.مثل اینکه حالش خوب نیست
#داستان
#قسمت_سوم
#چیستا_یثربی
#قسمت_اخر
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chistaاینستاگرام
پسر آمد کوله پشتی دختر را بردارد ؛ کتاب دختر؛ از کوله پشتی اش زمین افتاد..."دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" از" آنا گاوالدا"... همان کتاب که دستش بود و میخواند...
پسر کتاب را نخوانده بود ؛ اما جلد آن ، خونی شده بود.آن را با آستین سفید پیراهن عیدش پاک کرد.به کمک نامزدش؛ زیر بغل دخترک را گرفتند.او را پایین بردند و سوار ماشینشان کردند...
دختر ؛ از شدت خونریزی ؛ چشمهایش بسته میشد.فقط آهسته گفت ؛ متشکرم و چشمهایش را بست...کت دختر مو آبی هنوز روی سانه هایش بود.خونی شده بود.... دختر مو آبی ؛ تا فرق سر موهای آبی اش از خون دخترک؛ قرمز بود .با خود گفت : خدایا غلط کردم......منو ببخش! من چی گفتم ؟!....لعنت به من !یه وقت حرفمو جدی نگیری.من خلم....حسودم...... عاشقم...ببخش....حالش خوب بشه...تو رو خدا مریضیش جدی نباشه!....تو رو خدا ؛ خدا جون؛ گناه داره.....پسر و دختر عاشق ؛ در آن لحظه فکر میکردند از همیشه به هم نزدیکترند...حتی از لحظاتی که باهم ؛ روزهای اول ؛ عاشقی کرده بودند...حتی از دیدار اولشان....دخترک پشت ماشین به خواب عمیقی رفته بود...یک حوضچه ی خون کوچک روی مانتویش جمع شده بود.شال اضافی دخترک مو آبی ؛ روی بینی اش ؛ خیس خون بود.پسر به دختر گفت :کاش کسی رو داشته باشه....کاش کسی جایی منتظرش باشه...دختر گفت : چه حرف قشنگی! کاش !...و دیگر سکوت بود....و صدای نفسهای عمیق دخترک ناشناس در خواب...دختر گفت :ما حتی اسمش رو نپرسیدیم!...پسر گفت:ما که نمیتونیم همیشه پیشش بمونیم !....خودت میدونی ؛ فقط تو بیمارستان خدا کنه کسی بیاد پیشش......بیا دعا کنیم ؛کسی ؛ یه جایی منتظرش باشه و پیداش کنه....جاده بود...و دخترکی که معلوم نبود خواب چه میبیند ...پسر دستش را جلو آورد.دست نامزدش را گرفت و گفت :موهات یه طرف....هیچ میدونی عاشق مرامتم ؟!...دختر لبخند شیرینی زد و بی اختیار شالش را جلو آورد.... مثل وقتهایی که در کودکی خجالت میکشید...پسر گفت :راستی ؛ این آنا گاوالدا .....کیه؟!..دختر گفت : نمیدونم...گمونم نویسنده ست....پشت کتابفروشیا؛ اسمشو دیدم....چیزی ازش نخوندم..میدونی که کتاب ... ؛ فقط درسی میخونم.....چطور؟ پسر گفت :هیچی...جمله ای که گفتم؛ همونکه خوشت اومد ؛ مال اون بود...مال کتاب دختره...دخترک گفت :قشنگ بود...حیف....منم مثل خودت کتاب نمیخونم...... ولی...مرسی که گفتی...مرسی آنا گاوالدا.....حالم بهتر شد.....ببین ؛ انقدر تو بیمارستان میمونیم تا بالاخره کس و کارش پیدا شه....مگه نه؟ حتما یه آدم تنها ؛ تو یه پارک سرد ؛ تو دنیا به این بزرگی ؛ یه نفرو یه جا داره که منتطرش باشه....نه؟؟؟؟پسر جوابی نداد.هر دو سکوت کردند.دختر مو آبی گفت : اما اگه نباشه؟!...اگه هیچکی نباشه؟.....اگه هیچکی منتظر آدم نباشه.....چقدر وحشتناکه!.....پسرگفت : ما که فعلا کنارش هستیم....
دختر به عقب نگاه کرد.انگار خونریزی بینی دخترک ؛ بند آمده بود و داشت ؛ با کفشهای فیک خونی اش ؛ خواب خوب میدید..به پسر گفت :بده ببینم این کتاب آنا رو...فامیلش یادش رفت...پسر گفت :گاوالدا....دختر گفت :همون! ..بده ببینم!...میخوام یه نگاهی بش بندازم.....فقط تا برسیم بیمارستان....
#پایان
#چیستا_یثربی
#داستان_سه_قسمتی
#پایان_قسمت_سوم
#داستان
#ادبیات
#قصه_نویسی_مجازی
#مثل_اینکه_حالش_خوب_نیست
هر گونه برداشت یا اشتراک گذاری منوط به دکر نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست...
@chista_yasrebi
.
...
#داستان
#قسمت_سوم
#چیستا_یثربی
#قسمت_اخر
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chistaاینستاگرام
پسر آمد کوله پشتی دختر را بردارد ؛ کتاب دختر؛ از کوله پشتی اش زمین افتاد..."دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" از" آنا گاوالدا"... همان کتاب که دستش بود و میخواند...
پسر کتاب را نخوانده بود ؛ اما جلد آن ، خونی شده بود.آن را با آستین سفید پیراهن عیدش پاک کرد.به کمک نامزدش؛ زیر بغل دخترک را گرفتند.او را پایین بردند و سوار ماشینشان کردند...
دختر ؛ از شدت خونریزی ؛ چشمهایش بسته میشد.فقط آهسته گفت ؛ متشکرم و چشمهایش را بست...کت دختر مو آبی هنوز روی سانه هایش بود.خونی شده بود.... دختر مو آبی ؛ تا فرق سر موهای آبی اش از خون دخترک؛ قرمز بود .با خود گفت : خدایا غلط کردم......منو ببخش! من چی گفتم ؟!....لعنت به من !یه وقت حرفمو جدی نگیری.من خلم....حسودم...... عاشقم...ببخش....حالش خوب بشه...تو رو خدا مریضیش جدی نباشه!....تو رو خدا ؛ خدا جون؛ گناه داره.....پسر و دختر عاشق ؛ در آن لحظه فکر میکردند از همیشه به هم نزدیکترند...حتی از لحظاتی که باهم ؛ روزهای اول ؛ عاشقی کرده بودند...حتی از دیدار اولشان....دخترک پشت ماشین به خواب عمیقی رفته بود...یک حوضچه ی خون کوچک روی مانتویش جمع شده بود.شال اضافی دخترک مو آبی ؛ روی بینی اش ؛ خیس خون بود.پسر به دختر گفت :کاش کسی رو داشته باشه....کاش کسی جایی منتظرش باشه...دختر گفت : چه حرف قشنگی! کاش !...و دیگر سکوت بود....و صدای نفسهای عمیق دخترک ناشناس در خواب...دختر گفت :ما حتی اسمش رو نپرسیدیم!...پسر گفت:ما که نمیتونیم همیشه پیشش بمونیم !....خودت میدونی ؛ فقط تو بیمارستان خدا کنه کسی بیاد پیشش......بیا دعا کنیم ؛کسی ؛ یه جایی منتظرش باشه و پیداش کنه....جاده بود...و دخترکی که معلوم نبود خواب چه میبیند ...پسر دستش را جلو آورد.دست نامزدش را گرفت و گفت :موهات یه طرف....هیچ میدونی عاشق مرامتم ؟!...دختر لبخند شیرینی زد و بی اختیار شالش را جلو آورد.... مثل وقتهایی که در کودکی خجالت میکشید...پسر گفت :راستی ؛ این آنا گاوالدا .....کیه؟!..دختر گفت : نمیدونم...گمونم نویسنده ست....پشت کتابفروشیا؛ اسمشو دیدم....چیزی ازش نخوندم..میدونی که کتاب ... ؛ فقط درسی میخونم.....چطور؟ پسر گفت :هیچی...جمله ای که گفتم؛ همونکه خوشت اومد ؛ مال اون بود...مال کتاب دختره...دخترک گفت :قشنگ بود...حیف....منم مثل خودت کتاب نمیخونم...... ولی...مرسی که گفتی...مرسی آنا گاوالدا.....حالم بهتر شد.....ببین ؛ انقدر تو بیمارستان میمونیم تا بالاخره کس و کارش پیدا شه....مگه نه؟ حتما یه آدم تنها ؛ تو یه پارک سرد ؛ تو دنیا به این بزرگی ؛ یه نفرو یه جا داره که منتطرش باشه....نه؟؟؟؟پسر جوابی نداد.هر دو سکوت کردند.دختر مو آبی گفت : اما اگه نباشه؟!...اگه هیچکی نباشه؟.....اگه هیچکی منتظر آدم نباشه.....چقدر وحشتناکه!.....پسرگفت : ما که فعلا کنارش هستیم....
دختر به عقب نگاه کرد.انگار خونریزی بینی دخترک ؛ بند آمده بود و داشت ؛ با کفشهای فیک خونی اش ؛ خواب خوب میدید..به پسر گفت :بده ببینم این کتاب آنا رو...فامیلش یادش رفت...پسر گفت :گاوالدا....دختر گفت :همون! ..بده ببینم!...میخوام یه نگاهی بش بندازم.....فقط تا برسیم بیمارستان....
#پایان
#چیستا_یثربی
#داستان_سه_قسمتی
#پایان_قسمت_سوم
#داستان
#ادبیات
#قصه_نویسی_مجازی
#مثل_اینکه_حالش_خوب_نیست
هر گونه برداشت یا اشتراک گذاری منوط به دکر نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست...
@chista_yasrebi
.
...
قابل توجه کانالهای
#سارق_ادبی
که به قول خودشان:
قصه را میدزدند و برای زدن نام نویسنده ؛ #وجهی میخواهند ! و هر چقدر اصرار کنیم ما نمیخواهیم در کانال
#نازل شما ؛ قصه ی ما چاپ شود ؛
برای ادمینان محترم من #استیکر مسخره میفرستند و به خیال خودشان برنده اند...!
#دوستان_من :
#طرفداران_کلمه_و_مظلومیت_نویسنده در دست دلالان ؛ در این کشور :
هر جا داستان
#او_یکزن را بی نام نویسنده
#چیستایثربی دیدید ؛ لطفا ؛ آن کانال را #ریپورت و از آن خارج شوید و بالاخره
#خبر_خوب_برای_کانالهای_سارق و بی مایه :
امروز با ناشر #او_یکزن ؛ صحبت میکردم . به دلیل عمل غیر اخلاقی این کانالها که فعلا یکی از آنها را خوب میشناسید ؛ و سابقه ی چنین عمل زشت ناشیانه ای را دارد که دسترنج نویسنده ای را ؛ وقیحانه ؛ به نام خودش جا بزند ؛ یک سورپرایز داریم :
کتاب "او_یکزن" ؛ زودتر از پایان نسخه ی مجازی اش ؛ منتشر و وارد بازار کتاب ؛ خواهد شد!
شما هم دیگر مجبور نیستید هر شب ؛
#تکه_تکه بخوانید و به قول خودتان حرص بخورید.
کل کتاب ؛ با شابک در اختیار شما خواهد بود..... روی میزتان ؛ کنار رختخوابتان و در دستتان.....
و آنوقت ببینیم ؛ میتوانند کتاب چاپ شده را بدون اسم بزنند؟ و اگر زدند سرو کارشان با ارشاد و ناشر ؛ تماشایی است.....زندان و جریمه ی نقدی!...و دست کم ؛ از دست دادن اعضایشان....
هیچ انسان عاقل و درستکاری ؛ در #کانال_سارق باقی نمیماند....میدانم و یقین دارم که مردم ما شریفند....
این اولین باریست که قصد دارم نسخه ی چاپ شده و #مکتوب رمان را زودتر از پایان نسخه ی مجازی آن ؛ وارد بازار کنم !...
#قطعا قیافه ی سارقان ؛ که قصه را بی نام #نویسنده زدند ؛ تماشایی خواهد بود ! ...
وقتی همه ی مردم ؛ کتاب را میخوانند ؛ نام نویسنده را میبیند و دیگر وقتی کتاب را دارند ؛ چرا نسخه ی ناقص مجازی را دنبال کنند ؟! و اگر هم بکنند ....به هر حال کتاب کامل دیگر در آمده و پایان داستان ؛ لو رفته است !
ادامه ی داستان را ؛ کماکان در اینستاگرام و تلگرام رسمی من میخوانید ! اما بزودی با چاپ کل کتاب ؛ غافلگیر میشوید !... و میشوند!...
کل کتاب قبل از #پایان نسخه ی مجازی چاپ میشود...
ممنون از ناشرم ؛ ممنون از بخش تخلفات ارشاد و ممنون از ادراک و صبوری شما عزیزانم ؛ در این هفتاد و چند شب .....
که کنار هم بودیم و قصه #او_یکزن را خواندیم ؛
لطفا این پیام را هرجا که میتوانید ؛ در تمام کانالها و گروههایتان ؛ انعکاس دهید ....
#چیستایثربی
#او_یکزن
#رمان
#کتاب
#چاپ_شده
#بزودی
#کانالهای_سارق_ادبی
@chista_yasrebi
#سارق_ادبی
که به قول خودشان:
قصه را میدزدند و برای زدن نام نویسنده ؛ #وجهی میخواهند ! و هر چقدر اصرار کنیم ما نمیخواهیم در کانال
#نازل شما ؛ قصه ی ما چاپ شود ؛
برای ادمینان محترم من #استیکر مسخره میفرستند و به خیال خودشان برنده اند...!
#دوستان_من :
#طرفداران_کلمه_و_مظلومیت_نویسنده در دست دلالان ؛ در این کشور :
هر جا داستان
#او_یکزن را بی نام نویسنده
#چیستایثربی دیدید ؛ لطفا ؛ آن کانال را #ریپورت و از آن خارج شوید و بالاخره
#خبر_خوب_برای_کانالهای_سارق و بی مایه :
امروز با ناشر #او_یکزن ؛ صحبت میکردم . به دلیل عمل غیر اخلاقی این کانالها که فعلا یکی از آنها را خوب میشناسید ؛ و سابقه ی چنین عمل زشت ناشیانه ای را دارد که دسترنج نویسنده ای را ؛ وقیحانه ؛ به نام خودش جا بزند ؛ یک سورپرایز داریم :
کتاب "او_یکزن" ؛ زودتر از پایان نسخه ی مجازی اش ؛ منتشر و وارد بازار کتاب ؛ خواهد شد!
شما هم دیگر مجبور نیستید هر شب ؛
#تکه_تکه بخوانید و به قول خودتان حرص بخورید.
کل کتاب ؛ با شابک در اختیار شما خواهد بود..... روی میزتان ؛ کنار رختخوابتان و در دستتان.....
و آنوقت ببینیم ؛ میتوانند کتاب چاپ شده را بدون اسم بزنند؟ و اگر زدند سرو کارشان با ارشاد و ناشر ؛ تماشایی است.....زندان و جریمه ی نقدی!...و دست کم ؛ از دست دادن اعضایشان....
هیچ انسان عاقل و درستکاری ؛ در #کانال_سارق باقی نمیماند....میدانم و یقین دارم که مردم ما شریفند....
این اولین باریست که قصد دارم نسخه ی چاپ شده و #مکتوب رمان را زودتر از پایان نسخه ی مجازی آن ؛ وارد بازار کنم !...
#قطعا قیافه ی سارقان ؛ که قصه را بی نام #نویسنده زدند ؛ تماشایی خواهد بود ! ...
وقتی همه ی مردم ؛ کتاب را میخوانند ؛ نام نویسنده را میبیند و دیگر وقتی کتاب را دارند ؛ چرا نسخه ی ناقص مجازی را دنبال کنند ؟! و اگر هم بکنند ....به هر حال کتاب کامل دیگر در آمده و پایان داستان ؛ لو رفته است !
ادامه ی داستان را ؛ کماکان در اینستاگرام و تلگرام رسمی من میخوانید ! اما بزودی با چاپ کل کتاب ؛ غافلگیر میشوید !... و میشوند!...
کل کتاب قبل از #پایان نسخه ی مجازی چاپ میشود...
ممنون از ناشرم ؛ ممنون از بخش تخلفات ارشاد و ممنون از ادراک و صبوری شما عزیزانم ؛ در این هفتاد و چند شب .....
که کنار هم بودیم و قصه #او_یکزن را خواندیم ؛
لطفا این پیام را هرجا که میتوانید ؛ در تمام کانالها و گروههایتان ؛ انعکاس دهید ....
#چیستایثربی
#او_یکزن
#رمان
#کتاب
#چاپ_شده
#بزودی
#کانالهای_سارق_ادبی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi چه افتخاریست #تگ شدن توسط شما دوستان...وقتی که پایان قسمت صدودوم
#او_یکزن ؛ چنین بر دلتان نشسته است.حالا خودم هم بیشتر دوستش دارم.
#چیستایثربی
#او_یکزن
#پایان_بندی_قسمت_102
#او_یکزن ؛ چنین بر دلتان نشسته است.حالا خودم هم بیشتر دوستش دارم.
#چیستایثربی
#او_یکزن
#پایان_بندی_قسمت_102
دوستان عزیزم
#طرفداران داستان
#او_یکزن
امشب باید شب پایانی ؛ یا
#شب_سرنوشت و درواقع قسمت
#صدو_هفتم او یکزن باشد ؛ گرچه قسمت صدو شش ؛ هنوز روی کانال نیامده است.اما در اینستاگرام من موجود است و با قسمت 107 با هم روی کانال می آید.....
فقط ذکر یک نکته :
قسمت پایانی در تلگرام یک قسمت و چند خط شد.تقریبا -#سه_پست_اینستاگرام
میشود.یعنی برای الکن نشدن قسمت پایانی ؛ مجبورم ؛ بین قسمتها وقفه ای چند دقیقه ای بیندازم و قسمت بعدی را روی صفحه بیاورم ؛ پس لطفا ؛ برای جلوگیری از گیج شدن به شماره ی قسمتها ؛ در بالای هر صفحه دقت کنیم....
من امشب دیر به خانه رسیدم ؛ حتی در تاتری ؛ که عکسهایش ؛ اکنون در کانال موجود است ؛ تب شدید داشتم...
بزودی درباره ی آن تاتر و یک تاتر دیگر خواهم نوشت....
107 شب باهم بودیم....در این آخرین شب ؛ همیاری شما را خواهانم.
بدیهی است که جواب همه ی پرسشهایتان را در این 107 قسمت اینستاگرامی ؛در قسمت آخر یا #امشب پیدا نکنید.طبیعی است که یک رمان درست ؛ فقط در کتاب ؛ جامعیت و انسجام کلی خود را داراست...پس امشب نسخه ی مجازی
#او_یکزن تمام میشود و دیدار ما درباره ی این رمان ؛ در کتاب و با خواندن کتابش ؛ که امیدوارم قریب الوقوع باشد ؛ تازه خواهد شد....
اولین تابستانی بود که من از ترس #نداشتن_نت برای ادامه ی داستان ؛ هیچ سفر شخصی با دخترم نرفتم....
منتی بر کسی نیست....آنها که آزار دادند ؛ آنها که رنجاندند ؛ آنها که در کانالهایشان داستان را عوض کردند ؛ و فکر کردند خیلی زرنگند .....بدانند همه چیز میگذرد و پاسخشان نخست ؛ در همین جهان داده خواهد داشت... در محضری بسیار بزرگتر از فضای تنگ مجازی... منتظر آن روزم....
من رمان #او_یکزن را فقط و فقط ؛ به شوق و عشق دوستداران آثار و فالورهایم در فضای مجازی به اشتراک گذاشتم و صفحه ی من ؛ به یاری و مشارکت شما ؛ این راه را سلحشورانه و سرسختانه ادامه داده و خواهد داد. به یاری حق.....
بهترین پستها را برای شما در نظر دارم....
یادم نمیرود برای گسترش فرهنگ #خواندن به دنیای مجازی آمدم و مفتخرم ؛ داستانهایم در این فضای محدود و گاه پر حب و بغض ؛ اگر بهترین نیستند ؛ در عوض ؛ فالورهای نازنینم؛ صبورترین ؛ مودب ترین ؛ فرهنگی ترین و صمیمی ترین افراد کتابخوان در جامعه ی اینستاگرام ایران هستند. خداوند متعال را از این جهت شکر میکنم...
#چیستایثربی
#او_یکزن
#امشب
#پایان
. https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#طرفداران داستان
#او_یکزن
امشب باید شب پایانی ؛ یا
#شب_سرنوشت و درواقع قسمت
#صدو_هفتم او یکزن باشد ؛ گرچه قسمت صدو شش ؛ هنوز روی کانال نیامده است.اما در اینستاگرام من موجود است و با قسمت 107 با هم روی کانال می آید.....
فقط ذکر یک نکته :
قسمت پایانی در تلگرام یک قسمت و چند خط شد.تقریبا -#سه_پست_اینستاگرام
میشود.یعنی برای الکن نشدن قسمت پایانی ؛ مجبورم ؛ بین قسمتها وقفه ای چند دقیقه ای بیندازم و قسمت بعدی را روی صفحه بیاورم ؛ پس لطفا ؛ برای جلوگیری از گیج شدن به شماره ی قسمتها ؛ در بالای هر صفحه دقت کنیم....
من امشب دیر به خانه رسیدم ؛ حتی در تاتری ؛ که عکسهایش ؛ اکنون در کانال موجود است ؛ تب شدید داشتم...
بزودی درباره ی آن تاتر و یک تاتر دیگر خواهم نوشت....
107 شب باهم بودیم....در این آخرین شب ؛ همیاری شما را خواهانم.
بدیهی است که جواب همه ی پرسشهایتان را در این 107 قسمت اینستاگرامی ؛در قسمت آخر یا #امشب پیدا نکنید.طبیعی است که یک رمان درست ؛ فقط در کتاب ؛ جامعیت و انسجام کلی خود را داراست...پس امشب نسخه ی مجازی
#او_یکزن تمام میشود و دیدار ما درباره ی این رمان ؛ در کتاب و با خواندن کتابش ؛ که امیدوارم قریب الوقوع باشد ؛ تازه خواهد شد....
اولین تابستانی بود که من از ترس #نداشتن_نت برای ادامه ی داستان ؛ هیچ سفر شخصی با دخترم نرفتم....
منتی بر کسی نیست....آنها که آزار دادند ؛ آنها که رنجاندند ؛ آنها که در کانالهایشان داستان را عوض کردند ؛ و فکر کردند خیلی زرنگند .....بدانند همه چیز میگذرد و پاسخشان نخست ؛ در همین جهان داده خواهد داشت... در محضری بسیار بزرگتر از فضای تنگ مجازی... منتظر آن روزم....
من رمان #او_یکزن را فقط و فقط ؛ به شوق و عشق دوستداران آثار و فالورهایم در فضای مجازی به اشتراک گذاشتم و صفحه ی من ؛ به یاری و مشارکت شما ؛ این راه را سلحشورانه و سرسختانه ادامه داده و خواهد داد. به یاری حق.....
بهترین پستها را برای شما در نظر دارم....
یادم نمیرود برای گسترش فرهنگ #خواندن به دنیای مجازی آمدم و مفتخرم ؛ داستانهایم در این فضای محدود و گاه پر حب و بغض ؛ اگر بهترین نیستند ؛ در عوض ؛ فالورهای نازنینم؛ صبورترین ؛ مودب ترین ؛ فرهنگی ترین و صمیمی ترین افراد کتابخوان در جامعه ی اینستاگرام ایران هستند. خداوند متعال را از این جهت شکر میکنم...
#چیستایثربی
#او_یکزن
#امشب
#پایان
. https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
در حال سخنرانی
#پایان_نمایش
روی صحنه ؛ در کنار بازیگران
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#پایان_نمایش
روی صحنه ؛ در کنار بازیگران
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#او_یکزن/
#سه
#پارت اخر قسمت 112
#اخرین قسمت مجازی....جزییات انشالله در رمان
#معتبرترین_نسخه
این نسخه ؛ صحیح تر از اینستاگرام من است.اجازه ها را نداشتم.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🍀🌹🍀🍀🍀🍀
چند بار در عمرم ؛ این جمله را ؛ شنیده بودم....گفتم: باشه ؛ بلند شدم بروم؛ گفت:این همون چیستایثربی هجده ساله ی تند و فرزه که الان این جوری آروم و خمیده راه میره؟ گفتم.:به موقعش... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا...به موقعش....شاید بعد از او ؛ یکزن!خسته ام.....
گفت:راستی کدومشون بود؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت؟..گفتم:همه ی زنای سرزمینم آقا..همه ی ما #او_یکزنیم....همه ی زنان ایران؛ هر کجا که باشند؛ یک سرزمینند.....
روز خوش....دم در دفترش ایستاده بود و دور شدن مرا نگاه میکرد...سهراب دم در منتظرم بود..چرا یک لحظه حس کردم پسرم است؟....پسری که هرگز نداشتم؟!
...کار خدا را چه دیدی.!..شاید
یک روز قرار است پسرم شود...
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#چیستایثربی
پایان نسخه مجازی
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
دوستان قبلا هم بارها گفتم :مجبور شدم بعضی از سالهارا با جرح و تعدیلاتی بنویسم ! حلال کنید.تاریخ تکرار میشود و مجبور بودم.....🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پایان نسخه ی مجازی
رمان کامل درکتاب چاپ شده....🌿🌿🌿🌿🌿
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
دوستان اگر #یک_کلمه از این قسمت داستان را با تغییر دیدید بدانید #کانال_مزاحم_مرا پیدا کرده اید.شما آنگاه پس از خدا ؛ از سمت من وکیلید!...من جان دادم برای نوشتن این رمان در قالبی انسانی ؛ تاریخی و جامعه نگارانه ؛ و هم نسل امروزی پسند ! ....طوری که دهه ی هفتادیها به بعد هم بخوانند....
112 شب باهم بودیم و من چند برابر آن را ؛ فکر میکردم ؛ مینوشتم و پاره میکردم...اول باید جوانان این دهه را به اصل تاریخی داستان علاقه مند میکردم و این راه و روش خودش را میخواست....درود بر تمام
#آزادمردان و زنان دیروز ؛ امروز و فردای وطنمان....
#ایران
#مادرمان.....
لطفا حواشی اتفاقات بعدی و حتی آدرس آن کانال خاطی را به من نگویید....خودم میدانم!🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#اشتراک_گذاری با ذکر امانتداری
فقط با #نام_نویسنده🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
کانال اصلی داستانهای #او_یکزن و خواب گل سرخ🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
@chista_2
مرسی از صبوری تان....همراهان صبورتر از شهریار هزار و یک شب......منتظر "خواب گل سرخ " تاتر من؛ و اتفاقات خوب بعدی برای خودتان باشید.#چیستا.....که دوستتان دارد❤️
#سه
#پارت اخر قسمت 112
#اخرین قسمت مجازی....جزییات انشالله در رمان
#معتبرترین_نسخه
این نسخه ؛ صحیح تر از اینستاگرام من است.اجازه ها را نداشتم.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🍀🌹🍀🍀🍀🍀
چند بار در عمرم ؛ این جمله را ؛ شنیده بودم....گفتم: باشه ؛ بلند شدم بروم؛ گفت:این همون چیستایثربی هجده ساله ی تند و فرزه که الان این جوری آروم و خمیده راه میره؟ گفتم.:به موقعش... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا...به موقعش....شاید بعد از او ؛ یکزن!خسته ام.....
گفت:راستی کدومشون بود؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت؟..گفتم:همه ی زنای سرزمینم آقا..همه ی ما #او_یکزنیم....همه ی زنان ایران؛ هر کجا که باشند؛ یک سرزمینند.....
روز خوش....دم در دفترش ایستاده بود و دور شدن مرا نگاه میکرد...سهراب دم در منتظرم بود..چرا یک لحظه حس کردم پسرم است؟....پسری که هرگز نداشتم؟!
...کار خدا را چه دیدی.!..شاید
یک روز قرار است پسرم شود...
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#چیستایثربی
پایان نسخه مجازی
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
دوستان قبلا هم بارها گفتم :مجبور شدم بعضی از سالهارا با جرح و تعدیلاتی بنویسم ! حلال کنید.تاریخ تکرار میشود و مجبور بودم.....🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#پایان نسخه ی مجازی
رمان کامل درکتاب چاپ شده....🌿🌿🌿🌿🌿
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
دوستان اگر #یک_کلمه از این قسمت داستان را با تغییر دیدید بدانید #کانال_مزاحم_مرا پیدا کرده اید.شما آنگاه پس از خدا ؛ از سمت من وکیلید!...من جان دادم برای نوشتن این رمان در قالبی انسانی ؛ تاریخی و جامعه نگارانه ؛ و هم نسل امروزی پسند ! ....طوری که دهه ی هفتادیها به بعد هم بخوانند....
112 شب باهم بودیم و من چند برابر آن را ؛ فکر میکردم ؛ مینوشتم و پاره میکردم...اول باید جوانان این دهه را به اصل تاریخی داستان علاقه مند میکردم و این راه و روش خودش را میخواست....درود بر تمام
#آزادمردان و زنان دیروز ؛ امروز و فردای وطنمان....
#ایران
#مادرمان.....
لطفا حواشی اتفاقات بعدی و حتی آدرس آن کانال خاطی را به من نگویید....خودم میدانم!🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#اشتراک_گذاری با ذکر امانتداری
فقط با #نام_نویسنده🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
کانال اصلی داستانهای #او_یکزن و خواب گل سرخ🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
@chista_2
مرسی از صبوری تان....همراهان صبورتر از شهریار هزار و یک شب......منتظر "خواب گل سرخ " تاتر من؛ و اتفاقات خوب بعدی برای خودتان باشید.#چیستا.....که دوستتان دارد❤️
اين همون تابلوي دم در ظهيرالدوله است...خانم ها فلان ساعت،آقايون فلان ساعت...اين يعني من يك مشكل جنسيتي دارم با اين نگاهِ مشكوك...اين يعني به من يك تراپيست معرفي كنيد!و جالب تر از اون لرزيدن يونگ در قبره از تفسير آنيما و آنيموسِ خانوووم! امان از اين كانال هاي تلگرام كه سوادِ قلابي خورانده به ملت.
و از صميم قلب كه كم قربان و صدقه مي روم "قربونتون برم" كه اين همه صداقت واقعا در دنيايِ ما جايي ندارد.وقتي مي گوييد مادرم نوشته بود چيستا به اتاقم نياد! خب در دنياي نقاب ها مادرِ همه قديسه و پدرِ همه پيامبر است و همه در صلح و صفا هستند و اما نمي فهمم اين همه اختلال و خشم پس از كجا مياد!!؟ بانو جانم عزيزم "انسان "بوسه به عرياني و بي ريايي ات...ممنونم كه هنوز اميدوارم كرديد به انسان
خيلي حرف و نكته هست كه خب زمانش نيست! اميدوارم به عنوان شاگردِ شما مجال ديدارتون رو داشته باشم و تمام قد در مقابلتون مي ايستم و بهتون احترام ميذارم چرا كه خودتون رو نفس مي كشيد! اينكه عصا قورت نداديد و كلامتون حتي كلامِ خودِ شماست و به نظر آن حاج خانوم ليدي گونه نيست در قلب من كاملا ستودني ست ❤️
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
درعضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار
مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گل ها میدانید ؟
#میترا_ابراهیمی
#پایان_پست_میتراابراهیمی
و از صميم قلب كه كم قربان و صدقه مي روم "قربونتون برم" كه اين همه صداقت واقعا در دنيايِ ما جايي ندارد.وقتي مي گوييد مادرم نوشته بود چيستا به اتاقم نياد! خب در دنياي نقاب ها مادرِ همه قديسه و پدرِ همه پيامبر است و همه در صلح و صفا هستند و اما نمي فهمم اين همه اختلال و خشم پس از كجا مياد!!؟ بانو جانم عزيزم "انسان "بوسه به عرياني و بي ريايي ات...ممنونم كه هنوز اميدوارم كرديد به انسان
خيلي حرف و نكته هست كه خب زمانش نيست! اميدوارم به عنوان شاگردِ شما مجال ديدارتون رو داشته باشم و تمام قد در مقابلتون مي ايستم و بهتون احترام ميذارم چرا كه خودتون رو نفس مي كشيد! اينكه عصا قورت نداديد و كلامتون حتي كلامِ خودِ شماست و به نظر آن حاج خانوم ليدي گونه نيست در قلب من كاملا ستودني ست ❤️
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
درعضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار
مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گل ها میدانید ؟
#میترا_ابراهیمی
#پایان_پست_میتراابراهیمی
@chista_yasrebi
#شب
#سانس_آخر
#پایان_نمایش
سپاس از مردم
نیایش؛ سندس یگانه؛ لیلی سلیمانی و من!
علی سینا هم ؛ کنار من بود که در عکس نیفتاده...
#شب
#سانس_آخر
#پایان_نمایش
سپاس از مردم
نیایش؛ سندس یگانه؛ لیلی سلیمانی و من!
علی سینا هم ؛ کنار من بود که در عکس نیفتاده...
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
ادامه داستان مینا/قسمت آخر
#مینا/داستان_سه_قسمتی/
#چیستایثربی
#قسمت_آخر.برگرفته از اینستاگرام چبستایثربی
@yasrebi_chista
گاهی آدم فقط؛ کمی توجه میخواهد.دکتر و مینا هر دو به توجه احتیاج داشتند..هر کدام به شیوه ی خودش! دکتر تمام موارد درمانی مینا را شخصا به عهده گرفت و حال مینا روز به روز بهتر میشد ؛ و همه به دکتر تبریک میگفتند. حتی پرستارهایی که خیلی از خشونت سابق مینا خوششان نمی آمد... مینا چهارسال بعد؛ پس از کلی معاینه و مصاحبه ؛ سالم تشخیص داده شد و ازبیمارستان مرخص شد.رییس بیمارستان؛ بهبود تدریجی مینا را معجزه پزشکان بیمارستانشان میدانست.روانپزشکی مدرن ! و فقط من و دکترصادقیان و عفت میدانستیم ؛معجزه ؛ همان محبت و توجه خاص به مینا بود
...شنیده بودم که مینا ؛شاگرد یک آرایشگر شده است.مجسمه های دکتر مدام زیاد و زیادتر میشد.از همکاران میشنیدم...انگار خودش را میان آن اشیاء بیجان حبس میکرد..چند سالی گذشت.... دکتر هنوز عروسی نکرده بود...اما دیگر لبخند زدن بلد بود و به دلیل درمان موفق مینا و چند مورد مشابه؛ مانند او ؛ رییس دو بخش شده بود ؛ با بیمارانش خوش و بش میکرد و آنها هم دوستش داشتند....اخرین بار که به بیمارستان رفتم تا فردی را ببینم ؛ دکتر را تصادفی؛ در راه پله دیدم...گفت ؛ آدرس مینا را دارید؟گفتم : خودتونم که دارید دکتر!...آدرس همه بیماران مرخص شده رو دارید! گفت:من تنها خجالت میکشم.گفتم ؛ خیر باشه دکتر ! گفت:هر وقت چشمای سیاه سنگی پرنده ای رو که برام خریده ؛ میبینم ؛ دلم برای سادگیش و اون جشن تولد و جمله ی هملتش ؛ تنگ میشه...اون سواد زیادی نداشت؛ چقدر خوب باش کار کرده بودی! عالی بازی کرد!گفتم : حس واقعیش بود دکتر..بازی نبود! شاید کلماتو حفظ کرده بود..ولی حسش و دردش واقعی بود.شاید قیافه ش معمولی بود ؛ ولی عاشق شما بود!...دل اون اصیل بود؛ دلی که این روزا ؛ کمتر پیدا میشه....تمام دل پر طپشش بود..وقتی جلوی شما به نشونه ی احترام؛خم شد.بازی نبود! هملت نبود! دکتر گفت: میخوام.ببینم.چقدر خوب شده...همین! گفتم :همین؟!گفت:شاید یه بستنی هم دعوتش کردم.گفتم :حالا شد.میبرمتون اونجا...زمان گذشت..مثل ترکهای دیوار خانه؛... پارسال بود که از همکار مشترکمان شنیدم دکتر و مینا یک سال است با هم ازدواج کرده اند و مینا حامله است! بدجنسها مرا دعوت نکرده بودند!...خبر هم نداده بودند!...همکارم گفت:دلخور نشو! فقط محضر رفتند.آن هم شهر زادگاه دکتر...همه چیز عجله ای شد.هیچکدام از ما نبودیم! گفتم :شوخی کردم....حتی اگر مرا یادشان رفته باشد؛ آنها بخشی از زندگی من هستند؛ که هرگز از یادشان نمیبرم...دیروز شنیدم اسم دخترشان را چیستا گذاشته اند!..
#پایان
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#مجموعه_نامه_ها
#داستان_کوتاه
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
#مینا/داستان_سه_قسمتی/
#چیستایثربی
#قسمت_آخر.برگرفته از اینستاگرام چبستایثربی
@yasrebi_chista
گاهی آدم فقط؛ کمی توجه میخواهد.دکتر و مینا هر دو به توجه احتیاج داشتند..هر کدام به شیوه ی خودش! دکتر تمام موارد درمانی مینا را شخصا به عهده گرفت و حال مینا روز به روز بهتر میشد ؛ و همه به دکتر تبریک میگفتند. حتی پرستارهایی که خیلی از خشونت سابق مینا خوششان نمی آمد... مینا چهارسال بعد؛ پس از کلی معاینه و مصاحبه ؛ سالم تشخیص داده شد و ازبیمارستان مرخص شد.رییس بیمارستان؛ بهبود تدریجی مینا را معجزه پزشکان بیمارستانشان میدانست.روانپزشکی مدرن ! و فقط من و دکترصادقیان و عفت میدانستیم ؛معجزه ؛ همان محبت و توجه خاص به مینا بود
...شنیده بودم که مینا ؛شاگرد یک آرایشگر شده است.مجسمه های دکتر مدام زیاد و زیادتر میشد.از همکاران میشنیدم...انگار خودش را میان آن اشیاء بیجان حبس میکرد..چند سالی گذشت.... دکتر هنوز عروسی نکرده بود...اما دیگر لبخند زدن بلد بود و به دلیل درمان موفق مینا و چند مورد مشابه؛ مانند او ؛ رییس دو بخش شده بود ؛ با بیمارانش خوش و بش میکرد و آنها هم دوستش داشتند....اخرین بار که به بیمارستان رفتم تا فردی را ببینم ؛ دکتر را تصادفی؛ در راه پله دیدم...گفت ؛ آدرس مینا را دارید؟گفتم : خودتونم که دارید دکتر!...آدرس همه بیماران مرخص شده رو دارید! گفت:من تنها خجالت میکشم.گفتم ؛ خیر باشه دکتر ! گفت:هر وقت چشمای سیاه سنگی پرنده ای رو که برام خریده ؛ میبینم ؛ دلم برای سادگیش و اون جشن تولد و جمله ی هملتش ؛ تنگ میشه...اون سواد زیادی نداشت؛ چقدر خوب باش کار کرده بودی! عالی بازی کرد!گفتم : حس واقعیش بود دکتر..بازی نبود! شاید کلماتو حفظ کرده بود..ولی حسش و دردش واقعی بود.شاید قیافه ش معمولی بود ؛ ولی عاشق شما بود!...دل اون اصیل بود؛ دلی که این روزا ؛ کمتر پیدا میشه....تمام دل پر طپشش بود..وقتی جلوی شما به نشونه ی احترام؛خم شد.بازی نبود! هملت نبود! دکتر گفت: میخوام.ببینم.چقدر خوب شده...همین! گفتم :همین؟!گفت:شاید یه بستنی هم دعوتش کردم.گفتم :حالا شد.میبرمتون اونجا...زمان گذشت..مثل ترکهای دیوار خانه؛... پارسال بود که از همکار مشترکمان شنیدم دکتر و مینا یک سال است با هم ازدواج کرده اند و مینا حامله است! بدجنسها مرا دعوت نکرده بودند!...خبر هم نداده بودند!...همکارم گفت:دلخور نشو! فقط محضر رفتند.آن هم شهر زادگاه دکتر...همه چیز عجله ای شد.هیچکدام از ما نبودیم! گفتم :شوخی کردم....حتی اگر مرا یادشان رفته باشد؛ آنها بخشی از زندگی من هستند؛ که هرگز از یادشان نمیبرم...دیروز شنیدم اسم دخترشان را چیستا گذاشته اند!..
#پایان
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#مجموعه_نامه_ها
#داستان_کوتاه
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🍃🌹🍃
#تراژدی_کمدی چیست؟
#تراژی_کمدی یا
#خوش_سوگنامه
انگلیسی: Tragicomedy
گونهای ادبی آمیخته از فرمهای تراژدی و کمدی است که معمولاً در ادبیات نمایشی دیده میشود. این اصطلاح هم در توصیف آثار تراژدی که از #عناص_کمیک بهره میگیرند و هم دربارهٔ آثار #تراژیک با #پایان_خوش به کار میرود.
از نمودهای برجستهٔ تراژی_کمدی در دوران مدرن میتوان به آثار نمایشی تئاتر ابزورد اشاره کرد. مثل آثار بکت و یونسکو.
#ویکی پدیا و
فرهنگ ادبیات نمایشی
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
#تراژدی_کمدی چیست؟
#تراژی_کمدی یا
#خوش_سوگنامه
انگلیسی: Tragicomedy
گونهای ادبی آمیخته از فرمهای تراژدی و کمدی است که معمولاً در ادبیات نمایشی دیده میشود. این اصطلاح هم در توصیف آثار تراژدی که از #عناص_کمیک بهره میگیرند و هم دربارهٔ آثار #تراژیک با #پایان_خوش به کار میرود.
از نمودهای برجستهٔ تراژی_کمدی در دوران مدرن میتوان به آثار نمایشی تئاتر ابزورد اشاره کرد. مثل آثار بکت و یونسکو.
#ویکی پدیا و
فرهنگ ادبیات نمایشی
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
امروز ، فردا ، و شاید حتی پس فردا
#پایان نسخه مجازی
#خواب_گل_سرخ
در
#اینستاگرام_چیستایثربی
دوستان اینستاگرام من با نام فامیلم شروع میشود.ادرسش در زیر می آید.
#خواب_گل_سرخ
در اعتراض به حرکت ارشاد مشهد که مانع مراسم امضای کتاب و دیدار فالورهایم شد ، پشت درهای بسته ی اینستاگرام انجام میشود...
تا اطلاع ثانوی ، به نشانه ی اعتراض ، اکانت اینستاگرام من ، #خصوصی است هردو اینستاگرامم.
رسمی و خصوصی.
ممنون از همراهی ثابتقدمان
نگویید خصوصی چیست
دانش خود را کمی بالا ببرید!
#خصوصی یعنی فقط فالورهای من در اینستاگرام میتوانند بخوانند!
در اعتراض به حرکت
#اداره ارشاد
#مشهد ، داستان هایم را کنار.خیابان میگذارم.حتی نمایشنامه جایزه گرفته امام رضا را.
عاشقانه تاهشت بشمار
روز را اعلام میکنم.هر کسی میخواهد بیاید بردارد.....من سهم کمی از ناشر دارم ، همان را خیرات میکنم...
صلوات....
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#پایان نسخه مجازی
#خواب_گل_سرخ
در
#اینستاگرام_چیستایثربی
دوستان اینستاگرام من با نام فامیلم شروع میشود.ادرسش در زیر می آید.
#خواب_گل_سرخ
در اعتراض به حرکت ارشاد مشهد که مانع مراسم امضای کتاب و دیدار فالورهایم شد ، پشت درهای بسته ی اینستاگرام انجام میشود...
تا اطلاع ثانوی ، به نشانه ی اعتراض ، اکانت اینستاگرام من ، #خصوصی است هردو اینستاگرامم.
رسمی و خصوصی.
ممنون از همراهی ثابتقدمان
نگویید خصوصی چیست
دانش خود را کمی بالا ببرید!
#خصوصی یعنی فقط فالورهای من در اینستاگرام میتوانند بخوانند!
در اعتراض به حرکت
#اداره ارشاد
#مشهد ، داستان هایم را کنار.خیابان میگذارم.حتی نمایشنامه جایزه گرفته امام رضا را.
عاشقانه تاهشت بشمار
روز را اعلام میکنم.هر کسی میخواهد بیاید بردارد.....من سهم کمی از ناشر دارم ، همان را خیرات میکنم...
صلوات....
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
درباره #پایان_رمان_پستچی
به هر رو چه خوب که چیستا خانم یثربی زن زمانه خودش بود و زیر بار ننوشتن نرفت. اگرچه ظاهر ماجرا اینه که از خودگذشتگی نکرده ولی به نظر من از خودگذشتگی کرده.... اگر نمی کرد این عشق تبدیل به زندانی می شد که حسرت و خشم زندانبانش می شد. شجاعت قابل احترامیه. کار هر کس نیست
از #وبلاگها
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
به هر رو چه خوب که چیستا خانم یثربی زن زمانه خودش بود و زیر بار ننوشتن نرفت. اگرچه ظاهر ماجرا اینه که از خودگذشتگی نکرده ولی به نظر من از خودگذشتگی کرده.... اگر نمی کرد این عشق تبدیل به زندانی می شد که حسرت و خشم زندانبانش می شد. شجاعت قابل احترامیه. کار هر کس نیست
از #وبلاگها
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#داشت_یادم_میامد#قسمت_9#آخر#چیستایثربی
کریم گفت:بله.میفهمم،آدم رو زنش حساسه!میدونید من هیچوقت ازدواجنکردم،فقط بخاطر اینکه نمیدونستم چه جوری به خانواده زنم بگم این دختر،یعنی خواهرم..پول همهچیز نیست!منم مثل شما،یه زمانی پولداربودم،امابعد،فکر کردم خب که چی؟خانواده م بیشتر بهم احتیاج دارن!کم کم بیخیال کارخونه ها شدم! بابام خیلی مریضه،ترکش تو تنشه، بااون سن رفت جنگ،اما وقتی برگشت،اینا راحت گذاشتنش کنار،چون مدل اونافکر نمیکرد!
وقتی که خونه شمابود،مادرم مرده بود،بابامم مرد بوددیگه!از سرتنهایی،یه خانم بیوه ای روصیغه کرد،نمیخواست باهاش ازدواج رسمی کنه،خانمه،مستمری بگیر شوهرمرحومش بودونمیخواست جلوی سه تاپسر بزرگش،دوباره ازدواج کنه! ولی توچهل وهفت سالگی،از بابام،بچه دار شد،این دختر مریض،همون بچه ست!
اون موقع،بابام به شما نمیگفتکه یه دخترداره!پیش عمه گذاشته بودش،تااینکه عمه مم،عمرشو دادبه شما،و من شدم سرپرست خواهرم،که کمکم بامرگعمه، ناخوشیش شروع شد.من تنهاخانواده خواهرم بودم، بابام خیلی زود،داوطلب شدبرای جبهه!من موندم!چند سال بعد،رفتم جنگ،
خیلی چیزاروبخاطر خواهرم ازدست دادم ومیدم،ولی این دختر،گناهی نداشته!
ازبچگیش،سالها،تو اتاق عمه م بوده،تا کسی از وجودش خبردارنشه!
نه کسی رو دیده،نه مدرسه رفته،نه هیچی!بابام میگه مریضی الانش،کفاره بی توجهیش به دخترشه!حالا هردو مریضن!و من،میبینیدکه!همون کریم دیوونه م!
پدرم گفت:میفهمم!ودستش راروی شانه کریم گذاشت وگفت: ببین من هرچی ازتو،دلخوری داشتم،تموم شد،مساله اینه که ما همه مون تنهاییم!سعی کردیمنباشیم،نشد!حالا،باهم،دوست باشیم!کریم گفت:بله حتما!من همیشه برای شماوخانواده تون احترام قایل بودم،واون خانم بزرگوار،که پشت پنجره مینوشت وبهترین غذاهارو میپخت وهیچوقت نمیذاشت من سردم بشه یا گرسنه م باشه، اینارو حتما یادم میمونه!مامورگفت:خب حالا دیگه بایدبریم!کریم گفت:مگه دنبال یه معتادنبودید؟مامورگفت:برادرای دیگه هستن،من تو رومیبرم!همان موقع،ماموران دیگربه طرف اتاقهای اورژانس،هجوم بردند!منشی دادزد:اتاق دکتر،نه!یه مریض بدحال دارن!مامور،نگاه خشمناکی به منشی انداخت وبالگد،در اتاق دکتر را باز کرد،دکترفریادی کشید!نفهمیدیم چه شد!دکترکف زمین افتاده بود وازدهانش،کف میآمد!مامور گفت:من که کاریش نکردم!کریم گفت:بله،شاید دکتر،مواد بکشه!منماگه تو بچگی،پدرمو،جلوچشمم ازخونه میبردن وبه یه دلیل واهی،اعدامش میکردن،الان شاید،مواد میکشیدم!
دکتر بیچاره،ده سالش بود،وقت اعدام باباش!
خواهرکریم دادزد:خداوندداره میاداینجا،همه بریدبیرون!میخوادبامن درددل کنه!برید#پایان
https://www.instagram.com/p/BoxFqOpn9jh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=7l8x6rp9e78k
کریم گفت:بله.میفهمم،آدم رو زنش حساسه!میدونید من هیچوقت ازدواجنکردم،فقط بخاطر اینکه نمیدونستم چه جوری به خانواده زنم بگم این دختر،یعنی خواهرم..پول همهچیز نیست!منم مثل شما،یه زمانی پولداربودم،امابعد،فکر کردم خب که چی؟خانواده م بیشتر بهم احتیاج دارن!کم کم بیخیال کارخونه ها شدم! بابام خیلی مریضه،ترکش تو تنشه، بااون سن رفت جنگ،اما وقتی برگشت،اینا راحت گذاشتنش کنار،چون مدل اونافکر نمیکرد!
وقتی که خونه شمابود،مادرم مرده بود،بابامم مرد بوددیگه!از سرتنهایی،یه خانم بیوه ای روصیغه کرد،نمیخواست باهاش ازدواج رسمی کنه،خانمه،مستمری بگیر شوهرمرحومش بودونمیخواست جلوی سه تاپسر بزرگش،دوباره ازدواج کنه! ولی توچهل وهفت سالگی،از بابام،بچه دار شد،این دختر مریض،همون بچه ست!
اون موقع،بابام به شما نمیگفتکه یه دخترداره!پیش عمه گذاشته بودش،تااینکه عمه مم،عمرشو دادبه شما،و من شدم سرپرست خواهرم،که کمکم بامرگعمه، ناخوشیش شروع شد.من تنهاخانواده خواهرم بودم، بابام خیلی زود،داوطلب شدبرای جبهه!من موندم!چند سال بعد،رفتم جنگ،
خیلی چیزاروبخاطر خواهرم ازدست دادم ومیدم،ولی این دختر،گناهی نداشته!
ازبچگیش،سالها،تو اتاق عمه م بوده،تا کسی از وجودش خبردارنشه!
نه کسی رو دیده،نه مدرسه رفته،نه هیچی!بابام میگه مریضی الانش،کفاره بی توجهیش به دخترشه!حالا هردو مریضن!و من،میبینیدکه!همون کریم دیوونه م!
پدرم گفت:میفهمم!ودستش راروی شانه کریم گذاشت وگفت: ببین من هرچی ازتو،دلخوری داشتم،تموم شد،مساله اینه که ما همه مون تنهاییم!سعی کردیمنباشیم،نشد!حالا،باهم،دوست باشیم!کریم گفت:بله حتما!من همیشه برای شماوخانواده تون احترام قایل بودم،واون خانم بزرگوار،که پشت پنجره مینوشت وبهترین غذاهارو میپخت وهیچوقت نمیذاشت من سردم بشه یا گرسنه م باشه، اینارو حتما یادم میمونه!مامورگفت:خب حالا دیگه بایدبریم!کریم گفت:مگه دنبال یه معتادنبودید؟مامورگفت:برادرای دیگه هستن،من تو رومیبرم!همان موقع،ماموران دیگربه طرف اتاقهای اورژانس،هجوم بردند!منشی دادزد:اتاق دکتر،نه!یه مریض بدحال دارن!مامور،نگاه خشمناکی به منشی انداخت وبالگد،در اتاق دکتر را باز کرد،دکترفریادی کشید!نفهمیدیم چه شد!دکترکف زمین افتاده بود وازدهانش،کف میآمد!مامور گفت:من که کاریش نکردم!کریم گفت:بله،شاید دکتر،مواد بکشه!منماگه تو بچگی،پدرمو،جلوچشمم ازخونه میبردن وبه یه دلیل واهی،اعدامش میکردن،الان شاید،مواد میکشیدم!
دکتر بیچاره،ده سالش بود،وقت اعدام باباش!
خواهرکریم دادزد:خداوندداره میاداینجا،همه بریدبیرون!میخوادبامن درددل کنه!برید#پایان
https://www.instagram.com/p/BoxFqOpn9jh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=7l8x6rp9e78k
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#داشت_یادم_میامد#قسمت_9#آخر#چیستایثربی کریم گفت:بله.میفهمم،آدم رو زنش حساسه!میدونید من هیچوقت ازدواجنکردم،فقط بخاطر اینکه نمیدونستم چه جوری به خانواده زنم بگم این دختر،یعنی خواهرم..پول همهچیز نیست!منم مثل شما،یه زمانی پولداربودم،امابعد،فکر کردم خب که چی؟خانواده…
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#پایان
آن مرد، ناپدید شد و دیگر، اثری از او نیافتند....
به جای او، دکتر دیگری آمد. سالخورده، او هم پشت به بیمار مینشست و دستور بستری یا جراحی فوری می داد.
هرگز ندیدم کسی از اتاق جراحی، زنده بیرون بیاید.
سکوت مرگباری بر بخش، حاکم بود.
هر کس فریادی میزد، باید به اتاق جراحی می رفت!
نمی دانستم چند وقت است که آنجا هستم.
تب ساده ای داشتم و یادم است کسی، مرا جلوی در این بیمارستان، پیاده کرد.
بعد از آن دیگر جزء بستری ها بودم و ما به دلیل مسری بودن بیماری مان، ممنوع الملاقات بودیم.
تقریبا امید به زندگی را فراموشکرده بودم.
داشت یادم می رفت که هستم. تا اینکه یک شب، صدایی از پنجره مرا پراند.
یک نفر به شیشه می زد!
با گیجی بلند شدم...
پنجره نزدیک سقف بود. دستم نمی رسید.
صدای شکستن شیشه، شوکه ام کرد.
دکتر من بود!
حالا صورتش را در نور ماه، می دیدم.
میانه سال بود و جذاب.
گفت:
دیر شد...
گفتم:
برای چی برگشتی؟
گفت:
قول دادم برگردم و نجاتت بدم!یک نفر گزارش تو را داده، رهایت نمی کنند.
گفتم:
تو بالاخره با آن هایی یا...
تو کی هستی؟
_یه روز یه آدمی بودم تو این کشور!
آدمی که اسمش هم احترام داشت.
تا وقتی مقابلشان نایستاده بودم، مشکلی نبود، اما بعدش، یک سانحه مرگ، برایم تدارک دیدند...
تشییع جنازه گرفتند، ظاهرا خاکم کردند و فقط بدون هویت، حق داشتم زندگی کنم.
بی اسم و فامیل، بی گذشته...
در نقشی که آن ها می خواهند، کسی که زن های معترض را بستری می کند یا به عنوان پزشک قانونی، حکم مرگ آن ها را امضا می کند، در حالیکه می داند آن ها به قتل رسیده اند!
گفتم:
چرا از آن شغل مهم، به این بیمارستان تبعیدت کردند؟
هویت خودت را گرفتند و...
گفت: داستانش مفصل است، فعلا سیم تمام زنگ های خطر و دوربین ها را قطع کرده ام.
من یک روز مرد آن ها بودم...
تا به این نتیجه رسیدم که ضد مردم خودم شده ام!
مردمی که دوستشان دارم و بخاطرشان جنگیده ام...
عصیان کردم...
کشتن من، به دردشان نمی خورد.
مسخ شخصیتم حالشان را خوب می کرد.
اینکه ندانی که هستی!
ولی من همه چیز یادم بود. برایشان نقش بازی کردم و آن ها باور کردند که من هم از آن ها هستم!
ما را تهدید می کردند، همکاری نکنید صبح اعدام می شوید!
من می خواهم از اینجا برویم.
همین حالا! جلوی چشمانشان!
گفتم:
ما را می کشند...
در اتاق را باز کرد.
در کمال ناباوری، همه مقابلش بلند شدند، با احترام سلام دادند، گویی او را شناختند، حتی پرستار مقابلش تعظیم کرد و گفت:
او یک قهرمان است...
مرا از دست شوهر قاتلم نجات داد.
یکی گفت:
همه ی ما را نجات داد...
و گفتند:
یک روز برمی گردی قهرمان؟
با نام خودت؟
با همان نام معروف و زیبا؟
لبخند زد:
بله! بزودی! انشا... صبح!
آیا صبح نزدیک نیست؟
در افق گم شدیم...
پایان
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#کتابخوانی
#قصه
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#پایان
آن مرد، ناپدید شد و دیگر، اثری از او نیافتند....
به جای او، دکتر دیگری آمد. سالخورده، او هم پشت به بیمار مینشست و دستور بستری یا جراحی فوری می داد.
هرگز ندیدم کسی از اتاق جراحی، زنده بیرون بیاید.
سکوت مرگباری بر بخش، حاکم بود.
هر کس فریادی میزد، باید به اتاق جراحی می رفت!
نمی دانستم چند وقت است که آنجا هستم.
تب ساده ای داشتم و یادم است کسی، مرا جلوی در این بیمارستان، پیاده کرد.
بعد از آن دیگر جزء بستری ها بودم و ما به دلیل مسری بودن بیماری مان، ممنوع الملاقات بودیم.
تقریبا امید به زندگی را فراموشکرده بودم.
داشت یادم می رفت که هستم. تا اینکه یک شب، صدایی از پنجره مرا پراند.
یک نفر به شیشه می زد!
با گیجی بلند شدم...
پنجره نزدیک سقف بود. دستم نمی رسید.
صدای شکستن شیشه، شوکه ام کرد.
دکتر من بود!
حالا صورتش را در نور ماه، می دیدم.
میانه سال بود و جذاب.
گفت:
دیر شد...
گفتم:
برای چی برگشتی؟
گفت:
قول دادم برگردم و نجاتت بدم!یک نفر گزارش تو را داده، رهایت نمی کنند.
گفتم:
تو بالاخره با آن هایی یا...
تو کی هستی؟
_یه روز یه آدمی بودم تو این کشور!
آدمی که اسمش هم احترام داشت.
تا وقتی مقابلشان نایستاده بودم، مشکلی نبود، اما بعدش، یک سانحه مرگ، برایم تدارک دیدند...
تشییع جنازه گرفتند، ظاهرا خاکم کردند و فقط بدون هویت، حق داشتم زندگی کنم.
بی اسم و فامیل، بی گذشته...
در نقشی که آن ها می خواهند، کسی که زن های معترض را بستری می کند یا به عنوان پزشک قانونی، حکم مرگ آن ها را امضا می کند، در حالیکه می داند آن ها به قتل رسیده اند!
گفتم:
چرا از آن شغل مهم، به این بیمارستان تبعیدت کردند؟
هویت خودت را گرفتند و...
گفت: داستانش مفصل است، فعلا سیم تمام زنگ های خطر و دوربین ها را قطع کرده ام.
من یک روز مرد آن ها بودم...
تا به این نتیجه رسیدم که ضد مردم خودم شده ام!
مردمی که دوستشان دارم و بخاطرشان جنگیده ام...
عصیان کردم...
کشتن من، به دردشان نمی خورد.
مسخ شخصیتم حالشان را خوب می کرد.
اینکه ندانی که هستی!
ولی من همه چیز یادم بود. برایشان نقش بازی کردم و آن ها باور کردند که من هم از آن ها هستم!
ما را تهدید می کردند، همکاری نکنید صبح اعدام می شوید!
من می خواهم از اینجا برویم.
همین حالا! جلوی چشمانشان!
گفتم:
ما را می کشند...
در اتاق را باز کرد.
در کمال ناباوری، همه مقابلش بلند شدند، با احترام سلام دادند، گویی او را شناختند، حتی پرستار مقابلش تعظیم کرد و گفت:
او یک قهرمان است...
مرا از دست شوهر قاتلم نجات داد.
یکی گفت:
همه ی ما را نجات داد...
و گفتند:
یک روز برمی گردی قهرمان؟
با نام خودت؟
با همان نام معروف و زیبا؟
لبخند زد:
بله! بزودی! انشا... صبح!
آیا صبح نزدیک نیست؟
در افق گم شدیم...
پایان
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#کتابخوانی
#قصه
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#داستان_کوتاه
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...
کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!
احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید، وحشت می کرد و فراری می شد!
به مارکز گفتم: باید قایم شی!
گفت: کجا؟
گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...
یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...
مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!
گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!
و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!
تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.
دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟
گفتم: بوی چی؟!
گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!
گفتم: خیالاتی شدی!
گفت: صبح کجا بودی؟
گفتم: رفته بودم نون بخرم.
گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟
گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کار رو بکنم.
گفت: کو نون؟!
گفتم: جا گذاشتم!
دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟
و به اتاقش رفت...
به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...
شوهرم نبود... غیب شده بود!
گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!
من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم،
اما خودش نبود!
دستمال گردن پاره شده بود!
با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!
نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!
باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
"صلوات بفرست، پیدا میشه."
با دست لرزان ، شماره ی عهدیه را گرفتم.
هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو، چی گم کردی؟
گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!
گفت: کتابش؟
گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟
الان باز حالم بد میشه!
می دونی که من فوبیای گم کردن دارم...
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟
عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.
آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود
و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند،
انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.
مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#مارکز_و_من
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#مینیمالها
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
دخترم گوشی اش را جا گذاشته بود...
کلید داشت و داشت وارد خانه می شد و من با یک مرد گنده، در خانه تنها بودم!
احتمالا وقتی آن سیبیل را می دید، وحشت می کرد و فراری می شد!
به مارکز گفتم: باید قایم شی!
گفت: کجا؟
گفتم: دخترم اومده، فعلا نمیدونه من شوهر کردم! برو تو اتاق لباسا...
یک اتاق لباس داشتم. کارهای قدیمم...
مارکز گفت: آخه اینجا خیلی تاریکه!
گفتم: بهتر، پیدات نمی کنه!
برو زیر لباسها!
و سرش را به زور، زیر لباس ها کردم!
تقریبا تا سقف لباس بود و خیلی خوب؛هیکل مارکز را میپوشاند.
دخترم با خشم وارد خانه شد و گفت:
این بوی بد چیه؟
گفتم: بوی چی؟!
گفت: بوی توتون و نمی دونم... یه چیز خیلی بد، مثل پشم سوخته!
گفتم: خیالاتی شدی!
گفت: صبح کجا بودی؟
گفتم: رفته بودم نون بخرم.
گفت: از کی تاحالا نون تازه میخری؟
گفتم: تصمیم گرفتم از امروز این کار رو بکنم.
گفت: کو نون؟!
گفتم: جا گذاشتم!
دخترم موبایلش را برداشت و گفت: بابا تو کِی خوب میشی؟
و به اتاقش رفت...
به طرف اتاق لباس ها رفتم و گفتم: شوهرم، مارکز جان بیا بیرون.
مارکزم!... دلبندم...
شوهرم نبود... غیب شده بود!
گشتم، گشتم و گشتم، مارکزی وجود نداشت!
من مطمئنم که همانجا بود، برای اینکه هنوز یک تکه از دستمال گردنش را میان لباس ها می دیدم،
اما خودش نبود!
دستمال گردن پاره شده بود!
با وحشت فکرکردم به پلیس 110 زنگ بزنم، اما آن ها باور نمی کردند!
نه عقدنامه داشتم، نه صیغه نامه محضری!
باید به عهدیه زنگ میزدم، دوستم که هر وقت، چیزی گم می کردم، به او زنگ میزدم.
او برای من، آرامش از خدا می خواست و می گفت:
"صلوات بفرست، پیدا میشه."
با دست لرزان ، شماره ی عهدیه را گرفتم.
هنوز حرف نزده، می دانستم می گوید: اول آروم باش و صلوات بفرست و بعد بگو، چی گم کردی؟
گفتم: عهدیه جان، مارکز گم شده!
گفت: کتابش؟
گفتم: نه، خودش! اینجا بود، خونه ی ما... ناپدید شده!
چیکار کنم؟
الان باز حالم بد میشه!
می دونی که من فوبیای گم کردن دارم...
نمیشه که بریم یه مارکز از بازار بخریم!میشه؟
عهدیه آنسوی خط،نفس عمیقی کشید.
آدم از هر چه می ترسد، در آرام ترین لحظه زندگی اش، ناگهان با آن مواجه می شود
و بدبختی اینجاست کسی باورش نمی کند،
انسان در یکنواختی زندگی، ممکن است طوفانی ناگهان، در درونش، وزیدن بگیرد، که حتی درخت ها را از ریشه؛ جدا کند.
مگر می شود همسر آدم در خانه؛ ناپدید شود؟!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا