چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان
#قسمت_3
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#چیستا_یثربی
#چیستا
#رمان_آوا

آقای معلم دوباره پرسید:

خب دقیقا معنی کلمه ی سردار چیه؟


گفتم:من رشته م ریاضیه آقا، ادبیاتم زیاد خوب نیست!


گفت: بانوی عزیز، سردار کلمه ی ادبی نیست!


یعنی شما نمیدونی؟!

توی این کشور زندگی نمیکنید؟

خواهرم از خنده،غش کرده بود، ولی جلوی خودش راگرفت، دقیقا حس وحال مرا میفهمید!

چون معلمش راخوب میشناخت و اعتماد به نفس مرا...

هیچکدام کوتاه نمی آمدیم!
گفتم:
سردار ،گمانم یعنی، کسی که از سرهنگ بالاتره ،

دستورای اساسی رو اون میده ، خودش هم، معمولا در دسترس نیست...

ما زیردستاشو میبینیم!

حرف آخرم،حرف اونه،درواقع همه چیز رو سردار میگه و خب باید انجام شه!
کسی هم روی حرفش نباید حرف بزنه و نمیزنه!..
چون کسی جرات نداره!

گفت: همین؟!
گفتم: مگه بازم هست؟
گفت: بله!


گفتم:آقا، من که رشته ی نظامی نخوندم!حالا ممکنه سردار، یه دوره نظامی هم گذرونده باشه.

من نمیدونم واقعا ، این سوال برای چیه امروز؟

گفت:‌

سردار یعنی کسی که زندگی خصوصی نداره،
همه ی زندگیش ، وطنشه،
اعتقادشه!


سردار یعنی ، هرچی که داره باید بذاره برای مردمش!

گفتم: خب اینجوری که خوب نیست!


رمان‌آوا : نوشته چیستایثربی


گفت: چرا؟


گفتم : اینجوری‌ یه موجود تک بعدی میشه که ...


یه انسان تک ساحتی!

یه کتابم به این اسم‌ هست!

انسان تک‌ ساحتی ...
بخونیدش ، کتاب خوبیه !

میدونید، من از آدمای تک بعدی، هیچوقت خوشم نمیاد،

حتی پیامبر ما هم ، زندگی خصوصی داشت،

گفت: پیامبر ما ، تنها نبود!


گفتم :‌‌‌ هیچکس از پیامبر ، تنهاتر نبود !گفت :‌ سردارای ما...

کمی عصبی شده بود.

گفت‌: اصلا این بحثو ولش کنید!

گفتم: ببخشید، ولی شما شروع کردید!

نمیدونم چرا توی مراسم خواستگاری، درمورد سردار کشور ، از من بدبخت میپرسید؟!

سوال نظامی دیگه ای ندارید ؟ میگفتید ، مطالعه کنم !

گفت: چون میخواستم ، خودم رو بهتون بشناسونم.

گفتم:

خب شما که سردار نیستید !...
معلمید ...
یعنی ببخشید ، دبیرید!

گفت:‌‌بله، ولی پسر یک سردارم!

فکر کردم لازمه اینو بدونید!
کسی ، اینجا نمیدونه!
من نخواستم کسی بدونه ...

برای همینم تک و تنها اومدم‌‌ خواستگاری...

مادرم سالهاست فوت کردن و به رحمت خدا رفتن .


پدرم هم ، هیچوقت زندگی خصوصی نداشتن که با ما باشن ، الانم که اصلا نیستن!


من اینطوری بار اومدم ،
روی پای خودم...



به پدرم نگاه کردم ...

سرش را پایین انداخته بود که من از او انتظار تایید یا تکذیب چیزی را نداشته باشم،

خواهرم هم ، به پنجره نگاه میکرد،

مادر با استکان چایش ، بازی میکرد!


هیچکس نمیدانست این دبیر سختگیر‌ موفق و ساکت ، پسر یک سردار است!


تنهاچیزی که به ذهنم رسید،
گفتم:

ببخشید،‌ پدر شما ، حالا در قید حیات هستن ؟



یا به درجه ی رفیع شهادت نائل شدن؟

سکوت شد!
استکان از دست مادرم افتاد.



تازه فهمیدم چه سوال احمقانه ای پرسیدم !


آقای معلم ، از جا بلند شد و گفت:


فکر‌‌‌ میکنم وقت رفتنم باشه،


گفتم:
خب حالا اول چای تونو میخوردین، بعد...


گفت: ممنونم ، دیگه میل ندارم.


انگارخاک دردهانم ریخته بودند!

https://www.instagram.com/p/BqF0dFuA0F0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=9odk12l1dm9l
Audio
دو‌نمایشنامه همراه
تازه چاپ‌شده
از
#چیستایثربی
نشر#قطره
#دو_زن_و_دو_مرد_در_آکواریوم
و شعبده و طلسم
خرید :پستی.حضوری.سایت.آنلاین
کتاب الکترونیک
نشر قطره
88973351_3
www.nashreghatreh.com
کتاب=زندگی
@chista_yasrebi این همه لطف را چگونه پاسخگو باشم؟ من مخلص همه ی شما دوستانم

#چیستایثربی
#حک شده بر شن.....
عکس از آمنه ی عزیز
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_اول
رمانی از
#چیستا_یثربی
این‌ رمان، ‌نوشته ی
#چیستایثربی است و تنها در پیج و کانال شخصی خودش ، منتشر میشود.

اشتراک آن‌، در کانالها و گروهها ، تنها با ذکر نام نویسنده ممکن است. داستان در کانال خواهد آمد و
با صدای خود نویسنده ، خوانش خواهد شد و فایل صوتی خواهد داشت ، آدرس کانال رسمی در بیوی پیج اینستاگرام.

پیشاپیش از همکاری شما عزیزانم ،سپاسگزارم
#چیستا
#نویسنده
#رمان_نویس
#قصه
#داستان
#chista_yasrebi
#novelist
#story
#novel
#Ava
Written by
#chistayasrebi

نمیشد نگاهش کرد !
چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان، گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید!

معلم کلاس خواهرم بود.
یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی!
اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :

آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند !

آرزو ، خواهرم میگفت : همچین تحفه ای هم نیست... فقط تیپش گول زنکه ، پولدار هم که نیست!
گفتم: پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ! با شخصیت هم که هست.

گفت: احمقی دیگه ! ...
پشیمون میشی . من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه! ...
حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ، میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...

این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ، دل توی دلم نبود.
من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود. از بچه ها شنیده بودم ،
میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها ، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!

همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود، پدرم خوشش نمی آمد آدم زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
#ادامه_دارد

#چیستایثربی
#آوا
#قسمت_اول

https://www.instagram.com/p/BpcryG9n9zo/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=crgkohnbkra5
Forwarded from دوستان_چیستا
#آوا
#داستان
#قصه


#قسمت_دوم


نوشته :
#چیستایثربی


در شهر من ، کرمانشاه ، بادها همیشه بودند.

اما ، بادهای این روزها ، دیگر رفیق نبودند...

باخود ، غبار میاوردند، ریز گردهای غریب و اخبار عجیب تر !

روزی که خواستگاری من بود ، دوباره باد میآمد.

مادرم‌ که خانه را ، مثل دسته گل کرده بود ، تند تند شمعدانیها را از لبه ی ایوان برداشت.

ترسید‌‌ که بیفتند.

پدرم‌، پنجره ها را بست.

و حتی پنجره ی راه پله را با سیم، محکم‌ کرد که باز نشود.

خواهرم سبزی ها را که برای خشک کردن گذاشته بودیم ، تند و تند از پله ی پشت بام جمع کرد و در کیسه ریخت ،
ترسید باد ببردشان!

مثل پسر قد بلند و لاغر همسایه که از بچگی، خواهرم را دوست داشت و سال گذشته، درسش تمام شد و تصمیم گرفت برای دفاع از حرمی که ندیده بودیم ، به جایی برود که نمیشناختیم!


باد‌ ، او را هم ، با خود برد.

دیگر برنگشت،

فقط چراغهای حجله اش ، با عکس لبخندی کمرنگ ، چهل شب در کوچ او ، سوسو زدند...
و دیگر تمام !


خواهرم ساکت شد،
گویی دیگر از‌ بادها نمیترسید.


آن روز هم که خبر کوچ پسر را آوردند ، باد میآمد.

مادرش ، در حیاط کوچکشان ، موهای خودش را دسته دسته میکند و به باد میداد.
باد ، ساکت بود.
شهید زنده بود این‌ باد...



سالها قبل، به شهادت رسیده بود و هنوز ، چون‌ رودی ، جریان داشت و پسران شهر مرا به جاهایی میبرد که نمیدانستیم!

باد، همیشه بود،
سبک، بی توشه ی راه،‌ با هیبت و خاموش!

اما پسران ما ، هرگز برنمیگشتند!

مثل پسری که آرزو ، خواهرم ، دوستش داشت و نفهمیدیم در کدام خاک ناشناس خفته است!

آرزو ، مقابل ما ، هرگز گریه نکرد،
فقط ساکت شد و دیگر شمعدانی نکاشت!


حالا فقط مادر ، شمعدانی میکاشت و پدر ، انگار همیشه منتظر خبری بود.

روزی هم که خواستگار من آمد، باد میامد و من فکر کردم او به این بادها در شهر ما ، عادت ندارد،

شاید تسلیم شود و او هم ، با باد برود،
اما نرفت...

با موی آشفته رسید،
یک طره موی سیاه، سیاه تر از شب، روی پیشانی اش ریخته بود.

مادرم، عاشق نور بود،

او را ، در روشنترین قسمت خانه نشاند.
روی مبلی که پدر ، ‌دوست داشت.


آقا معلم ، خجالتی نبود ، اما زمین را نگاه میکرد.

برایم سه شاخه گل سرخ، آورده بود با انبوهی گل مریم...



خانه از بوی مریمها ، گیج بود.
پدر لبخند زد و گفت:

آوای ما را چطور شناختید؟
مرد گفت : هنوز نشناختم!

رو به من‌ کرد و گفت :
با اجازه ی پدر مادر محترم ، یکی دو کلمه...

پدرم‌ گفت‌:‌‌ حتما ، خواهش میکنم ...

و مرد ‌، با دو شعله ی سوزان چشمانش، به من‌خیره شد.

مثل یک مرد ، از دوران نخستین ، که اولین ‌بار ، زنی را میبیند!
گفت:

"میدونید اولین بار کی شما رو دیدم؟"

وقتی روز جشن ، اون متن رو خوندید،‌ درباره ی بادها...

گفتم : جدی؟... خوب بود؟

گفت:

الان نمیخوام در موردش حرف بزنم ،

نوشته بودید:


" بادها، سرداران همیشه بیدار شهرند، اما یادشان رفته این شهر ، مردمی هم دارد که عاشقند ... "

میدونید "سردار " یعنی چی؟!


تعجب کردم!

او مامور بود یا خواستگار؟

این چه سوالی بود؟!

#آوا
#قسمت_2
#رمان
#نوشته
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

https://www.instagram.com/p/BpkPyv8HwV0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=17c03pd49p4fe
فایلهای صوتی هر سه قسمت در بالا👆👆👆👆

زیر قصه هایشان

اینجا قصه ها مجددا باز نشر شده که مروررفرمایید

کانال قصه های👇👇👇 چیستایثربی

@chistaa_2
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان
#قسمت_3
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#چیستا_یثربی
#چیستا
#رمان_آوا

آقای معلم دوباره پرسید:

خب دقیقا معنی کلمه ی سردار چیه؟


گفتم:من رشته م ریاضیه آقا، ادبیاتم زیاد خوب نیست!


گفت: بانوی عزیز، سردار کلمه ی ادبی نیست!


یعنی شما نمیدونی؟!

توی این کشور زندگی نمیکنید؟

خواهرم از خنده،غش کرده بود، ولی جلوی خودش راگرفت، دقیقا حس وحال مرا میفهمید!

چون معلمش راخوب میشناخت و اعتماد به نفس مرا...

هیچکدام کوتاه نمی آمدیم!
گفتم:
سردار ،گمانم یعنی، کسی که از سرهنگ بالاتره ،

دستورای اساسی رو اون میده ، خودش هم، معمولا در دسترس نیست...

ما زیردستاشو میبینیم!

حرف آخرم،حرف اونه،درواقع همه چیز رو سردار میگه و خب باید انجام شه!
کسی هم روی حرفش نباید حرف بزنه و نمیزنه!..
چون کسی جرات نداره!

گفت: همین؟!
گفتم: مگه بازم هست؟
گفت: بله!


گفتم:آقا، من که رشته ی نظامی نخوندم!حالا ممکنه سردار، یه دوره نظامی هم گذرونده باشه.

من نمیدونم واقعا ، این سوال برای چیه امروز؟

گفت:‌

سردار یعنی کسی که زندگی خصوصی نداره،
همه ی زندگیش ، وطنشه،
اعتقادشه!


سردار یعنی ، هرچی که داره باید بذاره برای مردمش!

گفتم: خب اینجوری که خوب نیست!


رمان‌آوا : نوشته چیستایثربی


گفت: چرا؟


گفتم : اینجوری‌ یه موجود تک بعدی میشه که ...


یه انسان تک ساحتی!

یه کتابم به این اسم‌ هست!

انسان تک‌ ساحتی ...
بخونیدش ، کتاب خوبیه !

میدونید، من از آدمای تک بعدی، هیچوقت خوشم نمیاد،

حتی پیامبر ما هم ، زندگی خصوصی داشت،

گفت: پیامبر ما ، تنها نبود!


گفتم :‌‌‌ هیچکس از پیامبر ، تنهاتر نبود !گفت :‌ سردارای ما...

کمی عصبی شده بود.

گفت‌: اصلا این بحثو ولش کنید!

گفتم: ببخشید، ولی شما شروع کردید!

نمیدونم چرا توی مراسم خواستگاری، درمورد سردار کشور ، از من بدبخت میپرسید؟!

سوال نظامی دیگه ای ندارید ؟ میگفتید ، مطالعه کنم !

گفت: چون میخواستم ، خودم رو بهتون بشناسونم.

گفتم:

خب شما که سردار نیستید !...
معلمید ...
یعنی ببخشید ، دبیرید!

گفت:‌‌بله، ولی پسر یک سردارم!

فکر کردم لازمه اینو بدونید!
کسی ، اینجا نمیدونه!
من نخواستم کسی بدونه ...

برای همینم تک و تنها اومدم‌‌ خواستگاری...

مادرم سالهاست فوت کردن و به رحمت خدا رفتن .


پدرم هم ، هیچوقت زندگی خصوصی نداشتن که با ما باشن ، الانم که اصلا نیستن!


من اینطوری بار اومدم ،
روی پای خودم...



به پدرم نگاه کردم ...

سرش را پایین انداخته بود که من از او انتظار تایید یا تکذیب چیزی را نداشته باشم،

خواهرم هم ، به پنجره نگاه میکرد،

مادر با استکان چایش ، بازی میکرد!


هیچکس نمیدانست این دبیر سختگیر‌ موفق و ساکت ، پسر یک سردار است!


تنهاچیزی که به ذهنم رسید،
گفتم:

ببخشید،‌ پدر شما ، حالا در قید حیات هستن ؟



یا به درجه ی رفیع شهادت نائل شدن؟

سکوت شد!
استکان از دست مادرم افتاد.



تازه فهمیدم چه سوال احمقانه ای پرسیدم !


آقای معلم ، از جا بلند شد و گفت:


فکر‌‌‌ میکنم وقت رفتنم باشه،


گفتم:
خب حالا اول چای تونو میخوردین، بعد...


گفت: ممنونم ، دیگه میل ندارم.


انگارخاک دردهانم ریخته بودند!

https://www.instagram.com/p/BqF0dFuA0F0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=9odk12l1dm9l
قسمت چهارم
#رمان_آوا
اکنون‌در پیج منتشر شد
#آوا
#قسمت_چهارم


#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#قسمت_4
#قصه
#داستان
#کلیپ_موسیقی
#ترانه
#فرامرز_اصلانی

#قسمت_چهارم



او میرفت ، یلدای بی پایان شب موهایش را از پشت پنجره میدیدم،
من خاک بودم که باد میبردش ،
باد بودم که گردباد میبردش،
من بودم و نبودم!

مثل آوایی در دشت ، که دیگر خودم راهم‌، نمیشنیدم!
من دلی را شکسته بودم!


یلدای سیاهش ، بیرحمانه پشت کاجهای پشت در حیاط ، ناپدید شد.

گویی تمام شبهای عمرم را جواب کرده بودم،

از آن پس من‌ بودم‌ و نور !
فقط نور ، نور ، نور !


باید تا آخر عمرم ، زیر آفتاب سوزان ، زندگی میکردم.

موقع رفتن، حتی یک کلمه هم‌ نگفت!
یک‌ لحظه هم ، به عقب برنگشت،

یک‌ لحظه هم ، تردید نکرد!

دلش ، خش برداشته بود ،

دل کسی که به امید من آمده بود! خاکسترش کردم و به باد سپردمش!

بادی پر از ریزگرد و شن!


پدر آمد و گفت: خب تموم شد!

آرزو جان‌ کمک‌ کن ، این میوه و شیرینها رو‌‌ جمع کن دخترم !

گفتم:‌‌‌
چی تموم شد؟ چیزی شروع نشده بود!


احتمالا اومده بود‌ ببینه، منم‌‌ ، مثل مادر خدا بیامرزش فکر میکنم؟

اما‌ من مثل اون فکر نمیکنم !
نه‌ اون ، نه مادرش و نه...

پدر گفت :

خواهش میکنم...دیگه ساکت باش آوا !

درباره ی پدرش حرف نزن!
تو ، ‌در شرایط اون بزرگ‌ نشدی!



ممکنه پدرش ، سردار برون‌ مرزی بوده باشه و خیلی کم دیده باشن همو !

ماجای اون‌ نیستیم ‌که قضاوت کنیم!


قطعه ی ادبی تو ، درباره ی بادها‌ و سردارها ، براش جالب بوده ، چون‌، اونو یاد پدرش انداخته!


حالا دید تو اونی نیستی که به این مفاهیم‌، پایبند باشه....

حتما زن محبوبشو پیدا میکنه!
گفتم:


من به کدوم مفاهیم پایبند نیستم؟
شما،‌‌‌ همه یه دفعه، ساکت شدین!


با عصبانیت ادامه دادم :

من ، فقط یه لحظه گیج شدم ، نمیدونستم چی بگم!

من تا حالا ، حتی یه سردار رو ، از نزدیک ندیدم!

چه میدونم کین‌ اینا ؟!

من فقط عکساشونو دیدم که بیشترشونم توی عکس ، بداخلاقن ...

اما ، این مرد که سردار نیست!


گمانم دلش بد شکست ... نه؟!


پدر گفت : ‌به نظرم خیلی تنهاست،

یه همدم میخواست که درکش کنه، خب تو دختر پر شوری هستی‌‌‌، به اون نمیخوری!


گفتم‌ : خودش اینو گفت؟

پدر گفت: خداحافظی ....
و دستهای سردش اینو گفت !


خدا کسی رو سر راه آدم قرار میده که بخوان یه عمر به هم ، آرامش بدن، نه تنش !
و نه طعنه !

این طفلی ، با غم‌ ، رفت بیرون!
سهم تو نیست دخترم !

سهم من شب بود ، سهم من، سیاهی موهای مردی تنها بود که دنیایی از من دور بود و راز آمیز !

پراز اسرار ، مثل نیمه ی تاریک ماه ...

نفهمیدم چه شد!

چادر مادرم را از روی مبل ، برداشتم،
فقط صدای مادرم را شنیدم که گفت:

نرو‌ آوا !
دخترم‌ وایسا !
درست نیست ...

درخیابان بودم...

باد انگار داشت مراهم ، باچادر سپید مادرم، میبرد.

از دور ، شب را دیدم که از من ، دور‌ بود و دورتر میشد...

انگار هرگز از این روز طولانی ، گریزی نداشتم ...


داد زدم ، صدایش کردم!
برگشت....
گویی که با دیدنم ، سنگ شد!
در جا ، خشکش زد.

نفس زنان به او رسیدم.

گفتم:

آقا !... نه شما سرداری ، نه من دشمن!
با من‌ ، خداحافظی نکنید!


من‌ و شما ، هر دو مردمیم !

مردم‌ ،‌ همو دوست دارن ! نه؟!
باید داشته باشن...

لبخند زد و گفت : چی؟!


رویم نشد بگویم ، عاشق تنهایی اش شده ام!

https://www.instagram.com/p/BqVFgW5geAz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr2amqk6h5kt
Audio