@chista_yasrebi
بیشتر درباره
#داستان_نویسی بیاموزیم
#شکل در #رمان چیست؟
شکل ؛ اصطلاحی است که روش و طرز تنظیم و ضرباهنگ اثر را ؛ مشخص میکند. اینکه اجزای یک اثر هنری ؛ چگونه و با چه ریتم و آهنگی باید، کنار هم بنشینند ؛ همان
#شکل است.
شکل ؛ کاملا به خود #نویسنده بستگی دارد.
مثلا در صحنه های اعتراف یا افشاگری ؛ شکل کار ؛ تند میشود و کلی اطلاعات ؛ در زمان کمی به مخاطب داده میشود.
اما در صحنه های دیگر ؛ نویسنده عمدی اطلاعات را خرد میکند و گهگاه آنها را از زبان قهرمانانش رو میکند... و حتی گاهی ؛ امساک به خرج میدهد و یا اطلاعاتی را آسان در اختیار خواننده نمیگذارد ؛ که حتما هدفی دارد...
شکل ؛ هیات و نظم محدودی نیست ؛ نتیجه ی ابداع ذهن نویسنده است ؛ مثلا در رمان
#او_یکزن ؛ اثر
#چیستایثربی ؛
علیرضا از تنها فرصتی که نلی را تنها پیدا کرده ؛ استفاده میکند ؛ و کلی اطلاعات به او میدهد ؛ که چون برخی از آنها مثل حضور شبنم در دهکده ؛ کاملا واقعیت ندارد ؛ مسلسلوار باید بیان شود.
به سه دلیل :
یک : علیرضا شاید دیگر هرگز ؛ با نلی تنها نباشد که این موارد را به او بگوید.
دو: این اطلاعات ؛ به هم وابسته است.
سه: این صحنه حالت
#خود_افشایی دارد...و فرد معمولا موقع دردددل و افشاکردن خود ؛ همه چیز را پشت هم میگوید ؛ وگرنه از گفتن آنها ؛ پشیمان میشود....و علیرضا ؛ حتما از افشا کردن این همه مطلب ؛ دلیلی دارد که بعدا ؛ معلوم میشود؛ چون حتی ؛ نلی چند بار ؛ با تعجب میپرسد :
چرا اینها را به من میگویی؟!
شکل ارتباطی نزدیک با
#محتوا دارد و هر جا محتوا تند و تیز شود ؛ شکل هم ؛ ریتم تندی پیدا میکند...مثل صحنه های اخر رمان
#مادام_بوواری اثر جاودان
#گوستاو_فلوبر ؛
که ناگهان ریتم ؛ آنچنان تند میشود که همه ی اتفاقات وحشتناک ؛ فقط در چند صفحه رخ میدهد ! در حالی که قبل از آن ؛ رمان ریتم ملایمی داشت...
#هربرت_رید ؛ منتقد و شاعر انگلیسی میگوید:
شکل رمان هر کس ؛ شبیه شخصیت نویسنده ی اوست....برخی نویسنده ها ؛ ریتم تندی دارند و قاطع و پشت هم زندگی و عمل میکنند و سریع تر از دیگران هم حرف میزنند ؛ پس شکل نوشتار آنها ؛ شبیه خود شخصیت نویسنده است و کسی نمیتواند مادامی که منطق درونی داستان ؛ حفظ شده باشد ؛ از شکل شکایتی داشته باشد... چون کاملا سلیقه ای است و همانطور که اشاره شد ؛ به
#شخصیت نویسنده بستگی دارد.
#چیستایثربی
#form
#novel
@chista_yasrebi
بیشتر درباره
#داستان_نویسی بیاموزیم
#شکل در #رمان چیست؟
شکل ؛ اصطلاحی است که روش و طرز تنظیم و ضرباهنگ اثر را ؛ مشخص میکند. اینکه اجزای یک اثر هنری ؛ چگونه و با چه ریتم و آهنگی باید، کنار هم بنشینند ؛ همان
#شکل است.
شکل ؛ کاملا به خود #نویسنده بستگی دارد.
مثلا در صحنه های اعتراف یا افشاگری ؛ شکل کار ؛ تند میشود و کلی اطلاعات ؛ در زمان کمی به مخاطب داده میشود.
اما در صحنه های دیگر ؛ نویسنده عمدی اطلاعات را خرد میکند و گهگاه آنها را از زبان قهرمانانش رو میکند... و حتی گاهی ؛ امساک به خرج میدهد و یا اطلاعاتی را آسان در اختیار خواننده نمیگذارد ؛ که حتما هدفی دارد...
شکل ؛ هیات و نظم محدودی نیست ؛ نتیجه ی ابداع ذهن نویسنده است ؛ مثلا در رمان
#او_یکزن ؛ اثر
#چیستایثربی ؛
علیرضا از تنها فرصتی که نلی را تنها پیدا کرده ؛ استفاده میکند ؛ و کلی اطلاعات به او میدهد ؛ که چون برخی از آنها مثل حضور شبنم در دهکده ؛ کاملا واقعیت ندارد ؛ مسلسلوار باید بیان شود.
به سه دلیل :
یک : علیرضا شاید دیگر هرگز ؛ با نلی تنها نباشد که این موارد را به او بگوید.
دو: این اطلاعات ؛ به هم وابسته است.
سه: این صحنه حالت
#خود_افشایی دارد...و فرد معمولا موقع دردددل و افشاکردن خود ؛ همه چیز را پشت هم میگوید ؛ وگرنه از گفتن آنها ؛ پشیمان میشود....و علیرضا ؛ حتما از افشا کردن این همه مطلب ؛ دلیلی دارد که بعدا ؛ معلوم میشود؛ چون حتی ؛ نلی چند بار ؛ با تعجب میپرسد :
چرا اینها را به من میگویی؟!
شکل ارتباطی نزدیک با
#محتوا دارد و هر جا محتوا تند و تیز شود ؛ شکل هم ؛ ریتم تندی پیدا میکند...مثل صحنه های اخر رمان
#مادام_بوواری اثر جاودان
#گوستاو_فلوبر ؛
که ناگهان ریتم ؛ آنچنان تند میشود که همه ی اتفاقات وحشتناک ؛ فقط در چند صفحه رخ میدهد ! در حالی که قبل از آن ؛ رمان ریتم ملایمی داشت...
#هربرت_رید ؛ منتقد و شاعر انگلیسی میگوید:
شکل رمان هر کس ؛ شبیه شخصیت نویسنده ی اوست....برخی نویسنده ها ؛ ریتم تندی دارند و قاطع و پشت هم زندگی و عمل میکنند و سریع تر از دیگران هم حرف میزنند ؛ پس شکل نوشتار آنها ؛ شبیه خود شخصیت نویسنده است و کسی نمیتواند مادامی که منطق درونی داستان ؛ حفظ شده باشد ؛ از شکل شکایتی داشته باشد... چون کاملا سلیقه ای است و همانطور که اشاره شد ؛ به
#شخصیت نویسنده بستگی دارد.
#چیستایثربی
#form
#novel
@chista_yasrebi
Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_یک
#چیستایثربی
شهرام ادامه داد :سعی کن بفهمی نلی جانم...
این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده موندن ؛ حتی شاید خودشون هم ندونن...ولی من بهشون قول دادم ؛ یه نفر باید یه روز ؛ همه چیز رو ثبت کنه ؛ مردم باید بفهمن! بدونن چه اتفاقاتی افتاده...برای اینکه یادشون نره ؛ برای اینکه هیچوقت ؛ دوباره ؛ چنین چیزایی تکرار نشه !
گفتم : پس منو واقعا برای بازی آوردی اینجا ؟ خنده ام گرفت ؛ به نظرم همه شان بدبخت بودند؛ ولی نه به بدبختی من ؛ که گرفتار عشق این مرد شده بودم ؛ خندیدم...دست خودم نبود. دیوانه وار میخندیدم!...خواست ساکتم کند. حلقه ای از موهای خرمایی روشنش ؛ روی صورتش ریخته بود....شبیه بچه ها شده بود ؛ معصوم و گناهکار ! هردو باهم...از آن بچه هایی که آدم ؛ دلش نمی آید کتکشان بزند!...
گفت : هیس! الان همه بیدار میشن ؛ اما خنده ی من قطع نمیشد ؛ گفت : بیا بریم تو باغ ؛ زیر برف!
لحاف را برداشت روی سر من کشید! من هنوز داشتم میخندیدم ؛ چه احمق بودم که فکر میکردم مرا دوست دارد؛ چه احمق بودم که با عجله ؛ با او ازدواج کردم !
نلی احمق ؛ بازیگر فقط قرارداد میبندد ؛ ازدواج نمیکند!...
حالا هر دو زیر لحاف ؛ توی باغ بودیم. من بلندتر خندیدم ؛ واقعا نمیتوانستم جلوی این خنده ی عصبی را بگیرم ! وگرنه حتما ؛ تنفسم قطع میشد! خواست دست چپش را جلوی دهانم بگذارد ؛ دستش را گاز گرفتم و باز خندیدم...من احمق...
آنجا زیر برفها ؛ کنار مردی بدبخت تر از خودم ؛ که همه چیزش را باخته بود و امیدش به دو پیرزن بود! من احمق !....
لبهایم را با بوسه ای بست.
گفت: تو احمق نیستی ؛ خودت میدونی! منم عاشقتم ؛ اینم میدونی! و من احمق ؛ هنوز عاشقش بودم؛ و با بوسه اش ؛ انگار جریان برق از تنم رد کرده بودند...
زیر برف؛ زیر آسمان سپید شب ؛ زیر گلوله ؛ با طناب دار دور گردن... هنوز عاشقش بودم ؛ عاشق مهربانی و آن شانه های محکم مردانه ؛ که از کودکی ؛ کوهستان را به دوش میکشید.
من احمق او را بوسیدم ؛ من مجنون ! نلی عاشق ! و بار دیگر باور کردم که شهرام دوستم دارد؛
آن لحظه ؛ همه ؛ آنجا جمع بودیم ؛ من و شهرام زیر آلاچیق باغ ؛ مهتاب دو اتاق آنطرفتر ؛ شاید خواب کودک از دست رفته اش را میدید، چیستا ؛ در خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ و شبنم در طبقه ی بالای خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ پسر حاجی سپندان بزرگ !
مردی که شبنم را بعد از کشتن
هیولا ؛ نجات داد ؛ با یک تلفن به همکارش در قوه قضاییه ؛ " پس حامی اون بود؟"__ نه! حامی اون نبود!
حاجی سپندان بزرگ فقط وسیله بود! حامی شبنم ؛ کسی بود که عاشقش بود ! دیوانه وار عاشقش بود ؛ و هنوز هم هست!
عشقی شوریده و مجنون وار !
اینها را بعدها فهمیدم ؛
آن شب در آغوش شهرام و برف ؛ ماه خیلی نزدیک بود ؛ شهرام درگوشم گفت: ماه هم داره ؛ به حرفای ما گوش میده ؛ موهایم را بوسید و گفت:
میدونی حامی واقعی شبنم ؛ توی این همه سال ؛ کی بود؟ کی مثل سایه دنبالش بود؟ کی تا فهمید آدم کشته ؛ از حاجی خواست به دوستش ؛ توی دادگاه زنگ بزنه و حمایتش کنه ؟ گفتم : نمیدونم ! کی؟ اون که پونزده سال کسی رو ندیده بود ! کی انقدر عاشقش بود؟
گفت: آذر چهارده ساله که مسول معامله ش بود! علیرضای خودمون! ... چهارده ساله بود و شبنم سی و سه ساله ! از همون لحظه ی اول ؛ که روز معامله نجاتش داده بود ؛ عاشقش شده بود؛ میدونی که یه مدت تو ویلای نزولخوره ؛ با هم تنها بودن تا مردک بیاد....آذر ازش مراقبت میکرد ؛ بش قول داده بود دیگه هیچوقت نذاره ؛ آسیبی بش برسه ! سر قولش موند....شب ؛ راز ؛ دردهای قدیمی؛ عشقهای عزیز....
شب و اسرار و شهرام! چرا همه ی رازها به عشق میرسند شهرام؟!
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#اشتراک_گذاری این داستان به هر #شکل ؛ بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است.
این کتاب تحت قانون کپی رایت ؛ قرار دارد.با آثار نویسندگان؛ چون حرامی ؛ رفتار نکنیم.سپاس....
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
.
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_یک
#چیستایثربی
شهرام ادامه داد :سعی کن بفهمی نلی جانم...
این تنها دلیلیه که شاید این دو تا زن به خاطرش زنده موندن ؛ حتی شاید خودشون هم ندونن...ولی من بهشون قول دادم ؛ یه نفر باید یه روز ؛ همه چیز رو ثبت کنه ؛ مردم باید بفهمن! بدونن چه اتفاقاتی افتاده...برای اینکه یادشون نره ؛ برای اینکه هیچوقت ؛ دوباره ؛ چنین چیزایی تکرار نشه !
گفتم : پس منو واقعا برای بازی آوردی اینجا ؟ خنده ام گرفت ؛ به نظرم همه شان بدبخت بودند؛ ولی نه به بدبختی من ؛ که گرفتار عشق این مرد شده بودم ؛ خندیدم...دست خودم نبود. دیوانه وار میخندیدم!...خواست ساکتم کند. حلقه ای از موهای خرمایی روشنش ؛ روی صورتش ریخته بود....شبیه بچه ها شده بود ؛ معصوم و گناهکار ! هردو باهم...از آن بچه هایی که آدم ؛ دلش نمی آید کتکشان بزند!...
گفت : هیس! الان همه بیدار میشن ؛ اما خنده ی من قطع نمیشد ؛ گفت : بیا بریم تو باغ ؛ زیر برف!
لحاف را برداشت روی سر من کشید! من هنوز داشتم میخندیدم ؛ چه احمق بودم که فکر میکردم مرا دوست دارد؛ چه احمق بودم که با عجله ؛ با او ازدواج کردم !
نلی احمق ؛ بازیگر فقط قرارداد میبندد ؛ ازدواج نمیکند!...
حالا هر دو زیر لحاف ؛ توی باغ بودیم. من بلندتر خندیدم ؛ واقعا نمیتوانستم جلوی این خنده ی عصبی را بگیرم ! وگرنه حتما ؛ تنفسم قطع میشد! خواست دست چپش را جلوی دهانم بگذارد ؛ دستش را گاز گرفتم و باز خندیدم...من احمق...
آنجا زیر برفها ؛ کنار مردی بدبخت تر از خودم ؛ که همه چیزش را باخته بود و امیدش به دو پیرزن بود! من احمق !....
لبهایم را با بوسه ای بست.
گفت: تو احمق نیستی ؛ خودت میدونی! منم عاشقتم ؛ اینم میدونی! و من احمق ؛ هنوز عاشقش بودم؛ و با بوسه اش ؛ انگار جریان برق از تنم رد کرده بودند...
زیر برف؛ زیر آسمان سپید شب ؛ زیر گلوله ؛ با طناب دار دور گردن... هنوز عاشقش بودم ؛ عاشق مهربانی و آن شانه های محکم مردانه ؛ که از کودکی ؛ کوهستان را به دوش میکشید.
من احمق او را بوسیدم ؛ من مجنون ! نلی عاشق ! و بار دیگر باور کردم که شهرام دوستم دارد؛
آن لحظه ؛ همه ؛ آنجا جمع بودیم ؛ من و شهرام زیر آلاچیق باغ ؛ مهتاب دو اتاق آنطرفتر ؛ شاید خواب کودک از دست رفته اش را میدید، چیستا ؛ در خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ و شبنم در طبقه ی بالای خانه ی حاجی سپندان کوچک ؛ پسر حاجی سپندان بزرگ !
مردی که شبنم را بعد از کشتن
هیولا ؛ نجات داد ؛ با یک تلفن به همکارش در قوه قضاییه ؛ " پس حامی اون بود؟"__ نه! حامی اون نبود!
حاجی سپندان بزرگ فقط وسیله بود! حامی شبنم ؛ کسی بود که عاشقش بود ! دیوانه وار عاشقش بود ؛ و هنوز هم هست!
عشقی شوریده و مجنون وار !
اینها را بعدها فهمیدم ؛
آن شب در آغوش شهرام و برف ؛ ماه خیلی نزدیک بود ؛ شهرام درگوشم گفت: ماه هم داره ؛ به حرفای ما گوش میده ؛ موهایم را بوسید و گفت:
میدونی حامی واقعی شبنم ؛ توی این همه سال ؛ کی بود؟ کی مثل سایه دنبالش بود؟ کی تا فهمید آدم کشته ؛ از حاجی خواست به دوستش ؛ توی دادگاه زنگ بزنه و حمایتش کنه ؟ گفتم : نمیدونم ! کی؟ اون که پونزده سال کسی رو ندیده بود ! کی انقدر عاشقش بود؟
گفت: آذر چهارده ساله که مسول معامله ش بود! علیرضای خودمون! ... چهارده ساله بود و شبنم سی و سه ساله ! از همون لحظه ی اول ؛ که روز معامله نجاتش داده بود ؛ عاشقش شده بود؛ میدونی که یه مدت تو ویلای نزولخوره ؛ با هم تنها بودن تا مردک بیاد....آذر ازش مراقبت میکرد ؛ بش قول داده بود دیگه هیچوقت نذاره ؛ آسیبی بش برسه ! سر قولش موند....شب ؛ راز ؛ دردهای قدیمی؛ عشقهای عزیز....
شب و اسرار و شهرام! چرا همه ی رازها به عشق میرسند شهرام؟!
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
#اشتراک_گذاری این داستان به هر #شکل ؛ بدون
#نام_نویسنده
#ممنوع است.
این کتاب تحت قانون کپی رایت ؛ قرار دارد.با آثار نویسندگان؛ چون حرامی ؛ رفتار نکنیم.سپاس....
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
.