چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi

تمام کلمات جهان را به من بده ؛ اگر لبخندم واقعی بود ؛ مال تو...

من و دوست شاعرم
#اعظم_ابراهیمی
پس از اجرای نمایش
#شب
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیستم
#چیستایثربی

یادم نیست در ماشین محسن ؛ چه آهنگی پخش می شد... یادم نیست محسن ؛ از آینه ی ماشین ؛ اصلا عقب را نگاه کرد یا نه؟!
... یادم نیست کی از شهر خارج شدیم و در کوچه باغهای خاکی بیرون شهر بودیم !...

یادم نیست کی کوچه باغها تمام شدند و به بیابان رسیدیم و حتی یکبار هم ؛ با هم حرف نزدیم ؛ یکبار هم نپرسیدم کجا می رویم؟ چرا از شهر خارج شدیم؟

فقط یادم هست که نزدیک یک خانه ی نیمه ویران نگه داشت و به من گفت :
تو پیاده نشو !


پرسیدم: اینجا کجاست؟!...

گفت: ما به اینجا میگیم کارناوال !
چون مثل کارناوال ؛ همه در حال شادی و جشنن!
گفتم: پس چرا پیاده نشم؟...
گفت: این جشن از یه نوع دیگه ست!
میگم بشین ؛ یعنی بشین!

خوشم نمی آمد محسن به من دستور دهد؛ ولی چاره ای نبود ؛ مینا را میخواستم.
زمان به کندی میگذشت ؛ انگار قرن ها طول کشید تا محسن ؛ گوشه ی آستین مینا را گرفته و به طرف ماشین هل داد!...

مینا زیر چشمش کبود بود ؛ جای کبودی؛ تازه نبود ! معلوم بود که مربوط به چند ساعت پیش است؛ مانتویش بوی بدی میداد؛ بوی دود و موادی که نمیشناختم!

نمی توانستم با مینا حرف بزنم ؛ همانطور که تمام راه ؛ با محسن هم ؛ حرف نزدم...
تمام فکرم ؛ پیش آخرین جمله ی حامد بود...اینکه کاری کنم مریم خوشبختی را بچشد و عاشق شود! چرا من؟!...

چرا همیشه کارهای سخت را به من می سپردند؟

من و مریم ؛ فقط چند سال تفاوت سن داشتیم ؛ چرا من باید تلاش می کردم که او خوشبخت شود؟!

وقتی هرگز راهی برای خوشبخت کردن اطرافیانم و حتی خودم بلد نبودم!

اصلا چرا حامد اینها را به من غریبه گفت؟ انقدر این مسئله برایم سنگین بود ؛ که متوجه وخامت اوضاع مینا نشدم!

دیدم دارد گریه می کند... محسن؛ بسته ی دستمال کاغذی را به طرف عقب ماشین انداخت.

گفتم : کتکش زدی؟... گفت : نخیر؛ دیگران قبل از من ؛ حسابی تحویلش گرفته بودن ! من نجاتش دادم!

نمیخواست بیاد؛ چسبیده بود به اون الدنگ.... فرید! پسره خمار بود ؛
اصلا نمی فهمید دارن چه بلایی سر دوستش میارن!

گفتم: مینا این چه جاهایی که تو میری؟ خب مادرت حق داره میزنتت !... به فکر خودت نیستی؟!

مینا گفت: تو تا حالا عاشق نشدی؟

محسن ؛ از آینه نگاه کرد...
گفتم: چه ربطی داره؟!


گفت: اگه شده بودی ؛ نمیپرسیدی چرا میری؟ آدم عاشق ؛ تا ته جهنم هم میره ؛ فقط اگه عشقش کنارش باشه!

محسن گفت: بسه!... دیگه پاتو نمیذاری کارناوال!...بفهم !... یه چیزی میدونم که میگم!

به خانه که رسیدیم ؛ محسن به سمت آپارتمان حامد رفت... گفتم : حالا باید تشکر کنم؟

گفت: من لازم ندارم!...
در را؛ نیمه باز کردم.
عسل و مادر روی تشک کف زمین ؛ خواب بودند؛ چادر و کفش و دمپایی مریم نبود! کیفش هم همینطور.....
معلوم بود فرد دیگری در خانه نیست !

گفتم : مریم خونه ی ما نیست! کجاست؟...

گفت: مگه فضولشی؟ پسر عموشه ؛ رفته پیش اون لابد!

گفتم : چرا من نگرانم؟!

وارد خانه شدم... حس کردم یکی دو بخیه ی پایم باز شده اند.

تا آمدم پایم را پانسمان کنم ؛ در زدند؛ محسن بود.
گفت: یه دقیقه میای پایین؟
گفتم: خسته ام ! پام درد میکنه...

رنگش پریده بود...
گفت : من تنهایی نمیتونم !...

دستهایش خونی شده بود ! بوی خون...

خاطرات!... نباید گذشته یادم میآمد!
چه شده بود؟!

محسن داد زد : بیا !... خواهش میکنم...

و کف زمین نشست!... ویران!... و تنها!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیستم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi
یه زمان عاشق کسی بودم ؛ الان دیگه نیستم! نمیدونم کدومش بهتره؟عاشق باشی یا نباشی؟ فکر میکنم اونی بهتره که دردش بیشتره؛
هر چی بیشتر درد میکشم ؛بیشتر درد آدمای دیگه رو میفهمم.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
گرچه آسان است تظاهر کنم ؛ ولی میدانم تو احمق نیستی !

نجوای بی پروا
#جورج_مایکل
#اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
هنوز خداحافظی بلد نیستم!
کوچکم؛
در گوشم چه میگویید؟
با پدر؛ چرا؟!
مگر برنمیگردد؟
چرا؟
پس دیشب که خواب بودم؛
چطور پیشانی ام رابوسید؟!
شما ندیدید؛
من که دیدم
سلام پدر!

#چیستایثربی
#رحمت
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_یکم
#چیستایثربی

با نشستن محسن روی زمین؛ مطمین شدم اصلا زمان وقت تلف کردن نیست!
موضوع جدی بود!... محسن محکمتر از آن به نظر میرسید که بنشیند و سراسیمه باشد!

سریع کفشهایم را پوشیدم؛ به مینا گفتم مواظب عسل و مادر باشد!

درراه پله ؛ فقط یک کلمه گفتم :

من روی خون ؛ حساسم آقا محسن ؛ خاطره ی بد دارم...

نگاه عجیبی به من کرد؛... هزار حرف در نگاهش داشت ، اما چیزی نگفت!

حالا نگاهش دیگر؛ شبیه جنگجویان تاتار و مغول نبود ؛ شبیه رفیقی بود که میخواست چیزی را بگوید و نمیتواند.

انتهای شالم را گرفت و گفت: ببین! اوضاع وحشتناکه مانا ... نمیشد به جایی زنگ بزنم... مرسی که اومدی؛...
وحشتناکتر میشد اگه نمی آمدی!

لحنش مرا ترساند !

در خانه ی حامد راباز کرد؛ تقریبا تاریک بود.

فقط یک چراغ مهتابی کوچک روشن بود.
به زحمت نفس میکشیدم.

تمام صندلیها و وسایل واژگون شده بود؛... اتفاق بدی افتاده بود...

محسن گفت: پشت من بیا ! فقط خواهش میکنم کاری که ازت میخوام بکن!... بدون سوال!...

گفتم: حامد کجاست؟
ویلچر خالی حامد را دیدم، واژگون!

محسن گفت: خواسته خودشو تا دم حمام بکشه رو زمین؛ اما دم ویلچر افتاده؛ بردمش اون اتاق؛ بیهوشه!

گفتم: چرا؟... تو حمام چه خبره؟...

جوابش را حدس میزدم. گفت: ظاهرا ما که رفتیم ؛ دعواشون شده... سر چی! نمیدونم!

مریم خانم تو حمامه؛... من نمیتونم بیام...
لباس تنشه؛ خواستم کمک کنم؛ اما کار من نیست؛... رگشو زده!... بیمارستان یا دکتر لازمه....

گفتم: چی؟

من هم بی اختیار نشستم ...

گفتم : پس چرا به اورژانس زنگ نزدی؟
گفت: آقا حامد رو نگه میداشتن تا دلیل خودزنی معلوم شه ؛ این قانونه....

بعد حتما شوهر مریم میفهمه ... حامد هم که معروفه ! واویلا...همه ی ملت میفهمن..... شلوغ میشه ! هزار تا حرف در میارن...

زخم عمیق نیست ؛ فقط بدنش اسپاسم کرده؛ سنگین شده؛... داره از مچش خون میره؛...

گفتم: محسن! و کلمه ی آقا یادم رفت.
" من نمیتونم ببینم ! "

من ...دکتر ممنوع کرده!...

سه سال با کمک همسایه ها، برادرمو که رگشو زده بود ؛ با بدن سنگین شده، از پله ها پایین میکشیدم ...
تا ببریم بیمارستان!

من سه سال بار سنگین بلند کردم، که اونا مادرمو نخوان کلانتری!
چون موقع خودزنی ؛ فقط مادر توی خونه بود ...

محسن گفت: خب این مریم طفلی میمیره که!... الانم به تشنج افتاده...

پس باید به اورژانس زنگ بزنیم ؛ و جلوی شوهر مریم؛
این یعنی تمام!

گفتم: وایسا ! نفس عمیقی کشیدم؛... با دست و پای لرزان؛ لای در حمام را باز کردم.

کف زمین و چاهک پرازخون بود...
مریم با مانتو؛ کف زمین خیس؛ افتاده بود؛ حامد پتویی رویش انداخته بود که آن هم ؛ بخاطر لباسهایش ؛ خیس شده بود...

به سختی نفس میکشید و میلرزید.

گفتم: چیشده خدایا؟!

و همانجا بالا آوردم!... محسن آمد ... طفلی نمیدانست به کداممان برسد.

به من دستمال داد؛ گفت: کاری که میگم بکن!
این پارچه رو سفت ببند اینجای دستش ؛ که خون بیشتر نره! یه کم بالاتر...آره همینجا ! دستهایم میلرزید...حالا من هم خونی شده بودم!

محسن گفت :

به دکتر میگیم بخاطر افسردگی حضانت بچه ش بوده!...
اینجوری به حامد هم گیر نمیدن.
میگیم تو خونه؛ تنها بوده؛...

دکتر آشنا میخوایم...داری؟

یاد آخرین دکتر برادرم افتادم که از بقیه ؛ مهربانتر بود..... زنگ زدم، محسن؛ گفت: باید به مریم تنفس بدی!

گفتم: بلد نیستم!...
گفت: بیا جلو دختر!...از چی میترسی؟....جلوتر!...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebiشعر من در صفحه ی دیگران
ممنون از لطف دوستان
#چیستایثربی