#سینما
#ده_فیلم_برتر
#تام_کروز
#بازیگر_آمریکایی
#مرد_بارانی
#ماموریت_غیر_ممکن
#چند_آدم_خوب
#تاپ_گان
#جری_مکگوایر
#مصاحبه_با_خون_آشام و.....
#تقدیم به
#یاسمن
#دوست_عزیزم در
#آمریکا
که به سبک بازیگری تام کروز ؛ علاقه ویژه ای دارد
#یاسمن
#سبک_بازیگری
#تکنیک
#فیلم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#ده_فیلم_برتر
#تام_کروز
#بازیگر_آمریکایی
#مرد_بارانی
#ماموریت_غیر_ممکن
#چند_آدم_خوب
#تاپ_گان
#جری_مکگوایر
#مصاحبه_با_خون_آشام و.....
#تقدیم به
#یاسمن
#دوست_عزیزم در
#آمریکا
که به سبک بازیگری تام کروز ؛ علاقه ویژه ای دارد
#یاسمن
#سبک_بازیگری
#تکنیک
#فیلم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
؛ مضطرب میشود و طفره میرود..... برای همین وقتی به خفاش شب که زنان و دختران تهرانی را میکشت ؛ کلمه خانه را گفتند ؛ نه تنها جوابی نداد ؛ بلکه با بیزاری دستش را جلوی صورتش گرفت که کسی واکنش چهره اش را نبیند....اما همین سکوت و رفتار ؛ یک نشانه بود که دکتر بعدها فهمید او در کودکی خانه را ترک کرده ؛ و به تهران آمده ؛ و بسبیار مورد آزار و اذیت جسمی و روحی قرار گرفته است.....
هر آزمون ؛ فقط یک شیوه ی مکمل؛ برای شناخت بیشتر فرد است...و کار بارم دهی به پاسخها کار روانشناس بالینی است که آزمونها را به خوبی میشناسد.آزمون باید اعتبار سنجی شده و معتبر باشد...یعنی توسط روانشناسان داخلی ؛ برای جامعه و فرهنگ ما استاندارد شده باشد.تست تجسم و یا کشیدن خانه ؛ در همه جهان به کار میرود و به خصوص در روانشناسی جنایی کاربرد دارد.....
آزمون دیشب را با مرور کامنتها ؛ دوباره نگاه کنید.سقف؛ دیوار؛ گل؛ شمعدانی ؛ چراغ ؛ نور؛ آشپزخانه ؛ فرش ؛ اتاقها ؛سماور و پتو ؛ از رایج ترین جوابهای صفحه است...اما پدر و مادر از همه بیشتر تکرار شده است....و این نشاندهنده ی روحیه ی عاطفی ایرانیان و شماست که اهل وابستگی به افراد خانواده ی خود هستید.
کسی که میتواند
#وابسته شود و
#دوست_بدارد.از نظر روانشناسی ؛ از خط خطر دورتر است و انسان مثبت تر و با انگیزه تری است....این خلاصه ای از اهداف آزمون خانه بود...دست کم ؛ نشان داد که بیشتر شما آدمهای قابل اعتمادی هستید؛ چون علایق گذشته و عشق پدر و مادر یادتان مانده است....همین ؛ بسیار قابل احترام است..آن هم در جامعه ای که مفهوم
#خانواده ؛ کم کم ارزش واقعی خود را از دست میدهد...
افرادی که در هیچ گروهی که گفتم ، جای نگرفتند؛ احتیاج به تامل بیشتر در وضعیت فعلی و گذشته ی خود دارند و گاهی مشورت با یک روانشناس ؛ توصیه میشود...
با احترام
#آزمون_خانه
#صفحه ی اصلی اینستاگرام
#چیستایثربی
آدرس اینستاگرام اصلی
@yasrebi_chista
#کانال
@chista_yasrebi
هر آزمون ؛ فقط یک شیوه ی مکمل؛ برای شناخت بیشتر فرد است...و کار بارم دهی به پاسخها کار روانشناس بالینی است که آزمونها را به خوبی میشناسد.آزمون باید اعتبار سنجی شده و معتبر باشد...یعنی توسط روانشناسان داخلی ؛ برای جامعه و فرهنگ ما استاندارد شده باشد.تست تجسم و یا کشیدن خانه ؛ در همه جهان به کار میرود و به خصوص در روانشناسی جنایی کاربرد دارد.....
آزمون دیشب را با مرور کامنتها ؛ دوباره نگاه کنید.سقف؛ دیوار؛ گل؛ شمعدانی ؛ چراغ ؛ نور؛ آشپزخانه ؛ فرش ؛ اتاقها ؛سماور و پتو ؛ از رایج ترین جوابهای صفحه است...اما پدر و مادر از همه بیشتر تکرار شده است....و این نشاندهنده ی روحیه ی عاطفی ایرانیان و شماست که اهل وابستگی به افراد خانواده ی خود هستید.
کسی که میتواند
#وابسته شود و
#دوست_بدارد.از نظر روانشناسی ؛ از خط خطر دورتر است و انسان مثبت تر و با انگیزه تری است....این خلاصه ای از اهداف آزمون خانه بود...دست کم ؛ نشان داد که بیشتر شما آدمهای قابل اعتمادی هستید؛ چون علایق گذشته و عشق پدر و مادر یادتان مانده است....همین ؛ بسیار قابل احترام است..آن هم در جامعه ای که مفهوم
#خانواده ؛ کم کم ارزش واقعی خود را از دست میدهد...
افرادی که در هیچ گروهی که گفتم ، جای نگرفتند؛ احتیاج به تامل بیشتر در وضعیت فعلی و گذشته ی خود دارند و گاهی مشورت با یک روانشناس ؛ توصیه میشود...
با احترام
#آزمون_خانه
#صفحه ی اصلی اینستاگرام
#چیستایثربی
آدرس اینستاگرام اصلی
@yasrebi_chista
#کانال
@chista_yasrebi
مرسی
#بهاره جان که به خاطر خواهش من ؛ پست را پاک کردی.....با وجود اینکه با معرفتی وقصدت خیر بود....من نیازی نمیبینم با اکانتهای جعلی ؛ همکلام شوم...اگر یک اسکرین شات از من دارند که گفته باشم داستانی شبیه من نوشته اند!!!!! که کاش نوشته بودند ؛ آن را تا به حال ؛ روی صفحه گذاشته بودند!!! پس از پست تو برای تریبون خودشان استفاده میکردند!!! چقدر
#طفلکی هستند و قابل ترحم
..من نه داستان کسی به جز دانشجویان و دوستانم را میخوانم ؛ نه به بی حرمتان و بددهنان ؛ پاسخ میدهم....ممنون که به
#خواهش من پست را پاک کردی..بی حرمتی از حد که بگذرد؛ صفحه ات را آلوده میکند....من هم همان روشی را پیش میگیرم که تو کردی...
#بی توجهی به اشرار ؛ هتاکان و ویروسان صفحه !!!.....
بالاخره میدانی.... من که خسته نمیشوم!....قدرت میگیرم....این را من و تو خوب میدانیم.....فالورهای من نیز آگاهند و فریب مظلوم نمایی یا هتاکی عده ای را نمیخورند.!!!!....
من سی و پنج سال عمرم را ننوشتم که با هتاکانی که حتی اکانت و نامهایشان جعلی است؛ دهان به دهان شوم!!!!!
#مرسی که
#نوشتی
#مرسی که
به
#خواهش من در دایرکتت
#پاک_کردی
وممنونم از فالورهای محترمم که بسیار جانب ادب را نگه داشتند و بر خلاف گروه ضاله ؛ شان فرهنگی خود و صفحه ی مرا حفظ کردند....
از حالا برای ادامه ی فعالیتهایم در فضای مجازی بسیار مصمم تر شده ام.دوستان با معرفت زیادی دارم.واقعی و مجازی...دم همه شان گرم....
#دوست ؛
#دوست است
#سپاس فراوان از بهاره رهنما و فالورهای متینم .....
#خدا_هست و ما را
#کافیست
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#بهاره جان که به خاطر خواهش من ؛ پست را پاک کردی.....با وجود اینکه با معرفتی وقصدت خیر بود....من نیازی نمیبینم با اکانتهای جعلی ؛ همکلام شوم...اگر یک اسکرین شات از من دارند که گفته باشم داستانی شبیه من نوشته اند!!!!! که کاش نوشته بودند ؛ آن را تا به حال ؛ روی صفحه گذاشته بودند!!! پس از پست تو برای تریبون خودشان استفاده میکردند!!! چقدر
#طفلکی هستند و قابل ترحم
..من نه داستان کسی به جز دانشجویان و دوستانم را میخوانم ؛ نه به بی حرمتان و بددهنان ؛ پاسخ میدهم....ممنون که به
#خواهش من پست را پاک کردی..بی حرمتی از حد که بگذرد؛ صفحه ات را آلوده میکند....من هم همان روشی را پیش میگیرم که تو کردی...
#بی توجهی به اشرار ؛ هتاکان و ویروسان صفحه !!!.....
بالاخره میدانی.... من که خسته نمیشوم!....قدرت میگیرم....این را من و تو خوب میدانیم.....فالورهای من نیز آگاهند و فریب مظلوم نمایی یا هتاکی عده ای را نمیخورند.!!!!....
من سی و پنج سال عمرم را ننوشتم که با هتاکانی که حتی اکانت و نامهایشان جعلی است؛ دهان به دهان شوم!!!!!
#مرسی که
#نوشتی
#مرسی که
به
#خواهش من در دایرکتت
#پاک_کردی
وممنونم از فالورهای محترمم که بسیار جانب ادب را نگه داشتند و بر خلاف گروه ضاله ؛ شان فرهنگی خود و صفحه ی مرا حفظ کردند....
از حالا برای ادامه ی فعالیتهایم در فضای مجازی بسیار مصمم تر شده ام.دوستان با معرفت زیادی دارم.واقعی و مجازی...دم همه شان گرم....
#دوست ؛
#دوست است
#سپاس فراوان از بهاره رهنما و فالورهای متینم .....
#خدا_هست و ما را
#کافیست
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#ویدیوی_دوست و
#همراه همیشگی صفحه ی اینستاگرام من :
#سبا_ادیب
#شاعر
و
#رفیق.....
به مناسبت تولد
#یکسالگی اینستاگرام من....
@yasrebi_chista
گرچه ؛ صفحه ی من ؛ فعالیت جدی اش را از اواخر فروردین 94 شروع کرد ؛ ولی امشب ؛ تاریخ افتتاح اولین پست است..برای من که به فضای مجازی #بدبین بودم و حالا این همه دوست خوب مجازی دارم ! که بسیاری از آنها ؛ واقعی شده اند..؟ و دیگر مگر فرقی هم میکند؟! کی عاشق کیه ؟!.....
#دوست ؛#دوست است....
مهم #افسون_دوستی میان من و شما ؛ عزیزانم است....که هیچ نیروی شوم و شری نمیتواند ؛ این
#عشق را از ما بگیرد....
تک تکتان را دوست دارم... به مصداق همان جمله ی معروف :
#دل_به_دل_راه_دارد....
#یکسال گذشت...
چه
#سالی!!! واقعا !...
چه شوری.چه هیجانی..چه دویدنها و افتادن ها و برخاستن هایی
اما به قول هانری در سکانس نهایی فیلم #پاپیون :
#من_هنوز_زنده_ام......
چه
#سال_اینستاگرامی برای من گذشت !!!...
#این روز را به شما ؛
#فالورهای عزیزم ؛
و تمام کسانی که مرا میشناسند و
#اعتماد دارند ؛
#تبریک میگویم.....
#دوستی_مان خجسته و پایدار باد...
باهم بمانیم ؛
#یاد بگیریم ؛
#دوست داشته باشیم
#رشد_کنیم
هر جا باشم ؛ دوستتان دارم
تا
#ابد
و مرسی سبای عزیز ؛ برای این ویدیوی زیبا و مرسی که هنوز کنارم هستی....
دوستی ما در پیج چیستایثربی ؛ یک
#پنجره است..
خداوند گشوده است...
کسی جز خداوند ؛ نمیتواند آن را ببندد...
و آنها که تاکنون کنار من ماندند ؛ شک نکنند ما آن #سی_مرغیم که روزی در بلندای
#قاف_عشق ؛ به
#سیمرغ میرسیم.....
قدومتان بر صفحه ام ؛ همیشه مبارک باد...
27 اسفند 94
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#همراه همیشگی صفحه ی اینستاگرام من :
#سبا_ادیب
#شاعر
و
#رفیق.....
به مناسبت تولد
#یکسالگی اینستاگرام من....
@yasrebi_chista
گرچه ؛ صفحه ی من ؛ فعالیت جدی اش را از اواخر فروردین 94 شروع کرد ؛ ولی امشب ؛ تاریخ افتتاح اولین پست است..برای من که به فضای مجازی #بدبین بودم و حالا این همه دوست خوب مجازی دارم ! که بسیاری از آنها ؛ واقعی شده اند..؟ و دیگر مگر فرقی هم میکند؟! کی عاشق کیه ؟!.....
#دوست ؛#دوست است....
مهم #افسون_دوستی میان من و شما ؛ عزیزانم است....که هیچ نیروی شوم و شری نمیتواند ؛ این
#عشق را از ما بگیرد....
تک تکتان را دوست دارم... به مصداق همان جمله ی معروف :
#دل_به_دل_راه_دارد....
#یکسال گذشت...
چه
#سالی!!! واقعا !...
چه شوری.چه هیجانی..چه دویدنها و افتادن ها و برخاستن هایی
اما به قول هانری در سکانس نهایی فیلم #پاپیون :
#من_هنوز_زنده_ام......
چه
#سال_اینستاگرامی برای من گذشت !!!...
#این روز را به شما ؛
#فالورهای عزیزم ؛
و تمام کسانی که مرا میشناسند و
#اعتماد دارند ؛
#تبریک میگویم.....
#دوستی_مان خجسته و پایدار باد...
باهم بمانیم ؛
#یاد بگیریم ؛
#دوست داشته باشیم
#رشد_کنیم
هر جا باشم ؛ دوستتان دارم
تا
#ابد
و مرسی سبای عزیز ؛ برای این ویدیوی زیبا و مرسی که هنوز کنارم هستی....
دوستی ما در پیج چیستایثربی ؛ یک
#پنجره است..
خداوند گشوده است...
کسی جز خداوند ؛ نمیتواند آن را ببندد...
و آنها که تاکنون کنار من ماندند ؛ شک نکنند ما آن #سی_مرغیم که روزی در بلندای
#قاف_عشق ؛ به
#سیمرغ میرسیم.....
قدومتان بر صفحه ام ؛ همیشه مبارک باد...
27 اسفند 94
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
یادداشت
#بهار_ارجمند عزیز
در مورد کتابهای من ؛ خودم و مراسم رونمایی.....
ممنون #بهار_عزیز
#بازیگر و #دوست خوبم.....
#چیستایثربی
جشن رونمايي كتاب #معلم _پيانوبه قلم بانو #چيستا_يثربى وكتاب شعر نو #نگاهت_هميشه_دوشنبه_است دلم ميخواست خيلي چيزها درموردش بنويسم...اما واژه ها ياري ام نميكنند...رونمايي كتابش جشن عشاق بود ، كتابهايش عاشقانه وخودش ، خود عشق است...
#چيستا_يثربى راميگويم...تا هميشه عاشق باش بانوجان
#مارال_فرجاد #بهارارجمند
@chista_yasrebi
#بهار_ارجمند عزیز
در مورد کتابهای من ؛ خودم و مراسم رونمایی.....
ممنون #بهار_عزیز
#بازیگر و #دوست خوبم.....
#چیستایثربی
جشن رونمايي كتاب #معلم _پيانوبه قلم بانو #چيستا_يثربى وكتاب شعر نو #نگاهت_هميشه_دوشنبه_است دلم ميخواست خيلي چيزها درموردش بنويسم...اما واژه ها ياري ام نميكنند...رونمايي كتابش جشن عشاق بود ، كتابهايش عاشقانه وخودش ، خود عشق است...
#چيستا_يثربى راميگويم...تا هميشه عاشق باش بانوجان
#مارال_فرجاد #بهارارجمند
@chista_yasrebi
و هدیه
#سبا_ادیب عزیز به من
#دوست_خوب
برای تولدم
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#سبا_ادیب عزیز به من
#دوست_خوب
برای تولدم
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@Chista_Yasrebi
با همکار قدیمی #تاتر ی.نویسنده و کارگردان: حسن باستانی.پشت صحنه ی #نمایش
بعضی آدمها مثل سلامند ؛
ساده و صمیمی ؛ از کنارت می آیند و میگذرند.... آنها ؛ احترام کلامند.....
#چیستا_یثربی
شاید #هجده_ساله بودم که حسن باستانی و من ؛ هر دو در جوانی ؛ تاتر کار میکردیم ؛
در شهرستانها ؛ گاهی تصادفا باهم ؛ داور جشنواره های استانی یا منطقه ای بودیم.آخرینش #کرمانشاه بود...دو سال پیش! ... اما این عکس ؛ مال ماه پیش است.وقتی هر دو ؛ تصادفا در یک روز ؛ به تماشای نمایش #پزشک_نازنین با بازی کودکان #سندرم_داون رفته بودیم....
دیدن یک همکار قدیمی ؛ همیشه آدم را خوشحال میکند....آدم با خودش میگوید:
او نمایشهای مرا دیده است.....
او جوانی من و نمایش موفق #سرخ_سوزان یادش است...
او کتابهای مرا خوانده است ؛
من نمایشهای او رادیده ام....
ما به هم احترام میگذاریم ؛
حتی اگر ؛ در مورد مساله ای ؛ اتفاق نظر نداشته باشیم !
ما همکاریم.....
ما همدیگر را میشناسیم.....
او هرگز نمیپرسد : این چیستایثربی کیست که #پستچی را نوشته است ؟
او مرا با آثار ؛ فیلمنامه ها و نمایشهایم میشناسد ؛
من هم به هم چنین....
ما همدیگر را داوری نمیکنیم ؛
همکاران به تلاش دیرینه ی هم ؛ احترام میگذارند....
او هرگز نمیگوید : #چیستایثربی ؛ چرا اینگونه حرف میزند؟ در شان نویسنده نیست! چرا طنز تلخ به کار میبرد ؟! چرا گلایه میکند؟!....چرا گاهی عصبانیست؟! و یا صدایش بغض آلود است؟ او به این حرفها میخندد!
او چیستایثربی را همانگونه که هست ؛ قبول دارد....میتواند با او ؛ همیشه ؛ هم عقیده نباشد ؛ اما تحقیر یا مسخره اش نمیکند! و برای تلاشش ؛ احترام قایل است و میداند : همه ی اینها روی هم یعنی : #چیستا_یثربی ؛ همکار دیرینه اش در #تاتر_ایران
او #چیستا ی واقعی را میشناسد؛ نه موجودی اسطوره ای و بی نقص ؛ که فقط در افسانه ها پیدا میشود !...
او #دوست و #همکار است.... من هم ؛ همینطور....ما همدیگر را #تحقیر و #قضاوت نمیکنیم !
#کاش_معنی_احترام_را_همه_جا_رعایت_کنیم
احترام یعنی پذیرفتن هم ؛ با #تفاوتهای_فردی!
#پشت_صحنه
#اجرا
#تاتریها
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
با همکار قدیمی #تاتر ی.نویسنده و کارگردان: حسن باستانی.پشت صحنه ی #نمایش
بعضی آدمها مثل سلامند ؛
ساده و صمیمی ؛ از کنارت می آیند و میگذرند.... آنها ؛ احترام کلامند.....
#چیستا_یثربی
شاید #هجده_ساله بودم که حسن باستانی و من ؛ هر دو در جوانی ؛ تاتر کار میکردیم ؛
در شهرستانها ؛ گاهی تصادفا باهم ؛ داور جشنواره های استانی یا منطقه ای بودیم.آخرینش #کرمانشاه بود...دو سال پیش! ... اما این عکس ؛ مال ماه پیش است.وقتی هر دو ؛ تصادفا در یک روز ؛ به تماشای نمایش #پزشک_نازنین با بازی کودکان #سندرم_داون رفته بودیم....
دیدن یک همکار قدیمی ؛ همیشه آدم را خوشحال میکند....آدم با خودش میگوید:
او نمایشهای مرا دیده است.....
او جوانی من و نمایش موفق #سرخ_سوزان یادش است...
او کتابهای مرا خوانده است ؛
من نمایشهای او رادیده ام....
ما به هم احترام میگذاریم ؛
حتی اگر ؛ در مورد مساله ای ؛ اتفاق نظر نداشته باشیم !
ما همکاریم.....
ما همدیگر را میشناسیم.....
او هرگز نمیپرسد : این چیستایثربی کیست که #پستچی را نوشته است ؟
او مرا با آثار ؛ فیلمنامه ها و نمایشهایم میشناسد ؛
من هم به هم چنین....
ما همدیگر را داوری نمیکنیم ؛
همکاران به تلاش دیرینه ی هم ؛ احترام میگذارند....
او هرگز نمیگوید : #چیستایثربی ؛ چرا اینگونه حرف میزند؟ در شان نویسنده نیست! چرا طنز تلخ به کار میبرد ؟! چرا گلایه میکند؟!....چرا گاهی عصبانیست؟! و یا صدایش بغض آلود است؟ او به این حرفها میخندد!
او چیستایثربی را همانگونه که هست ؛ قبول دارد....میتواند با او ؛ همیشه ؛ هم عقیده نباشد ؛ اما تحقیر یا مسخره اش نمیکند! و برای تلاشش ؛ احترام قایل است و میداند : همه ی اینها روی هم یعنی : #چیستا_یثربی ؛ همکار دیرینه اش در #تاتر_ایران
او #چیستا ی واقعی را میشناسد؛ نه موجودی اسطوره ای و بی نقص ؛ که فقط در افسانه ها پیدا میشود !...
او #دوست و #همکار است.... من هم ؛ همینطور....ما همدیگر را #تحقیر و #قضاوت نمیکنیم !
#کاش_معنی_احترام_را_همه_جا_رعایت_کنیم
احترام یعنی پذیرفتن هم ؛ با #تفاوتهای_فردی!
#پشت_صحنه
#اجرا
#تاتریها
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
سلام چيستا جان. منم به تياترت دعوت ميكني؟ يادم نميره كتاب هاي نخونده اي كه سر نمايش هاي شما ميخوندم. اون حس قشنگ مجله فيلم و هامون نوجوانيم. به خاطر همه اون سالها ازت ممنونم.
#میترالبافی
#دوست_خوبم
#قصه_نویس کودکان
ناشر
و کارشناس_مجری
#صداوسیما
#چیستایثربی
#میترالبافی
#دوست_خوبم
#قصه_نویس کودکان
ناشر
و کارشناس_مجری
#صداوسیما
#چیستایثربی
امشب #پروین_اعتصامی زمان را روی صحنه دیدم....
تبریک بربانو چیستا یثربی عزیز...
امشب من شگفت زده شدم
وقتی به چهره تماشاگران نگاه میکردم،همه قشرعادی جامعه بودن؛چهره هایشان برایم نا اشنا بودن که انگار برای اولین بار بتماشای تاترنشسته اند؛خوشحالم که پای قشرعادی جامعه راهم به دیدن تاتر بازکردین...
#سجاد_احمدی_نیا
#همکار_تاتری
#دوست_صفحه
امشب در تاتر
#شب
@chista_yasrebi
تبریک بربانو چیستا یثربی عزیز...
امشب من شگفت زده شدم
وقتی به چهره تماشاگران نگاه میکردم،همه قشرعادی جامعه بودن؛چهره هایشان برایم نا اشنا بودن که انگار برای اولین بار بتماشای تاترنشسته اند؛خوشحالم که پای قشرعادی جامعه راهم به دیدن تاتر بازکردین...
#سجاد_احمدی_نیا
#همکار_تاتری
#دوست_صفحه
امشب در تاتر
#شب
@chista_yasrebi
#دوست_داشتنهایتان_مبارک
#روز_ولنتاین : در سده سوم میلادی که مطابق میشود با اوایل شاهنشاهی ساسانی در ایران، در روم باستان فرمانروایی بودهاست بنام کلودیوس دوم. کلودیوس عقاید عجیبی داشتهاست از جمله اینکه مردان مجرد نسبت به آنانی که همسر و فرزند دارند سربازان جنگجوتر و بهتری هستند. از این رو ازدواج را برای سربازان امپراتوری روم قدغن میکند. کلودیوس به قدری بیرحم وفرمانش به اندازهای قاطع بود که هیچ کس جرات کمک به ازدواج سربازان را نداشت. اما کشیشی به نام والنتاین (والنتیوس)، مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان جاری میکرد.
مطابق یک افسانه، کشیش والینتان ؛ خود عاشق دختر زندانبانش شده و نخستین کارت والنتاین را خود او قبل از مرگش برای آن دختر فرستاد و در آن نوشت «از طرف والنتین تو»... او به دستور کلودیوس به دلیل عاشقی و عقد نظامیان عاشق ؛ به قتل میرسد... .
#چیستایثربی
#ولنتاین
#والنتاین
#والنتین
#فلسفه_ولنتاین
#تبریک_ولنتاین
.
کشیش ولنتاین به خاطر #عشق مرد ؛ ما به خاطر عشق زنده باشیم.
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#روز_ولنتاین : در سده سوم میلادی که مطابق میشود با اوایل شاهنشاهی ساسانی در ایران، در روم باستان فرمانروایی بودهاست بنام کلودیوس دوم. کلودیوس عقاید عجیبی داشتهاست از جمله اینکه مردان مجرد نسبت به آنانی که همسر و فرزند دارند سربازان جنگجوتر و بهتری هستند. از این رو ازدواج را برای سربازان امپراتوری روم قدغن میکند. کلودیوس به قدری بیرحم وفرمانش به اندازهای قاطع بود که هیچ کس جرات کمک به ازدواج سربازان را نداشت. اما کشیشی به نام والنتاین (والنتیوس)، مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان جاری میکرد.
مطابق یک افسانه، کشیش والینتان ؛ خود عاشق دختر زندانبانش شده و نخستین کارت والنتاین را خود او قبل از مرگش برای آن دختر فرستاد و در آن نوشت «از طرف والنتین تو»... او به دستور کلودیوس به دلیل عاشقی و عقد نظامیان عاشق ؛ به قتل میرسد... .
#چیستایثربی
#ولنتاین
#والنتاین
#والنتین
#فلسفه_ولنتاین
#تبریک_ولنتاین
.
کشیش ولنتاین به خاطر #عشق مرد ؛ ما به خاطر عشق زنده باشیم.
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
💖
به استادِ نازنینم،به بهانه ی بلوار گردیِ خاطراتِ خوابِ گلِ سرخ:
🌹
من در چشمان تو زنی را دیدم که برای تمام دخترکان گریه کرده... مادری را دیدم که دایه ی تمامِ کودکانِ سرزمینم بوده... من در چشمان تو امید و یأس را دیدم، رو در رو؛ غرق شده در شکوفه هایِ لبخند... من در چشمانِ تو گریه را دیدم که به عزایِ آخرین بهار نشسته بود و در کشاکش طوفانِ زمستانی، هنوز مرگِ دریا را باور نکرده... من در چشمانِ تو قرن ها را دیدم. که یکی پس از دیگری سپری شدند ولی هیچ کدامشان پاسخ پرسش هایت نبودند. من در چشمانِ تو سنگ فرش بلواری را دیدم که میدان تاختنِ خاطره ها شده بود. بلواری که از دلِ قرن ها بهت و ناباوری، عصرِ روز بی تابیِ تو را نظاره می کرد.
شاید تو همان فرشته ی قصه گویی هستی که مادرم سال ها پیش گفته بود از تمامِ افسانه ها رفته.
#یگانه
شنبه ٩۶/٢/٢٣ ; ٢٣:۱۵
#دوست_همراه ؛
شاگرد دیروز.... و یار امروز.....ممنونم عزیزم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
به استادِ نازنینم،به بهانه ی بلوار گردیِ خاطراتِ خوابِ گلِ سرخ:
🌹
من در چشمان تو زنی را دیدم که برای تمام دخترکان گریه کرده... مادری را دیدم که دایه ی تمامِ کودکانِ سرزمینم بوده... من در چشمان تو امید و یأس را دیدم، رو در رو؛ غرق شده در شکوفه هایِ لبخند... من در چشمانِ تو گریه را دیدم که به عزایِ آخرین بهار نشسته بود و در کشاکش طوفانِ زمستانی، هنوز مرگِ دریا را باور نکرده... من در چشمانِ تو قرن ها را دیدم. که یکی پس از دیگری سپری شدند ولی هیچ کدامشان پاسخ پرسش هایت نبودند. من در چشمانِ تو سنگ فرش بلواری را دیدم که میدان تاختنِ خاطره ها شده بود. بلواری که از دلِ قرن ها بهت و ناباوری، عصرِ روز بی تابیِ تو را نظاره می کرد.
شاید تو همان فرشته ی قصه گویی هستی که مادرم سال ها پیش گفته بود از تمامِ افسانه ها رفته.
#یگانه
شنبه ٩۶/٢/٢٣ ; ٢٣:۱۵
#دوست_همراه ؛
شاگرد دیروز.... و یار امروز.....ممنونم عزیزم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#بزرگداشت
#دوست_داشتنیها
کاری از
کانال
#چیستایثربی
کلیپ
#سبا_ادیب
ترانه :
#همیشه_غایب
با صدای
#داریوش_اقبالی
ترانه_سرا
#شهیار_قنبری
تعریف هر انسان ؛ به چیزهایی است که منتظر آنهاست....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#دوست_داشتنیها
کاری از
کانال
#چیستایثربی
کلیپ
#سبا_ادیب
ترانه :
#همیشه_غایب
با صدای
#داریوش_اقبالی
ترانه_سرا
#شهیار_قنبری
تعریف هر انسان ؛ به چیزهایی است که منتظر آنهاست....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
باشهین عزیز و همیشه مهربان
#قصه_خوانی_چیستایثربی
#شهر_کتاب_مرکزی
#هفت_خرداد96
#دوست_همراه
قبل از شروع برنامه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#قصه_خوانی_چیستایثربی
#شهر_کتاب_مرکزی
#هفت_خرداد96
#دوست_همراه
قبل از شروع برنامه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
صمیمی ترین داستانهای دنیا ؛ شاخ و برگ دادن به دو جمله هستند...
حالت چطور است؟
من تو را دوست دارم....
اگر #نگرانی برای دیگری و
#دوست_داشتن نبود، داستانی نوشته نمیشد!
#چیستایثربی
@chistaa_yasrebii
حالت چطور است؟
من تو را دوست دارم....
اگر #نگرانی برای دیگری و
#دوست_داشتن نبود، داستانی نوشته نمیشد!
#چیستایثربی
@chistaa_yasrebii
پیامی از یک #دوست
واژه ها در قلم تو حال و هوای دیگری دارند ,جملاتت بکر و ناب ,آکنده از عطر راستی و درستی که بوی انسانیت آن دل آدمی را حال میاره
تو اسطوره مبارزه یی,در جامعه ایی که اگر محبوب دل مردم باشی و خودی!نباشی,بی شک چوب لای چرخ موفقیتت میکنند و در راه پیشرفتت سنگ می اندازند ,و دراین راه چه زخمها که بر تن روحت نخورده و چه شکیبا و پیروزمندانه گام برمیداری,هر گام تو هر واژه تو,خاریست به چشم بدخواهان
تنها کار و حمایتی که من میتونم در پاسخ به این همه فداکاری و گذشت انجام بدم خرید کتابهای توست ,خرید و هدیه آن به دوستان ,باشد که من هم سهم بسیار کوچکی در این مبارزه داشته باشم.
چیستا,درود بر پدرو مادری که نامت را #چیستا گذاشت .
#درود
@chista_yasrebi_original
واژه ها در قلم تو حال و هوای دیگری دارند ,جملاتت بکر و ناب ,آکنده از عطر راستی و درستی که بوی انسانیت آن دل آدمی را حال میاره
تو اسطوره مبارزه یی,در جامعه ایی که اگر محبوب دل مردم باشی و خودی!نباشی,بی شک چوب لای چرخ موفقیتت میکنند و در راه پیشرفتت سنگ می اندازند ,و دراین راه چه زخمها که بر تن روحت نخورده و چه شکیبا و پیروزمندانه گام برمیداری,هر گام تو هر واژه تو,خاریست به چشم بدخواهان
تنها کار و حمایتی که من میتونم در پاسخ به این همه فداکاری و گذشت انجام بدم خرید کتابهای توست ,خرید و هدیه آن به دوستان ,باشد که من هم سهم بسیار کوچکی در این مبارزه داشته باشم.
چیستا,درود بر پدرو مادری که نامت را #چیستا گذاشت .
#درود
@chista_yasrebi_original
#تولد
#جان و
#دوست_جان
جهان بی شما برای نفس کشیدن تنگ است....
نیایش میمندی و وحیده رزمی
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#جان و
#دوست_جان
جهان بی شما برای نفس کشیدن تنگ است....
نیایش میمندی و وحیده رزمی
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#ویدیوی
یک
#دوست
برای من
نمیدانم چگونه قدردان باشم!
ممنونم
#عاطفه_کمندی عزیز
تو خودت سرشار از عاطفه ای
#خیلی_ممنونم
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
یک
#دوست
برای من
نمیدانم چگونه قدردان باشم!
ممنونم
#عاطفه_کمندی عزیز
تو خودت سرشار از عاطفه ای
#خیلی_ممنونم
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
#دوست_مکاتبه_ای
#داستان_کوتاه
#داستان
داستانیواقعی از
#چیستا_یثربی
سال ها پیش یک دوست مکاتبه ای داشتم، هلندی بود.
برای تقویت زبان، در خواستش را برای یک دوست مکاتبه ای از مجله ای خارجی پیدا کرده بودم. شانزده سالم بود.
به هم به انگلیسی نامه می دادیم و هر کدام از فرهنگ و آداب و رسوم خودمان می گفتیم و گاهی برای هم عکس می فرستادیم.
او در کنار کارهای درسی من بود و بیشتر از آن نبود.
خیلی از نامه هایش را هم سگ های بزرگ پدرم در حیاط می خوردند و پاره می کردند و من گریه....
ما همسن بودیم و انگلیسیمان در حد هم بود. او دانشگاه، ادبیات زبان آلمانی را انتخاب کرد.
من سوم دبیرستان، به اصرار پدر، دانشگاه آزاد شرکت کردم. چون زمان ما میشد محصل دو سال آخر بود و دانشگاه آزاد شرکت کرد.
ادبیات زبان انگلیسی قبول شدم.
زمان می گذشت...
ایران جنگ تمام شد..
من و دوست هلندی ام، همچنان به مکاتبه ادامه دادیم.
باز هم، برایم مثل یک تکلیف درسی بود، گرچه اساسا نامه خوشحالم می کرد، اما بیشتر از آن نه...
نباید زیاد وقتم را می گرفت.
سال بعد روانشناسی دانشگاه سراسری با رتبه پنج قبول شدم. یعنی هر دانشگاهی را می توانستم بزنم و هر رشته ی علوم انسانی را.
روانشناسی بالینی الزهرا را زدم.
آن سال فقط الزهرا بالینی عرضه می کرد، آن هم با مدیریت گروه دکتر "کیانوش هاشمیان" معروف، که پدرم خوب می شناخت.
بین فلسفه، حقوق و روانشناسی مردد بودم.
پدرم که از تغییر رشته ی دبیرستانم، برای کنکور ناراحت بود، اصرار داشت حالا که از تجربی به انسانی آمده ام و پزشک نشدم، دست کم روانشناسی بالینی را انتخاب کنم، تا دکترا پیش بروم و مطب بزنم، تا بالاخره مرا در لباس سپید یک درمانگر ببیند.
من آنقدر از نظر ذهنی درگیر علی بودم که اساسا چیز دیگری برایم مهم نبود. کاری که او خواست، کردم.
کتب روانشناسی یکی از اعضای ثابت خانواده ی ما بود.
شبی نبود پدرم از یونگ، فروید، آدلر و فرانکل، حرف نزند.
زمان گذشت...
در ۲۶ سالگی ناگهان متوجه شدم حدود ده سال است به مکاتبه با آن پسر هلندی ادامه می دهم و هنوز هم نامه هایمان رسمیست، عاطفی نیست!
او درباره ی ایران و جریان گروگانگیری سفارت آمریکا کنجکاو بود و فیلم مستند پر خشونتی در این مورد دیده بود. من برایش توضیحاتی می دادم و می خواستم بداند تصاویری که همیشه در تلویزیون می بیند چهره ی واقعی ایران نیست!
یا دست کم، همه ی ایرانی ها آنگونه نیستند و حکومت با ملت تفاوت دارد.
او از یک خانواده ی پایبند کاتولیک بود.
خانواده ای اخلاقی...
چند ماه بعد به طور غیر منتظره ای در نامه از من خواستگاری کرد و گفت: ده سال کافی بوده تا همسر آینده اش را بشناسد و انتخاب کند.
من هرگز به عنوان شریک زندگی و یا حتی مرد، به او نگاه نمی کردم.
فقط دوست مکاتبه ای بود، همین!
به پدرم گفتم...
البته با خنده و شوخی.
فکر نمی کردم پدرم جدی بگیرد.
پدر گفت: بگو ایران بیاید خواستگاری، ببینمش...
برایش هتل می گیریم تا بقیه معذب نشوند.
تعجب کردم!
_راست میگویی پدر؟!
پدر گفت: دست کم یکبار از نزدیک او را ببین که بعدها در عمرت پشیمان نشوی.
برای اونوشتم که پدرم دعوتش کرده است.
هر نامه پانزده روزه می رفت و پانزده روز جواب طول می کشید.
خوشحال شده بود، ولی بعد از دیدن فیلم سفارت و کمی مشورت با فامیل و کشیش کلیسایشان، از سفر به ایران حذر داشت.
نوشت: تو بیا!
و البته منظورش با پول خودم بود.
پدرم خیلی عصبانی شد...
گفت: زمان ما اگر کسی را دوست داشتیم، به خاطر او تا کوه قاف می رفتیم.
یعنی چه می ترسم!
این مرد نیست، بچه ننه است... ولش کن!
من دخترم رو تک و تنها بفرستم هلند...
گیریم آقا از تو خوشش نیامد! اونوقت چی؟
ولش کن....
راستش اصلا در مورد او جدی فکر نمی کردم که ولش کنم!...
گفتم که همیشه برایم نقش یک تکلیف زبان داشت...
پدرم همه چیز را با عاقبت سنجی و هدف خاص در نظر می گرفت...
ارشدم تمام شده بودم.
بلاتکلیف بودم...
از علی خبری نبود، جز چند نامه که در یکی به طور ضمنی نوشته بود فعلا ازدواج، دیگر جزء اولویتهایش نیست.
خانه به دلایلی ناامن شده بود.
کافیست دو نفر در خانه مریض باشند، همه را مریض می کنند.
هیچ خلوت خصوصی نداشتم...
پدرم در همه ی کارهای مربوط به خانه و مادرم؛ که طبقه ی دیگری بود، مرا لازم داشت...
ادامه👇👇👇👇
پارت بعد
#داستان_کوتاه
#داستان
داستانیواقعی از
#چیستا_یثربی
سال ها پیش یک دوست مکاتبه ای داشتم، هلندی بود.
برای تقویت زبان، در خواستش را برای یک دوست مکاتبه ای از مجله ای خارجی پیدا کرده بودم. شانزده سالم بود.
به هم به انگلیسی نامه می دادیم و هر کدام از فرهنگ و آداب و رسوم خودمان می گفتیم و گاهی برای هم عکس می فرستادیم.
او در کنار کارهای درسی من بود و بیشتر از آن نبود.
خیلی از نامه هایش را هم سگ های بزرگ پدرم در حیاط می خوردند و پاره می کردند و من گریه....
ما همسن بودیم و انگلیسیمان در حد هم بود. او دانشگاه، ادبیات زبان آلمانی را انتخاب کرد.
من سوم دبیرستان، به اصرار پدر، دانشگاه آزاد شرکت کردم. چون زمان ما میشد محصل دو سال آخر بود و دانشگاه آزاد شرکت کرد.
ادبیات زبان انگلیسی قبول شدم.
زمان می گذشت...
ایران جنگ تمام شد..
من و دوست هلندی ام، همچنان به مکاتبه ادامه دادیم.
باز هم، برایم مثل یک تکلیف درسی بود، گرچه اساسا نامه خوشحالم می کرد، اما بیشتر از آن نه...
نباید زیاد وقتم را می گرفت.
سال بعد روانشناسی دانشگاه سراسری با رتبه پنج قبول شدم. یعنی هر دانشگاهی را می توانستم بزنم و هر رشته ی علوم انسانی را.
روانشناسی بالینی الزهرا را زدم.
آن سال فقط الزهرا بالینی عرضه می کرد، آن هم با مدیریت گروه دکتر "کیانوش هاشمیان" معروف، که پدرم خوب می شناخت.
بین فلسفه، حقوق و روانشناسی مردد بودم.
پدرم که از تغییر رشته ی دبیرستانم، برای کنکور ناراحت بود، اصرار داشت حالا که از تجربی به انسانی آمده ام و پزشک نشدم، دست کم روانشناسی بالینی را انتخاب کنم، تا دکترا پیش بروم و مطب بزنم، تا بالاخره مرا در لباس سپید یک درمانگر ببیند.
من آنقدر از نظر ذهنی درگیر علی بودم که اساسا چیز دیگری برایم مهم نبود. کاری که او خواست، کردم.
کتب روانشناسی یکی از اعضای ثابت خانواده ی ما بود.
شبی نبود پدرم از یونگ، فروید، آدلر و فرانکل، حرف نزند.
زمان گذشت...
در ۲۶ سالگی ناگهان متوجه شدم حدود ده سال است به مکاتبه با آن پسر هلندی ادامه می دهم و هنوز هم نامه هایمان رسمیست، عاطفی نیست!
او درباره ی ایران و جریان گروگانگیری سفارت آمریکا کنجکاو بود و فیلم مستند پر خشونتی در این مورد دیده بود. من برایش توضیحاتی می دادم و می خواستم بداند تصاویری که همیشه در تلویزیون می بیند چهره ی واقعی ایران نیست!
یا دست کم، همه ی ایرانی ها آنگونه نیستند و حکومت با ملت تفاوت دارد.
او از یک خانواده ی پایبند کاتولیک بود.
خانواده ای اخلاقی...
چند ماه بعد به طور غیر منتظره ای در نامه از من خواستگاری کرد و گفت: ده سال کافی بوده تا همسر آینده اش را بشناسد و انتخاب کند.
من هرگز به عنوان شریک زندگی و یا حتی مرد، به او نگاه نمی کردم.
فقط دوست مکاتبه ای بود، همین!
به پدرم گفتم...
البته با خنده و شوخی.
فکر نمی کردم پدرم جدی بگیرد.
پدر گفت: بگو ایران بیاید خواستگاری، ببینمش...
برایش هتل می گیریم تا بقیه معذب نشوند.
تعجب کردم!
_راست میگویی پدر؟!
پدر گفت: دست کم یکبار از نزدیک او را ببین که بعدها در عمرت پشیمان نشوی.
برای اونوشتم که پدرم دعوتش کرده است.
هر نامه پانزده روزه می رفت و پانزده روز جواب طول می کشید.
خوشحال شده بود، ولی بعد از دیدن فیلم سفارت و کمی مشورت با فامیل و کشیش کلیسایشان، از سفر به ایران حذر داشت.
نوشت: تو بیا!
و البته منظورش با پول خودم بود.
پدرم خیلی عصبانی شد...
گفت: زمان ما اگر کسی را دوست داشتیم، به خاطر او تا کوه قاف می رفتیم.
یعنی چه می ترسم!
این مرد نیست، بچه ننه است... ولش کن!
من دخترم رو تک و تنها بفرستم هلند...
گیریم آقا از تو خوشش نیامد! اونوقت چی؟
ولش کن....
راستش اصلا در مورد او جدی فکر نمی کردم که ولش کنم!...
گفتم که همیشه برایم نقش یک تکلیف زبان داشت...
پدرم همه چیز را با عاقبت سنجی و هدف خاص در نظر می گرفت...
ارشدم تمام شده بودم.
بلاتکلیف بودم...
از علی خبری نبود، جز چند نامه که در یکی به طور ضمنی نوشته بود فعلا ازدواج، دیگر جزء اولویتهایش نیست.
خانه به دلایلی ناامن شده بود.
کافیست دو نفر در خانه مریض باشند، همه را مریض می کنند.
هیچ خلوت خصوصی نداشتم...
پدرم در همه ی کارهای مربوط به خانه و مادرم؛ که طبقه ی دیگری بود، مرا لازم داشت...
ادامه👇👇👇👇
پارت بعد
دوست مکاتبه ای
داستانی واقعی از
#چیستا_یثربی
ادامه از پارت بالا👆👆👆👆
یا خدا....
مگر ما به خاطر ازدواج، با هم مکاتبه می کردیم؟
او یک بار نوشت دوست دارد بچه هایش را با تفکر کاتولیک بزرگ کند.
خب من هم تفکر حضرت عباس و زینب را دوست داشتم...
همه چیز در هم شده بود.
دیگر به او نامه ندادم و او هم نداد.
بعد از ازدواج، باردار شدم، پدر فوت کرد.
من و همسرم آه در بساط نداشتیم و حال مادر بد بود و آنقدر مشکلات زیاد بود که پسر هلندی یادم رفت...
تا چند روز پیش در صفحه ی دوم اینستاگرامم، که قفل است درخواستش را دیدم.
گرچه او هم اکنون، مرد میانه سالیست، ولی فوری از اسم و قیافه شناختم.
پذیرفتمش...
در دایرکت عکس بچه ها و خانم رومانیایی اش را فرستاد.
یک دختر و پسر داشت.
خیلی کوچکتر از دختر من. دخترش شاید چهارده ساله و پسرش ده ساله بود.
گفت: چند سال دوست بودیم.
دیر عروسی کردیم.
دیر بچه دار شدیم.
نوشت: بعد از من، او دوست مکاتبه ای اش بوده و خانمش، بخاطر او هلند رفته و چند سالی ازدواج سفید داشته اند.
به عکس بچههای بورش در پیست اسکی نگاه می کردم.
پرسید: تو عکس می فرستی؟
عکس دخترم را فرستادم...
نوشت: مثل تو شاهزاده شرقیست!
شاهزاده ی شرقی!....
خنده ام گرفت...
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که میگفت:
این دوست تو در رویا زندگی می کند!
با کمی خجالت عکس شوهرم را خواست.
گفتم: بیست ساله ندیدمش...
عکسم کجا بود؟!
نوشت: من یک خانواده ی گرم دارم...
تو تنهایی، اما به جاش معروفی؟ نه؟!...
درباره ات سرچ کردم.
آفرین...
این همه نمایشنامه نوشتی...
بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی.
دوست نداشتم به چت با او ادامه دهم...
عکس خانمش را، در حالیکه یک پیتزای بسیار بزرگ پخته بود، برایم فرستاد.
پیتزایی برای چندین نفر....
قد یک میز گرد کوچک.
و نوشت: با زن و بچه هایش، خوشبخت است و دوباره نوشت:
تو هم بالاخره معروف شدی...
دیگر داشت حالم به هم می خورد...
چت را قطع کردم، گفتم کار دارم.
یاد کلمه ی" بد کاره" افتادم...
حالا مدام در دایرکت عکس می فرستد.
من سین نمی کنم.
من نه معروفم، نه بچه های مو طلایی خوشبختی دارم که مادرشان پیتزاهای بزرگ خوشمزه می پزد و همه، آخر هفته ها اسکی یا سفر می روند و کاتولیکهای خوبی هستند و تمام دنیا کشورشان را قبول دارد.
نه تنهایی را دوست دارم، نه همسر داشتن را....
آخر همان شد که باید می شد...
من مینویسم، دخترم هست، مادرم هست و غذایم الان دارد روی گاز می سوزد، هیچوقت به آشپزی علاقه پیدا نکردم...
خلوت خصوصی هم ندارم!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_واقعی
#زندگینامه
#کتاب
#دوست_مکاتبه_ای
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
داستانی واقعی از
#چیستا_یثربی
ادامه از پارت بالا👆👆👆👆
یا خدا....
مگر ما به خاطر ازدواج، با هم مکاتبه می کردیم؟
او یک بار نوشت دوست دارد بچه هایش را با تفکر کاتولیک بزرگ کند.
خب من هم تفکر حضرت عباس و زینب را دوست داشتم...
همه چیز در هم شده بود.
دیگر به او نامه ندادم و او هم نداد.
بعد از ازدواج، باردار شدم، پدر فوت کرد.
من و همسرم آه در بساط نداشتیم و حال مادر بد بود و آنقدر مشکلات زیاد بود که پسر هلندی یادم رفت...
تا چند روز پیش در صفحه ی دوم اینستاگرامم، که قفل است درخواستش را دیدم.
گرچه او هم اکنون، مرد میانه سالیست، ولی فوری از اسم و قیافه شناختم.
پذیرفتمش...
در دایرکت عکس بچه ها و خانم رومانیایی اش را فرستاد.
یک دختر و پسر داشت.
خیلی کوچکتر از دختر من. دخترش شاید چهارده ساله و پسرش ده ساله بود.
گفت: چند سال دوست بودیم.
دیر عروسی کردیم.
دیر بچه دار شدیم.
نوشت: بعد از من، او دوست مکاتبه ای اش بوده و خانمش، بخاطر او هلند رفته و چند سالی ازدواج سفید داشته اند.
به عکس بچههای بورش در پیست اسکی نگاه می کردم.
پرسید: تو عکس می فرستی؟
عکس دخترم را فرستادم...
نوشت: مثل تو شاهزاده شرقیست!
شاهزاده ی شرقی!....
خنده ام گرفت...
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که میگفت:
این دوست تو در رویا زندگی می کند!
با کمی خجالت عکس شوهرم را خواست.
گفتم: بیست ساله ندیدمش...
عکسم کجا بود؟!
نوشت: من یک خانواده ی گرم دارم...
تو تنهایی، اما به جاش معروفی؟ نه؟!...
درباره ات سرچ کردم.
آفرین...
این همه نمایشنامه نوشتی...
بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی.
دوست نداشتم به چت با او ادامه دهم...
عکس خانمش را، در حالیکه یک پیتزای بسیار بزرگ پخته بود، برایم فرستاد.
پیتزایی برای چندین نفر....
قد یک میز گرد کوچک.
و نوشت: با زن و بچه هایش، خوشبخت است و دوباره نوشت:
تو هم بالاخره معروف شدی...
دیگر داشت حالم به هم می خورد...
چت را قطع کردم، گفتم کار دارم.
یاد کلمه ی" بد کاره" افتادم...
حالا مدام در دایرکت عکس می فرستد.
من سین نمی کنم.
من نه معروفم، نه بچه های مو طلایی خوشبختی دارم که مادرشان پیتزاهای بزرگ خوشمزه می پزد و همه، آخر هفته ها اسکی یا سفر می روند و کاتولیکهای خوبی هستند و تمام دنیا کشورشان را قبول دارد.
نه تنهایی را دوست دارم، نه همسر داشتن را....
آخر همان شد که باید می شد...
من مینویسم، دخترم هست، مادرم هست و غذایم الان دارد روی گاز می سوزد، هیچوقت به آشپزی علاقه پیدا نکردم...
خلوت خصوصی هم ندارم!
#پایان
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_واقعی
#زندگینامه
#کتاب
#دوست_مکاتبه_ای
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2