#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیستم
#چیستایثربی
یادم نیست در ماشین محسن ؛ چه آهنگی پخش می شد... یادم نیست محسن ؛ از آینه ی ماشین ؛ اصلا عقب را نگاه کرد یا نه؟!
... یادم نیست کی از شهر خارج شدیم و در کوچه باغهای خاکی بیرون شهر بودیم !...
یادم نیست کی کوچه باغها تمام شدند و به بیابان رسیدیم و حتی یکبار هم ؛ با هم حرف نزدیم ؛ یکبار هم نپرسیدم کجا می رویم؟ چرا از شهر خارج شدیم؟
فقط یادم هست که نزدیک یک خانه ی نیمه ویران نگه داشت و به من گفت :
تو پیاده نشو !
پرسیدم: اینجا کجاست؟!...
گفت: ما به اینجا میگیم کارناوال !
چون مثل کارناوال ؛ همه در حال شادی و جشنن!
گفتم: پس چرا پیاده نشم؟...
گفت: این جشن از یه نوع دیگه ست!
میگم بشین ؛ یعنی بشین!
خوشم نمی آمد محسن به من دستور دهد؛ ولی چاره ای نبود ؛ مینا را میخواستم.
زمان به کندی میگذشت ؛ انگار قرن ها طول کشید تا محسن ؛ گوشه ی آستین مینا را گرفته و به طرف ماشین هل داد!...
مینا زیر چشمش کبود بود ؛ جای کبودی؛ تازه نبود ! معلوم بود که مربوط به چند ساعت پیش است؛ مانتویش بوی بدی میداد؛ بوی دود و موادی که نمیشناختم!
نمی توانستم با مینا حرف بزنم ؛ همانطور که تمام راه ؛ با محسن هم ؛ حرف نزدم...
تمام فکرم ؛ پیش آخرین جمله ی حامد بود...اینکه کاری کنم مریم خوشبختی را بچشد و عاشق شود! چرا من؟!...
چرا همیشه کارهای سخت را به من می سپردند؟
من و مریم ؛ فقط چند سال تفاوت سن داشتیم ؛ چرا من باید تلاش می کردم که او خوشبخت شود؟!
وقتی هرگز راهی برای خوشبخت کردن اطرافیانم و حتی خودم بلد نبودم!
اصلا چرا حامد اینها را به من غریبه گفت؟ انقدر این مسئله برایم سنگین بود ؛ که متوجه وخامت اوضاع مینا نشدم!
دیدم دارد گریه می کند... محسن؛ بسته ی دستمال کاغذی را به طرف عقب ماشین انداخت.
گفتم : کتکش زدی؟... گفت : نخیر؛ دیگران قبل از من ؛ حسابی تحویلش گرفته بودن ! من نجاتش دادم!
نمیخواست بیاد؛ چسبیده بود به اون الدنگ.... فرید! پسره خمار بود ؛
اصلا نمی فهمید دارن چه بلایی سر دوستش میارن!
گفتم: مینا این چه جاهایی که تو میری؟ خب مادرت حق داره میزنتت !... به فکر خودت نیستی؟!
مینا گفت: تو تا حالا عاشق نشدی؟
محسن ؛ از آینه نگاه کرد...
گفتم: چه ربطی داره؟!
گفت: اگه شده بودی ؛ نمیپرسیدی چرا میری؟ آدم عاشق ؛ تا ته جهنم هم میره ؛ فقط اگه عشقش کنارش باشه!
محسن گفت: بسه!... دیگه پاتو نمیذاری کارناوال!...بفهم !... یه چیزی میدونم که میگم!
به خانه که رسیدیم ؛ محسن به سمت آپارتمان حامد رفت... گفتم : حالا باید تشکر کنم؟
گفت: من لازم ندارم!...
در را؛ نیمه باز کردم.
عسل و مادر روی تشک کف زمین ؛ خواب بودند؛ چادر و کفش و دمپایی مریم نبود! کیفش هم همینطور.....
معلوم بود فرد دیگری در خانه نیست !
گفتم : مریم خونه ی ما نیست! کجاست؟...
گفت: مگه فضولشی؟ پسر عموشه ؛ رفته پیش اون لابد!
گفتم : چرا من نگرانم؟!
وارد خانه شدم... حس کردم یکی دو بخیه ی پایم باز شده اند.
تا آمدم پایم را پانسمان کنم ؛ در زدند؛ محسن بود.
گفت: یه دقیقه میای پایین؟
گفتم: خسته ام ! پام درد میکنه...
رنگش پریده بود...
گفت : من تنهایی نمیتونم !...
دستهایش خونی شده بود ! بوی خون...
خاطرات!... نباید گذشته یادم میآمد!
چه شده بود؟!
محسن داد زد : بیا !... خواهش میکنم...
و کف زمین نشست!... ویران!... و تنها!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیستم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_بیستم
#چیستایثربی
یادم نیست در ماشین محسن ؛ چه آهنگی پخش می شد... یادم نیست محسن ؛ از آینه ی ماشین ؛ اصلا عقب را نگاه کرد یا نه؟!
... یادم نیست کی از شهر خارج شدیم و در کوچه باغهای خاکی بیرون شهر بودیم !...
یادم نیست کی کوچه باغها تمام شدند و به بیابان رسیدیم و حتی یکبار هم ؛ با هم حرف نزدیم ؛ یکبار هم نپرسیدم کجا می رویم؟ چرا از شهر خارج شدیم؟
فقط یادم هست که نزدیک یک خانه ی نیمه ویران نگه داشت و به من گفت :
تو پیاده نشو !
پرسیدم: اینجا کجاست؟!...
گفت: ما به اینجا میگیم کارناوال !
چون مثل کارناوال ؛ همه در حال شادی و جشنن!
گفتم: پس چرا پیاده نشم؟...
گفت: این جشن از یه نوع دیگه ست!
میگم بشین ؛ یعنی بشین!
خوشم نمی آمد محسن به من دستور دهد؛ ولی چاره ای نبود ؛ مینا را میخواستم.
زمان به کندی میگذشت ؛ انگار قرن ها طول کشید تا محسن ؛ گوشه ی آستین مینا را گرفته و به طرف ماشین هل داد!...
مینا زیر چشمش کبود بود ؛ جای کبودی؛ تازه نبود ! معلوم بود که مربوط به چند ساعت پیش است؛ مانتویش بوی بدی میداد؛ بوی دود و موادی که نمیشناختم!
نمی توانستم با مینا حرف بزنم ؛ همانطور که تمام راه ؛ با محسن هم ؛ حرف نزدم...
تمام فکرم ؛ پیش آخرین جمله ی حامد بود...اینکه کاری کنم مریم خوشبختی را بچشد و عاشق شود! چرا من؟!...
چرا همیشه کارهای سخت را به من می سپردند؟
من و مریم ؛ فقط چند سال تفاوت سن داشتیم ؛ چرا من باید تلاش می کردم که او خوشبخت شود؟!
وقتی هرگز راهی برای خوشبخت کردن اطرافیانم و حتی خودم بلد نبودم!
اصلا چرا حامد اینها را به من غریبه گفت؟ انقدر این مسئله برایم سنگین بود ؛ که متوجه وخامت اوضاع مینا نشدم!
دیدم دارد گریه می کند... محسن؛ بسته ی دستمال کاغذی را به طرف عقب ماشین انداخت.
گفتم : کتکش زدی؟... گفت : نخیر؛ دیگران قبل از من ؛ حسابی تحویلش گرفته بودن ! من نجاتش دادم!
نمیخواست بیاد؛ چسبیده بود به اون الدنگ.... فرید! پسره خمار بود ؛
اصلا نمی فهمید دارن چه بلایی سر دوستش میارن!
گفتم: مینا این چه جاهایی که تو میری؟ خب مادرت حق داره میزنتت !... به فکر خودت نیستی؟!
مینا گفت: تو تا حالا عاشق نشدی؟
محسن ؛ از آینه نگاه کرد...
گفتم: چه ربطی داره؟!
گفت: اگه شده بودی ؛ نمیپرسیدی چرا میری؟ آدم عاشق ؛ تا ته جهنم هم میره ؛ فقط اگه عشقش کنارش باشه!
محسن گفت: بسه!... دیگه پاتو نمیذاری کارناوال!...بفهم !... یه چیزی میدونم که میگم!
به خانه که رسیدیم ؛ محسن به سمت آپارتمان حامد رفت... گفتم : حالا باید تشکر کنم؟
گفت: من لازم ندارم!...
در را؛ نیمه باز کردم.
عسل و مادر روی تشک کف زمین ؛ خواب بودند؛ چادر و کفش و دمپایی مریم نبود! کیفش هم همینطور.....
معلوم بود فرد دیگری در خانه نیست !
گفتم : مریم خونه ی ما نیست! کجاست؟...
گفت: مگه فضولشی؟ پسر عموشه ؛ رفته پیش اون لابد!
گفتم : چرا من نگرانم؟!
وارد خانه شدم... حس کردم یکی دو بخیه ی پایم باز شده اند.
تا آمدم پایم را پانسمان کنم ؛ در زدند؛ محسن بود.
گفت: یه دقیقه میای پایین؟
گفتم: خسته ام ! پام درد میکنه...
رنگش پریده بود...
گفت : من تنهایی نمیتونم !...
دستهایش خونی شده بود ! بوی خون...
خاطرات!... نباید گذشته یادم میآمد!
چه شده بود؟!
محسن داد زد : بیا !... خواهش میکنم...
و کف زمین نشست!... ویران!... و تنها!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیستم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو
@chista_yasrebi
#مرتضی_پاشایی
مردی برای تمام فصول
هم اینک
پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
چرا ماندگار شد؟؟؟ دوشنبه ....در همین کانال
#مرتضی_پاشایی
مردی برای تمام فصول
هم اینک
پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
چرا ماندگار شد؟؟؟ دوشنبه ....در همین کانال
تاچند دقیقه دیگر
#داریوش_اقبالی
شکست ناپذیر؛ برای کنسرت جدیدش؛ آماده میشود....
رخت هر جنگو میپوشم....
#چیستایثربی
#داریوش_اقبالی
شکست ناپذیر؛ برای کنسرت جدیدش؛ آماده میشود....
رخت هر جنگو میپوشم....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
ترانه ی #اجازه
شعر:
#ایرج_جنتی_عطایی
خواننده: #داریوش
چه خوب است که رخت هر جنگ را پوشیده باشیم!
#عاشق همین است !.....
ترانه ی #اجازه
شعر:
#ایرج_جنتی_عطایی
خواننده: #داریوش
چه خوب است که رخت هر جنگ را پوشیده باشیم!
#عاشق همین است !.....
@Chista_Yasrebi
چه خوب میشد داوران و جایزه دهندگان ما،روی صحنه؛ منظم و درشان یک جشنواره فرهنگی لباس میپوشیدند...چیزهایی را مثل اینکه باید از کودکی یاد بگیریم!
زیبایی شناسی صحنه در
#جشنواره_ها
پوششها
چه خوب میشد داوران و جایزه دهندگان ما،روی صحنه؛ منظم و درشان یک جشنواره فرهنگی لباس میپوشیدند...چیزهایی را مثل اینکه باید از کودکی یاد بگیریم!
زیبایی شناسی صحنه در
#جشنواره_ها
پوششها
Forwarded from چیستا_دو
@chista_yasrebi
@chista_2
بله..خیلی وحشتناکه....اما وحشتناکتر اینه که تو کمکم نکنی!....
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#یکشنبه.قسمت21
@chista_2
بله..خیلی وحشتناکه....اما وحشتناکتر اینه که تو کمکم نکنی!....
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#یکشنبه.قسمت21
@chista_yasrebi
همیشه کارناوال؛ برایم شوم بود!
اسمش را فقط شنیده بودم؛ امااسترس میگرفتم
آدمهایی در لباسهای عجیب و غریب!..آدمهایی که هم خودشان بودند؛ هم نبودند!
پشت این نقابها هر کسی میتوانستند باشند!
همیشه کارناوال؛ برایم شوم بود!
اسمش را فقط شنیده بودم؛ امااسترس میگرفتم
آدمهایی در لباسهای عجیب و غریب!..آدمهایی که هم خودشان بودند؛ هم نبودند!
پشت این نقابها هر کسی میتوانستند باشند!
@chista_yasrebi
تو با نگاهت ؛
من بادستهایم ؛
چه آتشی...
نه ، بهتر است سکوت کنیم !
#چیستایثربی
#آناکارنینا
#جو_رایت
#کایرا_نایتلی
تو با نگاهت ؛
من بادستهایم ؛
چه آتشی...
نه ، بهتر است سکوت کنیم !
#چیستایثربی
#آناکارنینا
#جو_رایت
#کایرا_نایتلی