چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
کانالی بی وجدان و سارق ؛ به نام "اسماء حسنا " ؛ که اسم خودش را هم کانال ادعیه و اذکار ! گذاشته ! به اسم مذهب و ذکر و دعا ؛ شما رو گول میزند و رمان
#پستچی مرا که در ایران و خارج چاپ شده ؛ دارد بدون اسم میگذارد !...

کشوری که بیشتر سفیران فرهنگی
اش ؛ افراد مشکلدار اخلاقی هستند ؛ و ادمین کانالهایش ؛ اکثرا ؛ دزد و راهزن و لمپن....... ؛ باید به حالش گریست...


به قول #داریوش_اقبالی ؛ آنکه سکوت میکند و عضو این کانالها میشود ؛ خودش هم
شریک جرم آنهاست و او هم دزد است !....

مخاطبی که در برابر سرقت ادبی سکوت کند ؛ حرام میخواند و شریک جرم است


....از این کانالها ؛ بیرون بیایید و ریپورتش کنید...وگرنه در گناه آنها شریکید !



اگر خواندن رمانهای من
#حلال نباشد ؛ پاسخ آن را در این دنیا خواهید دید و بعد هم برای معتقدان ؛ آن دنیا ؛ بساطی بر پاست که میدانید !



کانال سارق با آن نام
#اسما_حسنا خجالت بکش !...


از نام کانالت شرم کن ! کمی.؛ فقط کمی وجدان داشته باش..حاصل دسترنج نویسنده ؛ دست کم
#نام اوست! از آینده ی فرزندان و نوادگانت بترس!


#پستچی ، نوشته ی
#چیستایثربی است.برنده ی بهترین کتاب دیجیتال سال 94.....همه میدانند....



نویسنده ی
#پستچی هنوز نمرده است که دزدی را شروع کرده ای!

چطور جرات میکنی اسم کانالت رااسماء حسنا بگذاری و رمان مرا به اسم خودت بیرون دهی....مگر یک سارق روانی باشی که اسماء خداوند را هم ؛ آلوده میکنی... ؟

چطور جسارت میکنی بااین دزدی در روز روشن ؛ بنویسی کانال ادعیه و اذکار ؟!!!!!....


...دعایی که تو به مردم بدهی ؛ بدبختشان میکند!...
دعای شر و شیطان است و تو ؛ هیزم آتش جهنم مردمی که عضو کانالت میشوند...بیشرم !
دعا یادمیدهی؟؟؟؟؟

دعای یک حرامخور؛ چه دردی از مردم ؛ دوا میکند ؟؟؟!!!! اگر مریض ترشان نکند ؟



هفت نسلت حرامی باد ؛ ای کانال اسماء حسنا....



!!! حتما دعای شیطان می آموزی به خلق بیچاره ی از همه جا بیخبر !!!!
ای
#غافل

ای کسی که بویی از فرهنگ ؛ دین ؛ خدا و صداقت نبرده ای....سر سفره ی پدر و مادرت مگر بزرگ نشده ای ؟!


.....پس ادامه بده منفور!


آینده ی پلید هفت نسلت را ؛ به خدا واگذار میکنم....


#کانال_مطالب_دزدی ؛ نه اسامی خداوند!....



شرم کن !!! و به خودت و وجدانت ؛ رجوع کن
پستچی مرا از آن کانال شوم سارق بردار! پستچی نویسنده دارد....و کتاب شده است.


کامل رمان ؛ توسط نشر
#قطره منتشر شده است...و در کتابفروشیها موجود است....


#پستچی نویسنده دارد....

#کانال_اسما_حسنا سارق است و مکانش ؛ جهنم ابدی....


در گناه شریک نشوید.....


از نویسنده تان حمایت کنید.از این کانال آلوده بیرون بیایید و ریپورتش کنید.....پشت آن ؛ کلی آه و نفرین است....

دوستان من و دوستداران و حامیان ادبیات ؛ کانال #اسما_حسنا را #ریپورت کنید !

#یاعلی


#چیستایثربی

@chista_yasrebi_official
کانالی بی وجدان و سارق ؛ به نام "اسماء حسنا " ؛ که اسم خودش را هم کانال ادعیه و اذکار ! گذاشته ! به اسم مذهب و ذکر و دعا ؛ شما رو گول میزند و رمان
#پستچی مرا که در ایران و خارج چاپ شده ؛ دارد بدون اسم میگذارد !...

کشوری که بیشتر سفیران فرهنگی
اش ؛ افراد مشکلدار اخلاقی هستند ؛ و ادمین کانالهایش ؛ اکثرا ؛ دزد و راهزن و لمپن....... ؛ باید به حالش گریست...


به قول #داریوش_اقبالی ؛ آنکه سکوت میکند و عضو این کانالها میشود ؛ خودش هم
شریک جرم آنهاست و او هم دزد است !....

مخاطبی که در برابر سرقت ادبی سکوت کند ؛ حرام میخواند و شریک جرم است


....از این کانالها ؛ بیرون بیایید و ریپورتش کنید...وگرنه در گناه آنها شریکید !



اگر خواندن رمانهای من
#حلال نباشد ؛ پاسخ آن را در این دنیا خواهید دید و بعد هم برای معتقدان ؛ آن دنیا ؛ بساطی بر پاست که میدانید !



کانال سارق با آن نام
#اسما_حسنا خجالت بکش !...


از نام کانالت شرم کن ! کمی.؛ فقط کمی وجدان داشته باش..حاصل دسترنج نویسنده ؛ دست کم
#نام اوست! از آینده ی فرزندان و نوادگانت بترس!


#پستچی ، نوشته ی
#چیستایثربی است.برنده ی بهترین کتاب دیجیتال سال 94.....همه میدانند....



نویسنده ی
#پستچی هنوز نمرده است که دزدی را شروع کرده ای!

چطور جرات میکنی اسم کانالت رااسماء حسنا بگذاری و رمان مرا به اسم خودت بیرون دهی....مگر یک سارق روانی باشی که اسماء خداوند را هم ؛ آلوده میکنی... ؟

چطور جسارت میکنی بااین دزدی در روز روشن ؛ بنویسی کانال ادعیه و اذکار ؟!!!!!....


...دعایی که تو به مردم بدهی ؛ بدبختشان میکند!...
دعای شر و شیطان است و تو ؛ هیزم آتش جهنم مردمی که عضو کانالت میشوند...بیشرم !
دعا یادمیدهی؟؟؟؟؟

دعای یک حرامخور؛ چه دردی از مردم ؛ دوا میکند ؟؟؟!!!! اگر مریض ترشان نکند ؟



هفت نسلت حرامی باد ؛ ای کانال اسماء حسنا....



!!! حتما دعای شیطان می آموزی به خلق بیچاره ی از همه جا بیخبر !!!!
ای
#غافل

ای کسی که بویی از فرهنگ ؛ دین ؛ خدا و صداقت نبرده ای....سر سفره ی پدر و مادرت مگر بزرگ نشده ای ؟!


.....پس ادامه بده منفور!


آینده ی پلید هفت نسلت را ؛ به خدا واگذار میکنم....


#کانال_مطالب_دزدی ؛ نه اسامی خداوند!....



شرم کن !!! و به خودت و وجدانت ؛ رجوع کن
پستچی مرا از آن کانال شوم سارق بردار! پستچی نویسنده دارد....و کتاب شده است.


کامل رمان ؛ توسط نشر
#قطره منتشر شده است...و در کتابفروشیها موجود است....


#پستچی نویسنده دارد....

#کانال_اسما_حسنا سارق است و مکانش ؛ جهنم ابدی....


در گناه شریک نشوید.....


از نویسنده تان حمایت کنید.از این کانال آلوده بیرون بیایید و ریپورتش کنید.....پشت آن ؛ کلی آه و نفرین است....

دوستان من و دوستداران و حامیان ادبیات ؛ کانال #اسما_حسنا را #ریپورت کنید !

#یاعلی


#چیستایثربی

@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستا_وان
گاهی آدم دوست ندارد راجع به چیزی صحبت کند....گاهی دوست دارد...


ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....


کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...


هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...

#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....

اما شروعش تابستان 86 بود....

دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...



در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...

که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...

کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....

نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...

عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...


به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !

همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...

و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !


سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....

باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....


نمیتوانم به کسی بگویم ....

نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...

بس است !

هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...


امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.

دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...

جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...

یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...



ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...

صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....


من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....

مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...

#یاعلی !

که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !

#چیستایثربی


#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستا_وان
گاهی آدم دوست ندارد راجع به چیزی صحبت کند....گاهی دوست دارد...


ده سال پیش ؛ سال 1386 ؛ اتفاقی برای من افتاد که از یک زن جسور و فعال ؛ که در
#پستچی ؛ با او آشنا بودید ؛ یک زن ترسیده و رنجور ساخت....


کمکی نداشتم. هیچ حامی در کار نبود ؛ نجات دهنده ای وجود نداشت...و خدا....خدا فقط آنجا بود ..و به هر دلیلی که هرگز نفهمیدم ؛ سکوت کرده بود !...


هر سال ؛ سالروز این مصیبت را به ماتم مینشینم....البته خود ماجرا چند ماه دیگر اتفاق میافتد...

#آبان...
#آبان_شوم.... تا اخر زمستان 86 که ادامه داشت....

اما شروعش تابستان 86 بود....

دارم نمایشنامه ای به همین نام مینویسم...گرچه شاید ؛ هرگز مجوز اجرا نگیرد ؛ برای دل خودم مینویسم و برای تمام زنان دنیا ؛ که من ؛ جای آنها گریه کردم و رنج کشیدم...



در این میان ؛ شاید کسی که بیش از هر کس آسیب دید ؛ دخترم بود...

که یک شبه ؛ مادرش را از آن زن پرشور و انرژی ؛ زن دیگری دید !
زنی که دچار پنیک تنفسی شده بود ؛ قطع نفس میشد و از ترس ؛ از خانه بیرون نمیرفت....دوستان سابقش ؛ به شکلی هماهنگ ؛ ترکش کردند...

کارگردانانی که دوره اش کرده بودند ؛ به شکلی هماهنگ ؛ متون فیلمنامه ها و سریالهای سفارشی شان را از او پس گرفتند....

نمایشگاه کتاب فرانفکورت آلمان و چند جای دیگر دعوت داشت....به شکلی هماهنگ ؛ لغو شد !...

عاشق دخترش بود..به شکلی غریب ؛ از بزرگ شدن او در این جامعه ی بی قانون ؛ ترسیده بود...


به شکلی هماهنگ طرد ؛ و چندین سال ممنوع الکار شد !

همیشه میدانست پاسخ "نه" گفتن به افراد و جریاناتی سنگین است ؛ اما نمیدانست؛ شانه های نحیفش ؛ تحمل این سنگینی را ندارد...آن هم در این جهان بیرحم... که مزد گور کن از همه بیشتر است...

و او تنهاست .....و کسی که باید کنارش بایستد؛ نیست....در غزه است ؛ سوریه است ؛ لبنان است ؛ اما کنار او نیست !


سالها از آن روز مهیب گذشته....برای من اما ؛ انگار همین دیروز است! و انگار قرنیست که به ماتم خودم
نشسته ام....

باورم نمیشود ده سال گذشته...و دخترک بزرگ شده و مادرش؛ هنوز از برخی چیزها میترسد....
میترسد که ....


نمیتوانم به کسی بگویم ....

نمایشنامه ی تابستان 86 را مینویسم ؛ چای میخورم ؛ زندگی میکنم و وانمود میکنم خداوند جایی مرا صدا خواهد کرد ؛ و عدالتش را نشانم خواهد داد...

بس است !

هر سال نزدیک آن تایم ؛ ما افسرده ایم...


امسال دهمین سوگواره ی زندگی ام را تجربه میکنم و باز درهم میشکنم.

دخترم میگوید :
مگر نگفتی مومن واقعی ؛ نه میترسد ؛ و نه اندوهگین میشود؟!...

جواب میدهم : لابد من مومن واقعی نیستم ! ...

یا خدا آن روز ؛ مرا به آزمون سختی دچار کرد...خیلی سخت تر از حد طاقتم.... و نفهمیدم چرا....چرا من ؟! میگویند هرگز اینگونه سوالها را نپرسید... اما من آنقدر میپرسم ؛ تا جواب بگیرم...



ده سال است که بر بالین نعش خود نشسته ام ؛ عمریست...

صفحه ی دوم اینستاگرام خود را از امروز ؛ به لحظات بحرانی زندگی آدمهایی اختصاص میدهم که با وجود بحران و شوک ؛ توانستند به زندگی خود ادامه دهند....


من ؛
#چیستایثربی یکبار مرده ام ؛ و مرده دیگر نمیمیرد و دیگر از هیچ چیز نمیترسد !....

مراقب نزدیکترین آدمهای دورتان باشید ؛ گاهی جانوری وحشی در درونشان آزاد میشود...

#یاعلی !

که هرگز وقتی باید میبود ؛ نبود !

#چیستایثربی


#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi_official
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی

آخر هجده سالگی بود.

یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،

چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.

یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!

علی گفته بود به آن محل سری میزند!

همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.


میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،

فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.

فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.



به او گفته بودم :

نیا.... پدرم ناراحت میشود!


لبخند زده بود. همین...


خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:

بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !

برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!


گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !

اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!



گفت: هیس... میشنون !

خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !



پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.


چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !

و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.

درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...


زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...

ببینن همه چی امنه؟!


گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...

اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!


داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !

زن کناری از وحشت زیر پتو بود....

محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :



برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !


خم شد ، در گوشم گفت:

هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!

علی خودم بود!


به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!

رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟


هول کردم ! سریع گفتم :

__گفت: روسریت افتاده!


زن گفت:عجب بیخودن اینا !...

از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...


من بودم ، میزدم تو گوشش!


در دلم گفتم:

نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !

خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...

مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.


زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....


یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟

گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟


در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"


زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :



ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!


هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.


تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...


#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون


#چیستایثربی_کانال_رسمی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی

آخر هجده سالگی بود.

یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،

چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.

یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!

علی گفته بود به آن محل سری میزند!

همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.


میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،

فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.

فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.



به او گفته بودم :

نیا.... پدرم ناراحت میشود!


لبخند زده بود. همین...


خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:

بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !

برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!


گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !

اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!



گفت: هیس... میشنون !

خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !



پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.


چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !

و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.

درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...


زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...

ببینن همه چی امنه؟!


گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...

اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!


داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !

زن کناری از وحشت زیر پتو بود....

محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :



برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !


خم شد ، در گوشم گفت:

هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!

علی خودم بود!


به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!

رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟


هول کردم ! سریع گفتم :

__گفت: روسریت افتاده!


زن گفت:عجب بیخودن اینا !...

از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...


من بودم ، میزدم تو گوشش!


در دلم گفتم:

نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !

خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...

مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.


زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....


یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟

گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟


در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"


زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :



ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!


هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.


تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...


#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون


#چیستایثربی_کانال_رسمی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
.ما نمیتوانیم زمان را جلو یا عقب ببریم.
آنچه گذشته ؛ گذشته است.

اما میتوانیم در ذهنمان ؛ در زمان حرکت کنیم ؛ و ببینیم خیلی چیزها از کجا شروع شد!

مثلا من میخواهم به حدود سی سال پیش برگردم.

سی سال پیش ؛ یک دخترک پر شور ؛
که زبان انگلیسی و آلمانی را به طور آکادمیک خوانده است؛ در دانشگاه دولتی ؛ روانشناسی خوانده ؛ شعر میگوید ؛ #نمایشنامه و قصه مینویسد؛ تصمیم میگیرد در کشورش بماند ؛ بنویسد؛ تحقیق کند ؛
شاگرد پرورش دهد و برای کشورش ؛ مفید باشد.

سالهای زیادی این کار را انجام میدهد.

پشیمان نیست.
افسرده هم نیست !
بهتر از ولنگاری و وقت تلف کردن است.

گرچه به طور قطع ؛ رنج زیادی میکشد تا به مرحله ی امروزش برسد

حالا امروز چه دارد؟
#هیچ ! 😶

و این #هیچ خیلی زیباست.

اگر انقدر زحمت نکشیده بود ؛ این " "هیچ" ؛ اکنون انقدر زیبا نبود.

وقتی یک نفر تمام تلاشش را بکند ؛
بارها تحسین شود ؛ جایزه بگیرد ؛ استاد و هنرمند نمونه ی کشور شود؛
خارج نمایشها و کتابهایش جایزه بگیرند. داور بین المللی باشد و شاگردانش فرا ملیتی باشند ؛

و آخرش
#هیچ_به_هیچ .....

این خیلی جالب است!....

نه؟!
شبیه داستانهای#مارکز است...☺️

برای همین یک رمان جذاب شکل میگیرد .

جلد دوم رمان #پستچی ؛ از زبان "علی" است.

این بار علی ؛ که شاهد یا همدم همه ی ماجراها بوده ؛ میخواهد داستان یک‌ نسل و نسلهای بعدش را روایت کند‌‌.

این کتاب فقط برای کسانیست که قدرش را میدانند.

من ناچارم این کتاب را با روایت علی بنویسم.


دلیلش را آخر کتاب میفهمید.

اتففاقهای تلخ و شیرین در زندگی هر کس ؛ زیاد رخ میدهند.

آن کس پیروز و جنگجوی واقعی است که:
نه" تلخش" ؛
او را از پا بیاندازد؛

و نه " شیرینش " ؛
خیلی خوشحالش کند.

وقتش ؛ اکنون است.

چون "علی" که چیستا نیست ! که من
ممنوع الکار شود .‌..

او همه چیز را میداند‌ و اگر تاکنون نگفته ؛ برای این بوده که وقتش الان بوده.

پس علی در پیج من ؛ #پستچی_واقعی را مینویسد.

خوانندگان بخوانند ؛ صدقه دهند و روایت کنند برای نسلهای بعد‌..‌.‌

#یاعلی

#قصه
#داستان
#رمان
#کتاب
#نشر
#ناشران
#چاپ

#پستچی_جدید

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#علی

این رنجنامه ی عاشقانه ی چند وجهی ، خیلی باشکوه است .

😄😄😄
https://www.instagram.com/p/CsHO4xFOsoZ/?igshid=NjZiM2M3MzIxNA==