چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#مونولوگی از
نمایش
محاله که فکر کنید اینطوری هم ممکنه بشه
#نویسنده :
#چیستایثربی

برنده ی جایزه ی اول نمایشنامه نویسی در جشنواره ی گفتگوی تمدنها
و جایزه ی بهترین بازیگر زن در
#فجر 82
#سیما_تیرانداز

کتاب با مقدمه ای از استاد :

#محمود_دولت_آبادی
#چاپ_سوم
#نشر_قطره
#بزودی
نام اصلی کتاب شامل دو نمایش
#هتل_عروس
#پستچی
#چاپ_جدید
#قطره

پستچی در نسخه دانلودی ناقص و کوتاهتر است...رمان را از کتاب بخوانیم...قطعا طعم بهتری دارد...

نویسنده برای کتاب مینویسد ؛ نه صرفا دانلودی خوانده شدن!

از ادبیات ایران
#حمایت کنیم

#چیستایثربی
مرکز پخش پستچی.حضوری و
#انلاین
88973351
@chista_yasrebi من آناکارنینا نیستم/در مدتی کوتاه به
#چاپ_پنجم رسید.کتاب شامل تک قصه های واقعی از من است که به زنان؛ جامعه؛کودکان و اقلیتها میپردازد.کتاب تحسین شده ی جایزه ادبی
#مهرگان است .نشر قطره.
@Chista_Yasrebiداغ داغ
قبل تعطیلات ولادت چاپ شد.
#چاپ_دوم نمایش موفق و جایزه گرفته
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#چیستایثربی
#نشر_قطره
#کتابفروشیها و قطره.آنلاین و حضوری
من صدای بیصدای برف را دوست دارم
#پنج_پری_نیلوفری
کتابی برای شفا

و آموزش نکات حیاتی و معنوی زندگی به
#کودکان و
#نوجوانان
حتی
#بزرگسالان

با افسانه هایی از دو کشور چین و هند
کتاب منتخب مدارس

#شرق_دور
برای آموزش نکات تربیتی به فرزندانمان و
یافتن پاسخهایی برای خودمان

#نشر_قطره
#چاپ_چهارم
#چیستایثربی
#ترجمه
#فروش
#کتابفروشیهای_معتبر
و
#شهر_کتابها و
#آنلاین و حضوری از نشر قطره
8897351_3


#چیستایثربی

@chista_yasrebi


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi


امروز در نمایشگاه کتاب ؛ کتاب داستان
کوتاه کردن موی مرده
اثر
#چیستایثربی
به
#چاپ_پنجم رسید

#کتابی درباره ی آنچه جرات نمیکنیم بگوییم!
#نشر_قطره
خوانده شده در دانشگاه نیویورک
@chista_yasrebi
کاندیداهای بهترین کتاب داستان سال انگلیس:
#آمازون_کیندل
#پستچی

#چاپ :
#آمازون
ترجمه
#اسماعیل_جواهری

در نمایشگاه کتاب :نشر قطره
سالن a4.راهرو 4.غرفه 6


#چیستایثربی
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی



کتابی که حدود یکسال ؛ پاورقی اش را همراه با نفس گرم شما ؛ در همین پیج و کانال ؛ گذراندیم...... از فروردین نودوپنج ؛ شروع شد ؛ سپس رمضان گذشته تا صبح ؛ و تقریبا حوالی آخر دی ماه نود و پنج ؛ به پایان رسید.


داستان چهار نسل از زنان معاصر ایران و رنجها و مبارزات خاموششان.... #تاریخ_نگاری رنجها؛ حرمانها و عشقهای به زبان نیامده .....و مبارزات اقلیتهای از یاد رفته.... و #تغییرات_آدمها

دوست دارم این کتاب را داشته باشید.نه دانلودی! بلکه خود کتاب را ....شاید برای نسلهای بعد.... نمیدانم ؛ یک حس است...




خون دل و خاطرات عظیمی ؛ پایش صرف شده است....به خاطر چاپش؛ با خیلیها جنگیدم....



#او_یکزن
#چیستایثربی
#نشر_کوله_پشتی
#چاپ_سوم
کوله پشتی.انلاین و حضوری
66123958 خرید
#آنلاین و #حضوری

فروش در کلیه کتابفروشیهای معتبر

ساخت هنرمندانه ی کلیپ
دوست عزیزم :
#سبا_ادیب


#موسیقی_کلیپ :
#لیونارد_کوهن


همه ی ما ؛ " او ؛ یکزن" هستیم
یادمان نرود !...

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی





@Chista_yasrebi_official
از نوشته های
#هنرجویان کلاس #نوشتن_خلاق
#چیستایثربی

نوشته از :

#مریم_معصومیان:


زن وارد هتل شد ،سراسیمه و پریشان.
تمام تلاش خود رامیکرد که با ترسش توجه دیگران را به خود جلب نکند،گویی میخواست تمام اضطرابش را یک دفعه فرو ببلعد....


یک شروع خوب و پر طپش ؛ برای ورود به داستان ...


اگر میخواهید بنویسید ؛ اگر رویاپردازی قوی دارید و اگر میخواهید اثری از شما ؛ در یادها بماند و یا حرف نگفته ی دل خود را بزنید ؛ به ما بپیوندید. اثار برجسته ؛ به شکل کامل در کانال رسمی من خواهد آمد ؛ و تحت عنوان مجموعه ای ؛
#چاپ خواهد شد....با نام خود نویسندگان قصه ها....

#نوشتن_شفاست

#کلاس_مجازی_نوشتن_خلاق
#چیستایثربی

مسول ثبت نام و اطلاعات بیشتر

خانم یگانه

آیدی خانم یگانه در #تلگرام

@yeganehadmin
امروز باز فالورهای عزیزم را درخیابان دیدم ؛ چه حس خوبی دارد، که هردو پستچی در کیفشان بود!


از اینکه پستچی ، باز امروز به
#چاپ_جدید رسید ؛ خوشحالم...چون نشان میدهد مردم آن را فراموش نمیکنند ؛ من حتی برای خرید یک دستبند چرمی ؛ به جای پول ؛ کتابم را دادم و بانوی فروشنده راضی و خوشحال ؛ مرافراموش کرد و شروع به خواندن کرد😀...

درستش همین است.

آرزویم همیشه این بوده....اثر ادبی و هنری وقتی ماندگار است که از خود هنرمند ؛ عزیزتر و جذابتر باشد....

پستچی هر چه بود و هست ؛ به راه خود ادامه میدهد ؛ من در این فضای مجازی باشم یا نباشم؛
#پستچی_ماندنیست .

#پستچی

#رمان_ایرانی

#نشر_قطره 88973351


#کتاب_صوتی_پستچی:
#دیجی_کالا و
شرکت
#نوین_کتاب_گویا

#چیستایثربی

#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chistaa_yasrebii
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی

صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.

انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...


انگار روح ما را یکی می کردند...

انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.

عقد انجام شد...

پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !

هم خون ، هم راه ، هم نفس .

وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.

مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.

محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !

گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.

آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...

رستوران دنج کوچکی بود.

کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...

انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.

صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی

می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !

مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،

بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.

محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...

مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.

یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.

گفتم : چرا اون ؟

مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...

خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.

بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.

گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟


گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.

گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...

مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...


مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...

مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....

و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....

خداحافظی کردیم...


حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.

گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!

بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!

__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟

گفتم :

نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...

پایش را روی گاز گذاشت...

رفت و رفت و رفت.

من در ماشین خوابم رفت.

با هم حرف نزدیم ،

تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.

از خواب پریدم...

گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟

گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !

و دیگر نفهمیدم چه شد...

همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.

گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !

حالا ، همیشه !...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی

صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.

انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...


انگار روح ما را یکی می کردند...

انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.

عقد انجام شد...

پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !

هم خون ، هم راه ، هم نفس .

وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.

مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.

محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !

گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.

آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...

رستوران دنج کوچکی بود.

کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...

انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.

صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی

می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !

مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،

بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.

محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...

مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.

یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.

گفتم : چرا اون ؟

مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...

خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.

بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.

گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟


گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.

گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...

مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...


مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...

مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....

و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....

خداحافظی کردیم...


حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.

گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!

بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!

__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟

گفتم :

نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...

پایش را روی گاز گذاشت...

رفت و رفت و رفت.

من در ماشین خوابم رفت.

با هم حرف نزدیم ،

تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.

از خواب پریدم...

گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟

گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !

و دیگر نفهمیدم چه شد...

همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.

گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !

حالا ، همیشه !...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی

صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.

انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...


انگار روح ما را یکی می کردند...

انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.

عقد انجام شد...

پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !

هم خون ، هم راه ، هم نفس .

وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.

مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.

محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !

گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.

آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...

رستوران دنج کوچکی بود.

کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...

انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.

صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی

می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !

مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،

بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.

محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...

مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.

یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.

گفتم : چرا اون ؟

مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...

خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.

بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.

گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟


گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.

گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...

مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...


مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...

مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....

و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....

خداحافظی کردیم...


حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.

گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!

بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!

__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟

گفتم :

نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...

پایش را روی گاز گذاشت...

رفت و رفت و رفت.

من در ماشین خوابم رفت.

با هم حرف نزدیم ،

تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.

از خواب پریدم...

گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟

گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !

و دیگر نفهمیدم چه شد...

همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.

گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !

حالا ، همیشه !...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ