من این کشور را دوست دارم،
که بخاطرش ماندم و نوشتم ... .
.
من تو را دوست دارم
که بخاطرت ماندم
و نوشتم... .
.
.
.رمان
#پستچی حاصل این #عشق است ...
اما
چند سال پیش
فهمیدی که من توسط افرادی که به ظاهر
نام کثیف #اقوام مرا یدک میکشند ،
#تهدید_مسلحانه شدم! و تو فقط خندیدی و گفتی : .
.
. فراموش کن چیستا ! انگار اصلا نشنیدی!
.
و برای گرفتن اسلحه ی بی مجوز ، از دست آن موجودِ روانی ، هیچ کاری نکردی !
..
.درِ خانه ام را دمِ غروب، شکستند و با تکه های شیشه شکسته، تهدیدم کردند...
.
.
. دست دخترم بخیه خورد، و آن صحنه های فجیع را دید!... کنتور برق را شکستند ، آب را روی ما بستند...
هنوز پرونده شکایت من و شهادت پلیس ، در دادسرا باز است.
.
.
.
پلیست آمد ، همه چیز را دید... .
.
.فقط گفت : خانم یثربی اطرافیان شما دیوانه اند و خطرناک !...من میترسم...
.
.خانه یا کشورت راعوض کن خانم !
.و نگفت با چه پولی...؟!
.و ناپدید شد. .
.
.تو هیچکاری نکردی!
آن مرد ، رفیقت،سال ۱۳۸۶، بعد از نوشتن فیلمنامه ای، به جرم اینکه مطلقه ای بودم که نمیخواستم مادیانه ای ساعتی و یا هفته ای ، در دست مردانِ شبیه او باشم ، بدترین حرفها را در مطبوعات برعلیه من زد ! و بر ممنوع الکاری من افزود.
فقط خندیدی و گفتی :چرا صیغه نمیشوی خب ؟
هیچ کاری نکردی...
.
.
.
حالا هم زنی ویران و فرسوده را تنها گذاشته اند... زنی که میگویند،مادرِ من است...اما طفلی بیمار و ...
.
.
.
. من کفیلش نیستم و قدرت و سرمایه ای برای حمایتش ندارم...نه مالی و نه روحی... . . حال خودم خوب نیست...میدانی!
هیچ کاری نکردی ...
.
. فقط خندیدی!
.
.
خنده هایت، مردانه و جذاب است... .
.
.
. از تو همین را بیاد میاورم...
و زیر خاک میبرم ...
.
و دیگرهیچ !
.
.
من میخواستم باشم و وجود داشته باشم...
فقط خندیدی!
.
تو به همه چیز خندیدی!
به عشق ، به شب ، به صبح، به بیپناهی ، به امید ، به خدا ...
.
.
. به #حق من و دخترم در این جامعه و حق زنانی چون من.....
.
.
.
این ، از یاد هفت نسلِ من نمیرود.
صدای خنده های زیبای تو.
.
. . حالامن هم یاد میگیرم بخندم ،
به همه چیز...
حتی به تو!
.
.
به همه چیز
جزخداوندی که به آن باور دارم .
مارمولک طفلی را بیشتر از تو دوست دارم!
.
.
. .
.
.#چیستا_یثربی
#چستایثربی
#چیستا
#نویسنده
روانشناس
#زنانه
#زن بودن
#داستان
#رمان_نویس
#کتاب
#کتابخوانی
#ویدیو
#موزیک_ویدیو
#لارا_فابین
#آداجیو
#موزیک
#موسیقی .
#lara_fabian
#larafabian
#adagio
#music
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#writer
#novel
@chista_yasrebi.2پیجکاری من
.
که بخاطرش ماندم و نوشتم ... .
.
من تو را دوست دارم
که بخاطرت ماندم
و نوشتم... .
.
.
.رمان
#پستچی حاصل این #عشق است ...
اما
چند سال پیش
فهمیدی که من توسط افرادی که به ظاهر
نام کثیف #اقوام مرا یدک میکشند ،
#تهدید_مسلحانه شدم! و تو فقط خندیدی و گفتی : .
.
. فراموش کن چیستا ! انگار اصلا نشنیدی!
.
و برای گرفتن اسلحه ی بی مجوز ، از دست آن موجودِ روانی ، هیچ کاری نکردی !
..
.درِ خانه ام را دمِ غروب، شکستند و با تکه های شیشه شکسته، تهدیدم کردند...
.
.
. دست دخترم بخیه خورد، و آن صحنه های فجیع را دید!... کنتور برق را شکستند ، آب را روی ما بستند...
هنوز پرونده شکایت من و شهادت پلیس ، در دادسرا باز است.
.
.
.
پلیست آمد ، همه چیز را دید... .
.
.فقط گفت : خانم یثربی اطرافیان شما دیوانه اند و خطرناک !...من میترسم...
.
.خانه یا کشورت راعوض کن خانم !
.و نگفت با چه پولی...؟!
.و ناپدید شد. .
.
.تو هیچکاری نکردی!
آن مرد ، رفیقت،سال ۱۳۸۶، بعد از نوشتن فیلمنامه ای، به جرم اینکه مطلقه ای بودم که نمیخواستم مادیانه ای ساعتی و یا هفته ای ، در دست مردانِ شبیه او باشم ، بدترین حرفها را در مطبوعات برعلیه من زد ! و بر ممنوع الکاری من افزود.
فقط خندیدی و گفتی :چرا صیغه نمیشوی خب ؟
هیچ کاری نکردی...
.
.
.
حالا هم زنی ویران و فرسوده را تنها گذاشته اند... زنی که میگویند،مادرِ من است...اما طفلی بیمار و ...
.
.
.
. من کفیلش نیستم و قدرت و سرمایه ای برای حمایتش ندارم...نه مالی و نه روحی... . . حال خودم خوب نیست...میدانی!
هیچ کاری نکردی ...
.
. فقط خندیدی!
.
.
خنده هایت، مردانه و جذاب است... .
.
.
. از تو همین را بیاد میاورم...
و زیر خاک میبرم ...
.
و دیگرهیچ !
.
.
من میخواستم باشم و وجود داشته باشم...
فقط خندیدی!
.
تو به همه چیز خندیدی!
به عشق ، به شب ، به صبح، به بیپناهی ، به امید ، به خدا ...
.
.
. به #حق من و دخترم در این جامعه و حق زنانی چون من.....
.
.
.
این ، از یاد هفت نسلِ من نمیرود.
صدای خنده های زیبای تو.
.
. . حالامن هم یاد میگیرم بخندم ،
به همه چیز...
حتی به تو!
.
.
به همه چیز
جزخداوندی که به آن باور دارم .
مارمولک طفلی را بیشتر از تو دوست دارم!
.
.
. .
.
.#چیستا_یثربی
#چستایثربی
#چیستا
#نویسنده
روانشناس
#زنانه
#زن بودن
#داستان
#رمان_نویس
#کتاب
#کتابخوانی
#ویدیو
#موزیک_ویدیو
#لارا_فابین
#آداجیو
#موزیک
#موسیقی .
#lara_fabian
#larafabian
#adagio
#music
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#writer
#novel
@chista_yasrebi.2پیجکاری من
.
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این رمان، نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.
اشتراک آن، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.
پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi
نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!
معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !
آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول
https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا _ #آواقسمتاول رمانی از #چیستا_یثربی . این رماننوشته ی#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود. اشتراک آندر کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در #کانال_رسمی خواهد آمد و هر بار ، با صدای خود نویسنده ،…
رمان
من سه هفته زنش بودم
که در بهمن هزار و چهارصد شروع شد
راوی تمام ماجراست
این اتقاق نباید برای فررددیگری رخ دهد
شان اینستاگرام
شان توهین و هتک خرمت است
تهدید و پوزخند و لودگی
پشت اکانت فیک
شان ادبیات ؛ شان میراث داران عطار و مولاناست
کسی که رمانت را میخواند
ممکن است نقدت کند
ولی با کلمات رکیک؛ حرف نمیزند
تهمت نمیزند
فحش نمیدهد
شان ادبیات؛ شانِ من نویسنده است
#رمان_نویس
#نمایشنامه_نویس
#فیلمنامه_نویس
#شاعر
و دکتر #روانشناس
من بهمن ۱۴۰۰
انتشار #رمان را در #تلگرام و #واتساپ شروع کردم
عمدا وقفه ای ایجاد شد
و حال رمان
همان اصل ماجرا را بیان خواهد کرد.
بااسامی مستعار؛
کسی امکان شکایت ندارد
مایک گروهیم
و شما مخاطبانم؛ اصل ماجرا را خواهید فهمید.
شان من
شان یکنویسنده کهنه کار است
من با اینستاگرام بدنیا نیامدم...
و علاقه ای هم به آن نداشتم.
دخترم این اکانت را برایم ساخت.
من حتی فیس بوک نداشتم
از #مجاز ؛ دور بودم
قبلش سی تاتر روی صحنه برده بودم
و حدود هفتاد و خرده ای کتاب داشتم
و تدریس میکردم و هنوز درس میدهم و می آموزم....
حالا به جایگاه واقعی خود باز میگردم
اگر خواستید بخوانید....
مثل پائولو کوییلو؛ ساراماگو ؛ عباس معروفی ؛ مندنی پور ، منیرو و .....
رمان قابل دسترسی در واتساپ و تلگرام من است.
انها هم رمانهایشان و حتی تک قصه هایشان را در سایتهایشان؛ میفروشند.
ادمین تلگرام
@ccch999
ادمین واتساپ
09122026792
هر گونه بی احترامی به ادمینها
در جا #بلاک
بالاخره باید سخن گفتن راآموخت
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#نویسنده
#روانشناس
https://www.instagram.com/p/CcSIDnyMPIT/?igshid=MDJmNzVkMjY=
من سه هفته زنش بودم
که در بهمن هزار و چهارصد شروع شد
راوی تمام ماجراست
این اتقاق نباید برای فررددیگری رخ دهد
شان اینستاگرام
شان توهین و هتک خرمت است
تهدید و پوزخند و لودگی
پشت اکانت فیک
شان ادبیات ؛ شان میراث داران عطار و مولاناست
کسی که رمانت را میخواند
ممکن است نقدت کند
ولی با کلمات رکیک؛ حرف نمیزند
تهمت نمیزند
فحش نمیدهد
شان ادبیات؛ شانِ من نویسنده است
#رمان_نویس
#نمایشنامه_نویس
#فیلمنامه_نویس
#شاعر
و دکتر #روانشناس
من بهمن ۱۴۰۰
انتشار #رمان را در #تلگرام و #واتساپ شروع کردم
عمدا وقفه ای ایجاد شد
و حال رمان
همان اصل ماجرا را بیان خواهد کرد.
بااسامی مستعار؛
کسی امکان شکایت ندارد
مایک گروهیم
و شما مخاطبانم؛ اصل ماجرا را خواهید فهمید.
شان من
شان یکنویسنده کهنه کار است
من با اینستاگرام بدنیا نیامدم...
و علاقه ای هم به آن نداشتم.
دخترم این اکانت را برایم ساخت.
من حتی فیس بوک نداشتم
از #مجاز ؛ دور بودم
قبلش سی تاتر روی صحنه برده بودم
و حدود هفتاد و خرده ای کتاب داشتم
و تدریس میکردم و هنوز درس میدهم و می آموزم....
حالا به جایگاه واقعی خود باز میگردم
اگر خواستید بخوانید....
مثل پائولو کوییلو؛ ساراماگو ؛ عباس معروفی ؛ مندنی پور ، منیرو و .....
رمان قابل دسترسی در واتساپ و تلگرام من است.
انها هم رمانهایشان و حتی تک قصه هایشان را در سایتهایشان؛ میفروشند.
ادمین تلگرام
@ccch999
ادمین واتساپ
09122026792
هر گونه بی احترامی به ادمینها
در جا #بلاک
بالاخره باید سخن گفتن راآموخت
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#نویسنده
#روانشناس
https://www.instagram.com/p/CcSIDnyMPIT/?igshid=MDJmNzVkMjY=
شماره را با ترس و لرز میگیرم.
کسی آن طرف برمیدارد...
تا صدای مرا میشنود،
میگوید:
چیستا؟!
میگویم:
بله، سلام.
میگوید:
خب بالاخره چی شد! رمان" آوا " رو تموم نکردی؟
میگویم:
ببین!
من باید آخرش دو تا از قهرمانهای اصلی رو میکشتم. تمام عوامل داستان ایجاب میکرد...
دلم نمیخواست!
میگوید :
اگه نویسنده مطمئنه که قهرمانهای اصلی به دلایلی منطقی میمیرن ، خب باید بمیرن...
_چی؟ گفتی منطق؟! ..... عصبی شدم.
درباره ی موضوع #مرگ ؛ هیچ منطقی ؛ جوابگو نیست!
من از کجا بدونم که قصه میتونست طور دیگری هم تمام بشه؟
شاید میتونست پایان دیگری هم داشته باشه... هر قصه ای میتونه.....
شاید میشد جلوی مرگ عده ای را گرفت.
قطع کردم.....
🤍🤍🤍
یک نویسنده، تقدیر و سرنوشت شخصیتهایش را میشناسد، پس هیچوقت به آنها خیانت نمیکند.
می گذارد سرنوشتشان را با شرافت و سلحشوری پذیرا شوند. اما نویسنده ؛ خدا نیست.
راستی خدا چطور ؟
ما چطور ؟
ما این اطمینان را از کجا به دست بیاوریم؟
برای ما هیچ اطمینانی نیست!
نه ما
نه برای نویسنده ......
و نه هیچ قدرت دیگری به جز خودش ؛
اما خودش میداند و خودش که :
میشود جلوی خیلی از مرگهای زود هنگام را گرفت.
چه در #داستان
چه در زندگی واقعی....
من واقعا به #شک رسیدم
و این شک برایم مقدس است.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#داستان
#رمان
#رمان_نویس
#جملات
#دیالوگ
#مرگ
#کشتار
#اعدام
#جنگ
عکس،: با "شادی قدیریان"
هنرمند عزیز
در نمایشگاه عکاسی اخیرش
همراه دوستان
https://www.instagram.com/p/C0_wfL2Ons4/?igshid=NTM1NmNjNWFlNw==
کسی آن طرف برمیدارد...
تا صدای مرا میشنود،
میگوید:
چیستا؟!
میگویم:
بله، سلام.
میگوید:
خب بالاخره چی شد! رمان" آوا " رو تموم نکردی؟
میگویم:
ببین!
من باید آخرش دو تا از قهرمانهای اصلی رو میکشتم. تمام عوامل داستان ایجاب میکرد...
دلم نمیخواست!
میگوید :
اگه نویسنده مطمئنه که قهرمانهای اصلی به دلایلی منطقی میمیرن ، خب باید بمیرن...
_چی؟ گفتی منطق؟! ..... عصبی شدم.
درباره ی موضوع #مرگ ؛ هیچ منطقی ؛ جوابگو نیست!
من از کجا بدونم که قصه میتونست طور دیگری هم تمام بشه؟
شاید میتونست پایان دیگری هم داشته باشه... هر قصه ای میتونه.....
شاید میشد جلوی مرگ عده ای را گرفت.
قطع کردم.....
🤍🤍🤍
یک نویسنده، تقدیر و سرنوشت شخصیتهایش را میشناسد، پس هیچوقت به آنها خیانت نمیکند.
می گذارد سرنوشتشان را با شرافت و سلحشوری پذیرا شوند. اما نویسنده ؛ خدا نیست.
راستی خدا چطور ؟
ما چطور ؟
ما این اطمینان را از کجا به دست بیاوریم؟
برای ما هیچ اطمینانی نیست!
نه ما
نه برای نویسنده ......
و نه هیچ قدرت دیگری به جز خودش ؛
اما خودش میداند و خودش که :
میشود جلوی خیلی از مرگهای زود هنگام را گرفت.
چه در #داستان
چه در زندگی واقعی....
من واقعا به #شک رسیدم
و این شک برایم مقدس است.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#داستان
#رمان
#رمان_نویس
#جملات
#دیالوگ
#مرگ
#کشتار
#اعدام
#جنگ
عکس،: با "شادی قدیریان"
هنرمند عزیز
در نمایشگاه عکاسی اخیرش
همراه دوستان
https://www.instagram.com/p/C0_wfL2Ons4/?igshid=NTM1NmNjNWFlNw==
انکار یک #نام ؛ تاکید روی آن نام است
و تاریخ قاضی عادلیست
و مردم....
شما قادر به حذف تاریخی نویسنده ی مردمی نیستید
و خدا به تنهایی کافیست..
خوشحالم هشت قسمت رمان #وقت_عاشقی
منتشر شده است آن را تمام میکنم.....
تا بفهمیم
داستان من از کجا شروع شد و به کجا رسید!
و نوشتن رمان #پستچی و اول شدن آن در جشن کتاب سال ۹۴ و ترجمه ی آن به چندین زبان ؛
چرا همکاران تاتری مرا چنین ترساند که هنوز پس از ده سال ؛ از بردن نام جوایز و حتی نام خودم ؛ حناق میگیرند ؛ واهمه دارند و چنین الکن
می شوند که حقیقت اول شدن مرا بخاطر دو کتابم در جشنهای خانه تاتر انکار میکنند....
حذف یک نفر در نام ؛ حذف او از حافظه ی مردم نیست!
و نه حذف از حافظه ی تاریخ ادبی ایران....
کاش این را میفهمیدید.
دو کتاب من برنده ی #جشن_نمایشنامه_نویسان خانه هنرمندان شده است که حتی نامی از آن و نویسنده اش برده نشد!
آخرین پری کوچک دریایی_ نشر قطره
عاشقانه تا هشت بشمار_ انتشارات نمایش
زیاد نترسید !
من همه چیز را در رمان #وقت_عاشقی
درباره ی شما میگویم !
و التماسهای کسی که میگفت:
مرا به انجن #نمایشنامه_نویسان
وارد کن !
و از روی رفاقت ؛ با وجود اینکه نمایشی ننوشته بود ؛ این کار را کردم.
قاضی عادل ؛ تاریخ است
و مردم ؛
که عاشق رمان #پستچی هستند
و ادامه ی نهایی آن در رمان #وقت_عاشقی
رقم میخورد
هر چند کتاب " پستچی " از دید برخی از شما سفارش نویسها ؛ حکم اعدام من شد!
و برای من حکم " رستگاری " ....
به قولِ جمله ی معروف فیلم #پاپیون:
" من هنوز زنده ام.... لعنتیها "
و #علی و سایه دو شخصیت مهم در رمان " وقت عاشقی " ؛
دست همه تان را رو میکنند...
ماجراهای مجله ی هفتگی سروش ؛ و پدیده های ننگ آوری که فقط جایش در رمان است ؛ نه بیان دردآور مستقیم.
در پایان ؛ به قول #اکبر_رادی عزیز ؛ همه ی مامیمیریم.
آنچه میماند ؛ کلام ماست
و صداقتمان به وقتِ بیان آن کلام.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
نویسنده ی چهل و هفت
نمایشنامه ی چاپ شده
و تحسین شده توسط مردم و داوران
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_چیستا
رتبهی اول جشنواره ی معتبر داخلی و خارجی
#نمایشنامه_نویس
#کارگردان
#رمان_نویس
#مترجم
این #کتاب
#ناشر
#نشر_قطره
#عاشق_کشی
#عشق_کشی
#بایکوت و #تحریم یک #نویسنده و مدرس دانشگاه
.
https://www.instagram.com/p/C2i3M-rJ6Up/?igsh=bHNmcWd6dGlqdDU5
و تاریخ قاضی عادلیست
و مردم....
شما قادر به حذف تاریخی نویسنده ی مردمی نیستید
و خدا به تنهایی کافیست..
خوشحالم هشت قسمت رمان #وقت_عاشقی
منتشر شده است آن را تمام میکنم.....
تا بفهمیم
داستان من از کجا شروع شد و به کجا رسید!
و نوشتن رمان #پستچی و اول شدن آن در جشن کتاب سال ۹۴ و ترجمه ی آن به چندین زبان ؛
چرا همکاران تاتری مرا چنین ترساند که هنوز پس از ده سال ؛ از بردن نام جوایز و حتی نام خودم ؛ حناق میگیرند ؛ واهمه دارند و چنین الکن
می شوند که حقیقت اول شدن مرا بخاطر دو کتابم در جشنهای خانه تاتر انکار میکنند....
حذف یک نفر در نام ؛ حذف او از حافظه ی مردم نیست!
و نه حذف از حافظه ی تاریخ ادبی ایران....
کاش این را میفهمیدید.
دو کتاب من برنده ی #جشن_نمایشنامه_نویسان خانه هنرمندان شده است که حتی نامی از آن و نویسنده اش برده نشد!
آخرین پری کوچک دریایی_ نشر قطره
عاشقانه تا هشت بشمار_ انتشارات نمایش
زیاد نترسید !
من همه چیز را در رمان #وقت_عاشقی
درباره ی شما میگویم !
و التماسهای کسی که میگفت:
مرا به انجن #نمایشنامه_نویسان
وارد کن !
و از روی رفاقت ؛ با وجود اینکه نمایشی ننوشته بود ؛ این کار را کردم.
قاضی عادل ؛ تاریخ است
و مردم ؛
که عاشق رمان #پستچی هستند
و ادامه ی نهایی آن در رمان #وقت_عاشقی
رقم میخورد
هر چند کتاب " پستچی " از دید برخی از شما سفارش نویسها ؛ حکم اعدام من شد!
و برای من حکم " رستگاری " ....
به قولِ جمله ی معروف فیلم #پاپیون:
" من هنوز زنده ام.... لعنتیها "
و #علی و سایه دو شخصیت مهم در رمان " وقت عاشقی " ؛
دست همه تان را رو میکنند...
ماجراهای مجله ی هفتگی سروش ؛ و پدیده های ننگ آوری که فقط جایش در رمان است ؛ نه بیان دردآور مستقیم.
در پایان ؛ به قول #اکبر_رادی عزیز ؛ همه ی مامیمیریم.
آنچه میماند ؛ کلام ماست
و صداقتمان به وقتِ بیان آن کلام.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
نویسنده ی چهل و هفت
نمایشنامه ی چاپ شده
و تحسین شده توسط مردم و داوران
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_چیستا
رتبهی اول جشنواره ی معتبر داخلی و خارجی
#نمایشنامه_نویس
#کارگردان
#رمان_نویس
#مترجم
این #کتاب
#ناشر
#نشر_قطره
#عاشق_کشی
#عشق_کشی
#بایکوت و #تحریم یک #نویسنده و مدرس دانشگاه
.
https://www.instagram.com/p/C2i3M-rJ6Up/?igsh=bHNmcWd6dGlqdDU5