چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
شیداوصوفی/قسمت سی و هشت/چیستایثربی

گفتم:مشکاته؟ گفت:مشکات آدم بدبختیه.اما منو اذیت نمیکنه.گفتم:خب بم بگو کیه؟من گولشو نخورم !گفت:از تو میترسه.سراغت نمیاد.اما سراغ من اومد.گفت ازم نمیترسه.گفت ،براش مهم نیست من مریضم.موهامو نوازش کرد...گفت دوسم داره.گفت ،همیشه دختری شبیه منو خواب میدیده.گفتم؛ تو چیکار کردی؟ گفت :بوی عطرش..میشنوی؟من هنوز یادمه.هنوز اینجاست.گفتم :تو جیکار کردی؟ گفت:فرار کردم.ترسیدم.چون دوسش داشتم...خوشگل بود.بوی عطر میداد ، موهای منو نوازش میکرد.به مشکات گفتم ..مشکات گفت:حق نداری دیگه باش تنها باشی.گفت اون خطرناکه! گفتم :خب حرف مشکاتو گوش کردی؟گفت :نه!مشکات شوهر من بود.اما به من دست نمیزد.حتی موهامو نوازش نمیکرد.اما اون نوازش میکرد.اینجوری!..بهار موهای مرا از روی شال نوازش کرد.گفتم مشکات نمیخواست تو رو اذیت کنه.گفت: عروسی که میکنی؛ باید زنتو دوست داشته باشی،وگرنه زن دلش میشکنه.من زن مشکات بودم.اما حواسش تو کتاباش بود.هیچوقت اتاق من نیومد.اما اون...گفتم ؛ اون چی؟ گفت:دوستم داره.منو میخواد.طلاق منو از مشکات میگیره.با هم میریم یه جای دور!مشکات خونه نبود.گفت :منو دوست داره.گفتم :همون که بوی عطر میداد؟گفت، آره.لبش را گزید.وقتی زن میگیری باید دوسش داشته باشی.بم گفت :مشکات بت دست نزده.پس دوستت نداره.باید زن خودم بشی.گفتم :چطوری اومد تو؟ مگه مشکات نگفت باهاش تنها نباش.گفت:خودم درو باز کردم.خودم گذاشتم بیاد تو.دوست داشتم بوی عطرشو بشنوم.دوست داشتم موهامو نوازش کنه.دوست داشتم زنش بشم.باهاش فرار کنم، از اونجا برم...تو تا حالا کسی رو دوست داشتی؟گفتم :آره،فکرکنم.گفت:پس میدونی.لازم نبود زورم کنه،من حرفشو قبول کردم.گفتم :یعنی چی؟ گفت ،هر کاری گفت کردم.چون گفت عاشقمه.تا حالا کسی اینو بم نگفته بود.گفتم ؛ حامله شدی؟!پرویز بچه اونه.نه؟ گفت :آره.بچه ما...گفتم :پس کو؟ چرا باش فرار نکردی؟ نقاش اش را خط خطی تر کرد.گفت :دیگه نیومد!... تنهایی فرار کرد.بدون من ! حتی بچه شو ندید! سرش را روی نقاشی گذاشت و شروع به گریه کرد.گفتم ؛ آروم باش عزیز.با صدای هفت ساله ای گفت :چشم.به پدرم نگیا!نگی من با اون مرد چیکارکردم.عصبانی میشه.گفتم :پدرت مرده گلم.گفت:نه اون نمیمیره.خودش قول داد هیچوقت نمیره! پدرم گفت نمیخواست اون زنو بکشه.زنه داد میزده.پدر فقط خواسته جلوی دهنشو بگیره.اما زنه خفه شده.پدر گریه کرد.پشیمون بود...گفتم :بهار،تموم شده.اینا مال سالها پیشه.گفت:نه ، تا وقتی پدر گریه میکنه، تموم نمیشه.میشنوی؟ داره گریه میکنه! گفتم :اون مرد خوشبو ،بوی چی میداد؟ بوی دکترا؟داد زد:گفتم نه! بوی توتون و یه عطر.یه عطر خوب.....اسمشو نمیگم بت....برو!
#شیداوصوفی
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_هشتم
#داستان
#ادامه_دارد
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستا_دو
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی

بدون قرص...خواب؟...خواب بی کابوس؟... بدون قرص؟...زندگی! زندگی بدون ترس؟...چرا تنم بوی گل مریم میدهد؟ چرا جهان ؛ رنگ گل یخ است؟ چرا آسمان انقدر نزدیک شده؟ چرا ستاره ها ؛ در چشمهایم ؛ سوسو میزنند؟ چرا شب ؛ این همه صبح است؟ چرا زودتر خدا به من نگفته بود که شب میتواند چنین زیبا باشد و ستاره ها چنین نزدیک؟ دست دراز میکنم ؛ یکی از آنها را میچینم ؛ لای گیسوان تو میگذارم ! تو همیشه میدرخشی؛ با ستاره، بی ستاره...تو برای درخشیدن به دنیا آمدی و من برای تماشای چشمهایت ! چشم؟ گفتم؛ چشم؟ گفتی: چشمهاتو بازکن ! باز کردم؛ هیچ چیز نبود....فقط زمستان بود؛ برف بود ؛ تو بودی و من! کجاهستم؟ چرا همه چیز سفید است؟ بیمارستان یا بدتر؟ کسی رنگ سرخی روی جهان ؛ میپاشد.مثل یک مشت گلبرگ گل سرخ.....از خواب میپرم؛ کنارم خوابیده ای ؛ مثل کودکی که خواب خوب میبند ؛ دست شکسته ات؛ روی بالش من است. روی دستت را میبوسم ؛ ساعت چند است؟ بلند میشوم ؛ عبایم کنار شومینه خشک شده؛ میپوشم؛ باید بدوم....

دوشنبه شروع شده! باید زودتر از دوشنبه به چیستا میرسیدم، اما دیر شد! جا ماندم....تو غلت میزنی؛ در خواب زیباترین نقشت را بازی میکنی! زیباترین فیلم سینمایی زندگی ام...سکانس جادویی حلقه ی گیسوانت روی پیشانی رنگ پریده ات......از میان پلکهای نیم بسته ات؛ جهان من شروع میشود ؛

نگاهم میکنی. میبینی که سریع لباس میپوشم ؛ لبخند میزنی. میگویی: اگر خدا دنیا را به من میداد که دوباره بسازم ؛ میدونی چکار میکردم ؟ فقط یه زمستون میساختم؛ با آتیش چشمای بچه گونه ی تو!... چه آتیشی میسوزونی ؛ بی مروت !
لبخند میزنم؛ دیرم شده.... میگویی: شیطون! به چی میخندی؟ میگم موهات ؛ هپلی شده.... قشنگتره.

از رختخواب بلند میشوی.با دست چپت دست یخ مرا میگیری و میگی: جدی؟ پس نمیذارم بری.....زندانی منی ! قانونم ؛ حقو به من میده ؛ شوهرتم ! به چشمانت نگاه میکنم. اتاق روشن میشود. مثل لحظه ی تولد که یادم رفته است.....چشمت را میبوسم و دستم را از دستت رها میکنم: "باید برم؛ .....دیر شده "! قرار نبود تا صبح بمونم ؛ میگوید: خیلی چیزا قرار نبود؛ ولی پیش میاد! گفتم: تو امروز برمیگردی؟ میگوید : بدون تو؛ هیچ جا برنمیگردم ! ولی فعلا به اونا چیزی نگو ! پیشانی ام را میبوسد.

گردن آویزش بوی گل مریم میدهد؛ دم در با پتو روی شانه اش می ایستد:خداحافظ خانمم! فعلا..... میدوم ؛ برف با من میجنگد. از من قوی تر است....بر خلاف دیشب که زمین آینه ی نقره بود؛ اکنون پایم را نمیتوانم از میان برفها بیرون بکشم.انگار برف هم ؛ نمیخواهد من بروم......از دور اتاق سهراب را میبینم.
چیستا روی پله نشسته است.فقط خدا کندسهراب ؛ خانه نباشد! سهراب نیست.به چیستا سلام میدهم. برای اولین بار حس میکنم دخترش هستم.نگرانی یک مادر را در چهره اش احساس میکنم. پشت من ؛ وارد اتاق میشود.ماهیتابه املت را مقابلم میگذارد؛ با نان برشته؛ میگوید: اینبار نسوخته! خیلی گرسنه ام؛ املتش را میبلعم، نگاهم میکند.مثل مادری مهربان.ناگهان گریه اش میگیرد! تا به حال گریه چیستا را ندیده بودم؛ هرگز! میپرسم چی شده؟ میگه: رو کاغذام خوابم رفت...نیم ساعت پیش پریدم....خواب بد دیدم !....

#او_یک_زن
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#رمان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج #رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام او بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید....

#چبستایثربی
#کانال_اصلی
@chista_yasrebi


#کانال_قصه_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند ؛ تمام قصه ها را پشت هم داشته باشند....
@chista_2

درود....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی

اگه مسلح بود چی ؟!
اگه مسلح بود ؛ چه اتفاقی میفتاد ؟!

لحظه ای سکوت کردم...

من مدت ها ؛ تمام این توهمات و افکار را کم کم در سرم مرور کرده بودم ؛ تا کم کم بتوانم آن شب را فراموش کنم ؛...

اینکه اگر محسن دیر می رسید ؛ اینکه اگر آن مردک مسلح بود ؛
یا اینکه ضربه ای به من می زد که دیگر برای کمک به من دیر بود !...

و اینکه واقعا حامد و مریم ؛ آگاهانه می دانستند چه اشتباهی می کنند ؟!

یا شاید آن کار به نظرشان اصلا اشتباه نبود !

مدت ها با خودم کلنجار رفتم ؛ که حتی خواب آن شب کذایی را نبینم...

و حالا درست ؛ در حوالی خط پایان مسابقه ؛ شاید پنج دقیقه مانده به میدان هفت تیر ؛ او داشت این خاطرات بد را ؛ به یاد من میاورد !

نمی دانستم چه می خواست !...
باخت مرا ؟
او خیلی راحت تر از این ها
می توانست برنده شود !

تحقیر مرا شاید ؟
ولی چرا ؟!...
مگر عاشق من نبود ؟!
مگر از من تقاضای ازدواج نکرده بود ؟

گفت : تو چی رو با این مسابقه
می خواستی ثابت کنی مانا ؟
گفتم : روبرو شدن با همه ترس های عمرمو...

من از خیلی چیزا ؛ توی زندگی ترسیدم و همون بلاها ؛ اتفاقا سرم اومد!

می خواستم از چیزی که خیلی
می ترسم ؛ یعنی سرعت ؛ اسکیت و خیابون ؛ دیگه نترسم !...

با این ترس ها روبرو شم.

میگن ، اگه آدم با یه ترس خیلی بزرگش مواجه شه ؛ دیگه می تونه ترس های دیگه رو هم تحمل کنه !

و بعد یه چیز مهم هم باید راجع به تو می دونستم.... که هنوز اونو نفهمیدم ؛ بهت گفتم بعد از مسابقه بهت می گم...

حالا معطل چی هستی ؟
تو از من خیلی واردتری !...

باید از وسط خیابون رد شیم ؛ از اینجا به بعد دیگه پیاده رو هم نیست و تو
می دونی که من از ماشین و موتور
می ترسم...

اونم توی این میدون ؛ که هیچ قانونی نداره !

ما باید از وسط این خیابون رد شیم و می دونم تو تندتر میری ؛ می دونم تو برنده ای ؛...
ولی راستش ؛ من خودمم ؛ یه جورایی برنده می دونم که تونستم تا اینجا ؛ پا به پای تو ؛ جلو بیام و حتی جاهایی از تو ؛ جلو بزنم.

البته من از تو جلو نزدم ؛ خاطراتم از تو جلو زد.

گفت : چی ؟
گفتم : هیچی .... بهتره ندونی...

بهتره ندونی موقعی که اونجور سرعت گرفته بودم ؛ چی ، منو به طرف جلو حرکت می داد !

گفت : عشق ؟ عشق که نبود ؟

گفتم : نه ! کاش بود...

من معنی عشق رو خوب می فهمم ؛ چون معنی بزرگی داره ؛ قداست داره.

حالا اینجا جای بحث نیست ؛ پیست مسابقه ست! ماهم دوش به دوش هم میریم ؛ هی حرف میزنیم ؛ درست نیست.....

خداحافظ ؛ باید بریم اونور میدون ؛ خط پایان !

گفت : صبر کن !
گفتم : نمیشه که !
توی مسابقه ؛ صبر کردن معنا نداره !

گفت : همینجا تمومش کنیم مانا ؛ بگیم منصرف شدیم !
بسه مانا ! بهشون میگیم یه اتود آمادگی بود!

گفتم : به همین آسونی؟! طرفدارات درسته قورتت میدن ! تازه من از آدمایی که جا میزنن ؛ خوشم نمیاد...


برو پسر ! تو که می دونی من صدای موتور بشنوم ؛ از ترس وایسادم.

تو همه چیزو از اول می دونستی ؛ توی بلوار می تونستم تند برم ؛ ولی توی خیابون نه !

برو !...

محسن رفت ؛ من هم پا به پایش...

چند قدمی باهم رفتیم ؛ اما ناگهان ناپدید شد !

عقب ماندم ؛ محسن سرعت گرفته بود...

فکر کردم خیلی فاصله نخواهیم داشت ؛ اما نه !

ناگهان دور شد !

فرید داد زد :

"نذار جلو بزنه مانا ! تا اینجاش خوب اومدی دختر !

نذار جلو بزنه ! برو ! "...خواهش میکنم.....

انگار صدای پدرم را شنیدم :

برو دخترم !... برو....
تو اهل تسلیم نبودی! هیچوقت...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی

اگه مسلح بود چی ؟!
اگه مسلح بود ؛ چه اتفاقی میفتاد ؟!

لحظه ای سکوت کردم...

من مدت ها ؛ تمام این توهمات و افکار را کم کم در سرم مرور کرده بودم ؛ تا کم کم بتوانم آن شب را فراموش کنم ؛...

اینکه اگر محسن دیر می رسید ؛ اینکه اگر آن مردک مسلح بود ؛
یا اینکه ضربه ای به من می زد که دیگر برای کمک به من دیر بود !...

و اینکه واقعا حامد و مریم ؛ آگاهانه می دانستند چه اشتباهی می کنند ؟!

یا شاید آن کار به نظرشان اصلا اشتباه نبود !

مدت ها با خودم کلنجار رفتم ؛ که حتی خواب آن شب کذایی را نبینم...

و حالا درست ؛ در حوالی خط پایان مسابقه ؛ شاید پنج دقیقه مانده به میدان هفت تیر ؛ او داشت این خاطرات بد را ؛ به یاد من میاورد !

نمی دانستم چه می خواست !...
باخت مرا ؟
او خیلی راحت تر از این ها
می توانست برنده شود !

تحقیر مرا شاید ؟
ولی چرا ؟!...
مگر عاشق من نبود ؟!
مگر از من تقاضای ازدواج نکرده بود ؟

گفت : تو چی رو با این مسابقه
می خواستی ثابت کنی مانا ؟
گفتم : روبرو شدن با همه ترس های عمرمو...

من از خیلی چیزا ؛ توی زندگی ترسیدم و همون بلاها ؛ اتفاقا سرم اومد!

می خواستم از چیزی که خیلی
می ترسم ؛ یعنی سرعت ؛ اسکیت و خیابون ؛ دیگه نترسم !...

با این ترس ها روبرو شم.

میگن ، اگه آدم با یه ترس خیلی بزرگش مواجه شه ؛ دیگه می تونه ترس های دیگه رو هم تحمل کنه !

و بعد یه چیز مهم هم باید راجع به تو می دونستم.... که هنوز اونو نفهمیدم ؛ بهت گفتم بعد از مسابقه بهت می گم...

حالا معطل چی هستی ؟
تو از من خیلی واردتری !...

باید از وسط خیابون رد شیم ؛ از اینجا به بعد دیگه پیاده رو هم نیست و تو
می دونی که من از ماشین و موتور
می ترسم...

اونم توی این میدون ؛ که هیچ قانونی نداره !

ما باید از وسط این خیابون رد شیم و می دونم تو تندتر میری ؛ می دونم تو برنده ای ؛...
ولی راستش ؛ من خودمم ؛ یه جورایی برنده می دونم که تونستم تا اینجا ؛ پا به پای تو ؛ جلو بیام و حتی جاهایی از تو ؛ جلو بزنم.

البته من از تو جلو نزدم ؛ خاطراتم از تو جلو زد.

گفت : چی ؟
گفتم : هیچی .... بهتره ندونی...

بهتره ندونی موقعی که اونجور سرعت گرفته بودم ؛ چی ، منو به طرف جلو حرکت می داد !

گفت : عشق ؟ عشق که نبود ؟

گفتم : نه ! کاش بود...

من معنی عشق رو خوب می فهمم ؛ چون معنی بزرگی داره ؛ قداست داره.

حالا اینجا جای بحث نیست ؛ پیست مسابقه ست! ماهم دوش به دوش هم میریم ؛ هی حرف میزنیم ؛ درست نیست.....

خداحافظ ؛ باید بریم اونور میدون ؛ خط پایان !

گفت : صبر کن !
گفتم : نمیشه که !
توی مسابقه ؛ صبر کردن معنا نداره !

گفت : همینجا تمومش کنیم مانا ؛ بگیم منصرف شدیم !
بسه مانا ! بهشون میگیم یه اتود آمادگی بود!

گفتم : به همین آسونی؟! طرفدارات درسته قورتت میدن ! تازه من از آدمایی که جا میزنن ؛ خوشم نمیاد...


برو پسر ! تو که می دونی من صدای موتور بشنوم ؛ از ترس وایسادم.

تو همه چیزو از اول می دونستی ؛ توی بلوار می تونستم تند برم ؛ ولی توی خیابون نه !

برو !...

محسن رفت ؛ من هم پا به پایش...

چند قدمی باهم رفتیم ؛ اما ناگهان ناپدید شد !

عقب ماندم ؛ محسن سرعت گرفته بود...

فکر کردم خیلی فاصله نخواهیم داشت ؛ اما نه !

ناگهان دور شد !

فرید داد زد :

"نذار جلو بزنه مانا ! تا اینجاش خوب اومدی دختر !

نذار جلو بزنه ! برو ! "...خواهش میکنم.....

انگار صدای پدرم را شنیدم :

برو دخترم !... برو....
تو اهل تسلیم نبودی! هیچوقت...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی

اگه مسلح بود چی ؟!
اگه مسلح بود ؛ چه اتفاقی میفتاد ؟!

لحظه ای سکوت کردم...

من مدت ها ؛ تمام این توهمات و افکار را کم کم در سرم مرور کرده بودم ؛ تا کم کم بتوانم آن شب را فراموش کنم ؛...

اینکه اگر محسن دیر می رسید ؛ اینکه اگر آن مردک مسلح بود ؛
یا اینکه ضربه ای به من می زد که دیگر برای کمک به من دیر بود !...

و اینکه واقعا حامد و مریم ؛ آگاهانه می دانستند چه اشتباهی می کنند ؟!

یا شاید آن کار به نظرشان اصلا اشتباه نبود !

مدت ها با خودم کلنجار رفتم ؛ که حتی خواب آن شب کذایی را نبینم...

و حالا درست ؛ در حوالی خط پایان مسابقه ؛ شاید پنج دقیقه مانده به میدان هفت تیر ؛ او داشت این خاطرات بد را ؛ به یاد من میاورد !

نمی دانستم چه می خواست !...
باخت مرا ؟
او خیلی راحت تر از این ها
می توانست برنده شود !

تحقیر مرا شاید ؟
ولی چرا ؟!...
مگر عاشق من نبود ؟!
مگر از من تقاضای ازدواج نکرده بود ؟

گفت : تو چی رو با این مسابقه
می خواستی ثابت کنی مانا ؟
گفتم : روبرو شدن با همه ترس های عمرمو...

من از خیلی چیزا ؛ توی زندگی ترسیدم و همون بلاها ؛ اتفاقا سرم اومد!

می خواستم از چیزی که خیلی
می ترسم ؛ یعنی سرعت ؛ اسکیت و خیابون ؛ دیگه نترسم !...

با این ترس ها روبرو شم.

میگن ، اگه آدم با یه ترس خیلی بزرگش مواجه شه ؛ دیگه می تونه ترس های دیگه رو هم تحمل کنه !

و بعد یه چیز مهم هم باید راجع به تو می دونستم.... که هنوز اونو نفهمیدم ؛ بهت گفتم بعد از مسابقه بهت می گم...

حالا معطل چی هستی ؟
تو از من خیلی واردتری !...

باید از وسط خیابون رد شیم ؛ از اینجا به بعد دیگه پیاده رو هم نیست و تو
می دونی که من از ماشین و موتور
می ترسم...

اونم توی این میدون ؛ که هیچ قانونی نداره !

ما باید از وسط این خیابون رد شیم و می دونم تو تندتر میری ؛ می دونم تو برنده ای ؛...
ولی راستش ؛ من خودمم ؛ یه جورایی برنده می دونم که تونستم تا اینجا ؛ پا به پای تو ؛ جلو بیام و حتی جاهایی از تو ؛ جلو بزنم.

البته من از تو جلو نزدم ؛ خاطراتم از تو جلو زد.

گفت : چی ؟
گفتم : هیچی .... بهتره ندونی...

بهتره ندونی موقعی که اونجور سرعت گرفته بودم ؛ چی ، منو به طرف جلو حرکت می داد !

گفت : عشق ؟ عشق که نبود ؟

گفتم : نه ! کاش بود...

من معنی عشق رو خوب می فهمم ؛ چون معنی بزرگی داره ؛ قداست داره.

حالا اینجا جای بحث نیست ؛ پیست مسابقه ست! ماهم دوش به دوش هم میریم ؛ هی حرف میزنیم ؛ درست نیست.....

خداحافظ ؛ باید بریم اونور میدون ؛ خط پایان !

گفت : صبر کن !
گفتم : نمیشه که !
توی مسابقه ؛ صبر کردن معنا نداره !

گفت : همینجا تمومش کنیم مانا ؛ بگیم منصرف شدیم !
بسه مانا ! بهشون میگیم یه اتود آمادگی بود!

گفتم : به همین آسونی؟! طرفدارات درسته قورتت میدن ! تازه من از آدمایی که جا میزنن ؛ خوشم نمیاد...


برو پسر ! تو که می دونی من صدای موتور بشنوم ؛ از ترس وایسادم.

تو همه چیزو از اول می دونستی ؛ توی بلوار می تونستم تند برم ؛ ولی توی خیابون نه !

برو !...

محسن رفت ؛ من هم پا به پایش...

چند قدمی باهم رفتیم ؛ اما ناگهان ناپدید شد !

عقب ماندم ؛ محسن سرعت گرفته بود...

فکر کردم خیلی فاصله نخواهیم داشت ؛ اما نه !

ناگهان دور شد !

فرید داد زد :

"نذار جلو بزنه مانا ! تا اینجاش خوب اومدی دختر !

نذار جلو بزنه ! برو ! "...خواهش میکنم.....

انگار صدای پدرم را شنیدم :

برو دخترم !... برو....
تو اهل تسلیم نبودی! هیچوقت...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی

اگه مسلح بود چی ؟!
اگه مسلح بود ؛ چه اتفاقی میفتاد ؟!

لحظه ای سکوت کردم...

من مدت ها ؛ تمام این توهمات و افکار را کم کم در سرم مرور کرده بودم ؛ تا کم کم بتوانم آن شب را فراموش کنم ؛...

اینکه اگر محسن دیر می رسید ؛ اینکه اگر آن مردک مسلح بود ؛
یا اینکه ضربه ای به من می زد که دیگر برای کمک به من دیر بود !...

و اینکه واقعا حامد و مریم ؛ آگاهانه می دانستند چه اشتباهی می کنند ؟!

یا شاید آن کار به نظرشان اصلا اشتباه نبود !

مدت ها با خودم کلنجار رفتم ؛ که حتی خواب آن شب کذایی را نبینم...

و حالا درست ؛ در حوالی خط پایان مسابقه ؛ شاید پنج دقیقه مانده به میدان هفت تیر ؛ او داشت این خاطرات بد را ؛ به یاد من میاورد !

نمی دانستم چه می خواست !...
باخت مرا ؟
او خیلی راحت تر از این ها
می توانست برنده شود !

تحقیر مرا شاید ؟
ولی چرا ؟!...
مگر عاشق من نبود ؟!
مگر از من تقاضای ازدواج نکرده بود ؟

گفت : تو چی رو با این مسابقه
می خواستی ثابت کنی مانا ؟
گفتم : روبرو شدن با همه ترس های عمرمو...

من از خیلی چیزا ؛ توی زندگی ترسیدم و همون بلاها ؛ اتفاقا سرم اومد!

می خواستم از چیزی که خیلی
می ترسم ؛ یعنی سرعت ؛ اسکیت و خیابون ؛ دیگه نترسم !...

با این ترس ها روبرو شم.

میگن ، اگه آدم با یه ترس خیلی بزرگش مواجه شه ؛ دیگه می تونه ترس های دیگه رو هم تحمل کنه !

و بعد یه چیز مهم هم باید راجع به تو می دونستم.... که هنوز اونو نفهمیدم ؛ بهت گفتم بعد از مسابقه بهت می گم...

حالا معطل چی هستی ؟
تو از من خیلی واردتری !...

باید از وسط خیابون رد شیم ؛ از اینجا به بعد دیگه پیاده رو هم نیست و تو
می دونی که من از ماشین و موتور
می ترسم...

اونم توی این میدون ؛ که هیچ قانونی نداره !

ما باید از وسط این خیابون رد شیم و می دونم تو تندتر میری ؛ می دونم تو برنده ای ؛...
ولی راستش ؛ من خودمم ؛ یه جورایی برنده می دونم که تونستم تا اینجا ؛ پا به پای تو ؛ جلو بیام و حتی جاهایی از تو ؛ جلو بزنم.

البته من از تو جلو نزدم ؛ خاطراتم از تو جلو زد.

گفت : چی ؟
گفتم : هیچی .... بهتره ندونی...

بهتره ندونی موقعی که اونجور سرعت گرفته بودم ؛ چی ، منو به طرف جلو حرکت می داد !

گفت : عشق ؟ عشق که نبود ؟

گفتم : نه ! کاش بود...

من معنی عشق رو خوب می فهمم ؛ چون معنی بزرگی داره ؛ قداست داره.

حالا اینجا جای بحث نیست ؛ پیست مسابقه ست!

خداحافظ ؛ باید بریم اونور میدون ؛ خط پایان !

گفت : صبر کن !
گفتم : نمیشه که !
توی مسابقه ؛ صبر کردن معنا نداره !

گفت : همینجا تمومش کنیم ؛ بگیم منصرف شدیم !
بسه مانا ! بهشون میگیم یه اتود آمادگی بود!

گفتم : به همین آسونی؟! طرفدارات درسته قورتت میدن ! تازه من از آدمایی که جا میزنن ؛ خوشم نمیاد...


برو پسر ! تو که می دونی من صدای موتور بشنوم ؛ از ترس وایسادم.

تو همه چیزو از اول می دونستی ؛ توی بلوار می تونستم تند برم ؛ ولی توی خیابون نه !

برو !...

محسن رفت ؛ من هم پا به پایش...

چند قدمی باهم رفتیم ؛ اما ناگهان ناپدید شد !

عقب ماندم ؛ محسن سرعت گرفته بود...

فکر کردم خیلی فاصله نخواهیم داشت ؛ اما نه !

ناگهان دور شد !

فرید داد زد :

"نذار جلو بزنه مانا ! تا اینجاش خوب اومدی دختر !

نذار جلو بزنه ! برو ! "...

انگار صدای پدرم را شنیدم :

برو دخترم !... برو....
تو اهل تسلیم نبودی هیچوقت...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت38
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_هشتم

شب شد...
شبی تیره تر از تمام شب های عمرم!

شب زلزله که فرمانده ی آب ها، مرا گروگان‌گرفت، بیهوش بودم، اما این‌ بانوی فرمانده ی گیسو طلا، بیهوشم نمی کند!

جلوی آینه، نشسته است، فاتح و بردبار...
نه قصه می گوید، نه حرف می زند...
رازی را می داند که من نمی دانم!

چشمانش را لحظه ای می بندد، آنچه می بیند، خوب نیست!
به سرعت، چشمانش را باز می کند، منتظر است.

می گویم: داره دیر میشه!
شب اول تموم‌ شد و تو هنوز، چیزی نگفتی من بنویسم!

می گوید: همه شو گفتم!

احساس می کنم ملکه ای قدرتمند، رعیتش را، مسخره می کند...
من‌ حریف او هستم، شاید مردها حریفش نباشند، من یک زن‌ عاشقم!

داد می زنم: فقط گفتی سعید با تو‌ نموند!

لبخند می زند:
_من چنین چیزی گفتم؟
نه!
عقلش، تو پایگاهشون بود، دلش، پیش من! ولی من تمام یه مرد رو می خواستم، نه‌ نصفه نیمه!

می گویم: به هر حال سعید، پسر یه شهیده!
پدرش، اول جنگ شهید شد...
مادرش، دوباره ازدواج کرد و‌ مادر من، بدنیا اومد...
نمی تونست به هم رزمای پدرش، پشت کنه!

بناز می گوید: می دونم!
سرباز باید به فرمانده ش وفادار باشه!برای همین نکشتمش!
وگرنه فکر می کنی کسی می تونه بنازو، بازی بده و زنده بمونه؟

اون‌ دست خودش نبود، قلبش برای ایران می تپید.
ما هم، با ایران، جنگی نداشتیم اون موقع...
بعد از جریان بمباران شیمیایی حلبچه، ایران کم‌، کمکمون نکرد، اما چیزی که ما می خواستیم، اونا‌ نفهمیدن!

کنترل منطقه ی ما، باید دست خودمون باشه، نه ایران و نه هیچ دولت دیگه!

_برای همین، هفت تا سربازو کشتی؟

_اسلحه م، اتومات بود!
باید می رفتم سراغ فرمانده شون!

ماموریت بنازِ کم سن، کشتن همه ی فرمانده هایی بود که پاشونو میذاشتن روی قلعه ی شنیِ ما!

_اما، اون، چهار سال قبلش، یه دختر بچه ی کرد رو، نجات داده بود!

_بله! همون یه لحظه تردید، کارمو خراب کرد، وگرنه، غافلگیرش کرده بودم...
می زدمش!

_نمی زدی!
می دونستی خواهرت، عاشقشه!
به خاطرِ جوونمردیش...
اونا، گاهی، همو می دیدن، سارا می رفت پیشش، به بهانه های مختلف...
اونم، به سارا می گفت، تو رو کنترل کنه!

می گوید: حس سارا، اولش، فقط یه حس ساده ی دخترونه بود...
حس یه ناجی، وسط صحرا!

من‌ که از کمپ فرار کردم، اون دستور داد، سارارو، جای من نگه دارن!

فکر می کرد، برای نجات سارا، برمی گردم!
باید قاتل سربازاشو، مجازات می کرد!

اگه حامله بودم‌، لااقل، نه‌ ماه وقت داشت فکر کنه که باهام‌ چی کار کنه!

اگه به سارا، حسی نداشت، همون اول، منو کشته بود!
می دونستم، برای همین برنگشتم!

_اینا تشکر نداره؟

_چرا آوا!
برای همین، وقتی بعثیای کثافت، برادرم و زنشو، کشتن، نوزادشونو، فرستادم برای سردار...

پیام دادم: بچه ی بنازه، نگهش دار!
به همه بگو‌ بناز حامله بود که نکشتمش!

من طاها رو، بهش هدیه دادم!
بچه ی داداشِ عزیزمو...

طاها، تک پسر طایفه ماست!
طاهای عزیز‌ آل طاها.

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت38
#قسمت_سی_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت38
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_هشتم

شب شد...
شبی تیره تر از تمام شب های عمرم!

شب زلزله که فرمانده ی آب ها، مرا گروگان‌گرفت، بیهوش بودم، اما این‌ بانوی فرمانده ی گیسو طلا، بیهوشم نمی کند!

جلوی آینه، نشسته است، فاتح و بردبار...
نه قصه می گوید، نه حرف می زند...
رازی را می داند که من نمی دانم!

چشمانش را لحظه ای می بندد، آنچه می بیند، خوب نیست!
به سرعت، چشمانش را باز می کند، منتظر است.

می گویم: داره دیر میشه!
شب اول تموم‌ شد و تو هنوز، چیزی نگفتی من بنویسم!

می گوید: همه شو گفتم!

احساس می کنم ملکه ای قدرتمند، رعیتش را، مسخره می کند...
من‌ حریف او هستم، شاید مردها حریفش نباشند، من یک زن‌ عاشقم!

داد می زنم: فقط گفتی سعید با تو‌ نموند!

لبخند می زند:
_من چنین چیزی گفتم؟
نه!
عقلش، تو پایگاهشون بود، دلش، پیش من! ولی من تمام یه مرد رو می خواستم، نه‌ نصفه نیمه!

می گویم: به هر حال سعید، پسر یه شهیده!
پدرش، اول جنگ شهید شد...
مادرش، دوباره ازدواج کرد و‌ مادر من، بدنیا اومد...
نمی تونست به هم رزمای پدرش، پشت کنه!

بناز می گوید: می دونم!
سرباز باید به فرمانده ش وفادار باشه!برای همین نکشتمش!
وگرنه فکر می کنی کسی می تونه بنازو، بازی بده و زنده بمونه؟

اون‌ دست خودش نبود، قلبش برای ایران می تپید.
ما هم، با ایران، جنگی نداشتیم اون موقع...
بعد از جریان بمباران شیمیایی حلبچه، ایران کم‌، کمکمون نکرد، اما چیزی که ما می خواستیم، اونا‌ نفهمیدن!

کنترل منطقه ی ما، باید دست خودمون باشه، نه ایران و نه هیچ دولت دیگه!

_برای همین، هفت تا سربازو کشتی؟

_اسلحه م، اتومات بود!
باید می رفتم سراغ فرمانده شون!

ماموریت بنازِ کم سن، کشتن همه ی فرمانده هایی بود که پاشونو میذاشتن روی قلعه ی شنیِ ما!

_اما، اون، چهار سال قبلش، یه دختر بچه ی کرد رو، نجات داده بود!

_بله! همون یه لحظه تردید، کارمو خراب کرد، وگرنه، غافلگیرش کرده بودم...
می زدمش!

_نمی زدی!
می دونستی خواهرت، عاشقشه!
به خاطرِ جوونمردیش...
اونا، گاهی، همو می دیدن، سارا می رفت پیشش، به بهانه های مختلف...
اونم، به سارا می گفت، تو رو کنترل کنه!

می گوید: حس سارا، اولش، فقط یه حس ساده ی دخترونه بود...
حس یه ناجی، وسط صحرا!

من‌ که از کمپ فرار کردم، اون دستور داد، سارارو، جای من نگه دارن!

فکر می کرد، برای نجات سارا، برمی گردم!
باید قاتل سربازاشو، مجازات می کرد!

اگه حامله بودم‌، لااقل، نه‌ ماه وقت داشت فکر کنه که باهام‌ چی کار کنه!

اگه به سارا، حسی نداشت، همون اول، منو کشته بود!
می دونستم، برای همین برنگشتم!

_اینا تشکر نداره؟

_چرا آوا!
برای همین، وقتی بعثیای کثافت، برادرم و زنشو، کشتن، نوزادشونو، فرستادم برای سردار...

پیام دادم: بچه ی بنازه، نگهش دار!
به همه بگو‌ بناز حامله بود که نکشتمش!

من طاها رو، بهش هدیه دادم!
بچه ی داداشِ عزیزمو...

طاها، تک پسر طایفه ماست!
طاهای عزیز‌ آل طاها.

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت38
#قسمت_سی_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی