شده...
و از امروز یاسری به دنیا میاد که نه عاشقه، نه زن داره، نه دختری رو میشناسه، نه دنبال دختری میره...
اینجوری جونِ اون دختر رو، توی قومش نجات میده.
وگرنه بی برو برگرد، اون دختر رو میکُشن...
الانم تو کوه قایمش کردن...
اما تو یاسر... یه لباس شخصی میشی و به اربابت، خدمت می کنی...
هر کار آقات بخواد می کنی!
شاید اینجوری بخشیده شی...
بخوای فرار کنی، جون اون دخترو به خطر می ندازی...
فقط اینو بدون... عقدتون باطله.
قیم یا پدر دختر بالای سرش نبوده، شاهد هم نداشتین. طلاقتون گرفته شده!
خوب گوش کن یاسر...
از حالا تو نوکر اربابتی. سرباز این ولایت!
فقط همین می تونه ببخشدت.
من هر چی لازم باشه بهت میگم.
من یادت میدم ...
بگوچشم!
یاسر به زمان حال باز می گردد.
_اون موقع چاره ای نداشتم! نمیفهیدم...
من و آوین که سیاسی نبودیم، این همه اصرار برای جدا کردن ما برای چیه؟.... اون موقع نمی دونستم به آوین گفتن که من از دوربینا، خبر داشتم...
ولی نداشتم! وگرنه مگه دیوانه بودم فیلم و تصویر عشقمو، ناموسمو، بدم دست مردم...
من چاره ای نداشتم که قبول کنم...
تا از اون اتاقک مرزی حبس لعنتی بیام بیرون.
اما بعدش...
همه چیز عوض شد.
آوینو پیدا نکردم... نمی ذاشتن به اونور نزدیک شم!
و حالا
پس کدامیک از نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟
از اول سوره می خونم.
کلمه "تکذبان" به هر کی رسید، حرف میزنه....
دوربین کار کی بوده؟
چرا ما؟
سارا می گوید:
اگه ندونیم چی؟!
_اون که می دونه مجبوره جای شما حرف بزنه تا شما؛ بی گناه کتک نخورید!
و شروع می کند:
الرحمن
علمالقران
خلق الانسان
....
فبای الاء ربکما تکذبان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت106
#قسمت_صد_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت106
#چیستا_یثربی
#قصه
#رمان
#کتاب
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_ششم
یاسر بار دیگر فریاد زد :
کار کدومتون بود ؟
و چرا ؟
ما دو تا جوون بودیم... آزارمون به کی می رسید؟
درویش بعدا اعتراف کرده بود که اون دوربینا رو یه عده تو اتاقش کار گذاشته بودن خیلی وقت پیش...
برای همه ی مسافرای مرزی...
اتاق درویش، درست نوک کوه، مرز دو کشور بود و او می گفت، نمی داند چه کسانی آن دوربین ها را آنجا کار گذاشته اند!
یاسر، خیلی چیزها می دانست.
از بعد از آن ماجرا، جز شلاق و شکنجه و حبس و بیهوشی چیزی یادش نمانده....
تا روزی درِ سلولش باز شد.
سایه ی فرمانده بر دیوار افتاد...
گفت: بلند شو.... باید تعهد بدی!
یاسر با چشمان نیم باز گفت:
تعهد چی؟
مگه من چکار کردم؟
با یه دختر؛ رسمی عقد کردم...
دوست داشتی تو خلوت خودت و سارا هم، اون دوربینا بود؟
فرمانده گفت:
وقت زیادی ندارم. باید برم ماموریت...
تو تعهد میدی که اون یاسر ستوده ای که ما می شناختیم مُرده... تموم شده...
و از امروز یاسری به دنیا میاد که نه عاشقه، نه زن داره، نه دختری رو میشناسه، نه دنبال دختری میره...
اینجوری جونِ اون دختر رو، توی قومش نجات میده.
وگرنه بی برو برگرد، اون دختر رو میکُشن...
الانم تو کوه قایمش کردن...
اما تو یاسر... یه لباس شخصی میشی و به اربابت، خدمت می کنی...
هر کار آقات بخواد می کنی!
شاید اینجوری بخشیده شی...
بخوای فرار کنی، جون اون دخترو به خطر می ندازی...
فقط اینو بدون... عقدتون باطله.
قیم یا پدر دختر بالای سرش نبوده، شاهد هم نداشتین. طلاقتون گرفته شده!
خوب گوش کن یاسر...
از حالا تو نوکر اربابتی. سرباز این ولایت!
فقط همین می تونه ببخشدت.
من هر چی لازم باشه بهت میگم.
من یادت میدم ...
بگوچشم!
یاسر به زمان حال باز می گردد.
_اون موقع چاره ای نداشتم! نمیفهیدم...
من و آوین که سیاسی نبودیم، این همه اصرار برای جدا کردن ما برای چیه؟.... اون موقع نمی دونستم به آوین گفتن که من از دوربینا، خبر داشتم...
ولی نداشتم! وگرنه مگه دیوانه بودم فیلم و تصویر عشقمو، ناموسمو، بدم دست مردم...
من چاره ای نداشتم که قبول کنم...
تا از اون اتاقک مرزی حبس لعنتی بیام بیرون.
اما بعدش...
همه چیز عوض شد.
آوینو پیدا نکردم... نمی ذاشتن به اونور نزدیک شم!
و حالا
پس کدامیک از نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟
از اول سوره می خونم.
کلمه "تکذبان" به هر کی رسید، حرف میزنه....
دوربین کار کی بوده؟
چرا ما؟
سارا می گوید:
اگه ندونیم چی؟!
_اون که می دونه مجبوره جای شما حرف بزنه تا شما؛ بی گناه کتک نخورید!
و شروع می کند:
الرحمن
علمالقران
خلق الانسان
....
فبای الاء ربکما تکذبان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت106
#قسمت_صد_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت107
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هفتم
کلمه ی "تکذبان" به پدرم می رسد.
می ترسم...
پدرم در چشم های یاسر، نگاه می کند.
_ازدواج من با آوین تنها راه نجاتش بود...
من یه کُرد روزنامه نگار و معلم ادبیات بودم که سال هفتادوهشت زندان رفتم، بعدش دیگه نخواستم تو این کشور روزنامه نگار باشم...
من از آوین ده سال بزرگترم...
باهاش ازدواج کردم که نجاتش بدم....
از کتک تو نمی ترسم!
ولی یکی باید بدونه اون دوربینا، کار کی بوده....
دیگه دو تا دختر بزرگ دارم و آب از سرم گذشته....
درویش افلیج، برای کسی کار می کرد. همون کسی که سردار، به خونش تشنه ست....
یک جنگِ کهنه بین یک سردار وطن و یک چریک دو آتیشه ی جدایی طلب کُرد... پدر آوین!...
سعید صادقی، پسر یک شهید جنگه، پسرِ دوست فرمانده...
ولی آوین از شوهر دوم مادرشه...
کسی که همه تون فکر کردید سال هاست مُرده.... درحالی که اون الان عراقه...
یه جدایی طلب دو آتیشه...
یه چریکِ خستگی ناپذیر!
تمام نقشه ها زیر سر اونه و همکاراش اینجا....
این سال ها، همیشه غیب بوده، ولی همه جا، صد تا جاسوس داره...
حواسش به همه چیز هست.
نه دخترش، آوین رو، به برادر زن فرمانده می داد. نه هرگز فرمانده رو ول می کرد....
اون دخترش رو، فقط تو نوزادی دیده!
مرد تفنگ و کوهه....
حسی به خانواده نداره.
حمله به فرمانده، اونم، صبح ازدواجش با سارا؛ به دستور اون بود!
اون، ردِ سارا رو گرفته بود تا فرمانده رو بُکُشه!
دیگه چی می خوای بدونی؟
دوربین هم، کار اون بود!
هم دخترشو تنبیه کرد، هم تو رو...
دختری که ضد عقاید پدرشه!
هم سعید، و هم تا هفت نسل فرمانده رو، تنبیه کرد...
همه رو بی آبرو کرد و به جون هم انداخت.
یاسر می گوید:
اون کیه؟!
کیه که هیچکدوممون ندیدیمش؟
پدرم می گوید:
دیدید! نمی شناختیدش...
داره میاد اینجا!
پدر واقعی آوین....
یک چریک جدایی طلب و.... می بینیدش!
کسی که همه ی عمرشو شایعه می کنه مُرده، تا تو کوه و دشت بجنگه، کسی که دشمن خونی این سرداره!
الان تو راهه... یه کُرد دو رگه ی ایرانی عرب.
دوربینا ، جاسوسیا، به دستور اونه
تنها برادر بازمانده ی خاندان آل طاها...
فکر می کردن مُرده...
برادر بزرگتر! عموی بزرگ طاها.....
تنها عموی زنده ی طاها که حتی خواهراشم از زنده بودنش، خبر نداشتن!
اون پدر آوینه!
و قسم خورده تا به هدفش نرسه، از خون هیچکدومتون نگذره!
میشناسمش....
اون از همه تون متتفره، بخصوص یکیتون! دلیل داره...
و منتظره که اون یکی رو ببینه!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت107
#قسمت_صد_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت107
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هفتم
کلمه ی "تکذبان" به پدرم می رسد.
می ترسم...
پدرم در چشم های یاسر، نگاه می کند.
_ازدواج من با آوین تنها راه نجاتش بود...
من یه کُرد روزنامه نگار و معلم ادبیات بودم که سال هفتادوهشت زندان رفتم، بعدش دیگه نخواستم تو این کشور روزنامه نگار باشم...
من از آوین ده سال بزرگترم...
باهاش ازدواج کردم که نجاتش بدم....
از کتک تو نمی ترسم!
ولی یکی باید بدونه اون دوربینا، کار کی بوده....
دیگه دو تا دختر بزرگ دارم و آب از سرم گذشته....
درویش افلیج، برای کسی کار می کرد. همون کسی که سردار، به خونش تشنه ست....
یک جنگِ کهنه بین یک سردار وطن و یک چریک دو آتیشه ی جدایی طلب کُرد... پدر آوین!...
سعید صادقی، پسر یک شهید جنگه، پسرِ دوست فرمانده...
ولی آوین از شوهر دوم مادرشه...
کسی که همه تون فکر کردید سال هاست مُرده.... درحالی که اون الان عراقه...
یه جدایی طلب دو آتیشه...
یه چریکِ خستگی ناپذیر!
تمام نقشه ها زیر سر اونه و همکاراش اینجا....
این سال ها، همیشه غیب بوده، ولی همه جا، صد تا جاسوس داره...
حواسش به همه چیز هست.
نه دخترش، آوین رو، به برادر زن فرمانده می داد. نه هرگز فرمانده رو ول می کرد....
اون دخترش رو، فقط تو نوزادی دیده!
مرد تفنگ و کوهه....
حسی به خانواده نداره.
حمله به فرمانده، اونم، صبح ازدواجش با سارا؛ به دستور اون بود!
اون، ردِ سارا رو گرفته بود تا فرمانده رو بُکُشه!
دیگه چی می خوای بدونی؟
دوربین هم، کار اون بود!
هم دخترشو تنبیه کرد، هم تو رو...
دختری که ضد عقاید پدرشه!
هم سعید، و هم تا هفت نسل فرمانده رو، تنبیه کرد...
همه رو بی آبرو کرد و به جون هم انداخت.
یاسر می گوید:
اون کیه؟!
کیه که هیچکدوممون ندیدیمش؟
پدرم می گوید:
دیدید! نمی شناختیدش...
داره میاد اینجا!
پدر واقعی آوین....
یک چریک جدایی طلب و.... می بینیدش!
کسی که همه ی عمرشو شایعه می کنه مُرده، تا تو کوه و دشت بجنگه، کسی که دشمن خونی این سرداره!
الان تو راهه... یه کُرد دو رگه ی ایرانی عرب.
دوربینا ، جاسوسیا، به دستور اونه
تنها برادر بازمانده ی خاندان آل طاها...
فکر می کردن مُرده...
برادر بزرگتر! عموی بزرگ طاها.....
تنها عموی زنده ی طاها که حتی خواهراشم از زنده بودنش، خبر نداشتن!
اون پدر آوینه!
و قسم خورده تا به هدفش نرسه، از خون هیچکدومتون نگذره!
میشناسمش....
اون از همه تون متتفره، بخصوص یکیتون! دلیل داره...
و منتظره که اون یکی رو ببینه!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت107
#قسمت_صد_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
مدتها بود برای خواندنش کنجکاو بودم. حتی بیشتر از روزهایی که در پیج خانم یثربی دنبالش میکردم. اول از همه بگویم داستان در کتاب خواندنش حسن دیگری دارد. به قدری که اگر سردرد اجازه میداد همان دیروز که خریدمش تمامش را میخواندم. اما نشد و امشب تمام شد. بر خلاف شروع آرام و درامی که داشت پایان داستان بسیار تکان دهنده و دردآور بود. شوکی که آخر داستان به خواننده وارد میکند، غمی شناخته شده را به جوش و خروش وامیدارد. از ترسهایی که همه ما در زندگیمان داشتیم و داریم. از دردهایی که کشیدیم و سعی در فراموش کردنشان داریم و از عشقهای حقیقی و دروغین و از مظلوم ترین و معصوم ترین قربانیان ظلمهای ظالمین. ظالمینی که نقاب بر چهره دارند و با چهرهی یک قهرمان برای همگان حاضر میشوند اما در واقعیت سلاخ اند و خونخوار. و مهم ترین دردی که این روزها به آن دچاریم گلهای سرخی هستند که در انتظار بهاری دور یا نزدیک به خواب زمستانی رفته اند. گلهایی که میتوانند شهد عسل بیافرینند و امید به زندگی بخشند. گلهای زندگی اگر یخ بزنند دیگر نه شیرینی در زندگی پیدا میشود نه امید. مراقبشان باشیم. به امید روزی که هیچ لبخندی قربانی شیطان پرستی نشود. #خواب_گل_سرخ متنی در خصوص #خواب_گل_سرخ
نظر و کامنت یکی از دوستان در پیج
درباره ی آخرین رمان چاپ شده ی من
#خواب_گل_سرخ
با سپاس برای وقتی که گذاشتند🙏🙏🙏🙏
@chista_yasrebi
نظر و کامنت یکی از دوستان در پیج
درباره ی آخرین رمان چاپ شده ی من
#خواب_گل_سرخ
با سپاس برای وقتی که گذاشتند🙏🙏🙏🙏
@chista_yasrebi
گروه واتساپ #چیستایثربی
ادبیات
هنر
روانشناسی
نقد
اجتماع
زندگی بهتر
عاشقی
با دوستان
اندک
ادمین تلگرام
@ccch999
گروه در واتساپ است
#چیستا_یثربی
ادبیات
هنر
روانشناسی
نقد
اجتماع
زندگی بهتر
عاشقی
با دوستان
اندک
ادمین تلگرام
@ccch999
گروه در واتساپ است
#چیستا_یثربی