چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_چهارم

مهم نیست که در گذشته هستم یا حال!
مهم‌ این است که طاها، مرا محکم بغل می کند، تا بیدار شوم!

بسه خانمی!
دو روزه خوابی!
اون‌ خانم دکتره، سارا، بهت دارو داد، رفت....
پدر منم نیست، مثل همیشه یه ماموریت واجب!

_من‌ واقعا، دو روز‌ خوابیدم؟

_ آره...

_تو چیکار می کردی؟

می خندد و می گوید:
با پیرزن و درویش، که زبونشونو نمی دونم، درد دل می کردم!

_برای منم، درددل کن!

می گوید: برای تو، خودِ دلم...
دیگه نخواب!
حوصله م سر رفت...

می پرسم: درویش و خواهرش کجان‌؟

_رفتن مزرعه شون، گفتن تا غروب نمیان...

و موهایم را نوازش می کند...

می گویم: چقدر سرده!

می لرزم...
کتش را در می آورد و روی من می اندازد.

می گویم: طاهاجان، هیچوقت بهت نگفتن اسم مادرت‌ چی بود؟

_ نه! اجازه نداشتم درباره ش حرف بزنم!
اماگاهی پدر مادرم، اسم سارا رو با هم میاوردن، وقتی فکر می کردن ما خوابیم...
درباره ی یه سارا، حرف می زدن.
برای همین، فکر می کردم اسمش ساراست!

سرم را می بوسد...
چشمانش دوباره، مثل گرگ می درخشد!

_چند روزه همه ی خانواده ت‌، سر پل ذهاب جمع شدن، منتظرن که برگردیم.
پدرت می خواست بیاد، بهش گفتم، زود میارمت!
جاده ها، خرابه!
پری دریایی من...

نزدیک‌تر می شود...
مرا می بوسد.

_نه! کنارش می زنم!

با تعجب می گوید:
وسط سوگواری، دیگه کسی از ما، جشن نمی خواد!
پدرت، تلفنی گفت ما قانونا زن‌ و شوهریم و مختار!

گفتم: مساله این نیست، الان‌دلم می خواد تنها باشم!
کاش پدرت‌ اینجا بود!
ازش سوال داشتم.

می گوید: پدرم اینجا بود‌ و من نبودم؟!...

بلند می خندد و عصبی!

_طاها، اون‌ چیزی رو می دونه که مهمه!

می گوید: گور بابای گذشته!
اصلا مگه مهمه رگ‌ و ریشه ی ما کی بودن؟
الان که دیگه، اینجا نیستن!

مهم اینه که من و تو با همیم،
همو دوست داریم!
و ممکنه یه لحظه ی بعد، زلزله یا هر چیزی بیاد و دیگه با هم نباشیم!

گوشی اش را از جیبش در میاورم.
شماره ی سارا را می گیرم،
طاها عصبی شده...

تو که‌ نمی شنیدی!

_از وقتی بیدار شدم، می شنوم!
شاید خوب شدم!

سارا با تردید، جواب می دهد...

_باید باهات حرف بزنم سارا!

_پس خوب شدی بچه؟!
من‌ کار دارم!

می گویم: ببین سارا، من‌ تقریبا همه چیزو می دونم!
فقط می خوام‌ بدونم، بعد از عقد سعید و بناز، چی شد؟!
چرا بقیه شو، خواب ندیدم؟

سارا مکثی می کند...

_اون‌ مرد، منو جای خواهرم‌، گروگان نگه داشت، منو، جای همه ی طایفه م!

_باهات ازدواج کرد؟

می گوید: از خودش بپرس!
از فرمانده!

_چرا همه، یه چیزی رو‌ پنهان می کنید؟

_گذشته رو هم‌ نزن‌ بچه!
جز خس‌ و خاک‌، چیزی بالا نمیاد!

طاها، گوشی را از من می گیرد!

حواسم نیست که در را بسته، پرده ها را کشیده...
حواسم نیست که چه می کند!

جیغ می زنم: الان نه!
طاها...نه!

دیر شده!
نمی خواهم اولین عشق ورزی زندگی ام، در این حال باشد!

مقاومت می کنم، فریاد می زنم، صدای تیری از دور میاید.
طاها سریع رهایم می کند.

_صدای چی بود؟!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#داستان
#داستان_خوانی
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
دومین جلسه کمیته ادبی انجمن اهدای عضو ایرانیان در بیست و دوم اسفندماه یکهزار و سیصد و نود و هفت

مدیرعامل انجمن اهدای عضو:
دکتر کتایون نجفی زاده

نائب رئیس انجمن اهدای عضو:
دکتر امید قبادی

اعضای کمیته ادبی:
دکتر اسماعیل امینی
دکتر چیستا یثربی
روزبه بمانی
عمران میری
علیرضا بدیع
حمیدرضا امیرافضلی
مژده لواسانی

https://www.instagram.com/p/Bu89_yWB8ps/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=e3bxp09v2cma
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_پنجم

صدای تیر بود و خیلی نزدیک!

کسی به در می کوبد...
درویش است.

_بچه ها آماده باشید، باید برید.

طاها، در را باز می کند...
_چی شده ؟

_درویش می خواهد جواب دهد، فرمانده هم زمان می رسد...

_باید برسونمتون سر پل ذهاب!
امانتی مردم دست ماست، خانواده ش منتظرن!

طاها‌ می گوید: صدای تیر، چی بود؟

_دم‌ مرزه دیگه... سر و صدا هست.

می گویم: ولی خیلی نزدیک تر بود، انگار نزدیک‌ خونه بود.

فرمانده نگاهم می کند...
_پس، خوب شدی!

می گویم: از صدای تیر متنفرم....
از زلزله، از آب، همه چی...

فرمانده با حالتی پدرانه، می گوید:
شنیده بودم، دختر شجاعی هستی!

_انگار طلسم شدم...
بعد از اون شب که آب...
الان‌ از همه چی می ترسم!
حتی از گذشته!

می گوید: گذشته وجود نداره دختر، همه چی، ادامه داره!

وسایل و پتو بردارید.
من با ماشینم می رسونمتون!
بعد باید، باز برگردم‌ اینجا.

طاها: خب چه کاریه؟
ماشین های سر راهی‌ هستن یه زن و مرد تنهارو ببینن، می برن‌ سر پل ذهاب!

پدرش می گوید:
خطرناکه!
تو متوجه نیستی.

من‌ حس می کنم، چیزی طبیعی نیست!
آن صدای تیر و عجله ی فرمانده برای دور کردن ما!

سریع لباس پوشیدیم‌...
پدرم زنگ می زند.
طاها گوشی را به من می دهد، حالا دیگر احتیاج به مترجم‌ ندارم.

پدر گریه می کند...

_خوب شدم بابایی...
داریم میایم!

در ماشین‌ فرمانده، راننده مسلح است.

_چرا اسلحه؟

_ سردار گفتن!

به پیرزن‌ می گویم:
نمی دونم! این، نه شبیه خداحافظیه، نه تشکر!

می گوید: ذکر خدارو بگو تا برسی!

برایش دست، تکان می دهم.
دلم برای پنجره ی خانه شان، تنگ خواهد شد.

فرمانده، حرف نمی زند.
بشدت مراقب است...
مدام از آینه به ماشین های اطراف و پشت نگاه می کند.

می گویم: چی شده؟
شما بی خود نگران‌ نمی شید!

می گوید: صبح اینجا، درگیری بود!

می گویم: مگه باز جنگ شده؟

جواب نمی دهد...
فقط می گوید: الان مردم بدبخت، سرپناه ندارن، وقت جنگ نیست!

برف می آید...
سایه ای وسط برف ها، مقابلمان‌ است!
انگار از کوه، قل می خورد و می افتد.

کسی نمی تواند باور کند که یک نفر طوری‌، وسط جاده، بایستد که راننده ی ما از هول، روی یخ ها لیز بخورد!

فرمانده، فرمان را می گیرد، تا ماشین، داخل دره نیفتد!
ماشین داخل چاله ی برف و گل، کنار جاده، سُر می خورد...
گیر افتادیم!

سرم‌ به شیشه ی عقب می خورد...
تهوع دارم، طاها هم، خون دماغ شده!

می گوید: این دیوونه کی بود، وسط جاده؟...

فرمانده اسلحه اش را در میاورد، راننده هم‌...

درِ طرف من، باز می شود...

زنی مسلح می گوید:
پیاده شو!

فرمانده، به کردی می گوید:
دست بردار زن!
نمی فهمی این امانت مردمه دست ما؟

زن، قد بلندی دارد!
داد می زند: همه، امانتی یه کسی هستن، نه؟!

خودت‌ گفتی چشم در برابر چشم!
پسره رو‌ نگهدار!
عروستو می خوام.
کار مهمی دارم باهاش...

نگاهم می کند، زیباست.

می گویم: تیر نزن توروخدا...
من هم زبانتم!

می گوید: به تو نمی زنم بچه!

او، بناز آل طاهاست!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستانخوانی
#رمان
#داستان_ایرانی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_ششم

باور نمی کنم زنی در حوالی چهل، مثل زنی سی ساله به نظر برسد!

از ماشین‌ پیاده می شوم، مثل بره ای سر به زیر که به مسلخ‌ می رود، چشمان‌ بادامی روشنش، جادویم کرده است...

طاها داد می زند:
نه آوا...
یا با هم یا هیچ جا!

بناز که سعی می کند به طاها نگاه نکند، به کردی، به سردار می گوید:
این‌ جوجه خروسو، خفه کن!

سردار می گوید:
عاشقه، خفه نمیشه!وگرنه تا حالا، خودم، خفه ش کرده بودم که با هم عروسی نکنن!

بناز به فارسی می گوید:
های پسر، بشین سرجات!
گفتم آوا رو‌ تیر نمی زنم...
تو رو زیاد حرف بزنی، ادب می کنم!

طاها می گوید:
پس بزن!
شلیک‌ کن...
نمی ذارم ببریش!

بناز از طاها، خنده اش گرفته است...

به سردار می گوید:
رد سارا رو دنبال کردم عروستو پیدا کنم، این سَرخر، کیه آوردی؟!

سردار می گوید:
هر عروسی، یه عاشقم داره نه؟!

و با‌ نگاه معنی داری ادامه می دهد:
شایدم چندتا عاشق!
ببین بناز، جنگ من و تو سال هاست‌ تمومه!
چی کار داری با اینا؟
ما بی حساب شدیم!

بناز گفت:
بی حساب؟
نه... هنوز خیلی مونده‌ سردار!
گوش کن‌ دختر!
اینایی که میگم، به مردت بگو!

_من، زنتو، سه روز می خوام. نه بیشتر!
نه وقتشو دارم، نه حوصله شو...

طاها می گوید:
خودم فهمیدم حرفتو!
سه روز می خوای چی کارش کنی؟
منم‌ میام!

بناز گفت: ای بچه چموش!
به تو چه؟

_پس از روی نعش من رد میشی و‌ می بریش!

بناز می گوید: من‌ مرد، تو اتاقم راه نمیدم‌ پسر!
تو نمی تونی بیای...

فرمانده می گوید:
خب نگران‌ زنشه!
اول زلزله، حالام که تو ماشالله دست زلزله رو، از پشت، بستی!
اون‌ چکاری بود، مثل بهمن، خودتو انداختی وسط جاده؟
همیشه گفتم سرباز به خوبی تو ندیدم!

_های مرد، حالا‌ منم، مثل تو فرمانده ام.
سربازه مُرد... فهمیدی؟!

فرمانده‌ گفت: بله، خبرا رسید.
فرمانده بناز آل طاها!
هزاران فدایی داره!

بناز علامت می دهد...
مردانی از تپه پایین می آیند، سربازان بناز!

به یکیشان می گوید:
دختر رو ببر تو ماشین. با ادب...

و با نگاه خاصی به فرمانده‌ می گوید:
اسیر رو کتک نمی زنن!

_تو هفت سرباز بی گناه منو کشتی، باید برات‌ گوسفندم قربانی می کردم؟

بناز می گوید: تو چند تا رو کشتی؟
بگو! جلوی پسرت‌ بگو و عروست!

فرمانده ساکت است...

بناز به طاها می گوید:
من، زنتو، تو اتاقم‌ نگه میدارم!
هیچ‌ مردی نمی بینتش!
غروب روز سوم‌، بیا، خونه ی درویش، ببرش!

طاها به سمت من می دود...

مردان‌ بناز، با ته اسلحه، محکم‌ چند ضربه به همسر من می زنند.

طاها، روی زمین می افتد...
جیغ می کشم!

_اگه مردتو، زنده می خوای، بگو گمشه!

_طاها جان‌ میگن فرمانده بناز، هیچوقت زیر قولش، نمی زنه!
فقط سه روز صبر کن!
به پدرمم یه جوری بگو، نگران نشه، به دایی هم بگو!

اسم دایی که می آید، بناز خنده اش می گیرد...
همان‌ خنده های عصبی معروفش!

فرمانده، خیره است، انگار او را می فهمد.

_منو برای چی می خوای؟

_ شنیدم نویسنده ای! نه؟
لازمت دارم دختر!
خیلی وقته...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#قسمت_سی_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ملودی فیلم
آخرین نواده موهیکان
نوازنده ی هیابانی سرخپوستی و
خونی مغرور و اصیل
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
قصه ی عیدانه مرا هم در این نشریه بخوانید 👆👆👆👆👆

#همشهری_داستان
#داستان
#متروی_شب_عید
از
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

@chista_yasrebi
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
روز #پدر و روز #مولا مبارک!
.
از سکوت و گریه سرشارم علی
تا همیشه دوستت دارم علی
.

شعر : "یا #علی گفتیم و عشق آغاز شد"
از دکتر
#محمود_اکرامی_فر

به یاد نازنین
#پدرم و تمام
#پدران عزیز و تمام
#خانواده های ایرانی در همه جای جهان
.
.
. . .
پیشاپیش ، شما را به #سال_نو ؛ تبریک میگویم

#حول_حالنا
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
.

#تبریک
#عید
#پدر
. .

#موزیک
#موسیقی
#ترانه
#درویش
#خواننده
#گلپا

#بازخوانی در این
#ویدیو
بانو
#لیلا_مرودشتی
#موزیک_ویدیو
#کلیپ
#فارسی
#کردی
#عشق
درویشم و دنیا برام یه مُشت خاکه!
پدرم هم ، مثل مادر ، صدای خوشی داشت...
روحش نور...
این ترانه را گاهی میخواند.


#chista_yasrebi
#chistayasrebi
.

@chista_yasrebi.2 .

https://www.instagram.com/p/BvORRnRACeO/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=wayjnymrwhjt
عزیزانم
مرا در دعای سال نو
فراموش نفرمایید
انشالله همگی
#حول_حالنا

ببخشید این روزها تلگرام ندارم و الان به کمک یکی از دوستان این عکس را در کانالم گذاشتم.
التماس نور
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
خدایی که تو دوست داری ، بندگانش را دوست دارد. .

#محی_الدین_عربی
#عارف .


و میتوان بر یک گل سرخ ، حاجت برد و بر گُلی ، نماز خواند.


اگر خدا را طوری دوست داشته باشی ، که انگار او را میبینی!

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#پدر
#یتیم
#ایتام


#پدران
#پدرم



#پدرم_روحت_نور
تنها مانده ایم سخت ...
#خدایا_مددی


https://www.instagram.com/p/BvQoHi0A4Xb/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1densrley066j