#دو/باهم زندگی کنند بایک آشپزو خدمتکار ویک پرستار مخصوص شبنم.گفتند نخاعی شده!شبنم غزال گون؛ تخت نشین شده بود و این بدترین تنبیهش بود!به جایش؛ حال خواهر خوانده اش مهتاب ؛ مدام بهتر میشد.کم کم واقعیت راقبول میکرد؛و با تمام وجود از شبنم و زهرا مراقبت میکرد.انگار جای تمام سالهایی که زندگی نکرده بود زندگی میکرد.دختر سقط شده اش رااز یاد برده بود.گویی؛دخترانش شبنم و زهرا شده بودند.سردار هفته ای یکبار به دیدن شبنم می آمد.گاهی برایش سوره ی یاسین یا مریم را میخواند که شبنم خیلی دوست داشت؛گاهی هم هیچکس نمیدانست از چه حرف میزنند! سردار؛طلب حلالیت میکرد؛ ولی کسی نمیدانست جواب شبنم چیست! مهتاب به شوخی به سردار میگفت:اگر تیر تو نبود که الان داشت با داعش میجنگید.این زن مگه آروم و قرارداره؟ شمام که میفرستادینش خط اول جزو جاسوسا.داعشم قشنگ سرشو میبرید! خوبه ؛ دست کم نخاعی شد..حس میکردیم هروقت سردار به دیدن شبنم می آید ؛ حال هر سه ی آن زنان بهتر میشود.اما گمانم؛ کمی دیر بود.
من و شهرام ؛ هفت سالی میشد که بعداز آن ماجرا ؛ به کلبه نرفتیم.شهرام یکروزگفت: میخواهم چمدان پدرم را بیاورم ! شعرهایش.وسایل شخصی اش.عینک و ساعتش.که زمانش؛درست روی لحظه ای که به ویلایشان حمله کردند؛ مانده است. برای من خیلی سخت بود.ولی شهرام ؛ یادگاریهای پدرش را که در کمدی قفل کرده بودند؛ میخواست... ناچار به کلبه رفتیم...در دلم همه ی برفهای جهان؛قندیل میبستند.دخترم روی کاناپه ی عشق ما؛ بالا و پایین میپرید و میخندید.اتاقک سهراب،دیگر آن بالا نبود! خرابش کرده بودند. یاد املتش افتادم و انگار؛کسی دلم را چنگ زد.شهرام فهمید؛دستش را دور گردنم انداخت و گفت :هر کس؛ یه سرنوشتی داره ؛ تو بش بد نکردی؛ فقط قسمتش نبودی!...دعا میکنم از تنهایی در بیاد...بعد شهرام به دخترم گفت:بابا برو تو حیاط بازی کن؛ تا من و مامان ناهار رو آماده کنیم! زیاد دور نریا !
دخترم که عاشق طبیعت بود ؛ با خوشحالی رفت....شهرام در راقفل کرد ؛ و نگاهم کرد؛ گفتم: چیه:گفت: نمیخوای دستمو بشکنی؟گفتم :نه! میدونی انگشت نیایشم شکسته؟....دختر چیستا.گفت:میدونم!گفتم :چیستا...بعد از اون....گفت :هیچی نگو.همه همه چیز یادشون میره!...زمان..بعد ؛ مرا روی کاناپه خواباند و گفت :ولی من هوس کردم همه استخونای تو رو از انگشتت تا جمجمه ت خرد کنم و بخورم! گشنمه!من گاهی یه جوونورم!
خندیدم ؛گفتم:نکن شهرام! یه وقت بچه میاد تو ! گفت:در قفله؛ مگر هرکول باشه بازش کنه...اینم کاناپه ی ماست.نه اون! در حال بوسیدن من بود ؛ که چیزی زیر سرم صدا کرد.نگاه کردم.زیر بالش؛ همان دوربین علیرضا بود..آن روز کذایی...شهرام؛ دوربین را برداشت.نفسم حبس شده بود.گفت:همه ی تصاویر توشه؛حتی تیر خوردن شبنم!باطری نداره.گفتم:خاطره شومه...مثل بعضی فیلما. مثل فیلم حلقه..تکرارمیشه...بذارش کنار! گفت باشه؛ برای یه روزی! گردنم را پرحرارت بوسید ؛که ناگهان ایستاد! گفتم،چی شد؟گفت:الان آذر نود و پنجه؟ نه؟.....گفتم:آره ؛ چطور؟گفت:سال دیگه باز انتخاباته!هردو سکوت کردیم.دخترم جیغ کشید!ترسیدیم؛ چیزی نبود؛یک مارمولک در توالت دیده بود!دست شهرام را محکم گرفتم و گفتم :ایران میمونیم مگه نه؟گفت:البته...خاکمونه!کجا بریم؟! هرجابریم؛ ریشه هامونو تو هواپیما راه نمیدن! مام که بی ریشه نمیریم.کاش سه تا پرنده بودیم...هر جا میخواستیم بال میزدیم و برمیگشتیم....لبخند زدم.حس اضطرابی گنگ وجودم را چنگ میزد.چیستا زنگ زد.گفت:خواب دیدم؛ خواب دیدم که شما خوشبختید!گفتم:هستیم!گفت: پس اشتباه نکردم! خوب کردم رمانشو نوشتم!
امروز یه بازجویی ساده دارم؛ به خاطر یه موضوعاتی! گفتم:مگه دکتر ممنوع نکرده، تنش داشته باشی؟گفت:مگه دکتر هزارتا چیز دیگه رو هم ممنوع نکرده؟راستی شالی که مهدیه عطاردی داده بود گم شد؛با گوشواره هایی که علی بم داده بود؛روش نوشته بود علی!..گفتم : بیخیال!صد سال اولش سخته!صدای نیایش آمد:مامان باز تلفن؟ قول دادی حرف دکترو گوش بدی...بیا غذاتو بخور! هوا دوباره سرد میشد! پاییز دیگری در راه بود..
این پایان رمان بود.البته مجازیش ..خود کتاب کاملتره....
حالا آقای بازپرس من دوتا واقعیتو بایدبهتون بگم.یکی اسم اون کانال لعنتی.....که بی اهمیته.همون که اسم منو حذف کرده و توش دست برده.طفلکی ادمینه گمونم یه بیماری بدی داره....تخم چشماش زرده...زیر چشما کبود.....میفهمید که!اون برام؛ مهم نیست.کم سنه و یه روز یه مهرداد واقعی گیرش میافته...ترس من چیز دیگه ست....نه توهینای اون بچه ی بیخانواده!...مامور بازپرس گفت :چی؟ خانم یثربی؟!
گفتم :سرتونو جلو بیارین.نباید ضبط شه!و گفتم! سرخ شد..گفت:اشتباه نمیکنید؟
گفتم:نه واقعا.تاریخش همینه!..گفت:پس نه من میدونم؛ نه شما.هر دو هیچی راجع به تاریخ تولد نیکان نمیدونیم...باشه؟این فقط یه رمان تخیلیه!درسته؟سکوت کردم!داد زد:باشه؟شما باید یه کم زندگی کنید!
چند بار در عمرم این جمله
من و شهرام ؛ هفت سالی میشد که بعداز آن ماجرا ؛ به کلبه نرفتیم.شهرام یکروزگفت: میخواهم چمدان پدرم را بیاورم ! شعرهایش.وسایل شخصی اش.عینک و ساعتش.که زمانش؛درست روی لحظه ای که به ویلایشان حمله کردند؛ مانده است. برای من خیلی سخت بود.ولی شهرام ؛ یادگاریهای پدرش را که در کمدی قفل کرده بودند؛ میخواست... ناچار به کلبه رفتیم...در دلم همه ی برفهای جهان؛قندیل میبستند.دخترم روی کاناپه ی عشق ما؛ بالا و پایین میپرید و میخندید.اتاقک سهراب،دیگر آن بالا نبود! خرابش کرده بودند. یاد املتش افتادم و انگار؛کسی دلم را چنگ زد.شهرام فهمید؛دستش را دور گردنم انداخت و گفت :هر کس؛ یه سرنوشتی داره ؛ تو بش بد نکردی؛ فقط قسمتش نبودی!...دعا میکنم از تنهایی در بیاد...بعد شهرام به دخترم گفت:بابا برو تو حیاط بازی کن؛ تا من و مامان ناهار رو آماده کنیم! زیاد دور نریا !
دخترم که عاشق طبیعت بود ؛ با خوشحالی رفت....شهرام در راقفل کرد ؛ و نگاهم کرد؛ گفتم: چیه:گفت: نمیخوای دستمو بشکنی؟گفتم :نه! میدونی انگشت نیایشم شکسته؟....دختر چیستا.گفت:میدونم!گفتم :چیستا...بعد از اون....گفت :هیچی نگو.همه همه چیز یادشون میره!...زمان..بعد ؛ مرا روی کاناپه خواباند و گفت :ولی من هوس کردم همه استخونای تو رو از انگشتت تا جمجمه ت خرد کنم و بخورم! گشنمه!من گاهی یه جوونورم!
خندیدم ؛گفتم:نکن شهرام! یه وقت بچه میاد تو ! گفت:در قفله؛ مگر هرکول باشه بازش کنه...اینم کاناپه ی ماست.نه اون! در حال بوسیدن من بود ؛ که چیزی زیر سرم صدا کرد.نگاه کردم.زیر بالش؛ همان دوربین علیرضا بود..آن روز کذایی...شهرام؛ دوربین را برداشت.نفسم حبس شده بود.گفت:همه ی تصاویر توشه؛حتی تیر خوردن شبنم!باطری نداره.گفتم:خاطره شومه...مثل بعضی فیلما. مثل فیلم حلقه..تکرارمیشه...بذارش کنار! گفت باشه؛ برای یه روزی! گردنم را پرحرارت بوسید ؛که ناگهان ایستاد! گفتم،چی شد؟گفت:الان آذر نود و پنجه؟ نه؟.....گفتم:آره ؛ چطور؟گفت:سال دیگه باز انتخاباته!هردو سکوت کردیم.دخترم جیغ کشید!ترسیدیم؛ چیزی نبود؛یک مارمولک در توالت دیده بود!دست شهرام را محکم گرفتم و گفتم :ایران میمونیم مگه نه؟گفت:البته...خاکمونه!کجا بریم؟! هرجابریم؛ ریشه هامونو تو هواپیما راه نمیدن! مام که بی ریشه نمیریم.کاش سه تا پرنده بودیم...هر جا میخواستیم بال میزدیم و برمیگشتیم....لبخند زدم.حس اضطرابی گنگ وجودم را چنگ میزد.چیستا زنگ زد.گفت:خواب دیدم؛ خواب دیدم که شما خوشبختید!گفتم:هستیم!گفت: پس اشتباه نکردم! خوب کردم رمانشو نوشتم!
امروز یه بازجویی ساده دارم؛ به خاطر یه موضوعاتی! گفتم:مگه دکتر ممنوع نکرده، تنش داشته باشی؟گفت:مگه دکتر هزارتا چیز دیگه رو هم ممنوع نکرده؟راستی شالی که مهدیه عطاردی داده بود گم شد؛با گوشواره هایی که علی بم داده بود؛روش نوشته بود علی!..گفتم : بیخیال!صد سال اولش سخته!صدای نیایش آمد:مامان باز تلفن؟ قول دادی حرف دکترو گوش بدی...بیا غذاتو بخور! هوا دوباره سرد میشد! پاییز دیگری در راه بود..
این پایان رمان بود.البته مجازیش ..خود کتاب کاملتره....
حالا آقای بازپرس من دوتا واقعیتو بایدبهتون بگم.یکی اسم اون کانال لعنتی.....که بی اهمیته.همون که اسم منو حذف کرده و توش دست برده.طفلکی ادمینه گمونم یه بیماری بدی داره....تخم چشماش زرده...زیر چشما کبود.....میفهمید که!اون برام؛ مهم نیست.کم سنه و یه روز یه مهرداد واقعی گیرش میافته...ترس من چیز دیگه ست....نه توهینای اون بچه ی بیخانواده!...مامور بازپرس گفت :چی؟ خانم یثربی؟!
گفتم :سرتونو جلو بیارین.نباید ضبط شه!و گفتم! سرخ شد..گفت:اشتباه نمیکنید؟
گفتم:نه واقعا.تاریخش همینه!..گفت:پس نه من میدونم؛ نه شما.هر دو هیچی راجع به تاریخ تولد نیکان نمیدونیم...باشه؟این فقط یه رمان تخیلیه!درسته؟سکوت کردم!داد زد:باشه؟شما باید یه کم زندگی کنید!
چند بار در عمرم این جمله
احتمالا نمایش #شب #دو_سانس_اضافه در روزهای 29 و 30 دیماه خواهد داشت.در صورت تایید مدیریت محترم #تاترشهر از همین کانال اعلام خواهد شد
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
احتمالا نمایش #شب #دو_سانس_اضافه در روزهای 29 و 30 دیماه خواهد داشت.در صورت تایید مدیریت محترم #تاترشهر از همین کانال اعلام خواهد شد
به دلیل استقبال گسترده ی مردم و اهالی تاتر از نمایش
#شب
کار جدید
#چیستایثربی و تمام شدن بلیتها ؛ تاتر شهر و مرکز هنرهای نمایشی ؛
#دو_سانس_اضافه را به این کار اختصاص دادند.
29 و 30 دیماه.ساعت 5
تیوال بزودی فروش سانسهای اضافه را آغاز میکند
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شب
کار جدید
#چیستایثربی و تمام شدن بلیتها ؛ تاتر شهر و مرکز هنرهای نمایشی ؛
#دو_سانس_اضافه را به این کار اختصاص دادند.
29 و 30 دیماه.ساعت 5
تیوال بزودی فروش سانسهای اضافه را آغاز میکند
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from 🅱 کانال بازار تئاتر
به دلیل استقبال گسترده ی مردم و اهالی تاتر از نمایش
#شب
کار جدید
#چیستایثربی و تمام شدن بلیتها ؛ تاتر شهر و مرکز هنرهای نمایشی ؛
#دو_سانس_اضافه را به این کار اختصاص دادند.
29 و 30 دیماه.ساعت 5
تیوال بزودی فروش سانسهای اضافه را آغاز میکند
لینک فروش تیوال👇
http://www.tiwall.com/theater/shab2
https://telegram.me/joinchat/BT18gjv3OUvM-a9X1DXuHQ
#شب
کار جدید
#چیستایثربی و تمام شدن بلیتها ؛ تاتر شهر و مرکز هنرهای نمایشی ؛
#دو_سانس_اضافه را به این کار اختصاص دادند.
29 و 30 دیماه.ساعت 5
تیوال بزودی فروش سانسهای اضافه را آغاز میکند
لینک فروش تیوال👇
http://www.tiwall.com/theater/shab2
https://telegram.me/joinchat/BT18gjv3OUvM-a9X1DXuHQ
Tiwall
تیوال نمایش شب
برگه تیوال نمایش شب؛ اطلاعات، عکس، گفتگو ... و خرید اینترنتی بلیت
به دلیل #استقبال از نمایش
#شب
#دو_سانس اضافه شد....
چهارشنبه و پنج شنبه 5 بعد از ظهر
لطفا به #سایت_تیوال رجوع فرمایید
#چیستایثربی
#شب
#دو_سانس اضافه شد....
چهارشنبه و پنج شنبه 5 بعد از ظهر
لطفا به #سایت_تیوال رجوع فرمایید
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
#گنبد_جبلیه، در منتهیالیه شرقی
#کرمان در نزدیکی #دو_قبرستان صاحب الزمان و سید حسین کرمان گنبد بزرگ و عجیبی از #سنگ و #گچ بنا گردیده که دست تطاول روزگار در تخریب آن کوتاه آمدهاست. این گنبد هشت ضلعی که به گنبد گبری نیز شهرت دارد تماماً از سنگ است و عرض پی آن نیز در پایه به ۳ متر میرسد. در هشت طرف آن هشت در بعرض ۲متر قرار گرفته که اخیراً برای مستحکم ساختن بنا و جلوگیری از تخریب آن درگاهها را با سنگ مسدود کردهاند و فقط یکی را باز گذاشتهاند. قسمت بالای گنبد از آجر ساخته شدهاست و در داخل گنبد ظاهراً گچ بریها و تزئین کاریهایی وجود داشته که قسمت بالا ریخته و قسمت پائین را تخریب کردهاند.
از تاریخ بنا و منظور از ساختمان این گنبد مطلبی ذکر نشده " سر پرسی سایکس " ؛ در کتاب هشت سال در ایران مینویسد:
«از قبرستان که رد میشوید یک ساختمان هشت ظلعی سنگی خواهید دید که گنبدی به شکل دو هلال برآن قرار گرفته و قطر داخل آن ۱۸ فوت و هر طرفی نیز ۱۸ فوت و نوک آن اجری و منتهیالیه آن دایره میباشد.
این محل را #جبلیه مینامند و تنها ساختمان سنگی کرمان همین گنبد جبلیهاست."
ایرانیان معتقدند که این محل #آتشکده یا #مقبره یکی از زرتشتیان بوده و برخی نیز عقیده دارند که #مزار سید محمد تباشیری است.
#ویکی_پدیا
#چیستایثربی
#بناهای_تاریخی_ایران
#گنبد_جبلیه
@chista_yasrebi
#گنبد_جبلیه، در منتهیالیه شرقی
#کرمان در نزدیکی #دو_قبرستان صاحب الزمان و سید حسین کرمان گنبد بزرگ و عجیبی از #سنگ و #گچ بنا گردیده که دست تطاول روزگار در تخریب آن کوتاه آمدهاست. این گنبد هشت ضلعی که به گنبد گبری نیز شهرت دارد تماماً از سنگ است و عرض پی آن نیز در پایه به ۳ متر میرسد. در هشت طرف آن هشت در بعرض ۲متر قرار گرفته که اخیراً برای مستحکم ساختن بنا و جلوگیری از تخریب آن درگاهها را با سنگ مسدود کردهاند و فقط یکی را باز گذاشتهاند. قسمت بالای گنبد از آجر ساخته شدهاست و در داخل گنبد ظاهراً گچ بریها و تزئین کاریهایی وجود داشته که قسمت بالا ریخته و قسمت پائین را تخریب کردهاند.
از تاریخ بنا و منظور از ساختمان این گنبد مطلبی ذکر نشده " سر پرسی سایکس " ؛ در کتاب هشت سال در ایران مینویسد:
«از قبرستان که رد میشوید یک ساختمان هشت ظلعی سنگی خواهید دید که گنبدی به شکل دو هلال برآن قرار گرفته و قطر داخل آن ۱۸ فوت و هر طرفی نیز ۱۸ فوت و نوک آن اجری و منتهیالیه آن دایره میباشد.
این محل را #جبلیه مینامند و تنها ساختمان سنگی کرمان همین گنبد جبلیهاست."
ایرانیان معتقدند که این محل #آتشکده یا #مقبره یکی از زرتشتیان بوده و برخی نیز عقیده دارند که #مزار سید محمد تباشیری است.
#ویکی_پدیا
#چیستایثربی
#بناهای_تاریخی_ایران
#گنبد_جبلیه
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستا_وان
مژده به اهالی
#کتاب و پیشروی بسوی مرزهای جهانی
#پستچی در
#آمریکا روی
#سایت_آمازون
به شکل #کتاب و نسخه #الکترونیک ؛ هر
#دو منتشر شد....
خرید متن.بی کتاب : خواندن الکترونیک :9.99 دلار
کتاب با جلد و با کاغذ خوب...به شکل کتاب : 19.99 دلار
با ترجمه ی بینظیر جناب
#اسماعیل_جواهری
هم اکنون لینک #آمازون در هردو پیج و کانالها می آید.دوستانی که مقیم خارج هستند و یا حروف فارسی را خوب بلد نیستند ؛ و دوستان و همکاران خارجی ؛ حالا میتوانند
#پستچی_چیستایثربی را به انگلیسی بخوانند!
.
این یک سنت شکنی در عرصه ی چاپ و
کپی رایت ؛ برای ایرانیان است که کتبشان بارها توسط آمازون و ناشرین دیگر مردود ؛ میشود ؛ کتاب ؛ بارها توسط کارشناسان طراز اول ناشر و سایت آمازون ؛ بررسی شده است تا مورد تایید چاپ قرار گرفته است.
دوستان ایرانی مقیم خارج ؛ در پیج و تلگرام من ؛ لطفا در #اطلاع_رسانی کمک کنید.
.
.
این که یک کتاب ایرانی نویسنده مقیم ایران ؛ با جلد قوی و آبرومند ؛ و همچنین به شکل الکترونیک ؛ در سایت آمازون به فروش میرسد، برای من ؛ نویسنده "پستچی" #افتخار ی عظیم است...این افتخار را با کسانی که پستچی را دوست داشتند ؛ نگارش مرا باور کردند ؛ و در صفحه ماندند ؛ شریکم....
میدانید که آمازون بسیار سختگیر است و هر داستان یا پاورقی را چاپ نمیکند !....آن هم به شکل کتاب ! و آنهم از ایران و کشورهایی که با آنها کار نمیکند و کپی رایت را قبول ندارند! مثل ما ! مگر اینکه واقعا در کتاب ارزشهایی ببیند که آن را مستثنی کند !
و اینک
#پستچی ما روی #سایت_آمازون است.به خانواده ها و دوستان خود درخارج اطلاع دهید!
امکان #خبررسانی در ایران ؛ #صفر است ؛
پستچی من ؛ پستچی همه ی ایرانیان است و اگر موفق باشد ؛ #افتخار_همه_ی_ما...
امروز در کمال ناباوری ؛ این خبر خوب ؛ خوشحالم کرد...خارجیها هم ؛ رنجهای مردم و جوانان ما را در جنگ و بعد از آن بخوانند و ایثار مردانی چون علی عزیز را... که زندگی اش را برای هدفش گذاشت... با تشکر دوباره از مترجم محترم کتاب : #جناب_جواهری_عزیز .
لینکهای مربوطه را در کانال اعلام میکنم...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#آمازون
#کتاب
#کتاب_ایرانی در سایت آمازون
#نشریات_خارجی_معرفی_کتابهای_پرفروش .
بااطلاع رسانی برای آشنایان #مقیم_خارجتان ؛ از ماحمایت کنید! گرچه خودتان هم؛ میتوانید ترجمه ی بسیار زیبای انگلیسی آن را از سایت آمازون بخرید.سپاس از
#همیاری
#پستچی_به_آن_سوی_مرزها_رفت.
بعد از
#تاجیکستان ؛ این کشور دوم است و بعد فرهنگی و جهانی آن ؛ بسیار بالاتر!
دیگر پستچی ؛ فقط مال من نیست ،مثل جوایز خارجی ؛ مال همه ی ایرانیان است.#تبریک
#چیستا
#chista_yasrebi
#The_mailman
#چیستایثربی
#پستچی
#ترجمه
#اسماعیل_جواهری
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#کتاب و پیشروی بسوی مرزهای جهانی
#پستچی در
#آمریکا روی
#سایت_آمازون
به شکل #کتاب و نسخه #الکترونیک ؛ هر
#دو منتشر شد....
خرید متن.بی کتاب : خواندن الکترونیک :9.99 دلار
کتاب با جلد و با کاغذ خوب...به شکل کتاب : 19.99 دلار
با ترجمه ی بینظیر جناب
#اسماعیل_جواهری
هم اکنون لینک #آمازون در هردو پیج و کانالها می آید.دوستانی که مقیم خارج هستند و یا حروف فارسی را خوب بلد نیستند ؛ و دوستان و همکاران خارجی ؛ حالا میتوانند
#پستچی_چیستایثربی را به انگلیسی بخوانند!
.
این یک سنت شکنی در عرصه ی چاپ و
کپی رایت ؛ برای ایرانیان است که کتبشان بارها توسط آمازون و ناشرین دیگر مردود ؛ میشود ؛ کتاب ؛ بارها توسط کارشناسان طراز اول ناشر و سایت آمازون ؛ بررسی شده است تا مورد تایید چاپ قرار گرفته است.
دوستان ایرانی مقیم خارج ؛ در پیج و تلگرام من ؛ لطفا در #اطلاع_رسانی کمک کنید.
.
.
این که یک کتاب ایرانی نویسنده مقیم ایران ؛ با جلد قوی و آبرومند ؛ و همچنین به شکل الکترونیک ؛ در سایت آمازون به فروش میرسد، برای من ؛ نویسنده "پستچی" #افتخار ی عظیم است...این افتخار را با کسانی که پستچی را دوست داشتند ؛ نگارش مرا باور کردند ؛ و در صفحه ماندند ؛ شریکم....
میدانید که آمازون بسیار سختگیر است و هر داستان یا پاورقی را چاپ نمیکند !....آن هم به شکل کتاب ! و آنهم از ایران و کشورهایی که با آنها کار نمیکند و کپی رایت را قبول ندارند! مثل ما ! مگر اینکه واقعا در کتاب ارزشهایی ببیند که آن را مستثنی کند !
و اینک
#پستچی ما روی #سایت_آمازون است.به خانواده ها و دوستان خود درخارج اطلاع دهید!
امکان #خبررسانی در ایران ؛ #صفر است ؛
پستچی من ؛ پستچی همه ی ایرانیان است و اگر موفق باشد ؛ #افتخار_همه_ی_ما...
امروز در کمال ناباوری ؛ این خبر خوب ؛ خوشحالم کرد...خارجیها هم ؛ رنجهای مردم و جوانان ما را در جنگ و بعد از آن بخوانند و ایثار مردانی چون علی عزیز را... که زندگی اش را برای هدفش گذاشت... با تشکر دوباره از مترجم محترم کتاب : #جناب_جواهری_عزیز .
لینکهای مربوطه را در کانال اعلام میکنم...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#آمازون
#کتاب
#کتاب_ایرانی در سایت آمازون
#نشریات_خارجی_معرفی_کتابهای_پرفروش .
بااطلاع رسانی برای آشنایان #مقیم_خارجتان ؛ از ماحمایت کنید! گرچه خودتان هم؛ میتوانید ترجمه ی بسیار زیبای انگلیسی آن را از سایت آمازون بخرید.سپاس از
#همیاری
#پستچی_به_آن_سوی_مرزها_رفت.
بعد از
#تاجیکستان ؛ این کشور دوم است و بعد فرهنگی و جهانی آن ؛ بسیار بالاتر!
دیگر پستچی ؛ فقط مال من نیست ،مثل جوایز خارجی ؛ مال همه ی ایرانیان است.#تبریک
#چیستا
#chista_yasrebi
#The_mailman
#چیستایثربی
#پستچی
#ترجمه
#اسماعیل_جواهری
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستا_وان
مژده به اهالی
#کتاب و پیشروی بسوی مرزهای جهانی
#پستچی در
#آمریکا روی
#سایت_آمازون
به شکل #کتاب و نسخه #الکترونیک ؛ هر
#دو منتشر شد....
خرید متن.بی کتاب : خواندن الکترونیک :9.99 دلار
کتاب با جلد و با کاغذ خوب...به شکل کتاب : 19.99 دلار
با ترجمه ی بینظیر جناب
#اسماعیل_جواهری
هم اکنون لینک #آمازون در هردو پیج و کانالها می آید.دوستانی که مقیم خارج هستند و یا حروف فارسی را خوب بلد نیستند ؛ و دوستان و همکاران خارجی ؛ حالا میتوانند
#پستچی_چیستایثربی را به انگلیسی بخوانند!
.
این یک سنت شکنی در عرصه ی چاپ و
کپی رایت ؛ برای ایرانیان است که کتبشان بارها توسط آمازون و ناشرین دیگر مردود ؛ میشود ؛ کتاب ؛ بارها توسط کارشناسان طراز اول ناشر و سایت آمازون ؛ بررسی شده است تا مورد تایید چاپ قرار گرفته است.
دوستان ایرانی مقیم خارج ؛ در پیج و تلگرام من ؛ لطفا در #اطلاع_رسانی کمک کنید.
.
.
این که یک کتاب ایرانی نویسنده مقیم ایران ؛ با جلد قوی و آبرومند ؛ و همچنین به شکل الکترونیک ؛ در سایت آمازون به فروش میرسد، برای من ؛ نویسنده "پستچی" #افتخار ی عظیم است...این افتخار را با کسانی که پستچی را دوست داشتند ؛ نگارش مرا باور کردند ؛ و در صفحه ماندند ؛ شریکم....
میدانید که آمازون بسیار سختگیر است و هر داستان یا پاورقی را چاپ نمیکند !....آن هم به شکل کتاب ! و آنهم از ایران و کشورهایی که با آنها کار نمیکند و کپی رایت را قبول ندارند! مثل ما ! مگر اینکه واقعا در کتاب ارزشهایی ببیند که آن را مستثنی کند !
و اینک
#پستچی ما روی #سایت_آمازون است.به خانواده ها و دوستان خود درخارج اطلاع دهید!
امکان #خبررسانی در ایران ؛ #صفر است ؛
پستچی من ؛ پستچی همه ی ایرانیان است و اگر موفق باشد ؛ #افتخار_همه_ی_ما...
امروز در کمال ناباوری ؛ این خبر خوب ؛ خوشحالم کرد...خارجیها هم ؛ رنجهای مردم و جوانان ما را در جنگ و بعد از آن بخوانند و ایثار مردانی چون علی عزیز را... که زندگی اش را برای هدفش گذاشت... با تشکر دوباره از مترجم محترم کتاب : #جناب_جواهری_عزیز .
لینکهای مربوطه را در کانال اعلام میکنم...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#آمازون
#کتاب
#کتاب_ایرانی در سایت آمازون
#نشریات_خارجی_معرفی_کتابهای_پرفروش .
بااطلاع رسانی برای آشنایان #مقیم_خارجتان ؛ از ماحمایت کنید! گرچه خودتان هم؛ میتوانید ترجمه ی بسیار زیبای انگلیسی آن را از سایت آمازون بخرید.سپاس از
#همیاری
#پستچی_به_آن_سوی_مرزها_رفت.
بعد از
#تاجیکستان ؛ این کشور دوم است و بعد فرهنگی و جهانی آن ؛ بسیار بالاتر!
دیگر پستچی ؛ فقط مال من نیست ،مثل جوایز خارجی ؛ مال همه ی ایرانیان است.#تبریک
#چیستا
#chista_yasrebi
#The_mailman
#چیستایثربی
#پستچی
#ترجمه
#اسماعیل_جواهری
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#کتاب و پیشروی بسوی مرزهای جهانی
#پستچی در
#آمریکا روی
#سایت_آمازون
به شکل #کتاب و نسخه #الکترونیک ؛ هر
#دو منتشر شد....
خرید متن.بی کتاب : خواندن الکترونیک :9.99 دلار
کتاب با جلد و با کاغذ خوب...به شکل کتاب : 19.99 دلار
با ترجمه ی بینظیر جناب
#اسماعیل_جواهری
هم اکنون لینک #آمازون در هردو پیج و کانالها می آید.دوستانی که مقیم خارج هستند و یا حروف فارسی را خوب بلد نیستند ؛ و دوستان و همکاران خارجی ؛ حالا میتوانند
#پستچی_چیستایثربی را به انگلیسی بخوانند!
.
این یک سنت شکنی در عرصه ی چاپ و
کپی رایت ؛ برای ایرانیان است که کتبشان بارها توسط آمازون و ناشرین دیگر مردود ؛ میشود ؛ کتاب ؛ بارها توسط کارشناسان طراز اول ناشر و سایت آمازون ؛ بررسی شده است تا مورد تایید چاپ قرار گرفته است.
دوستان ایرانی مقیم خارج ؛ در پیج و تلگرام من ؛ لطفا در #اطلاع_رسانی کمک کنید.
.
.
این که یک کتاب ایرانی نویسنده مقیم ایران ؛ با جلد قوی و آبرومند ؛ و همچنین به شکل الکترونیک ؛ در سایت آمازون به فروش میرسد، برای من ؛ نویسنده "پستچی" #افتخار ی عظیم است...این افتخار را با کسانی که پستچی را دوست داشتند ؛ نگارش مرا باور کردند ؛ و در صفحه ماندند ؛ شریکم....
میدانید که آمازون بسیار سختگیر است و هر داستان یا پاورقی را چاپ نمیکند !....آن هم به شکل کتاب ! و آنهم از ایران و کشورهایی که با آنها کار نمیکند و کپی رایت را قبول ندارند! مثل ما ! مگر اینکه واقعا در کتاب ارزشهایی ببیند که آن را مستثنی کند !
و اینک
#پستچی ما روی #سایت_آمازون است.به خانواده ها و دوستان خود درخارج اطلاع دهید!
امکان #خبررسانی در ایران ؛ #صفر است ؛
پستچی من ؛ پستچی همه ی ایرانیان است و اگر موفق باشد ؛ #افتخار_همه_ی_ما...
امروز در کمال ناباوری ؛ این خبر خوب ؛ خوشحالم کرد...خارجیها هم ؛ رنجهای مردم و جوانان ما را در جنگ و بعد از آن بخوانند و ایثار مردانی چون علی عزیز را... که زندگی اش را برای هدفش گذاشت... با تشکر دوباره از مترجم محترم کتاب : #جناب_جواهری_عزیز .
لینکهای مربوطه را در کانال اعلام میکنم...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#آمازون
#کتاب
#کتاب_ایرانی در سایت آمازون
#نشریات_خارجی_معرفی_کتابهای_پرفروش .
بااطلاع رسانی برای آشنایان #مقیم_خارجتان ؛ از ماحمایت کنید! گرچه خودتان هم؛ میتوانید ترجمه ی بسیار زیبای انگلیسی آن را از سایت آمازون بخرید.سپاس از
#همیاری
#پستچی_به_آن_سوی_مرزها_رفت.
بعد از
#تاجیکستان ؛ این کشور دوم است و بعد فرهنگی و جهانی آن ؛ بسیار بالاتر!
دیگر پستچی ؛ فقط مال من نیست ،مثل جوایز خارجی ؛ مال همه ی ایرانیان است.#تبریک
#چیستا
#chista_yasrebi
#The_mailman
#چیستایثربی
#پستچی
#ترجمه
#اسماعیل_جواهری
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi
فردا حوالی ساعت #دو ؛ به دلیل سمیناری؛ انشالله در نمایشگاه کتاب هستم. اطلاعات بعدی و دقیقتر ؛ بزودی خواهد آمد
#چیستایثربی
فردا حوالی ساعت #دو ؛ به دلیل سمیناری؛ انشالله در نمایشگاه کتاب هستم. اطلاعات بعدی و دقیقتر ؛ بزودی خواهد آمد
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#رمان
#دو_قسمت
50 و 51
هم اکنون
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
به آدرس
Yasrebi_chistaاینستاگرام
@chistaa_yasrebii
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#رمان
#دو_قسمت
50 و 51
هم اکنون
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
به آدرس
Yasrebi_chistaاینستاگرام
@chistaa_yasrebii
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#بیا_بریم_به_مزار
#دکتر_محمد_اصفهانی
این ترانه قبلا ، در کانالم ، منتشر شده ؛ اما نتوانستم پیدایش کنم.
مجدد لود کردم.ممنونم
.
یک #ملودی ؛ و یک تم با اصلیت افغان
#دو_ترانه
فرق را خواهید دید...
سلیقه ها متفاوت است.ببینید کدام را بیشتر دوست دارید...
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#دکتر_محمد_اصفهانی
این ترانه قبلا ، در کانالم ، منتشر شده ؛ اما نتوانستم پیدایش کنم.
مجدد لود کردم.ممنونم
.
یک #ملودی ؛ و یک تم با اصلیت افغان
#دو_ترانه
فرق را خواهید دید...
سلیقه ها متفاوت است.ببینید کدام را بیشتر دوست دارید...
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
داستان کوتاه
#دو_مرده
#جلال_آل_احمد
از کتاب
#دید_و_بازدید
شرح داستان: شما هم اگر آن روز صبح از خیابان باریکی که باب همایون را به ناصرخسرو وصل می کند می گذشتید، حتماً لاشه ی او را می دیدید. کنار جوی آب، نزدیک هشتی گودی که سه در خانه در آن باز می شود، افتاده بود. یک دست و یک پایش هنوز توی جوی آب بود. و مردم دور او جمع شده بودند و پرحرفی می کردند.
دو نفر پاسبان، با دو ورق کاغذ بزرگ، از راه رسیدند و مردم را کنار زدند.
اول گونی پاره ای را که به جز شلوارش، تنها لباس او بود از روی دوشش برداشتند؛ تکانش دادند و چون چیزی از آن نیفتاد به کنارش نهادند و آن پاسبانی که کاغذ و قلم را به دست گرفته بود، پس از نوشتن جمله های فورمول مانند گزارش، چنین افزود:
– یک گونی پاره.
پاسبان دیگر به جستجو پرداخته بود و آن اولی، زیر هم و ردیف می نوشت:
– یک کبریت آمریکایی نیمه کاره.
– پنج تا سیگار له شده، لای کاغذ روزنامه.
– دو ریال و نیم پول.
– یک شناسنامه ی دفترچه ای بدون عکس.
– یک تیغه ی قلم تراش زنگ زده. – همین؟ و خواست زیر گزارش را امضا کند که آن دیگری همان طور که سرش پایین بود و هنوز جیب های شلوار مرده را می گشت، گفت:
– و یک شلوار.
یک شلوار هم اضافه کردند و بعد زیر گزارش را هر دو امضا کردند و… و به این طریق، دفتر زندگی یک آدم را فرو بستند.
نه سیاه شده بود و نه چشمش باز مانده بود. با قیافه ای آسوده و سیمایی مطمئن، هنوز کنار جوی آب دراز کشیده بود. گویا خواب بود.
– چند نفر که کنار هشتی ایستاده بودند؛ با زنی که لای در یکی از خانه ها را باز کرده بود، صحبت می کردند. آن زن می گفت: دیشب که می خواسته آب بندازه؛ توی هشتی آن ها قدم می زده و هر چه به او گفته بوده: عمو چی کار داری؟ جواب نداده بوده. بعد که آمده بوده آب را ببندد؛ کنار جوی آب نشسته بوده و دست و پای خود را می شسته و بعد هم که می خواسته کوزه را از سر جو آب کند، دیده بوده که همون جا، مثل این که خوابش برده …همین.
اتوبوسی که از آن خیابان تنگ می خواست بگذرد، مردم را وادار می کرد که از سر راه کنار بروند. عده ای دور او حلقه زده بودند. دیگران که بیشتر کار داشتند فقط سر خود را چند ثانیه بر می گرداندند؛ بعضی چشم خود را به هم می گذاشتند و زیر لب چیزی می گفتند و بعضی دیگر قدم تندتر می کردند؛ گویا می خواستند از مرگ فرار کنند. بعضی هم کوچک ترین تغییری در خود نشان نمی دادند و خونسرد و بی اعتنا می گذشتند.
– ظهر همان روز، یکی دو خیابان آن طرف تر، نعش یک آدم دیگر را روی دوش می بردند. میت و جمعیت انبوه مشایعت کنندگان به قدری می رفتند که انگار کوه احد را به دوش داشتند. شاید ثواب های میت بود و شاید پول های او که به صورت جمعیت بیرون از شمار مشایعان در آمده بود و میت را سنگین به جلو می برد. جمعیت شانه به شانه لای هم وول می زدند . بی شک اگر مرده ثواب کار بود و اگر ملائکه ای چند، از عالم اعلی به تشییع او فرمان یافته بودند؛ جز این که قدم بر سر مردم دیگر بگذارند، چاره ای نداشتند. عبور و مرور بند آمده بود.
دو سه نفر زن، با چادر نمازهای رنگ و رو رفته کنار خیابان خود را به دیوار چسبانده بودند. یکیشان گفت:
– چندتا بچه داره؟ – دیگری جواب داد:
– ده تا پسر و یه دونه دختر شوهردار. دوتام زن داره.
– وصیت کرده؟
– نه؟ گور به گور شده ناغافل سکته کرد.
و همان زن اولی با قیافه ای تأثربار افزود:
– بیچ چاره ها ! من دلم برا بچه هاش می سوزه.
– واسه ی چی؟ برو دلت برای بابا مرده های خودت بسوزه! چه صاف صادق!
– آخه، یتیم چه ها، تا حالا راحت و آسوده می خوردن و راه می رفتن، حالا این همه ملک و املاک رو کی ضبط و ربط کنه؟
جمعیت هنوز از جلوی دکان ها و ساختمان های اجاره ای خود میت عبور می کرد. مستأجران او بعضی دم در دکان آمده بودند و همان جا برای حساب های پس افتاده ی خود که باید با وارث های او برسند، نقشه های تازه می ریختند. و آن دیگران که خیال های دیگری هم داشتند شانه به زیر تابوت داده بودند و حاضر نشده بودند صاحب ملک خود را به ماشین نعش کش بسپارند. پاسبان ها هم برای حفظ انتظامات دخالت کرده بودند.
– بیچاره پاسبان ها! کسی نفهمید برای کاغذی که گزارش آن مرده ی کنار جوی را در آن نوشتند چه قدر مایه گذاشته بودند؟ آیا از دو ریال و نیم بیشتر بود؟! شاید.
و شاید کاغذها را هم تلکه شده بودند!
و به هر جهت اگر رییس شان بازخواست نمی کرد، پول دوتا چایی در آمده بود.
#جلال_آل_احمد
#دو_مرده
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original و
#کانال_صورتی /کانال فرهیختگان من
#صورتی
https://t.me/joinchat/AAAAAEGc5A_pweB4eDnm2Q
داستان کوتاه
#دو_مرده
#جلال_آل_احمد
از کتاب
#دید_و_بازدید
شرح داستان: شما هم اگر آن روز صبح از خیابان باریکی که باب همایون را به ناصرخسرو وصل می کند می گذشتید، حتماً لاشه ی او را می دیدید. کنار جوی آب، نزدیک هشتی گودی که سه در خانه در آن باز می شود، افتاده بود. یک دست و یک پایش هنوز توی جوی آب بود. و مردم دور او جمع شده بودند و پرحرفی می کردند.
دو نفر پاسبان، با دو ورق کاغذ بزرگ، از راه رسیدند و مردم را کنار زدند.
اول گونی پاره ای را که به جز شلوارش، تنها لباس او بود از روی دوشش برداشتند؛ تکانش دادند و چون چیزی از آن نیفتاد به کنارش نهادند و آن پاسبانی که کاغذ و قلم را به دست گرفته بود، پس از نوشتن جمله های فورمول مانند گزارش، چنین افزود:
– یک گونی پاره.
پاسبان دیگر به جستجو پرداخته بود و آن اولی، زیر هم و ردیف می نوشت:
– یک کبریت آمریکایی نیمه کاره.
– پنج تا سیگار له شده، لای کاغذ روزنامه.
– دو ریال و نیم پول.
– یک شناسنامه ی دفترچه ای بدون عکس.
– یک تیغه ی قلم تراش زنگ زده. – همین؟ و خواست زیر گزارش را امضا کند که آن دیگری همان طور که سرش پایین بود و هنوز جیب های شلوار مرده را می گشت، گفت:
– و یک شلوار.
یک شلوار هم اضافه کردند و بعد زیر گزارش را هر دو امضا کردند و… و به این طریق، دفتر زندگی یک آدم را فرو بستند.
نه سیاه شده بود و نه چشمش باز مانده بود. با قیافه ای آسوده و سیمایی مطمئن، هنوز کنار جوی آب دراز کشیده بود. گویا خواب بود.
– چند نفر که کنار هشتی ایستاده بودند؛ با زنی که لای در یکی از خانه ها را باز کرده بود، صحبت می کردند. آن زن می گفت: دیشب که می خواسته آب بندازه؛ توی هشتی آن ها قدم می زده و هر چه به او گفته بوده: عمو چی کار داری؟ جواب نداده بوده. بعد که آمده بوده آب را ببندد؛ کنار جوی آب نشسته بوده و دست و پای خود را می شسته و بعد هم که می خواسته کوزه را از سر جو آب کند، دیده بوده که همون جا، مثل این که خوابش برده …همین.
اتوبوسی که از آن خیابان تنگ می خواست بگذرد، مردم را وادار می کرد که از سر راه کنار بروند. عده ای دور او حلقه زده بودند. دیگران که بیشتر کار داشتند فقط سر خود را چند ثانیه بر می گرداندند؛ بعضی چشم خود را به هم می گذاشتند و زیر لب چیزی می گفتند و بعضی دیگر قدم تندتر می کردند؛ گویا می خواستند از مرگ فرار کنند. بعضی هم کوچک ترین تغییری در خود نشان نمی دادند و خونسرد و بی اعتنا می گذشتند.
– ظهر همان روز، یکی دو خیابان آن طرف تر، نعش یک آدم دیگر را روی دوش می بردند. میت و جمعیت انبوه مشایعت کنندگان به قدری می رفتند که انگار کوه احد را به دوش داشتند. شاید ثواب های میت بود و شاید پول های او که به صورت جمعیت بیرون از شمار مشایعان در آمده بود و میت را سنگین به جلو می برد. جمعیت شانه به شانه لای هم وول می زدند . بی شک اگر مرده ثواب کار بود و اگر ملائکه ای چند، از عالم اعلی به تشییع او فرمان یافته بودند؛ جز این که قدم بر سر مردم دیگر بگذارند، چاره ای نداشتند. عبور و مرور بند آمده بود.
دو سه نفر زن، با چادر نمازهای رنگ و رو رفته کنار خیابان خود را به دیوار چسبانده بودند. یکیشان گفت:
– چندتا بچه داره؟ – دیگری جواب داد:
– ده تا پسر و یه دونه دختر شوهردار. دوتام زن داره.
– وصیت کرده؟
– نه؟ گور به گور شده ناغافل سکته کرد.
و همان زن اولی با قیافه ای تأثربار افزود:
– بیچ چاره ها ! من دلم برا بچه هاش می سوزه.
– واسه ی چی؟ برو دلت برای بابا مرده های خودت بسوزه! چه صاف صادق!
– آخه، یتیم چه ها، تا حالا راحت و آسوده می خوردن و راه می رفتن، حالا این همه ملک و املاک رو کی ضبط و ربط کنه؟
جمعیت هنوز از جلوی دکان ها و ساختمان های اجاره ای خود میت عبور می کرد. مستأجران او بعضی دم در دکان آمده بودند و همان جا برای حساب های پس افتاده ی خود که باید با وارث های او برسند، نقشه های تازه می ریختند. و آن دیگران که خیال های دیگری هم داشتند شانه به زیر تابوت داده بودند و حاضر نشده بودند صاحب ملک خود را به ماشین نعش کش بسپارند. پاسبان ها هم برای حفظ انتظامات دخالت کرده بودند.
– بیچاره پاسبان ها! کسی نفهمید برای کاغذی که گزارش آن مرده ی کنار جوی را در آن نوشتند چه قدر مایه گذاشته بودند؟ آیا از دو ریال و نیم بیشتر بود؟! شاید.
و شاید کاغذها را هم تلکه شده بودند!
و به هر جهت اگر رییس شان بازخواست نمی کرد، پول دوتا چایی در آمده بود.
#جلال_آل_احمد
#دو_مرده
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original و
#کانال_صورتی /کانال فرهیختگان من
#صورتی
https://t.me/joinchat/AAAAAEGc5A_pweB4eDnm2Q
Telegram
چیستایثربی_صورتی
این کانال خصوصی، روزشمار علایق خصوصی
#چیستایثربی است،برای یک زندگی شادترو سرشارتر.
#چیستایثربی_صورتی
این کانال اصلی
#چیستا نیست.
برای علاقه مندان خاص
#هنر و ادب است.
تماس باادمین به هر دلیل
@chychy9
کانال رسمی چیستایثربی:
@chista_yasrebi
#چیستایثربی است،برای یک زندگی شادترو سرشارتر.
#چیستایثربی_صورتی
این کانال اصلی
#چیستا نیست.
برای علاقه مندان خاص
#هنر و ادب است.
تماس باادمین به هر دلیل
@chychy9
کانال رسمی چیستایثربی:
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)