چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
.از هر راهی که بروی ،
من مقابلت ایستاده ام
نه ، شاید
تو مقابلم ایستاده ای!
.

#چیستایثربی

آپارتمان
سکانس معروف #رقص

اثر فیلمساز فرانسوی
#ژیله_میمونی

بابازی
#مونیکابلوچی #مونیکا_بلوچی بازیگر و مدل ایتالیایی
و همسرش در آن زمان
#ونسان_کسل
#موسیقی کلیپ
#لئونارد_کوهن
#کلیپ#موزیک_ویدیو

این دو درسال 1996 ،زمان فیلمبرداری این فیلم باهم ازدواج کردند و 14 سال بعد به شکل توافقی جدا شدند.گرچه پیشنهاد طلاق از سمت مونیکا بود.

داستان فیلم شاید خیلی بدیع و خاص نباشد ،اما ساختار و شکل منحنی وار بیان آن ، خاص است.

#چیستا_یثربی
#چیستا
#سکانس
#فیلم
#سینما
#عشق

#نویسنده
#رمان_نویس
#نمایشنامه
#فیلمنامه
#کتاب
#نقد

#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#apartment#movies
#MonicaBellucci#monica_bellucci
#LAppartement

آدرس #پیج_رسمی_چیستایثربی

@yasrebi_chista

@chista_yasrebi.2
پیج دوم من
.
.
.
.

https://www.instagram.com/p/BocWehEBmMoxT0roaOheC62VKz1n5ur6quVk2M0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=golj6d951khy
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا


#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی

#آوا
قسمت8

روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...

خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک‌ برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!

پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!

روز هفتم، تمام راه ‌مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...

خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!

به پدر گفت...

موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!

آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!

به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!

با قاشقم بازی می کردم...

غذا از گلویم‌ ، پایین‌ نمی رفت.

آوا _ اثر چیستایثربی

وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !

یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!

به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!

روز بعد، ‌پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!

خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!

مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟

خواهرم‌ گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!

فهمیدم کجا می خواهیم برویم.

حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...

یعنی ما را می پذیرفت؟

گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.

پشت‌ درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...

پدرم به شوخی یا جدی گفت:

حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!

قلبم تند می تپید...

انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!

تا صدای در را شنید،‌ باز کرد.

روی یک‌ قالی کوچک، تشک‌ تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.

جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.

پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!

طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!

پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این‌ سوپ خانم من، دوای هر دردیه!

و به طرف آشپزخانه رفت...

چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...

من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!

گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟

گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومش‌کنم!

گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!

میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!

پدر میارتم ایران!

حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟

گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!

دستش را جلو آورد...

پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...


https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا


#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی

#آوا
قسمت8

روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...

خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک‌ برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!

پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!

روز هفتم، تمام راه ‌مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...

خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!

به پدر گفت...

موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!

آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!

به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!

با قاشقم بازی می کردم...

غذا از گلویم‌ ، پایین‌ نمی رفت.

آوا _ اثر چیستایثربی

وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !

یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!

به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!

روز بعد، ‌پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!

خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!

مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟

خواهرم‌ گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!

فهمیدم کجا می خواهیم برویم.

حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...

یعنی ما را می پذیرفت؟

گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.

پشت‌ درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...

پدرم به شوخی یا جدی گفت:

حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!

قلبم تند می تپید...

انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!

تا صدای در را شنید،‌ باز کرد.

روی یک‌ قالی کوچک، تشک‌ تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.

جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.

پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!

طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!

پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این‌ سوپ خانم من، دوای هر دردیه!

و به طرف آشپزخانه رفت...

چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...

من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!

گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟

گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومش‌کنم!

گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!

میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!

پدر میارتم ایران!

حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟

گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!

دستش را جلو آورد...

پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...


https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا


#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی

#آوا
قسمت8

روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...

خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک‌ برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!

پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!

روز هفتم، تمام راه ‌مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...

خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!

به پدر گفت...

موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!

آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!

به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!

با قاشقم بازی می کردم...

غذا از گلویم‌ ، پایین‌ نمی رفت.

آوا _ اثر چیستایثربی

وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !

یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!

به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!

روز بعد، ‌پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!

خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!

مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟

خواهرم‌ گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!

فهمیدم کجا می خواهیم برویم.

حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...

یعنی ما را می پذیرفت؟

گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.

پشت‌ درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...

پدرم به شوخی یا جدی گفت:

حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!

قلبم تند می تپید...

انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!

تا صدای در را شنید،‌ باز کرد.

روی یک‌ قالی کوچک، تشک‌ تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.

جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.

پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!

طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!

پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این‌ سوپ خانم من، دوای هر دردیه!

و به طرف آشپزخانه رفت...

چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...

من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!

گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟

گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومش‌کنم!

گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!

میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!

پدر میارتم ایران!

حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟

گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!

دستش را جلو آورد...

پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...


https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا


#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی

#آوا
قسمت8

روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...

خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک‌ برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!

پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!

روز هفتم، تمام راه ‌مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...

خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!

به پدر گفت...

موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!

آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!

به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!

با قاشقم بازی می کردم...

غذا از گلویم‌ ، پایین‌ نمی رفت.

آوا _ اثر چیستایثربی

وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !

یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!

به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!

روز بعد، ‌پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!

خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!

مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟

خواهرم‌ گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!

فهمیدم کجا می خواهیم برویم.

حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...

یعنی ما را می پذیرفت؟

گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.

پشت‌ درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...

پدرم به شوخی یا جدی گفت:

حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!

قلبم تند می تپید...

انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!

تا صدای در را شنید،‌ باز کرد.

روی یک‌ قالی کوچک، تشک‌ تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.

جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.

پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!

طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!

پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این‌ سوپ خانم من، دوای هر دردیه!

و به طرف آشپزخانه رفت...

چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...

من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!

گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟

گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومش‌کنم!

گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!

میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!

پدر میارتم ایران!

حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟

گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!

دستش را جلو آورد...

پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...


https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#چیستایثربی
#قسمت_هشت
#رمان_آوا


#چیستا_یثربی
#کلیپ
#مالنا
#مونیکا_بلوچی

#آوا
قسمت8

روزها می گذشتند، مثل شن از لای انگشتان!
پرندگانی آمدند، عاشق شدند، آشیانه ساختند و رفتند...

خبری از استاد نبود!
فقط یک هفته گذشته بود، اما برای من، یک‌ برزخ بی روزن بود.
یک ابدیت کور!

پدر و مادرم، نگرانی مرا می فهمیدند.
دستم نه به نوشتن می رفت، نه به درس!

روز هفتم، تمام راه ‌مدرسه تا خانه را گریه کردم، مخصوصا از کوچه ی دیگری رفتم که خواهرم اشکم را نبیند!
اما دید...

خودش هم، برای نامزد کوچ کرده اش، کم گریه نکرده بود!

به پدر گفت...

موقع شام، پدرم گفت:
عیادت بیمار واجبه، مگه نه؟
معلمتون تو شهر ما غریبه، کسی رو نداره!

آرزو گفت: پدر و مادر خیلی از بچه ها خواستن برن، دیدنش... اما نذاشته!

به مدیر گفته، در رو ، روی کسی باز نمی کنه!
موبایلشم خاموشه!

با قاشقم بازی می کردم...

غذا از گلویم‌ ، پایین‌ نمی رفت.

آوا _ اثر چیستایثربی

وقتی می دانستم او تنها ، در رختخوابش افتاده و خدا می دانست چرا !

یعنی نوشته ی من، درباره ی مادرش، ناراحتش کرده بود؟!

به خودم، لعنت فرستادم که چرا نوشته را به او دادم!

روز بعد، ‌پدر گفت:
می خوام ببرمت یه جایی!

خواهرم گفت: من و مامان رو نمی بری؟!
جمعه ست، دلم گرفته!

مادرم گفت:
فکر کنم بهتره پدرت و خواهرت، تنها برن...!
من و تو هم ، با هم میریم بیستون، ناهار هم اون حوالی با هم ، می خوریم، خوبه؟

خواهرم‌ گفت: شما که صبح زود، سوپ درست کردی!

فهمیدم کجا می خواهیم برویم.

حس اضطرابی شیرین و دلتنگی،
به رگ هایم هجوم آوردند...

یعنی ما را می پذیرفت؟

گوشی اش، خاموش بود!
باید سر زده می رفتیم.

پشت‌ درچوبی خانه ی قدیمی او بودیم...

پدرم به شوخی یا جدی گفت:

حالا کی جرات داره در بزنه؟
نکنه پدرش یه دفعه با اسلحه، در رو باز کنه؟!

قلبم تند می تپید...

انگار به دل طاها افتاده بود که ما هستیم!

تا صدای در را شنید،‌ باز کرد.

روی یک‌ قالی کوچک، تشک‌ تمیزی بود با لحاف سبز قدیمی.
آنجا دراز کشیده بود.

جز موهایش که در بیماری هم،
می درخشید، صورتش لاغر شده بود و چشمانش، درشت تر از همیشه به نظر می رسید.

پدر گفت: خدا بد نده آقا معلم!

طاها گفت: خدا بد نداده!
یه مریضی کهنه ست که گاهی می گیره، باید باهاش کنار بیام!

پدرگفت: اجاق گازتون کجاست؟این‌ سوپ خانم من، دوای هر دردیه!

و به طرف آشپزخانه رفت...

چشم من و طاها به هم افتاد.
هر دو دستپاچه شدیم...

من گفتم: ببخشید، نباید با تخیل خودم، درباره ی مادرتون می نوشتم!

گفت : هر چی حس زنانه داشتی، ریخته بودی توش! آره؟

گفتم: نصفه موند!
نمی دونستم چطوری تمومش‌کنم!

گفت: تموم نمیشه!
هیچکس نمی دونه مادرم، چطوری مرد!

میگن پدرم، جسدشو ، توی برف ها پیدا کرد، من زنده بودم ، رو سینه ش!

پدر میارتم ایران!

حاضری با یه بچه ی ناخونده، که دوستت داره، عروسی کنی؟

گفتم: با یه مرد بینظیر عروسی می کنم.
یه استاد مستقل! با افتخار!

دستش را جلو آورد...

پسر فرمانده، دستم را گرفت و فشار داد ! جرات نمیکردم فشار دستش را جواب دهم ....
اماخودم نفهمیدم که دارم دستش را در دستانم نگه میدارم ...انگار با دست او نفس میکشیدم ! ...


https://www.instagram.com/p/BrRDDC5gkVidoKY4avmwnHhJgDa7qPib5PuugE0/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=556x1vkm2l5i