#شیداوصوفی #قسمت_سی_و_سوم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
با علی در یک فست فود نشسته بودیم. گفت؛ چی میخوری؟ گفتم هرچی خودت میخوری. حوصله فکر کردن درباره غذا نداشتم؛ گفت: چیه؟ گفتم؛ وقتی تو اداره پلیس کنارت وایسادم داشتم بیهوش میشدم؛ کاش دستمو میگرفتی! گفت، ببین شغل من! گفتم شغل تو! پس من چی؟ مادری من؟ احساس من؟ عشق من؟ انتظار من؟ هیچوقت هیچی خواستم؟ از طلاقم تا حالا منتظر بودم یه بار فقط همون علی بشی که باهم دم پادگان وضو گرفتیم؛ گفت: تو ناراحتی عزیز؛ مشکل چیه؟ چند جوان به ما نگاه میکردند؛ نمیدانم چه چیز ما برایشان جالب بود؛ شاید کاپشن چرم علی.. یا موهای گندم طلایش... گفتم؛ چند وقته اینا رو میدونی به من نگفتی؟ گفت: سه ساعت قبل از تو! گفتم: دیگه چی میدونی؟ گفت: اینکه این ایام بی هماهنگی با من دنبال این پرونده نمیری! گفتم، چیه برام نگرانی؟... گفت: اوضاع خیلی خوب نیست؛ موضوع فقط قتل و آدم ربایی خانوادگی نیست؛ موضوع مهم تریه ؛ پای پلیس بین الملل وسطه! گفتم: علی من خیلی تنها بودم؛ شبای زیادی با عکس تو حرف زدم؛ خجالت نمیکشم بگم عاشقتم ؛... میدونی؛ بم اعتماد کن! گفت، چون یه دفعه شورشی میشی بت نمیگم! گفتم این روژانه؟ درسته؟ بعد از عملای جراحی و یه مدت زندگی تو آمریکا، مشکات دووم نمیاره؛ برش میگردونه؛ خونه کوچیکی تو اصفهان براش میگیره و رسما هر هفته همو میدیدن؛ ولی مگه یه مادر کور تو کردستان نداشت؟ گفت؛ نه مادر کور داشت؛ نه مادری که صیغه مشکات شه! برای رد گم کنی اونا رو گفت. مادرش بهیار بیمارستان بود؛ دخترشم با خودش میبرد سر کار؛ بعد اتفاقی میافته.. و مشکات تصمیم میگیره از اون دختر مراقبت کنه؛ تو خونه ش، به اسم پرستار بهار، مدارک بهیاری مال مادر روژانه؛ اینجا ما گول خوردیم؛ چون اسم مادر روژان،" روژانو" بود و چون با پسر
عموش عروسی کرده بود، فامیلشم با روژان یکی بود؛ ما فکر کردیم مدارک روژانه و به سن توجه نکردیم! گرچه فقط هفده سال از دخترش بزرگتره؛ مادره مرده... اما روژان زنده ست و سالها عاشق مشکات بوده... مثل شوهر، مثل پدر، برادر؛ همه چی.... برای همین حرفای مشکاتو دربست قبول داشته؛ مشکات به دروغ بش میگه پلیس برای جریان قرصای منصور، دنبالشه و هی آدرس عوض میکنه؛ پس بهتره اصفهان بمونه و دنبالش نیاد؛ مشکات میاد دیدنش. روژان ساده هم که شنیده بهار مرده باور میکنه. گفتم، اما آرش، صوفی، پرویز، سیمین و دکتر هوشنگ... همه بی جواب موندن! علی گفت: مشکات همه چیزو میدونه؛ اون و بهار.. باید اعتراف کنه. گفتم: اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه؛ حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت؛ اگه بدونه روژان در خطره، شاید حرف بزنه. گفتم؛ اما روژان که در خطر نیست. گفت؛ هست؛ اتفاقا هست. بریم.. مشکات باید حرف بزنه!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
با علی در یک فست فود نشسته بودیم. گفت؛ چی میخوری؟ گفتم هرچی خودت میخوری. حوصله فکر کردن درباره غذا نداشتم؛ گفت: چیه؟ گفتم؛ وقتی تو اداره پلیس کنارت وایسادم داشتم بیهوش میشدم؛ کاش دستمو میگرفتی! گفت، ببین شغل من! گفتم شغل تو! پس من چی؟ مادری من؟ احساس من؟ عشق من؟ انتظار من؟ هیچوقت هیچی خواستم؟ از طلاقم تا حالا منتظر بودم یه بار فقط همون علی بشی که باهم دم پادگان وضو گرفتیم؛ گفت: تو ناراحتی عزیز؛ مشکل چیه؟ چند جوان به ما نگاه میکردند؛ نمیدانم چه چیز ما برایشان جالب بود؛ شاید کاپشن چرم علی.. یا موهای گندم طلایش... گفتم؛ چند وقته اینا رو میدونی به من نگفتی؟ گفت: سه ساعت قبل از تو! گفتم: دیگه چی میدونی؟ گفت: اینکه این ایام بی هماهنگی با من دنبال این پرونده نمیری! گفتم، چیه برام نگرانی؟... گفت: اوضاع خیلی خوب نیست؛ موضوع فقط قتل و آدم ربایی خانوادگی نیست؛ موضوع مهم تریه ؛ پای پلیس بین الملل وسطه! گفتم: علی من خیلی تنها بودم؛ شبای زیادی با عکس تو حرف زدم؛ خجالت نمیکشم بگم عاشقتم ؛... میدونی؛ بم اعتماد کن! گفت، چون یه دفعه شورشی میشی بت نمیگم! گفتم این روژانه؟ درسته؟ بعد از عملای جراحی و یه مدت زندگی تو آمریکا، مشکات دووم نمیاره؛ برش میگردونه؛ خونه کوچیکی تو اصفهان براش میگیره و رسما هر هفته همو میدیدن؛ ولی مگه یه مادر کور تو کردستان نداشت؟ گفت؛ نه مادر کور داشت؛ نه مادری که صیغه مشکات شه! برای رد گم کنی اونا رو گفت. مادرش بهیار بیمارستان بود؛ دخترشم با خودش میبرد سر کار؛ بعد اتفاقی میافته.. و مشکات تصمیم میگیره از اون دختر مراقبت کنه؛ تو خونه ش، به اسم پرستار بهار، مدارک بهیاری مال مادر روژانه؛ اینجا ما گول خوردیم؛ چون اسم مادر روژان،" روژانو" بود و چون با پسر
عموش عروسی کرده بود، فامیلشم با روژان یکی بود؛ ما فکر کردیم مدارک روژانه و به سن توجه نکردیم! گرچه فقط هفده سال از دخترش بزرگتره؛ مادره مرده... اما روژان زنده ست و سالها عاشق مشکات بوده... مثل شوهر، مثل پدر، برادر؛ همه چی.... برای همین حرفای مشکاتو دربست قبول داشته؛ مشکات به دروغ بش میگه پلیس برای جریان قرصای منصور، دنبالشه و هی آدرس عوض میکنه؛ پس بهتره اصفهان بمونه و دنبالش نیاد؛ مشکات میاد دیدنش. روژان ساده هم که شنیده بهار مرده باور میکنه. گفتم، اما آرش، صوفی، پرویز، سیمین و دکتر هوشنگ... همه بی جواب موندن! علی گفت: مشکات همه چیزو میدونه؛ اون و بهار.. باید اعتراف کنه. گفتم: اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه؛ حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت؛ اگه بدونه روژان در خطره، شاید حرف بزنه. گفتم؛ اما روژان که در خطر نیست. گفت؛ هست؛ اتفاقا هست. بریم.. مشکات باید حرف بزنه!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستا_دو
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستا_یثربی
خواب بودم؛ خواب میدیدم، هذیان میگفتم ؛ هذیان میشنیدم. عاقدکه نام مرا برای بار پنجم برد؛ شهرام نیکان؛ به پهلویم زد؛ اسم من نبود ؛ شبیه اسم من بود؛ مثل تمام زندگی ام که جای خودم زندگی نکرده بودم!... جای آدمی بزرگتر؛ باتجربه تر؛ جای آدمی دیگر ؛ زندگی کرده بودم.نیکان گفت: نلی جان ؛ حاج آقا با شمان! گفتم:بله ! و درست نمیدانستم به چه چیزی میگویم: بله؟.من همسر نیکان میشدم؟ چرا خودم باور نمیکردم؟چرا هیچکس نبود؟هر دو که بله را گفتیم و شاهدان که داشتند تبریک میگفتند؛ دیگر هفت صبح شده بود.ساعت من؛ عدد من! همه رفتند! خانه ی من؛ شوهر من؛ سرنوشت من؛ تنها بودیم تا آخر عمر؛ شاید؛ با بله ای که گفته بودیم و ریسمانی نامریی که ما را به هم وصل میکرد؛ دلم میخواست سرم را روی سینه اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم؛ صدای پرنده میآمد؛ پرنده ها مرا به بندر سیدنی میبردند...استرالیا....آنجا که دو سال پیش؛ به مردی "بله" گفته بودم ؛ و او شب اول ازدواج ؛ چنان مرا با کمربند نواخته بود؛ که خودش مجبور شد مرا به بیمارستان برساند ؛ صدای مددکار استرالیایی هنوز در گوشم هست: کار شوهرته؛ نه؟مریضه!سادیسم! شکایت کن و دیگه برنگرد! به خانواده ت زنگ بزن بیان عقبت! لذت میبره کتک میزنه.گفتم: کار اون نیست...نمیتونستم به پدرم بگم که میخوام جدا شم و برگردم.....دلش میشکست.....شهرام گفت:کار کی نیست؟!چی گفتی؟ گفتم: هیچی؛ گفت: باز نفست که در نمیاد! گفتم: قرصامو میخورم در میاد. گفت: تنفس مصنوعی میخوای؟ طوری نگاهش کردم که ساکت شد! نمیدانم چند قرص را باهم خوردم ؛ گفت:بی آب؟! گفتم:آب بدترم میکنه....گفت:از امروز دیگه چیزای خوب بدت نمیکنه.حالا من شوهرتم؛ یادت میدم که میشه با آب خالی هم ؛ مست شد.گفتم: سرم گیج میره؛ گفت: چون تا صبح نخوابیدیم،بانو کوچولو....گفتم:میخوام یه کم بخوابم، گفت:بیا سرتو بذار رو شونه من..نه ؛ اون یکی! دستمو یادت رفته؟ دامادو ناسور کردی!شانه اش؛ امن بود و مطمین. مثل کوهی که امامزاده ای در آن بود و نوجوانی؛ آنجامیرفتم .
اما انگار در دلم آوار میریخت.از چه میترسیدم؟ او که کاری با من نداشت، موهایش بوی عروسکهای گرانقیمت میداد که من هیچوقت نداشتم؛ گفت؛ خوبی؟ گفتم:آره! گفت:دیگه ازمن نمیترسی؟گفتم: هیچوقت نمیترسیدم وحلقه مویش را از روی پیشانی اش کنار زدم ،گفت: دوستت دارم نلی کوچولو! گفتم:چرا؟! گفت:بهت گفتم؛ هیچوقت از من سوال نپرس.خاطره خوبی از سوال ندارم. گفتم:منم دوستت دارم؛ گفت:پس چرا؟! گفتم: چرا چی؟ گفت:هیچی!و به پنجره نگاه کرد.سرخ شد! گفتم: وقت میخوام....گفت:میدونم! فقط ؛ زن و شوهر نباید همو ببوسن؟یه بوس ساده؟ گفتم: گمونم چرا؛ به طرفش رفتم.گفت:باز میلرزی! محکم در آغوشم گرفت؛مثل دریا؛ آرام و مهربان! در بالگدی باز شد!.....با صدای وحشتناک!
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج اصلی اینستاگرام
#یثربی_چیستا
دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده بلامانع است.
ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.درود
#کانال_اصلی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال_قصه
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه قسمتها را پشت هم داشته باشند
@chista_2
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستا_یثربی
خواب بودم؛ خواب میدیدم، هذیان میگفتم ؛ هذیان میشنیدم. عاقدکه نام مرا برای بار پنجم برد؛ شهرام نیکان؛ به پهلویم زد؛ اسم من نبود ؛ شبیه اسم من بود؛ مثل تمام زندگی ام که جای خودم زندگی نکرده بودم!... جای آدمی بزرگتر؛ باتجربه تر؛ جای آدمی دیگر ؛ زندگی کرده بودم.نیکان گفت: نلی جان ؛ حاج آقا با شمان! گفتم:بله ! و درست نمیدانستم به چه چیزی میگویم: بله؟.من همسر نیکان میشدم؟ چرا خودم باور نمیکردم؟چرا هیچکس نبود؟هر دو که بله را گفتیم و شاهدان که داشتند تبریک میگفتند؛ دیگر هفت صبح شده بود.ساعت من؛ عدد من! همه رفتند! خانه ی من؛ شوهر من؛ سرنوشت من؛ تنها بودیم تا آخر عمر؛ شاید؛ با بله ای که گفته بودیم و ریسمانی نامریی که ما را به هم وصل میکرد؛ دلم میخواست سرم را روی سینه اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم؛ صدای پرنده میآمد؛ پرنده ها مرا به بندر سیدنی میبردند...استرالیا....آنجا که دو سال پیش؛ به مردی "بله" گفته بودم ؛ و او شب اول ازدواج ؛ چنان مرا با کمربند نواخته بود؛ که خودش مجبور شد مرا به بیمارستان برساند ؛ صدای مددکار استرالیایی هنوز در گوشم هست: کار شوهرته؛ نه؟مریضه!سادیسم! شکایت کن و دیگه برنگرد! به خانواده ت زنگ بزن بیان عقبت! لذت میبره کتک میزنه.گفتم: کار اون نیست...نمیتونستم به پدرم بگم که میخوام جدا شم و برگردم.....دلش میشکست.....شهرام گفت:کار کی نیست؟!چی گفتی؟ گفتم: هیچی؛ گفت: باز نفست که در نمیاد! گفتم: قرصامو میخورم در میاد. گفت: تنفس مصنوعی میخوای؟ طوری نگاهش کردم که ساکت شد! نمیدانم چند قرص را باهم خوردم ؛ گفت:بی آب؟! گفتم:آب بدترم میکنه....گفت:از امروز دیگه چیزای خوب بدت نمیکنه.حالا من شوهرتم؛ یادت میدم که میشه با آب خالی هم ؛ مست شد.گفتم: سرم گیج میره؛ گفت: چون تا صبح نخوابیدیم،بانو کوچولو....گفتم:میخوام یه کم بخوابم، گفت:بیا سرتو بذار رو شونه من..نه ؛ اون یکی! دستمو یادت رفته؟ دامادو ناسور کردی!شانه اش؛ امن بود و مطمین. مثل کوهی که امامزاده ای در آن بود و نوجوانی؛ آنجامیرفتم .
اما انگار در دلم آوار میریخت.از چه میترسیدم؟ او که کاری با من نداشت، موهایش بوی عروسکهای گرانقیمت میداد که من هیچوقت نداشتم؛ گفت؛ خوبی؟ گفتم:آره! گفت:دیگه ازمن نمیترسی؟گفتم: هیچوقت نمیترسیدم وحلقه مویش را از روی پیشانی اش کنار زدم ،گفت: دوستت دارم نلی کوچولو! گفتم:چرا؟! گفت:بهت گفتم؛ هیچوقت از من سوال نپرس.خاطره خوبی از سوال ندارم. گفتم:منم دوستت دارم؛ گفت:پس چرا؟! گفتم: چرا چی؟ گفت:هیچی!و به پنجره نگاه کرد.سرخ شد! گفتم: وقت میخوام....گفت:میدونم! فقط ؛ زن و شوهر نباید همو ببوسن؟یه بوس ساده؟ گفتم: گمونم چرا؛ به طرفش رفتم.گفت:باز میلرزی! محکم در آغوشم گرفت؛مثل دریا؛ آرام و مهربان! در بالگدی باز شد!.....با صدای وحشتناک!
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج اصلی اینستاگرام
#یثربی_چیستا
دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده بلامانع است.
ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.درود
#کانال_اصلی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال_قصه
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه قسمتها را پشت هم داشته باشند
@chista_2
@Chista_Yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستایثربی
محسن فکر میکرد ؛ زندگی در یک اتاق ته شهر ؛ برای من فاجعه است....
گفتم : تو نمی دونی من تو چه شرایطی زندگی کردم !
گفت : پس تو چی می خوای از یه مرد؟!
گفتم : همین که گفتم ؛ پیچک و دیوار!
بدون هم ؛ یه چیزی کم دارن !
گاهی این ؛ سر روی شونه ی اون ؛ میذاره و گاهی اون ؛ سر روی
شونه ی این !
محسن گفت : چه جوری اینو باید بهت ثابت کرد ؟
گفتم : ثابت کردنی نیست...به وقتش ؛ خودش ثابت میشه.
گفت : باید برم پیش حامد ؛...رفت...
روی زمین نشسته بودم ؛ ساندویچ
می خوردم.
پشت سرم ؛ چند مربی با هم حرف
می زدند ؛ حواسشان به من ؛ در آنسوی نرده ها نبود !
یکی شان گفت : محسن ؛ از وقتی این دختر رو دیده ؛ دل به کار نمیده....
تو مسابقات قهرمانی اسکیت ؛ اول می شد ؛...
انصراف داده ابله !
اون یکی گفت : چرا ؟!
دختره ؛ جوابش کرده ؟...
پس یه دخترم پیدا شد که به آقا محسن ما ؛ بگه نه !...
ایول !
یکی دیگرشان گفت : دختره یه جور خاصیه ؛ نه خوشگله اونجوری ؛ نه تیپ میزنه ! ... انگار فقط می خواد بهترین باشه !
محسن یا هرکس دیگه ای ؛ مربیش بود ؛ براش فرقی نمی کرد ؛...عشق رو ؛ تو رفتار این دختر ؛ من نمی بینم والله....
دوست دختر من ؛ اگه یه ربع ؛ فقط یه ربع ؛ از من ؛ بی خبر باشه ؛ بیست بار زنگ می زنه !
اما این دختر ؛ مانا ؛ تو تموم مدتی که تو پیست اسکیته ؛ محسن با بقیه ی مربیا ، براش یکیه !
فقط میخواد از همه یاد بگیره ! بیچاره محسن ؛ سر کاره ؛ بنده خدا !.....
یکی دیگرشان گفت :
چه بی حسه این دختر !..... تمام پارک ؛ آخر شب میان ؛ شیرین کاری و اسکیت بازی محسنو ببینن!
اولی گفت : ما که نمی دونیم بچه ها ؛ شاید دختره ؛ یکی دیگه رو دوست داره...
هرچی هست ؛ محسن که بچه های کارناوالو ؛ انقدر آدم کرد ؛ خودش تو بد مخمصه ای افتاده طفلی !
عشق یه طرفه ؛ مثل سگ هار ؛ آدمو گاز می گیره !
ساندویچ در گلویم گرفت ؛ ولی جلوی خودم را گرفتم ؛ سرفه نکردم تا متوجه من نشوند !
اتاقی در جنوب شهر !...
مسخره بود !...چنین چیزی مانع ازدواج من نمی شد...نه ! هرگز !
ناگهان یادم افتاد ؛ روز اولی که محسن را دیدم ؛ فکر کردم ؛ چه جوون خوشتیپه !
باشخصیت هم هست !
چه چیزی ؛ مرا از او دور می کرد !
می دانستم ؛...
می دانستم چه چیزی مرا می راند ! مرا فراری می داد....
درختی بودم ؛ ریشه در خاک...
اما هنوز میوه ای نداده بودم ؛ هیچ کار مهمی در زندگی نکرده بودم !
سختی زیاد کشیده بودم ؛ درس زیاد خوانده بودم ؛ اما میوه هایم کو ؟!...
بار زحمت هایم ؛ کجا به دست مردم
می رسید ؟
هنوز برای ازدواج ؛ زود بود! ...
یک بار ؛ فقط یک بار ؛ اگر میوه
می دادم ؛ بعد از آن می توانستم ؛ به پیشنهاد محسن فکر کنم ؛
نه اینکه فکر نکرده باشم ؛ به طور حسی ؛ فکر کنم...
هر چه بود ؛ حس من به محسن ؛ آن حس عاشقانه ای نبود ؛ که محسن به من داشت....
به خانه رفتم.
مریم ؛ در خانه ی ما ؛ گریه می کرد.
گفتم : چی شده ؟!
گفت : دقیقا یه ماه و نیم مونده ؛ تا...
گفتم : می دونم ؛ بعدش ؛ انشالله ازدواج می کنی گلم دیگه...
گریه نداره !
گفت : دکتر گفته ؛ حامد داره کاملا فلج میشه.
گفتم : اگه بشه ؛...تو ؛ باز زنش
می شی؟!
گفت : معلومه ! همه ی عمر ؛ مثل کنیز ؛ کنارش می شینم ؛...
مثل داستان سنگ صبور ؛ هر شب ؛ یه قصه ؛ براش میگم و یه سوزن ؛ از تنش در میارم ؛...
تا اینکه ؛ تموم سوزن هایی رو که
بی حسش کرده ؛ از تنش در بیاد !
طلسم این سنگ شدن قهرمان من ؛ باطل شه !
گفتم : پس چرا گریه می کنی ؟!
گفت : چون ازدواجم ؛ داره نزدیک میشه !
این گریه ی خوشحالیه !
برای اولین بار در عمرم ؛ به حال کسی غبطه خوردم !...
مریم عاشق بود...حامد ، عاشق بود !
پیچک و دیوار ؛ به هم جان می دادند ؛ با هم نفس می کشیدند ؛ روحشان ؛
در هم پیچیده بود ؛ عطرشان ؛ یکی بود....
پایین رفتم.
محسن را صدا زدم ؛ گفتم :
محسن!
ببین..بیا با من مسابقه ی اسکیت بده !
چهره اش درهم رفت...
طوری که انگار وحشتناکترین خبر دنیا را شنیده باشد! ...
هر کی برنده شد ؛ شرط میذاره که چی می خواد ! اون یکی هم باید قبول کنه.....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستایثربی
محسن فکر میکرد ؛ زندگی در یک اتاق ته شهر ؛ برای من فاجعه است....
گفتم : تو نمی دونی من تو چه شرایطی زندگی کردم !
گفت : پس تو چی می خوای از یه مرد؟!
گفتم : همین که گفتم ؛ پیچک و دیوار!
بدون هم ؛ یه چیزی کم دارن !
گاهی این ؛ سر روی شونه ی اون ؛ میذاره و گاهی اون ؛ سر روی
شونه ی این !
محسن گفت : چه جوری اینو باید بهت ثابت کرد ؟
گفتم : ثابت کردنی نیست...به وقتش ؛ خودش ثابت میشه.
گفت : باید برم پیش حامد ؛...رفت...
روی زمین نشسته بودم ؛ ساندویچ
می خوردم.
پشت سرم ؛ چند مربی با هم حرف
می زدند ؛ حواسشان به من ؛ در آنسوی نرده ها نبود !
یکی شان گفت : محسن ؛ از وقتی این دختر رو دیده ؛ دل به کار نمیده....
تو مسابقات قهرمانی اسکیت ؛ اول می شد ؛...
انصراف داده ابله !
اون یکی گفت : چرا ؟!
دختره ؛ جوابش کرده ؟...
پس یه دخترم پیدا شد که به آقا محسن ما ؛ بگه نه !...
ایول !
یکی دیگرشان گفت : دختره یه جور خاصیه ؛ نه خوشگله اونجوری ؛ نه تیپ میزنه ! ... انگار فقط می خواد بهترین باشه !
محسن یا هرکس دیگه ای ؛ مربیش بود ؛ براش فرقی نمی کرد ؛...عشق رو ؛ تو رفتار این دختر ؛ من نمی بینم والله....
دوست دختر من ؛ اگه یه ربع ؛ فقط یه ربع ؛ از من ؛ بی خبر باشه ؛ بیست بار زنگ می زنه !
اما این دختر ؛ مانا ؛ تو تموم مدتی که تو پیست اسکیته ؛ محسن با بقیه ی مربیا ، براش یکیه !
فقط میخواد از همه یاد بگیره ! بیچاره محسن ؛ سر کاره ؛ بنده خدا !.....
یکی دیگرشان گفت :
چه بی حسه این دختر !..... تمام پارک ؛ آخر شب میان ؛ شیرین کاری و اسکیت بازی محسنو ببینن!
اولی گفت : ما که نمی دونیم بچه ها ؛ شاید دختره ؛ یکی دیگه رو دوست داره...
هرچی هست ؛ محسن که بچه های کارناوالو ؛ انقدر آدم کرد ؛ خودش تو بد مخمصه ای افتاده طفلی !
عشق یه طرفه ؛ مثل سگ هار ؛ آدمو گاز می گیره !
ساندویچ در گلویم گرفت ؛ ولی جلوی خودم را گرفتم ؛ سرفه نکردم تا متوجه من نشوند !
اتاقی در جنوب شهر !...
مسخره بود !...چنین چیزی مانع ازدواج من نمی شد...نه ! هرگز !
ناگهان یادم افتاد ؛ روز اولی که محسن را دیدم ؛ فکر کردم ؛ چه جوون خوشتیپه !
باشخصیت هم هست !
چه چیزی ؛ مرا از او دور می کرد !
می دانستم ؛...
می دانستم چه چیزی مرا می راند ! مرا فراری می داد....
درختی بودم ؛ ریشه در خاک...
اما هنوز میوه ای نداده بودم ؛ هیچ کار مهمی در زندگی نکرده بودم !
سختی زیاد کشیده بودم ؛ درس زیاد خوانده بودم ؛ اما میوه هایم کو ؟!...
بار زحمت هایم ؛ کجا به دست مردم
می رسید ؟
هنوز برای ازدواج ؛ زود بود! ...
یک بار ؛ فقط یک بار ؛ اگر میوه
می دادم ؛ بعد از آن می توانستم ؛ به پیشنهاد محسن فکر کنم ؛
نه اینکه فکر نکرده باشم ؛ به طور حسی ؛ فکر کنم...
هر چه بود ؛ حس من به محسن ؛ آن حس عاشقانه ای نبود ؛ که محسن به من داشت....
به خانه رفتم.
مریم ؛ در خانه ی ما ؛ گریه می کرد.
گفتم : چی شده ؟!
گفت : دقیقا یه ماه و نیم مونده ؛ تا...
گفتم : می دونم ؛ بعدش ؛ انشالله ازدواج می کنی گلم دیگه...
گریه نداره !
گفت : دکتر گفته ؛ حامد داره کاملا فلج میشه.
گفتم : اگه بشه ؛...تو ؛ باز زنش
می شی؟!
گفت : معلومه ! همه ی عمر ؛ مثل کنیز ؛ کنارش می شینم ؛...
مثل داستان سنگ صبور ؛ هر شب ؛ یه قصه ؛ براش میگم و یه سوزن ؛ از تنش در میارم ؛...
تا اینکه ؛ تموم سوزن هایی رو که
بی حسش کرده ؛ از تنش در بیاد !
طلسم این سنگ شدن قهرمان من ؛ باطل شه !
گفتم : پس چرا گریه می کنی ؟!
گفت : چون ازدواجم ؛ داره نزدیک میشه !
این گریه ی خوشحالیه !
برای اولین بار در عمرم ؛ به حال کسی غبطه خوردم !...
مریم عاشق بود...حامد ، عاشق بود !
پیچک و دیوار ؛ به هم جان می دادند ؛ با هم نفس می کشیدند ؛ روحشان ؛
در هم پیچیده بود ؛ عطرشان ؛ یکی بود....
پایین رفتم.
محسن را صدا زدم ؛ گفتم :
محسن!
ببین..بیا با من مسابقه ی اسکیت بده !
چهره اش درهم رفت...
طوری که انگار وحشتناکترین خبر دنیا را شنیده باشد! ...
هر کی برنده شد ؛ شرط میذاره که چی می خواد ! اون یکی هم باید قبول کنه.....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@Chista_Yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستایثربی
محسن فکر میکرد ؛ زندگی در یک اتاق ته شهر ؛ برای من فاجعه است....
گفتم : تو نمی دونی من تو چه شرایطی زندگی کردم !
گفت : پس تو چی می خوای از یه مرد؟!
گفتم : همین که گفتم ؛ پیچک و دیوار!
بدون هم ؛ یه چیزی کم دارن !
گاهی این ؛ سر روی شونه ی اون ؛ میذاره و گاهی اون ؛ سر روی
شونه ی این !
محسن گفت : چه جوری اینو باید بهت ثابت کرد ؟
گفتم : ثابت کردنی نیست...به وقتش ؛ خودش ثابت میشه.
گفت : باید برم پیش حامد ؛...رفت...
روی زمین نشسته بودم ؛ ساندویچ
می خوردم.
پشت سرم ؛ چند مربی با هم حرف
می زدند ؛ حواسشان به من ؛ در آنسوی نرده ها نبود !
یکی شان گفت : محسن ؛ از وقتی این دختر رو دیده ؛ دل به کار نمیده....
تو مسابقات قهرمانی اسکیت ؛ اول می شد ؛...
انصراف داده ابله !
اون یکی گفت : چرا ؟!
دختره ؛ جوابش کرده ؟...
پس یه دخترم پیدا شد که به آقا محسن ما ؛ بگه نه !...
ایول !
یکی دیگرشان گفت : دختره یه جور خاصیه ؛ نه خوشگله اونجوری ؛ نه تیپ میزنه ! ... انگار فقط می خواد بهترین باشه !
محسن یا هرکس دیگه ای ؛ مربیش بود ؛ براش فرقی نمی کرد ؛...عشق رو ؛ تو رفتار این دختر ؛ من نمی بینم والله....
دوست دختر من ؛ اگه یه ربع ؛ فقط یه ربع ؛ از من ؛ بی خبر باشه ؛ بیست بار زنگ می زنه !
اما این دختر ؛ مانا ؛ تو تموم مدتی که تو پیست اسکیته ؛ محسن با بقیه ی مربیا ، براش یکیه !
فقط میخواد از همه یاد بگیره ! بیچاره محسن ؛ سر کاره ؛ بنده خدا !.....
یکی دیگرشان گفت :
چه بی حسه این دختر !..... تمام پارک ؛ آخر شب میان ؛ شیرین کاری و اسکیت بازی محسنو ببینن!
اولی گفت : ما که نمی دونیم بچه ها ؛ شاید دختره ؛ یکی دیگه رو دوست داره...
هرچی هست ؛ محسن که بچه های کارناوالو ؛ انقدر آدم کرد ؛ خودش تو بد مخمصه ای افتاده طفلی !
عشق یه طرفه ؛ مثل سگ هار ؛ آدمو گاز می گیره !
ساندویچ در گلویم گرفت ؛ ولی جلوی خودم را گرفتم ؛ سرفه نکردم تا متوجه من نشوند !
اتاقی در جنوب شهر !...
مسخره بود !...چنین چیزی مانع ازدواج من نمی شد...نه ! هرگز !
ناگهان یادم افتاد ؛ روز اولی که محسن را دیدم ؛ فکر کردم ؛ چه جوون خوشتیپه !
باشخصیت هم هست !
چه چیزی ؛ مرا از او دور می کرد !
می دانستم ؛...
می دانستم چه چیزی مرا می راند ! مرا فراری می داد....
درختی بودم ؛ ریشه در خاک...
اما هنوز میوه ای نداده بودم ؛ هیچ کار مهمی در زندگی نکرده بودم !
سختی زیاد کشیده بودم ؛ درس زیاد خوانده بودم ؛ اما میوه هایم کو ؟!...
بار زحمت هایم ؛ کجا به دست مردم
می رسید ؟
هنوز برای ازدواج ؛ زود بود! ...
یک بار ؛ فقط یک بار ؛ اگر میوه
می دادم ؛ بعد از آن می توانستم ؛ به پیشنهاد محسن فکر کنم ؛
نه اینکه فکر نکرده باشم ؛ به طور حسی ؛ فکر کنم...
هر چه بود ؛ حس من به محسن ؛ آن حس عاشقانه ای نبود ؛ که محسن به من داشت....
به خانه رفتم.
مریم ؛ در خانه ی ما ؛ گریه می کرد.
گفتم : چی شده ؟!
گفت : دقیقا یه ماه و نیم مونده ؛ تا...
گفتم : می دونم ؛ بعدش ؛ انشالله ازدواج می کنی گلم دیگه...
گریه نداره !
گفت : دکتر گفته ؛ حامد داره کاملا فلج میشه.
گفتم : اگه بشه ؛...تو ؛ باز زنش
می شی؟!
گفت : معلومه ! همه ی عمر ؛ مثل کنیز ؛ کنارش می شینم ؛...
مثل داستان سنگ صبور ؛ هر شب ؛ یه قصه ؛ براش میگم و یه سوزن ؛ از تنش در میارم ؛...
تا اینکه ؛ تموم سوزن هایی رو که
بی حسش کرده ؛ از تنش در بیاد !
طلسم این سنگ شدن قهرمان من ؛ باطل شه !
گفتم : پس چرا گریه می کنی ؟!
گفت : چون ازدواجم ؛ داره نزدیک میشه !
این گریه ی خوشحالیه !
برای اولین بار در عمرم ؛ به حال کسی غبطه خوردم !...
مریم عاشق بود...حامد ، عاشق بود !
پیچک و دیوار ؛ به هم جان می دادند ؛ با هم نفس می کشیدند ؛ روحشان ؛
در هم پیچیده بود ؛ عطرشان ؛ یکی بود....
پایین رفتم.
محسن را صدا زدم ؛ گفتم :
محسن!
ببین..بیا با من مسابقه ی اسکیت بده !
چهره اش درهم رفت...
طوری که انگار وحشتناکترین خبر دنیا را شنیده باشد! ...
هر کی برنده شد ؛ شرط میذاره که چی می خواد ! اون یکی هم باید قبول کنه.....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستایثربی
محسن فکر میکرد ؛ زندگی در یک اتاق ته شهر ؛ برای من فاجعه است....
گفتم : تو نمی دونی من تو چه شرایطی زندگی کردم !
گفت : پس تو چی می خوای از یه مرد؟!
گفتم : همین که گفتم ؛ پیچک و دیوار!
بدون هم ؛ یه چیزی کم دارن !
گاهی این ؛ سر روی شونه ی اون ؛ میذاره و گاهی اون ؛ سر روی
شونه ی این !
محسن گفت : چه جوری اینو باید بهت ثابت کرد ؟
گفتم : ثابت کردنی نیست...به وقتش ؛ خودش ثابت میشه.
گفت : باید برم پیش حامد ؛...رفت...
روی زمین نشسته بودم ؛ ساندویچ
می خوردم.
پشت سرم ؛ چند مربی با هم حرف
می زدند ؛ حواسشان به من ؛ در آنسوی نرده ها نبود !
یکی شان گفت : محسن ؛ از وقتی این دختر رو دیده ؛ دل به کار نمیده....
تو مسابقات قهرمانی اسکیت ؛ اول می شد ؛...
انصراف داده ابله !
اون یکی گفت : چرا ؟!
دختره ؛ جوابش کرده ؟...
پس یه دخترم پیدا شد که به آقا محسن ما ؛ بگه نه !...
ایول !
یکی دیگرشان گفت : دختره یه جور خاصیه ؛ نه خوشگله اونجوری ؛ نه تیپ میزنه ! ... انگار فقط می خواد بهترین باشه !
محسن یا هرکس دیگه ای ؛ مربیش بود ؛ براش فرقی نمی کرد ؛...عشق رو ؛ تو رفتار این دختر ؛ من نمی بینم والله....
دوست دختر من ؛ اگه یه ربع ؛ فقط یه ربع ؛ از من ؛ بی خبر باشه ؛ بیست بار زنگ می زنه !
اما این دختر ؛ مانا ؛ تو تموم مدتی که تو پیست اسکیته ؛ محسن با بقیه ی مربیا ، براش یکیه !
فقط میخواد از همه یاد بگیره ! بیچاره محسن ؛ سر کاره ؛ بنده خدا !.....
یکی دیگرشان گفت :
چه بی حسه این دختر !..... تمام پارک ؛ آخر شب میان ؛ شیرین کاری و اسکیت بازی محسنو ببینن!
اولی گفت : ما که نمی دونیم بچه ها ؛ شاید دختره ؛ یکی دیگه رو دوست داره...
هرچی هست ؛ محسن که بچه های کارناوالو ؛ انقدر آدم کرد ؛ خودش تو بد مخمصه ای افتاده طفلی !
عشق یه طرفه ؛ مثل سگ هار ؛ آدمو گاز می گیره !
ساندویچ در گلویم گرفت ؛ ولی جلوی خودم را گرفتم ؛ سرفه نکردم تا متوجه من نشوند !
اتاقی در جنوب شهر !...
مسخره بود !...چنین چیزی مانع ازدواج من نمی شد...نه ! هرگز !
ناگهان یادم افتاد ؛ روز اولی که محسن را دیدم ؛ فکر کردم ؛ چه جوون خوشتیپه !
باشخصیت هم هست !
چه چیزی ؛ مرا از او دور می کرد !
می دانستم ؛...
می دانستم چه چیزی مرا می راند ! مرا فراری می داد....
درختی بودم ؛ ریشه در خاک...
اما هنوز میوه ای نداده بودم ؛ هیچ کار مهمی در زندگی نکرده بودم !
سختی زیاد کشیده بودم ؛ درس زیاد خوانده بودم ؛ اما میوه هایم کو ؟!...
بار زحمت هایم ؛ کجا به دست مردم
می رسید ؟
هنوز برای ازدواج ؛ زود بود! ...
یک بار ؛ فقط یک بار ؛ اگر میوه
می دادم ؛ بعد از آن می توانستم ؛ به پیشنهاد محسن فکر کنم ؛
نه اینکه فکر نکرده باشم ؛ به طور حسی ؛ فکر کنم...
هر چه بود ؛ حس من به محسن ؛ آن حس عاشقانه ای نبود ؛ که محسن به من داشت....
به خانه رفتم.
مریم ؛ در خانه ی ما ؛ گریه می کرد.
گفتم : چی شده ؟!
گفت : دقیقا یه ماه و نیم مونده ؛ تا...
گفتم : می دونم ؛ بعدش ؛ انشالله ازدواج می کنی گلم دیگه...
گریه نداره !
گفت : دکتر گفته ؛ حامد داره کاملا فلج میشه.
گفتم : اگه بشه ؛...تو ؛ باز زنش
می شی؟!
گفت : معلومه ! همه ی عمر ؛ مثل کنیز ؛ کنارش می شینم ؛...
مثل داستان سنگ صبور ؛ هر شب ؛ یه قصه ؛ براش میگم و یه سوزن ؛ از تنش در میارم ؛...
تا اینکه ؛ تموم سوزن هایی رو که
بی حسش کرده ؛ از تنش در بیاد !
طلسم این سنگ شدن قهرمان من ؛ باطل شه !
گفتم : پس چرا گریه می کنی ؟!
گفت : چون ازدواجم ؛ داره نزدیک میشه !
این گریه ی خوشحالیه !
برای اولین بار در عمرم ؛ به حال کسی غبطه خوردم !...
مریم عاشق بود...حامد ، عاشق بود !
پیچک و دیوار ؛ به هم جان می دادند ؛ با هم نفس می کشیدند ؛ روحشان ؛
در هم پیچیده بود ؛ عطرشان ؛ یکی بود....
پایین رفتم.
محسن را صدا زدم ؛ گفتم :
محسن!
ببین..بیا با من مسابقه ی اسکیت بده !
چهره اش درهم رفت...
طوری که انگار وحشتناکترین خبر دنیا را شنیده باشد! ...
هر کی برنده شد ؛ شرط میذاره که چی می خواد ! اون یکی هم باید قبول کنه.....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@Chista_Yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستایثربی
محسن فکر میکرد ؛ زندگی در یک اتاق ته شهر ؛ برای من فاجعه است....
گفتم : تو نمی دونی من تو چه شرایطی زندگی کردم !
گفت : پس تو چی می خوای از یه مرد؟!
گفتم : همین که گفتم ؛ پیچک و دیوار!
بدون هم ؛ یه چیزی کم دارن !
گاهی این ؛ سر روی شونه ی اون ؛ میذاره و گاهی اون ؛ سر روی
شونه ی این !
محسن گفت : چه جوری اینو باید بهت ثابت کرد ؟
گفتم : ثابت کردنی نیست...به وقتش ؛ خودش ثابت میشه.
گفت : باید برم پیش حامد ؛...رفت...
روی زمین نشسته بودم ؛ ساندویچ
می خوردم.
پشت سرم ؛ چند مربی با هم حرف
می زدند ؛ حواسشان به من ؛ در آنسوی نرده ها نبود !
یکی شان گفت : محسن ؛ از وقتی این دختر رو دیده ؛ دل به کار نمیده....
تو مسابقات قهرمانی اسکیت ؛ اول می شد ؛...
انصراف داده ابله !
اون یکی گفت : چرا ؟!
دختره ؛ جوابش کرده ؟...
پس یه دخترم پیدا شد که به آقا محسن ما ؛ بگه نه !...
ایول !
یکی دیگرشان گفت : دختره یه جور خاصیه ؛ نه خوشگله اونجوری ؛ نه تیپ میزنه ! ... انگار فقط می خواد بهترین باشه !
محسن یا هرکس دیگه ای ؛ مربیش بود ؛ براش فرقی نمی کرد ؛...عشق رو ؛ تو رفتار این دختر ؛ من نمی بینم والله....
دوست دختر من ؛ اگه یه ربع ؛ فقط یه ربع ؛ از من ؛ بی خبر باشه ؛ بیست بار زنگ می زنه !
اما این دختر ؛ مانا ؛ تو تموم مدتی که تو پیست اسکیته ؛ محسن با بقیه ی مربیا ، براش یکیه !
فقط میخواد از همه یاد بگیره ! بیچاره محسن ؛ سر کاره ؛ بنده خدا !.....
یکی دیگرشان گفت :
چه بی حسه این دختر !..... تمام پارک آخر شب میان ؛ شیرین کاری و اسکیت بازی محسنو ببینن!
اولی گفت : ما که نمی دونیم بچه ها ؛ شاید دختره ؛ یکی دیگه رو دوست داره...
هرچی هست ؛ محسن که بچه های کارناوالو ؛ انقدر آدم کرد ؛ خودش تو بد مخمصه ای افتاده طفلی !
عشق یه طرفه ؛ مثل سگ هار ؛ آدمو گاز می گیره !
ساندویچ در گلویم گرفت ؛ ولی جلوی خودم را گرفتم ؛ سرفه نکردم تا متوجه من نشوند !
اتاقی در جنوب شهر !...
مسخره بود !...چنین چیزی مانع ازدواج من نمی شد...نه ! هرگز !
ناگهان یادم افتاد ؛ روز اولی که محسن را دیدم ؛ فکر کردم ؛ چه جوون خوشتیپه !
باشخصیت هم هست !
چه چیزی ؛ مرا از او دور می کرد !
می دانستم ؛...
می دانستم چه چیزی مرا می راند ! مرا فراری می داد....
درختی بودم ؛ ریشه در خاک...
اما هنوز میوه ای نداده بودم ؛ هیچ کار مهمی در زندگی نکرده بودم !
سختی زیاد کشیده بودم ؛ درس زیاد خوانده بودم ؛ اما میوه هایم کو ؟!
بار زحمت هایم ؛ کجا به دست مردم
می رسید ؟
هنوز برای ازدواج ؛ زود بود! ...
یک بار ؛ فقط یک بار ؛ اگر میوه
می دادم ؛ بعد از آن می توانستم ؛ به پیشنهاد محسن فکر کنم ؛
نه اینکه فکر نکرده باشم ؛ به طور حسی ؛ فکر کنم...
هر چه بود ؛ حس من به محسن ؛ آن حس عاشقانه ای نبود ؛ که محسن به من داشت....
به خانه رفتم.
مریم ؛ در خانه ی ما ؛ گریه می کرد.
گفتم : چی شده ؟!
گفت : دقیقا یه ماه و نیم مونده ؛ تا...
گفتم : می دونم ؛ بعدش ؛ انشالله ازدواج می کنی گلم دیگه...
گریه نداره !
گفت : دکتر گفته ؛ حامد داره کاملا فلج میشه.
گفتم : اگه بشه ؛...تو ؛ باز زنش
می شی؟!
گفت : معلومه ! همه ی عمر ؛ مثل کنیز ؛ کنارش می شینم ؛...
مثل داستان سنگ صبور ؛ هر شب ؛ یه قصه ؛ براش میگم و یه سوزن ؛ از تنش در میارم ؛...
تا اینکه ؛ تموم سوزن هایی رو که
بی حسش کرده ؛ از تنش در بیاد !
طلسم این سنگ شدن قهرمان من ؛ باطل شه !
گفتم : پس چرا گریه می کنی ؟!
گفت : چون ازدواجم ؛ داره نزدیک میشه !
این گریه ی خوشحالیه !
برای اولین بار در عمرم ؛ به حال کسی غبطه خوردم !...
مریم عاشق بود...حامد ، عاشق بود !
پیچک و دیوار ؛ به هم جان می دادند ؛ با هم نفس می کشیدند ؛ روحشان ؛
در هم پیچیده بود ؛ عطرشان ؛ یکی بود....
پایین رفتم.
محسن را صدا زدم ؛ گفتم :
محسن!
ببین..بیا با من مسابقه ی اسکیت بده !
چهره اش درهم رفت...
طوری که انگار وحشتناکترین خبر دنیا را شنیده باشد! ...
هر کی برنده شد ؛ شرط میذاره که چی می خواد ! اون یکی هم باید قبول کنه.....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستایثربی
محسن فکر میکرد ؛ زندگی در یک اتاق ته شهر ؛ برای من فاجعه است....
گفتم : تو نمی دونی من تو چه شرایطی زندگی کردم !
گفت : پس تو چی می خوای از یه مرد؟!
گفتم : همین که گفتم ؛ پیچک و دیوار!
بدون هم ؛ یه چیزی کم دارن !
گاهی این ؛ سر روی شونه ی اون ؛ میذاره و گاهی اون ؛ سر روی
شونه ی این !
محسن گفت : چه جوری اینو باید بهت ثابت کرد ؟
گفتم : ثابت کردنی نیست...به وقتش ؛ خودش ثابت میشه.
گفت : باید برم پیش حامد ؛...رفت...
روی زمین نشسته بودم ؛ ساندویچ
می خوردم.
پشت سرم ؛ چند مربی با هم حرف
می زدند ؛ حواسشان به من ؛ در آنسوی نرده ها نبود !
یکی شان گفت : محسن ؛ از وقتی این دختر رو دیده ؛ دل به کار نمیده....
تو مسابقات قهرمانی اسکیت ؛ اول می شد ؛...
انصراف داده ابله !
اون یکی گفت : چرا ؟!
دختره ؛ جوابش کرده ؟...
پس یه دخترم پیدا شد که به آقا محسن ما ؛ بگه نه !...
ایول !
یکی دیگرشان گفت : دختره یه جور خاصیه ؛ نه خوشگله اونجوری ؛ نه تیپ میزنه ! ... انگار فقط می خواد بهترین باشه !
محسن یا هرکس دیگه ای ؛ مربیش بود ؛ براش فرقی نمی کرد ؛...عشق رو ؛ تو رفتار این دختر ؛ من نمی بینم والله....
دوست دختر من ؛ اگه یه ربع ؛ فقط یه ربع ؛ از من ؛ بی خبر باشه ؛ بیست بار زنگ می زنه !
اما این دختر ؛ مانا ؛ تو تموم مدتی که تو پیست اسکیته ؛ محسن با بقیه ی مربیا ، براش یکیه !
فقط میخواد از همه یاد بگیره ! بیچاره محسن ؛ سر کاره ؛ بنده خدا !.....
یکی دیگرشان گفت :
چه بی حسه این دختر !..... تمام پارک آخر شب میان ؛ شیرین کاری و اسکیت بازی محسنو ببینن!
اولی گفت : ما که نمی دونیم بچه ها ؛ شاید دختره ؛ یکی دیگه رو دوست داره...
هرچی هست ؛ محسن که بچه های کارناوالو ؛ انقدر آدم کرد ؛ خودش تو بد مخمصه ای افتاده طفلی !
عشق یه طرفه ؛ مثل سگ هار ؛ آدمو گاز می گیره !
ساندویچ در گلویم گرفت ؛ ولی جلوی خودم را گرفتم ؛ سرفه نکردم تا متوجه من نشوند !
اتاقی در جنوب شهر !...
مسخره بود !...چنین چیزی مانع ازدواج من نمی شد...نه ! هرگز !
ناگهان یادم افتاد ؛ روز اولی که محسن را دیدم ؛ فکر کردم ؛ چه جوون خوشتیپه !
باشخصیت هم هست !
چه چیزی ؛ مرا از او دور می کرد !
می دانستم ؛...
می دانستم چه چیزی مرا می راند ! مرا فراری می داد....
درختی بودم ؛ ریشه در خاک...
اما هنوز میوه ای نداده بودم ؛ هیچ کار مهمی در زندگی نکرده بودم !
سختی زیاد کشیده بودم ؛ درس زیاد خوانده بودم ؛ اما میوه هایم کو ؟!
بار زحمت هایم ؛ کجا به دست مردم
می رسید ؟
هنوز برای ازدواج ؛ زود بود! ...
یک بار ؛ فقط یک بار ؛ اگر میوه
می دادم ؛ بعد از آن می توانستم ؛ به پیشنهاد محسن فکر کنم ؛
نه اینکه فکر نکرده باشم ؛ به طور حسی ؛ فکر کنم...
هر چه بود ؛ حس من به محسن ؛ آن حس عاشقانه ای نبود ؛ که محسن به من داشت....
به خانه رفتم.
مریم ؛ در خانه ی ما ؛ گریه می کرد.
گفتم : چی شده ؟!
گفت : دقیقا یه ماه و نیم مونده ؛ تا...
گفتم : می دونم ؛ بعدش ؛ انشالله ازدواج می کنی گلم دیگه...
گریه نداره !
گفت : دکتر گفته ؛ حامد داره کاملا فلج میشه.
گفتم : اگه بشه ؛...تو ؛ باز زنش
می شی؟!
گفت : معلومه ! همه ی عمر ؛ مثل کنیز ؛ کنارش می شینم ؛...
مثل داستان سنگ صبور ؛ هر شب ؛ یه قصه ؛ براش میگم و یه سوزن ؛ از تنش در میارم ؛...
تا اینکه ؛ تموم سوزن هایی رو که
بی حسش کرده ؛ از تنش در بیاد !
طلسم این سنگ شدن قهرمان من ؛ باطل شه !
گفتم : پس چرا گریه می کنی ؟!
گفت : چون ازدواجم ؛ داره نزدیک میشه !
این گریه ی خوشحالیه !
برای اولین بار در عمرم ؛ به حال کسی غبطه خوردم !...
مریم عاشق بود...حامد ، عاشق بود !
پیچک و دیوار ؛ به هم جان می دادند ؛ با هم نفس می کشیدند ؛ روحشان ؛
در هم پیچیده بود ؛ عطرشان ؛ یکی بود....
پایین رفتم.
محسن را صدا زدم ؛ گفتم :
محسن!
ببین..بیا با من مسابقه ی اسکیت بده !
چهره اش درهم رفت...
طوری که انگار وحشتناکترین خبر دنیا را شنیده باشد! ...
هر کی برنده شد ؛ شرط میذاره که چی می خواد ! اون یکی هم باید قبول کنه.....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_سوم
همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!
اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟
مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.
فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!
چشم باز می کنم...
می گوید: تو خواب، ناله می کردی!
گفتم: عروسی بنازه!
گفت: پس دیگه نخواب...
گفتم: خوابم میاد...
اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.
عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !
تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...
داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!
عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...
کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!
دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.
از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.
پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:
_های مرد، چند بار می خونی؟
همون بار اول، سرمو تکون دادم، یعنی خلاص!
موقع خواندن عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...
فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!
عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..
_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!
بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.
_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!
همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.
بناز، روبنده اش را کنار زد...
همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.
سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...
گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!
بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!
سارا نفهمید...
بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن خواهر!
من قسم خوردم!
بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!
بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!
همه چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که کسی نفهمید چه شده!
عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!
فرمانده گفت: بُکش!
سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.
بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!
برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.
فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!
دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_سوم
همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!
اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟
مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.
فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!
چشم باز می کنم...
می گوید: تو خواب، ناله می کردی!
گفتم: عروسی بنازه!
گفت: پس دیگه نخواب...
گفتم: خوابم میاد...
اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.
عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !
تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...
داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!
عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...
کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!
دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.
از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.
پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:
_های مرد، چند بار می خونی؟
همون بار اول، سرمو تکون دادم، یعنی خلاص!
موقع خواندن عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...
فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!
عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..
_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!
بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.
_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!
همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.
بناز، روبنده اش را کنار زد...
همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.
سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...
گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!
بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!
سارا نفهمید...
بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن خواهر!
من قسم خوردم!
بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!
بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!
همه چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که کسی نفهمید چه شده!
عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!
فرمانده گفت: بُکش!
سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.
بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!
برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.
فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!
دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_سوم
همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!
اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟
مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.
فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!
چشم باز می کنم...
می گوید: تو خواب، ناله می کردی!
گفتم: عروسی بنازه!
گفت: پس دیگه نخواب...
گفتم: خوابم میاد...
اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.
عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !
تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...
داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!
عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...
کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!
دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.
از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.
پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:
_های مرد، چند بار می خونی؟
همون بار اول، سرمو تکون دادم، یعنی خلاص!
موقع خواندن عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...
فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!
عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..
_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!
بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.
_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!
همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.
بناز، روبنده اش را کنار زد...
همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.
سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...
گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!
بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!
سارا نفهمید...
بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن خواهر!
من قسم خوردم!
بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!
بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!
همه چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که کسی نفهمید چه شده!
عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!
فرمانده گفت: بُکش!
سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.
بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!
برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.
فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!
دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_سوم
همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!
اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟
مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.
فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!
چشم باز می کنم...
می گوید: تو خواب، ناله می کردی!
گفتم: عروسی بنازه!
گفت: پس دیگه نخواب...
گفتم: خوابم میاد...
اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.
عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !
تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...
داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!
عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...
کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!
دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.
از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.
پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:
_های مرد، چند بار می خونی؟
همون بار اول، سرمو تکون دادم، یعنی خلاص!
موقع خواندن عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...
فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!
عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..
_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!
بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.
_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!
همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.
بناز، روبنده اش را کنار زد...
همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.
سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...
گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!
بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!
سارا نفهمید...
بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن خواهر!
من قسم خوردم!
بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!
بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!
همه چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که کسی نفهمید چه شده!
عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!
فرمانده گفت: بُکش!
سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.
بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!
برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.
فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!
دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2