Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_سوم
#چیستایثربی
من مادرتو میشناختم....
چیستا با خودش فکر کرد،" چرا اینو بش گفتم؟ چرا الان؟! قرار بود نگم؟! چرا خدا؟ به خاطر شبنم ؟!"شاید.....
مثل اینکه برق مرا گرفته باشد؛ خشکم زد ! گفتم: از کی میشناختی؟ گفت:از اول ! حتی همون روزی که اومدی ؛ تاترمو دیدی و من بت ؛ پیشنهاد کار دادم! من برای تاتر ؛ دعوتت نکرده بودم ؛ ولی حواسم از دور؛ بت بود.همیشه!
تو اتاق فرمان بودم که میون تماشاچیا دیدمت ؛"!.....
"بسه چیستایثربی...نگو ! بقیه اش را به او نگو! " دوام نمی آورد ؛ زیاد از دختر خودت ؛ بزرگتر نیست! ...."
مادر باش! رحم کن !
"چیستا گفت: به بچه ها گفتم ؛ سرتو گرم کنن، تا من برسم ؛
میدونستم میای جلو خسته نباشید بگی!
" بسه چیستا نگو! به خاطر روح پدرت دکتر یثربی ؛ امروز نگو ! "....
اومدی جلو...مثل یه بچه ؛ خسته نباشید گفتی ! ذوق زده بودی ؛ بت گفتم ؛ تایپ بلدی؟
"نگو چیستا! خواهش میکنم !...."
گفتی ؛ تایپ بلدم !
گفتم:
دخترمم معمولا خونه ست؛ باید حواست؛ به اونم باشه روزا !
گفتی : "باشه ؛ چشم...."
!"نگو چیستا یثربی بیرحم !
نگو! بقیه ش را به این دختر نگو !...نویسنده ی لعنتی این قصه؛ خفه !....."
"الان کی داره میگه: "نگو؟!" راوی کیه؟! چیستا یا نلی؟
هیچکدوم ! وجدان زخمی من ؛ نویسنده! نویسنده ی لعنتی این رمان لعنتی! وجدان زخمی چیستا حرف میزنه! ببین چه اشتباهی کردی نویسنده ! چه وقت بدی !
چیستا ادامه داد: تو زن شهرامی ؛ اما باید بدونی واقعا کی هستی! تو نوه شی!
نوه ی اون مردک!
هیولا!
همون که اون بلا را سر شبنم و مادر شهرام آورد؛ همون که پدر شهرامو لو داد و برای اعدام برد ؛
ما همیشه تقاص نسلای قبلو نمیدیم ؛ولی باید بدونیم !من به شهرام هم نگفتم ؛ فقط به خودت میگم ؛
"دیگه بسه چیستا! تمومش کن این قصه رو"____نه!درد وجدان !... نمیتونم ننویسم!......کاغذ دریای کف آلوده...منو با خودش میبره !..... "
چیستا ادامه داد : ببین ؛ آدم جایزالخطاست ؛ پدربزرگت ؛ خیلی اشتباه کرد ؛ خیلی!....تقاصشم ؛ هفت تا گلوله بود ؛ تو تنش ! درحالی که هنوز داشت ته دیگشو گاز میزد !
اما این آخرش نبود...تقاص اصلی مونده بود!....
وقتی اونو بردن زندان و بش بیست سال ؛ حبس خورد ؛ زنش به بدبختی افتاد ؛ آواره ؛ با یه بچه ی پنج ساله ؛ رو دستش...
همه ی اموالشونو ؛ طلبکارا بردن ؛ مردک کلی چک ؛ دست نزولخورا داشت.
مادربزرگت ؛ توی جوونی ؛ به تن فروشی افتاد ! دیگه شوهرش ؛ اون هیولا هم ؛ به دست شبنم کشته شده بود، انتقام خدا ! آذرگفته بود ؛ کاری میکنه همین بلا ؛ سر زن و بچه ش بیاد!
دخترشو با بیچارگی میذاشت پیش یه پیرزنی که دم توالت پارک میشست ؛ و روزی سه بار ؛ توالتوا رو می شست...
مادرت ؛ توی دستشویی ها ؛ بزرگ شد ؛ مادربزرگت میرفت سرکار ! تن فروشی !
بعد از انقلاب ؛ دیگه از آشناهای بانفوذشون؛ خبری نبود ! همه یا جیم شده بودن یا تغییر اسم و قیافه داده بودن ! دختره ؛ یعنی مادر تو ؛ توی مستراحا قد کشید ؛ خیلی جوون بود؛ شاید شونزده یا هفده ؛ که پیرزنه ؛ مرد....
حالا مادر جوون سبزه روی تو ؛ جای اون پیرزن بدبخت ؛ دم توالت میشست ! دختر فراری ؛ اون ایام ؛ توی پارک ؛ زیاد بود خیلی....
بعد از جنگ...خیلیهاشون ؛ خونه زندگی شونو ؛ از دست داده بودن؛ آواره و بی سر پناه بودن ؛ حوالی سالهای شصت و نه ؛ مادرت میدید که اونا میان توالت ؛ مواد میزنن ؛ مادرت معتاد شد! بد جور!....
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_سوم
#داستان_بلند
#داستان
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
اشتراک گذاری با اسم و بدون اسم ؛ قاضی اش خداست....به شان و شعور فرهنگی و اخلاقی شما بستگی دارد ؛ وگرنه داستان از نظر مالکیت ؛ مال من نیست.ناشر دارد ؛و قبل از آن خدا و مردم را.....
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_سوم
#چیستایثربی
من مادرتو میشناختم....
چیستا با خودش فکر کرد،" چرا اینو بش گفتم؟ چرا الان؟! قرار بود نگم؟! چرا خدا؟ به خاطر شبنم ؟!"شاید.....
مثل اینکه برق مرا گرفته باشد؛ خشکم زد ! گفتم: از کی میشناختی؟ گفت:از اول ! حتی همون روزی که اومدی ؛ تاترمو دیدی و من بت ؛ پیشنهاد کار دادم! من برای تاتر ؛ دعوتت نکرده بودم ؛ ولی حواسم از دور؛ بت بود.همیشه!
تو اتاق فرمان بودم که میون تماشاچیا دیدمت ؛"!.....
"بسه چیستایثربی...نگو ! بقیه اش را به او نگو! " دوام نمی آورد ؛ زیاد از دختر خودت ؛ بزرگتر نیست! ...."
مادر باش! رحم کن !
"چیستا گفت: به بچه ها گفتم ؛ سرتو گرم کنن، تا من برسم ؛
میدونستم میای جلو خسته نباشید بگی!
" بسه چیستا نگو! به خاطر روح پدرت دکتر یثربی ؛ امروز نگو ! "....
اومدی جلو...مثل یه بچه ؛ خسته نباشید گفتی ! ذوق زده بودی ؛ بت گفتم ؛ تایپ بلدی؟
"نگو چیستا! خواهش میکنم !...."
گفتی ؛ تایپ بلدم !
گفتم:
دخترمم معمولا خونه ست؛ باید حواست؛ به اونم باشه روزا !
گفتی : "باشه ؛ چشم...."
!"نگو چیستا یثربی بیرحم !
نگو! بقیه ش را به این دختر نگو !...نویسنده ی لعنتی این قصه؛ خفه !....."
"الان کی داره میگه: "نگو؟!" راوی کیه؟! چیستا یا نلی؟
هیچکدوم ! وجدان زخمی من ؛ نویسنده! نویسنده ی لعنتی این رمان لعنتی! وجدان زخمی چیستا حرف میزنه! ببین چه اشتباهی کردی نویسنده ! چه وقت بدی !
چیستا ادامه داد: تو زن شهرامی ؛ اما باید بدونی واقعا کی هستی! تو نوه شی!
نوه ی اون مردک!
هیولا!
همون که اون بلا را سر شبنم و مادر شهرام آورد؛ همون که پدر شهرامو لو داد و برای اعدام برد ؛
ما همیشه تقاص نسلای قبلو نمیدیم ؛ولی باید بدونیم !من به شهرام هم نگفتم ؛ فقط به خودت میگم ؛
"دیگه بسه چیستا! تمومش کن این قصه رو"____نه!درد وجدان !... نمیتونم ننویسم!......کاغذ دریای کف آلوده...منو با خودش میبره !..... "
چیستا ادامه داد : ببین ؛ آدم جایزالخطاست ؛ پدربزرگت ؛ خیلی اشتباه کرد ؛ خیلی!....تقاصشم ؛ هفت تا گلوله بود ؛ تو تنش ! درحالی که هنوز داشت ته دیگشو گاز میزد !
اما این آخرش نبود...تقاص اصلی مونده بود!....
وقتی اونو بردن زندان و بش بیست سال ؛ حبس خورد ؛ زنش به بدبختی افتاد ؛ آواره ؛ با یه بچه ی پنج ساله ؛ رو دستش...
همه ی اموالشونو ؛ طلبکارا بردن ؛ مردک کلی چک ؛ دست نزولخورا داشت.
مادربزرگت ؛ توی جوونی ؛ به تن فروشی افتاد ! دیگه شوهرش ؛ اون هیولا هم ؛ به دست شبنم کشته شده بود، انتقام خدا ! آذرگفته بود ؛ کاری میکنه همین بلا ؛ سر زن و بچه ش بیاد!
دخترشو با بیچارگی میذاشت پیش یه پیرزنی که دم توالت پارک میشست ؛ و روزی سه بار ؛ توالتوا رو می شست...
مادرت ؛ توی دستشویی ها ؛ بزرگ شد ؛ مادربزرگت میرفت سرکار ! تن فروشی !
بعد از انقلاب ؛ دیگه از آشناهای بانفوذشون؛ خبری نبود ! همه یا جیم شده بودن یا تغییر اسم و قیافه داده بودن ! دختره ؛ یعنی مادر تو ؛ توی مستراحا قد کشید ؛ خیلی جوون بود؛ شاید شونزده یا هفده ؛ که پیرزنه ؛ مرد....
حالا مادر جوون سبزه روی تو ؛ جای اون پیرزن بدبخت ؛ دم توالت میشست ! دختر فراری ؛ اون ایام ؛ توی پارک ؛ زیاد بود خیلی....
بعد از جنگ...خیلیهاشون ؛ خونه زندگی شونو ؛ از دست داده بودن؛ آواره و بی سر پناه بودن ؛ حوالی سالهای شصت و نه ؛ مادرت میدید که اونا میان توالت ؛ مواد میزنن ؛ مادرت معتاد شد! بد جور!....
#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_سوم
#داستان_بلند
#داستان
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
اشتراک گذاری با اسم و بدون اسم ؛ قاضی اش خداست....به شان و شعور فرهنگی و اخلاقی شما بستگی دارد ؛ وگرنه داستان از نظر مالکیت ؛ مال من نیست.ناشر دارد ؛و قبل از آن خدا و مردم را.....
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2