اختصاصي #پشت پرده
🔘 عشقم به علی از روی هوا و هوس نبود/ همزمان با زایمان پدرم را از دست دادم و درست در همان زمان فهمیدم که سهم ارث مرا برده اند !/ الان عشق واقعی و پاک وجود ندارد/ می گویند، براي حضور در بعضي از جلسات پول مي گيرم؛ مگر شما وقتی به دندانپزشکی مراجعه می کنید، دکتر از شما هزینه نمی گیرد؟
مشروح گفتگوي چيستا يثربي با پشت پرده را در زير مي خوانيد👇
چیستا یثربی در خصوص «پستچی» به کانال #پشت_پرده گفت: وقتی داستان در فضای مجازی منتشر شد، شاید به جرات بتوانم بگویم که یک میلیون بازدیدکننده داشتم که در نوع خود بی نظیر بود. وی در مورد وجه تمایز این داستان افزود: من داستان عاشقانه زیاد نوشته ام ولی موردی که این داستان را جذاب تر از بقیه می کرد، فرم ساده بیان و روایت شاعرانه از زبان یک دختر 14 ساله بود که به سنین بالاتر پا می گذاشت. در هر سن، نوع بیان همان سن را دنبال می کرد. فرم ساده، بیان و لحن عاشقانه باعث جذابیت بیشتر داستان شد. چون الان عشق واقعی و پاک وجود ندارد و بیشتر تبدیل به یک نوستالژی شده است.
نویسنده داستان پستچی به #پشت_پرده گفت: پنج شنبه قسمت اول داستان را نوشتم و جمعه که بیدار شدم دخترم گفت چه کردی؟؟ تلفن خانه قطع نمی شود . نویسنده های بزرگ تماس می گرفتند و می گفتند این داستان خارق العاده است. به استناد آمارها و کامنت ها، بیشترین تعداد بازدیدکننده و کامنت را در ساعت داشت. یثربی در مورد عشقش به «حاج علی» تصریح کرد: عشقم به علی از روی هوا و هوس نبود. من برای این عشق دلیل داشتم. عشق به علی باعث شد عشق به دخترم را کشف کنم و همینطور عشق به پدرم را و عشق به همه مردم را. من دوران سختی را در زمان زایمان دخترم گذراندم. همزمان با زایمان پدرم را از دست دادم و درست در همان زمان فهمیدم که ارثم را برده اند. من مانده بودم و یک فرزند و یک زندگی. حتی در خاکسپاری پدرم نتوانستم شرکت کنم چون فرزند شیرخواره داشتم و از گرسنگی می مرد. این نویسنده در پاسخ به این سئوال که جواب تان به پیشنهاد ازدواج علی چه بود، گفت: علی در آن زمان ایران نبود و نمی توانست موقعیت ثابت داشته باشد. من در اوج کار و بزرگ کردن دخترم بودم. نمی توانستم تحمل کنم او مرد دیگری را در خانه ببیند. این عقیده را هم نوشتم که ازدواج سن که نه، بلکه زمان خود را دارد. یثربی در پاسخ به برخی شایعات در خصوص دریافت پول برای شرکت در همایش ها خاطرنشان کرد: وقتی دانشجویان مختلفی برای ورک شاپ دعوتم می کنند، من حرف پول را نمی زنم. حتی وقتی ندارند، هزینه راه را خودم می دهم و به یک هدیه یادگاری از شهرشان قانعم. اما همایش های دولتی و خصوصی بزرگ که با پول کلان و تبلیغ نام ما برپا می شوند و کلی برای مراسم شان هزینه کرده اند، چرا مبلغ ناچیزی به عنوان مهمان برنامه نمی دهند که به او و وقتش احترام گذاشته باشند؟ مگر شما به دکتر می روید، پولی نمی دهید؟ دکتر مجانی شما را معاینه می کند؟ من خدماتی برای سخنرانی ها و جلسات نقد انجام می دهم و آنها هم ملزم هستند که حق مرا رعایت کنند و معمولا هم نمی کنند. پس من جایی پول می گیرم که همه می گیرند! ولی معمولا خودشان باید بفهمند نه من به روی شان بیاورم. وی در قالب گلایه ای به #پشت_پرده می گوید: در زندگی خصوصی من انواع تفحص ها انجام شد که آیا مردی پیش از ازدواج من وجود داشته است یا نه؟ این نکته گاهی اوقات آزاردهنده می شود. برخی در مورد زمان این داستان از من می پرسند. خب من گاهی اوقات مجبور بودم که تاریخ را عقب تر یا جلوتر بگویم. بنا به دلایلی که گاهی اوقات در خصوص «علی» امنیتی به حساب می آمد و من نمی توانستم زمان دقیق را بیاورم. به همین خاطر ناچار شدم زمان را گاهی ؛ اندکی تغییر دهم. مثلا در حد یکسال.....یا کمتر....قصه ایجاب میکرد که حریم شخصی افراد حفظ بماند.....
#فرهنگ
#اختصاصی
لطفا انتشار فقط با ذکر منبع #پشت_پرده
➖➖➖➖➖
💼 دوستان خود را به "پشت پرده" دعوت کنید.
عضویت 👇
https://telegram.me/joinchat/BCi0IzvprC_vyPCQza9rtg
@chista_yasrebi
🔘 عشقم به علی از روی هوا و هوس نبود/ همزمان با زایمان پدرم را از دست دادم و درست در همان زمان فهمیدم که سهم ارث مرا برده اند !/ الان عشق واقعی و پاک وجود ندارد/ می گویند، براي حضور در بعضي از جلسات پول مي گيرم؛ مگر شما وقتی به دندانپزشکی مراجعه می کنید، دکتر از شما هزینه نمی گیرد؟
مشروح گفتگوي چيستا يثربي با پشت پرده را در زير مي خوانيد👇
چیستا یثربی در خصوص «پستچی» به کانال #پشت_پرده گفت: وقتی داستان در فضای مجازی منتشر شد، شاید به جرات بتوانم بگویم که یک میلیون بازدیدکننده داشتم که در نوع خود بی نظیر بود. وی در مورد وجه تمایز این داستان افزود: من داستان عاشقانه زیاد نوشته ام ولی موردی که این داستان را جذاب تر از بقیه می کرد، فرم ساده بیان و روایت شاعرانه از زبان یک دختر 14 ساله بود که به سنین بالاتر پا می گذاشت. در هر سن، نوع بیان همان سن را دنبال می کرد. فرم ساده، بیان و لحن عاشقانه باعث جذابیت بیشتر داستان شد. چون الان عشق واقعی و پاک وجود ندارد و بیشتر تبدیل به یک نوستالژی شده است.
نویسنده داستان پستچی به #پشت_پرده گفت: پنج شنبه قسمت اول داستان را نوشتم و جمعه که بیدار شدم دخترم گفت چه کردی؟؟ تلفن خانه قطع نمی شود . نویسنده های بزرگ تماس می گرفتند و می گفتند این داستان خارق العاده است. به استناد آمارها و کامنت ها، بیشترین تعداد بازدیدکننده و کامنت را در ساعت داشت. یثربی در مورد عشقش به «حاج علی» تصریح کرد: عشقم به علی از روی هوا و هوس نبود. من برای این عشق دلیل داشتم. عشق به علی باعث شد عشق به دخترم را کشف کنم و همینطور عشق به پدرم را و عشق به همه مردم را. من دوران سختی را در زمان زایمان دخترم گذراندم. همزمان با زایمان پدرم را از دست دادم و درست در همان زمان فهمیدم که ارثم را برده اند. من مانده بودم و یک فرزند و یک زندگی. حتی در خاکسپاری پدرم نتوانستم شرکت کنم چون فرزند شیرخواره داشتم و از گرسنگی می مرد. این نویسنده در پاسخ به این سئوال که جواب تان به پیشنهاد ازدواج علی چه بود، گفت: علی در آن زمان ایران نبود و نمی توانست موقعیت ثابت داشته باشد. من در اوج کار و بزرگ کردن دخترم بودم. نمی توانستم تحمل کنم او مرد دیگری را در خانه ببیند. این عقیده را هم نوشتم که ازدواج سن که نه، بلکه زمان خود را دارد. یثربی در پاسخ به برخی شایعات در خصوص دریافت پول برای شرکت در همایش ها خاطرنشان کرد: وقتی دانشجویان مختلفی برای ورک شاپ دعوتم می کنند، من حرف پول را نمی زنم. حتی وقتی ندارند، هزینه راه را خودم می دهم و به یک هدیه یادگاری از شهرشان قانعم. اما همایش های دولتی و خصوصی بزرگ که با پول کلان و تبلیغ نام ما برپا می شوند و کلی برای مراسم شان هزینه کرده اند، چرا مبلغ ناچیزی به عنوان مهمان برنامه نمی دهند که به او و وقتش احترام گذاشته باشند؟ مگر شما به دکتر می روید، پولی نمی دهید؟ دکتر مجانی شما را معاینه می کند؟ من خدماتی برای سخنرانی ها و جلسات نقد انجام می دهم و آنها هم ملزم هستند که حق مرا رعایت کنند و معمولا هم نمی کنند. پس من جایی پول می گیرم که همه می گیرند! ولی معمولا خودشان باید بفهمند نه من به روی شان بیاورم. وی در قالب گلایه ای به #پشت_پرده می گوید: در زندگی خصوصی من انواع تفحص ها انجام شد که آیا مردی پیش از ازدواج من وجود داشته است یا نه؟ این نکته گاهی اوقات آزاردهنده می شود. برخی در مورد زمان این داستان از من می پرسند. خب من گاهی اوقات مجبور بودم که تاریخ را عقب تر یا جلوتر بگویم. بنا به دلایلی که گاهی اوقات در خصوص «علی» امنیتی به حساب می آمد و من نمی توانستم زمان دقیق را بیاورم. به همین خاطر ناچار شدم زمان را گاهی ؛ اندکی تغییر دهم. مثلا در حد یکسال.....یا کمتر....قصه ایجاب میکرد که حریم شخصی افراد حفظ بماند.....
#فرهنگ
#اختصاصی
لطفا انتشار فقط با ذکر منبع #پشت_پرده
➖➖➖➖➖
💼 دوستان خود را به "پشت پرده" دعوت کنید.
عضویت 👇
https://telegram.me/joinchat/BCi0IzvprC_vyPCQza9rtg
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#سی_و_نهم
#چیستا_یثربی
خوابهای چیستا معمولا تعبیر میشد، و حالا که خواب بد دیده بود؛ ترسیدم حتی سوال کنم چه خوابی؟! اما آنقدر بد بود که به گریه اش انداخته بود. گفتم: خودت نمیخوری؟ گفت:نه! جاده باز شده، سهرابم رفته کمک؛ باید زود آماده شیم با اولین ماشین برگردیم... گفتم:اما پس ؛قرارداد من چی؟ کار من با نیکان تموم نشده ؛ در چشمهایم خیره شد و گفت:کار تو بانیکان حالا حالاها تموم نمیشه ! من خوب میشناسمش، نمیخوای که تو این برف و بهمن ؛ با این مرد تنها بمونی؟ گفتم: اون ترنس نیست! گفت:میدونم ! گفتم:پس چرا دیروز بش گفتی ترنس؟!..در حالیکه ظرفها را میشست؛ گفت: از خودش بپرس! یه عمر سعی کرد به من و خیلیا بقبولونه که ترنسه! در صورتی که اون موقع هنوز نمیدونست من روانشناسی خوندم و ترنسو تشخیص میدم! این اصطلاحو بش گفتم که به روش بیارم ؛ چند سال به همه ی ما دروغ گفت! حتی من که دوستش بودم و داشتیم باهم مینوشتیم...کنار پنجره رفتم...همه ردپاها را برف تازه پوشانده بود ؛ اما برف شبهای قبل؛ اینجا و آنجا مثل نقره و بلور ؛ میدرخشید.باز یاد اتاق عقد افتادم ؛ موبایلم را روی طاقچه دیدم. گفتم:سهراب درستش کرد؟ گفت:آره؛ از اتاق بیرون رفتم ؛ شماره نیکان را گرفتم ؛ مثل اینکه از خواب پرانده بودمش.گفتم: خوبی؟ خوابیدی؟ گفت:یه کم خسته بودم؛ همه چیز مرتبه؟ گفتم:ظاهرا جاده باز شده؛ منو برمیگردونن؛ خواستم برای یک شب خوشبختی؛ تو همه ی عمرم ؛ ازت تشکر کنم!.... گفت: صبر کن ببینم ؛ تو که برنمیگردی؟ سکوت کردم؛ گفت: تو قانونا زن منی! آهسته گفتم: اینا که نمیدونن! گفت:من الان میام اونجا...ساکتو آماده کن! گفتم: دعوا بیفایده ست ؛ من الان خودم میام طرف تو ،گفت: نه! میام عقبت؛ ساکم را کنار در گذاشتم. چیستا نگاه کرد، انگارهمه چیز را میدانست؛ گفتم : چه خوابی دیدی دیشب؟ گفت: برف بود؛ همه جا سفید بود،گلای سرخ مثل گلوله ؛ روی تن تو؛ میباریدند؛ و تو درد میکشیدی؛ دردی عجیب ...
مثل تیرباران با گل سرخ ! تیر خلاص! یکی اومد تیر خلاصو بت بزنه، گفتم نزن! اون دختر فقط خوابه! اما قاتلت ماشه رو کشید! درست روی سینه ت !بقیه شو نمیخوام یادم بیاد! نفس تنگی میگیرم! گوشی ام زنگ خورد. به چیستا گفتم: زود برمیگردم ؛ در سکوت نگاهم کرد. چرا واکنشی نشان نمیداد؟ چرا جلویم را نمیگرفت؟ گفت : نمیتونم بزنمت! نمیتونم به زور نگهت دارم! ...عجیبه همه ی اونایی رو که دوست داشتم؛ نتونستم نگه دارم، میدونستم میاد عقبت ؛ مراقب خودت باش.عصبانیش نکن و هیچوقت سوالی از گذشته ش نپرس! به خصوص درباره شبنم؛ اون مرد ؛ کم عذاب نکشیده؛ لازم باشه؛ خودش بت میگه! چیستارا در آغوش گرفتم؛ گفتم:اگه نباید باش برم، اگه چیزی میدونی الان بگو!...گفت: فقط کار! تو دختر عاقلی هستی...فقط رابطه ی دور و کاری ؛ نذار بیشتر بت نزدیک شه! هیچ جور! به هیچ شرطی! جدی میگم نلی...خطرناکه!...
#او_یک_زن
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
من دو پیج دارم.این پیج اول؛ رسمی و اصلیست.دیگری که آخرش 2 دارد؛ تخصصی تر است .قصه در پیج اول یا اصلی می آید.
دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام نویسنده و ذکر
#نام او مجاز است.ممنون که حقوق نویسندگان را رعایت میفرمایید.
کانال رسمی چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال قصه
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم داشته باشند.درود
@chista_2
#سی_و_نهم
#چیستا_یثربی
خوابهای چیستا معمولا تعبیر میشد، و حالا که خواب بد دیده بود؛ ترسیدم حتی سوال کنم چه خوابی؟! اما آنقدر بد بود که به گریه اش انداخته بود. گفتم: خودت نمیخوری؟ گفت:نه! جاده باز شده، سهرابم رفته کمک؛ باید زود آماده شیم با اولین ماشین برگردیم... گفتم:اما پس ؛قرارداد من چی؟ کار من با نیکان تموم نشده ؛ در چشمهایم خیره شد و گفت:کار تو بانیکان حالا حالاها تموم نمیشه ! من خوب میشناسمش، نمیخوای که تو این برف و بهمن ؛ با این مرد تنها بمونی؟ گفتم: اون ترنس نیست! گفت:میدونم ! گفتم:پس چرا دیروز بش گفتی ترنس؟!..در حالیکه ظرفها را میشست؛ گفت: از خودش بپرس! یه عمر سعی کرد به من و خیلیا بقبولونه که ترنسه! در صورتی که اون موقع هنوز نمیدونست من روانشناسی خوندم و ترنسو تشخیص میدم! این اصطلاحو بش گفتم که به روش بیارم ؛ چند سال به همه ی ما دروغ گفت! حتی من که دوستش بودم و داشتیم باهم مینوشتیم...کنار پنجره رفتم...همه ردپاها را برف تازه پوشانده بود ؛ اما برف شبهای قبل؛ اینجا و آنجا مثل نقره و بلور ؛ میدرخشید.باز یاد اتاق عقد افتادم ؛ موبایلم را روی طاقچه دیدم. گفتم:سهراب درستش کرد؟ گفت:آره؛ از اتاق بیرون رفتم ؛ شماره نیکان را گرفتم ؛ مثل اینکه از خواب پرانده بودمش.گفتم: خوبی؟ خوابیدی؟ گفت:یه کم خسته بودم؛ همه چیز مرتبه؟ گفتم:ظاهرا جاده باز شده؛ منو برمیگردونن؛ خواستم برای یک شب خوشبختی؛ تو همه ی عمرم ؛ ازت تشکر کنم!.... گفت: صبر کن ببینم ؛ تو که برنمیگردی؟ سکوت کردم؛ گفت: تو قانونا زن منی! آهسته گفتم: اینا که نمیدونن! گفت:من الان میام اونجا...ساکتو آماده کن! گفتم: دعوا بیفایده ست ؛ من الان خودم میام طرف تو ،گفت: نه! میام عقبت؛ ساکم را کنار در گذاشتم. چیستا نگاه کرد، انگارهمه چیز را میدانست؛ گفتم : چه خوابی دیدی دیشب؟ گفت: برف بود؛ همه جا سفید بود،گلای سرخ مثل گلوله ؛ روی تن تو؛ میباریدند؛ و تو درد میکشیدی؛ دردی عجیب ...
مثل تیرباران با گل سرخ ! تیر خلاص! یکی اومد تیر خلاصو بت بزنه، گفتم نزن! اون دختر فقط خوابه! اما قاتلت ماشه رو کشید! درست روی سینه ت !بقیه شو نمیخوام یادم بیاد! نفس تنگی میگیرم! گوشی ام زنگ خورد. به چیستا گفتم: زود برمیگردم ؛ در سکوت نگاهم کرد. چرا واکنشی نشان نمیداد؟ چرا جلویم را نمیگرفت؟ گفت : نمیتونم بزنمت! نمیتونم به زور نگهت دارم! ...عجیبه همه ی اونایی رو که دوست داشتم؛ نتونستم نگه دارم، میدونستم میاد عقبت ؛ مراقب خودت باش.عصبانیش نکن و هیچوقت سوالی از گذشته ش نپرس! به خصوص درباره شبنم؛ اون مرد ؛ کم عذاب نکشیده؛ لازم باشه؛ خودش بت میگه! چیستارا در آغوش گرفتم؛ گفتم:اگه نباید باش برم، اگه چیزی میدونی الان بگو!...گفت: فقط کار! تو دختر عاقلی هستی...فقط رابطه ی دور و کاری ؛ نذار بیشتر بت نزدیک شه! هیچ جور! به هیچ شرطی! جدی میگم نلی...خطرناکه!...
#او_یک_زن
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
من دو پیج دارم.این پیج اول؛ رسمی و اصلیست.دیگری که آخرش 2 دارد؛ تخصصی تر است .قصه در پیج اول یا اصلی می آید.
دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام نویسنده و ذکر
#نام او مجاز است.ممنون که حقوق نویسندگان را رعایت میفرمایید.
کانال رسمی چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال قصه
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم داشته باشند.درود
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_چهلم
#چیستایثربی
گفتم : باشه فقط کار و رابطه ی کاری......اما نمیخوای بگی چرا؟چیستا گفت: الان هر چی بگم بیخوده! عاشقشی دختر !فکر میکنی نمیفهمم؟ اسمش میاد؛ لپات گل میندازه! مثل جوونی خودم که گذاشتم ؛ علی اون ازدواج صوری احمقانه رو با ریحانه انجام بده؛ فقط واسه اینکه فکر میکردم کار درستو انجام میدم...اون موقع منم یه دنده بودم....! به حرف هیچکی گوش نمیدادم ! حتی خود علی! حالا برو ! من نمیخوام نیکانو ببینم ! بهم پیام بده ؛ یادت نره.... بیخبرم نذار؛ پدرتم نگران میشه ؛سهرابم که اینجاست؛ کاری داشتی بهش بگو ! پسر قابل اعتمادیه!
دوباره چیستا را ؛ مثل یک دوست عزیز و قدیمی؛ مثل یک مادر ؛ در آغوش فشردم و از خانه زدم بیرون...خبری نبود؛ یک گلوله برفی به طرفم پرتاب شد.درست روی زانویم خورد! شهرام بود! دوید...ساک مرا با دست چپش برداشت و گفت اگه تونستی منو بگیر! داد زدم: شهرام ! وایسا! و دنبالش دویدم...هر دو کلی دویدیم و بعدبا هم؛ در یک چاله ی بزرگ برف افتادیم ! گفتم: نزدیک بود دستت له بشه دیوونه! داشتم میافتادم روت! گفت: عاشق این دیوونه گفتنم دختر!... تو دیوونه م کردی! چطور گذاشتن بیای؟ فکر کردم زندانیت میکنن! ...گفتم ؛ من یه زن مستقلما!....به چیستا گفتم ؛ قراردادم باهات مونده ؛ سهراب نبود؛ چیستام که منو میشناسه ؛ مثل خودش لجبازم...نمیتونست که دست و پامو ببنده! فهمیده عاشقتم؛ گمونم زودترم فهمیده بود و به رویش نمیاورد! هر دو در چاله ی برفی دراز کشیدیم، انگار جایی بیرون جهان بود؛ حتی جایی بیرون زمان ؛ گردن آویز شهرام روی سینه اش افتاده بود، حالا در روشنایی ؛ آن را میدیدم ؛ رویش نوشته بود: "مهتاب و حمید".....حس عجیبی از آن آویز ؛ به من میرسید.حسی شبیه عشق......
چیزی نپرسیدم...هر دو در سکوت ؛ به آسمان آبی و ابرهای مخملین سفیدش نگاه کردیم ؛ گفت: دوست دارم هر چی بیشتر از زمین فاصله بگیرم؛ گفتم : منم!...
گفت :از بچگی عاشق پرواز بودم؛
گفتم: منم!
گفت: میخواستم خلبان شم؛ نشد؛
گفتم: خب ؛ خلبان من که هستی!
گونه ام را بوسید و گفت: کاش دو تامون بال داشتیم ؛ الان پرواز میکردیم و از اینجا میرفتیم ؛ پر میکشیدیم یه جای دور که هیچ کسو نبینیم ! فقط خودم باشم و خودت! جایی که بشه داد زد: "دوستت دارم!"... و داد زد! جلوی دهانش را گرفتم ؛ گفتم: ساکت! بهمن میریزه ها ! گفت:ریخته! سالهاست که ریخته...خبر نداری! بی خیال....یواشکی ام میتونم بگم دوستت دارم.....در گوشم آهسته نجوا کرد : دوستت دارم..... با مهربانی موهایم را نوازش کرد و گفت:فکر نمیکردم ؛ تا این حد دوستت داشته باشم...ولی خب دارم....
گفتم : منم...
کاش اون پرواز دونفره ؛ واقعی بود! کاش همین الان میرفتیم!
گفت: هردومون ؛ اهل پروازیم، نه؟ پس معطل چی هستی دختر؟! از توی گودالم ؛ میشه پرواز کرد! رفت بالا ؛ کم کم زد به دل آسمون، درست وسط ابرا ؛ لباس عروسیت؛ ابر و نور ! منم دیوونه نگاه کردنت، با اون لباس ابری سفید؛ حالا حالاهام ؛ برنمیگردیم پایین! خندیدم ...گفتم: چی بهتر از این؟ کاش واقعا میشد شهرام جان!
سخت در آغوشم گرفت؛ خواستم بگویم، نه! الان نه!....شوخی کردم ؛ اما گرمای تنش مسری بود ؛ و عطرگل مریم میداد، به جای تمام بهارهای غمگین از دست رفته عمرم ؛ وجودش بهار بود...گفت: من کاپیتان پرواز؟! گفتم: بله کاپیتان! گفت: چشماتو ببند ! کامل! جر نزنیا! وقت تیک آفه! گفتم: چشم کاپیتان! بستم! .........
#او_یک_زن
#قسمت_چهلم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
#ادبیات
برگرفته ازپیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا
دوستان من ؛ هر گونه اشتراک گذاری این مطلب با ذکر نام ؛ و لینک تلگرام نویسنده بلا مانع است.ممنون که رعایت میفرمایید...
#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_قصه
@chista_2
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم
داشته باشند...درود
#قسمت_چهلم
#چیستایثربی
گفتم : باشه فقط کار و رابطه ی کاری......اما نمیخوای بگی چرا؟چیستا گفت: الان هر چی بگم بیخوده! عاشقشی دختر !فکر میکنی نمیفهمم؟ اسمش میاد؛ لپات گل میندازه! مثل جوونی خودم که گذاشتم ؛ علی اون ازدواج صوری احمقانه رو با ریحانه انجام بده؛ فقط واسه اینکه فکر میکردم کار درستو انجام میدم...اون موقع منم یه دنده بودم....! به حرف هیچکی گوش نمیدادم ! حتی خود علی! حالا برو ! من نمیخوام نیکانو ببینم ! بهم پیام بده ؛ یادت نره.... بیخبرم نذار؛ پدرتم نگران میشه ؛سهرابم که اینجاست؛ کاری داشتی بهش بگو ! پسر قابل اعتمادیه!
دوباره چیستا را ؛ مثل یک دوست عزیز و قدیمی؛ مثل یک مادر ؛ در آغوش فشردم و از خانه زدم بیرون...خبری نبود؛ یک گلوله برفی به طرفم پرتاب شد.درست روی زانویم خورد! شهرام بود! دوید...ساک مرا با دست چپش برداشت و گفت اگه تونستی منو بگیر! داد زدم: شهرام ! وایسا! و دنبالش دویدم...هر دو کلی دویدیم و بعدبا هم؛ در یک چاله ی بزرگ برف افتادیم ! گفتم: نزدیک بود دستت له بشه دیوونه! داشتم میافتادم روت! گفت: عاشق این دیوونه گفتنم دختر!... تو دیوونه م کردی! چطور گذاشتن بیای؟ فکر کردم زندانیت میکنن! ...گفتم ؛ من یه زن مستقلما!....به چیستا گفتم ؛ قراردادم باهات مونده ؛ سهراب نبود؛ چیستام که منو میشناسه ؛ مثل خودش لجبازم...نمیتونست که دست و پامو ببنده! فهمیده عاشقتم؛ گمونم زودترم فهمیده بود و به رویش نمیاورد! هر دو در چاله ی برفی دراز کشیدیم، انگار جایی بیرون جهان بود؛ حتی جایی بیرون زمان ؛ گردن آویز شهرام روی سینه اش افتاده بود، حالا در روشنایی ؛ آن را میدیدم ؛ رویش نوشته بود: "مهتاب و حمید".....حس عجیبی از آن آویز ؛ به من میرسید.حسی شبیه عشق......
چیزی نپرسیدم...هر دو در سکوت ؛ به آسمان آبی و ابرهای مخملین سفیدش نگاه کردیم ؛ گفت: دوست دارم هر چی بیشتر از زمین فاصله بگیرم؛ گفتم : منم!...
گفت :از بچگی عاشق پرواز بودم؛
گفتم: منم!
گفت: میخواستم خلبان شم؛ نشد؛
گفتم: خب ؛ خلبان من که هستی!
گونه ام را بوسید و گفت: کاش دو تامون بال داشتیم ؛ الان پرواز میکردیم و از اینجا میرفتیم ؛ پر میکشیدیم یه جای دور که هیچ کسو نبینیم ! فقط خودم باشم و خودت! جایی که بشه داد زد: "دوستت دارم!"... و داد زد! جلوی دهانش را گرفتم ؛ گفتم: ساکت! بهمن میریزه ها ! گفت:ریخته! سالهاست که ریخته...خبر نداری! بی خیال....یواشکی ام میتونم بگم دوستت دارم.....در گوشم آهسته نجوا کرد : دوستت دارم..... با مهربانی موهایم را نوازش کرد و گفت:فکر نمیکردم ؛ تا این حد دوستت داشته باشم...ولی خب دارم....
گفتم : منم...
کاش اون پرواز دونفره ؛ واقعی بود! کاش همین الان میرفتیم!
گفت: هردومون ؛ اهل پروازیم، نه؟ پس معطل چی هستی دختر؟! از توی گودالم ؛ میشه پرواز کرد! رفت بالا ؛ کم کم زد به دل آسمون، درست وسط ابرا ؛ لباس عروسیت؛ ابر و نور ! منم دیوونه نگاه کردنت، با اون لباس ابری سفید؛ حالا حالاهام ؛ برنمیگردیم پایین! خندیدم ...گفتم: چی بهتر از این؟ کاش واقعا میشد شهرام جان!
سخت در آغوشم گرفت؛ خواستم بگویم، نه! الان نه!....شوخی کردم ؛ اما گرمای تنش مسری بود ؛ و عطرگل مریم میداد، به جای تمام بهارهای غمگین از دست رفته عمرم ؛ وجودش بهار بود...گفت: من کاپیتان پرواز؟! گفتم: بله کاپیتان! گفت: چشماتو ببند ! کامل! جر نزنیا! وقت تیک آفه! گفتم: چشم کاپیتان! بستم! .........
#او_یک_زن
#قسمت_چهلم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
#ادبیات
برگرفته ازپیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا
دوستان من ؛ هر گونه اشتراک گذاری این مطلب با ذکر نام ؛ و لینک تلگرام نویسنده بلا مانع است.ممنون که رعایت میفرمایید...
#کانال_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_قصه
@chista_2
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم
داشته باشند...درود
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی
تمام روز ؛ نه سرما بود و نه درد...غم هم نبود.فقط حس کردم تنم خواب رفته است و به زحمت میتوانم از جایم بلند شوم! کاش زندگی ؛ همیشه همینگونه بود....ولی نبود.زندگی رنگهای مختلفی داشت...از چاله ی برف ؛ تا کلبه نیکان راه زیادی نبود.اما به نظرم سالهای نوری طول کشید تا به کلبه رسیدیم.
علیرضا ناهار را آماده کرده بود و خودش داشت میرفت؛ بعد از مدتها احساس گرسنگی شدیدی کردم. تمام غذایم را تمام کردم ؛ شهرام با علاقه ؛ به غذا خوردنم نگاه میکرد.گفت: غذا خوردنتم با بقیه ی آدما فرق داره...میبلعی ! نمیخوری!
با دهان پر؛ لبخند زدم. راست میگفت؛ علیرضا کوله پشتی اش را برداشت و خداحافظی کرد؛ شهرام تا دم در ؛ با او رفت...چیزهایی پشت در زمزمه کردند که نشنیدم و نخواستم بشنوم... گفتم: ظرفها رو میشورم...در حال شستن ظرفها بودم که در زدند! من و شهرام ؛ و لحظه ای نگرانی در نگاهمان....
گفتم:من باز میکنم.سهراب بود.
گفت: ببخشید...ولی من و آقا شهرام؛ شرطی داشتیم. علیرضا هنوز مجرم محسوب میشه؛ شرطمون این بود که تو رو از اینجا ببره تا منم رضایت بدم. خودش رفت! ولی تو چرا موندی؟! هواشناسی باز احتمال برف و بورانو برای منطقه داده! بودن نلی خانمم اینجا امن نیست...تو قرار بود برگردی! حالا نلی خانمم آوردی اینجا؟ شهرام گفت:ببین یه قرارداد کاریه؛ فقط همین! علیرضام فرار نمیکنه!
هم دیه میده؛ هم هر وقت صداش کنید میاد ؛ اون مست بود و جریان تصادف اون شب ؛ خودت میدونی عمدی نبود! سهراب گفت: به هر حال؛ با چیزایی که دیدم و شنیدم ؛ دیگه صلاح نمیدونم نلی خانم اینجا باشه.ایشون میتونن برای فیلمبرداری بیان...اما مواقع دیگه تو اتاق من اقامت میکنن.من شبا عادت دارم کشیک بدم؛ نمیخوابم...نلی خانم لطفا!...به شهرام و بعد به سهراب نگاه کردم.یکیشان همسر قانونی من بود و دیگری مرد خوبی که نجاتم داده بود...گفتم :اخه شاید مجبور شیم راجع به فیلمنامه حرف بزنیم ؛ من نمیتونم هی بیام و برگردم تو این برف!...سخته!
گمانم آقای نیکان؛ تبش قطع شده و کاری به جز صحبت درباره ی فیلم با هم نداریم ؛ سهراب گفت: ولی آدم باید سر قولش بمونه.ما اجازه دادیم علیرضا سپندار ؛ به قید ضمانت آزاد شه؛ به شرطی که شهرام نیکان ؛ فعلا بساط این فیلمو جمع کنه و برگرده تهران ! شهرام گفت: خب حالا برنمیگردم! زندانم میندازید؟ لوکیشن برف لازم داشتم و خدا رسوند ؛ اگه برنگردم چیکار میخواین کنین؟ علیرضا رو میگیرین؟ اشکال نداره.خودش دو تا وکیل خوب داره! سهراب لحظه ای عصبی شد.گفت:حیف که دستت شکسته...وگرنه میگفتم چیکار میکنم... آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...
#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی
#رمان
#ادبیات
دوستان عزیز هر گونه اشتراک گذاری با ذکز نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید
#کانال_رسمی
#چیستایثریی
@chista_yasrebi
#کانال_قصه_او_یکزن
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم داشته باشند
@chista_2
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی
تمام روز ؛ نه سرما بود و نه درد...غم هم نبود.فقط حس کردم تنم خواب رفته است و به زحمت میتوانم از جایم بلند شوم! کاش زندگی ؛ همیشه همینگونه بود....ولی نبود.زندگی رنگهای مختلفی داشت...از چاله ی برف ؛ تا کلبه نیکان راه زیادی نبود.اما به نظرم سالهای نوری طول کشید تا به کلبه رسیدیم.
علیرضا ناهار را آماده کرده بود و خودش داشت میرفت؛ بعد از مدتها احساس گرسنگی شدیدی کردم. تمام غذایم را تمام کردم ؛ شهرام با علاقه ؛ به غذا خوردنم نگاه میکرد.گفت: غذا خوردنتم با بقیه ی آدما فرق داره...میبلعی ! نمیخوری!
با دهان پر؛ لبخند زدم. راست میگفت؛ علیرضا کوله پشتی اش را برداشت و خداحافظی کرد؛ شهرام تا دم در ؛ با او رفت...چیزهایی پشت در زمزمه کردند که نشنیدم و نخواستم بشنوم... گفتم: ظرفها رو میشورم...در حال شستن ظرفها بودم که در زدند! من و شهرام ؛ و لحظه ای نگرانی در نگاهمان....
گفتم:من باز میکنم.سهراب بود.
گفت: ببخشید...ولی من و آقا شهرام؛ شرطی داشتیم. علیرضا هنوز مجرم محسوب میشه؛ شرطمون این بود که تو رو از اینجا ببره تا منم رضایت بدم. خودش رفت! ولی تو چرا موندی؟! هواشناسی باز احتمال برف و بورانو برای منطقه داده! بودن نلی خانمم اینجا امن نیست...تو قرار بود برگردی! حالا نلی خانمم آوردی اینجا؟ شهرام گفت:ببین یه قرارداد کاریه؛ فقط همین! علیرضام فرار نمیکنه!
هم دیه میده؛ هم هر وقت صداش کنید میاد ؛ اون مست بود و جریان تصادف اون شب ؛ خودت میدونی عمدی نبود! سهراب گفت: به هر حال؛ با چیزایی که دیدم و شنیدم ؛ دیگه صلاح نمیدونم نلی خانم اینجا باشه.ایشون میتونن برای فیلمبرداری بیان...اما مواقع دیگه تو اتاق من اقامت میکنن.من شبا عادت دارم کشیک بدم؛ نمیخوابم...نلی خانم لطفا!...به شهرام و بعد به سهراب نگاه کردم.یکیشان همسر قانونی من بود و دیگری مرد خوبی که نجاتم داده بود...گفتم :اخه شاید مجبور شیم راجع به فیلمنامه حرف بزنیم ؛ من نمیتونم هی بیام و برگردم تو این برف!...سخته!
گمانم آقای نیکان؛ تبش قطع شده و کاری به جز صحبت درباره ی فیلم با هم نداریم ؛ سهراب گفت: ولی آدم باید سر قولش بمونه.ما اجازه دادیم علیرضا سپندار ؛ به قید ضمانت آزاد شه؛ به شرطی که شهرام نیکان ؛ فعلا بساط این فیلمو جمع کنه و برگرده تهران ! شهرام گفت: خب حالا برنمیگردم! زندانم میندازید؟ لوکیشن برف لازم داشتم و خدا رسوند ؛ اگه برنگردم چیکار میخواین کنین؟ علیرضا رو میگیرین؟ اشکال نداره.خودش دو تا وکیل خوب داره! سهراب لحظه ای عصبی شد.گفت:حیف که دستت شکسته...وگرنه میگفتم چیکار میکنم... آدمی که به دروغ به همه بگه ترنسه ؛ معلومه یه ریگی تو کفشش هست...
#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی
#رمان
#ادبیات
دوستان عزیز هر گونه اشتراک گذاری با ذکز نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید
#کانال_رسمی
#چیستایثریی
@chista_yasrebi
#کانال_قصه_او_یکزن
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم داشته باشند
@chista_2
#پشت_صحنه_ی
#تایتانیک
خودش یک فیلم بود ؛ عظیم تر از تایتانیک.با چهل گروه هدایت بازیگران و نابازیگران.....
به #عظمتش می ارزید....
#جیمز_کامرون
کارگردان تایتانیک میگوید :
آدم در زندگی اش ؛ یکی دو کار مهم کند ؛ بس است. بیشک تایتانیک ؛ یکی از آنها بود.....
#فیلم
#تایتانیک
#پشت_صحنه
#مردم.واقعی نیمه شب .سرما.در دل آب
#عشق_کار
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#تایتانیک
خودش یک فیلم بود ؛ عظیم تر از تایتانیک.با چهل گروه هدایت بازیگران و نابازیگران.....
به #عظمتش می ارزید....
#جیمز_کامرون
کارگردان تایتانیک میگوید :
آدم در زندگی اش ؛ یکی دو کار مهم کند ؛ بس است. بیشک تایتانیک ؛ یکی از آنها بود.....
#فیلم
#تایتانیک
#پشت_صحنه
#مردم.واقعی نیمه شب .سرما.در دل آب
#عشق_کار
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#درد و صندوق
#قرض_الحسنه_در_پیج_اینستاگرام_من
داشتم صفحه ی یکی از بازیگران این روزها ؛ کم کار سینما را ؛ تصادفی میدیدم ؛ که در سرچ اینستا ؛ ناگهانی پیدا
شد ؛ لباسش شبیه لباسهای ما نبود! شبیه لباس شب جشن #سیندرلا بود...یا لباس #اسکارلت_اوهارا ! تا اینجایش مهم نیست ؛
آمدم از پست بگذرم ؛ که متوجه دعوای شدید طرفداران و مخالفان ؛ در زیر پست شدم! تعجب کردم! .مگر پوشیدن لباس سیندرلایی ؛ آن همه کامنت ؛ لازم داشت؟
و دیدم زیر دعوا برسر این است که اول این لباس را #ترانه پوشیده یا این خانم ؛ که بازیگر کم کاری است این روزها !!!....
همه به هم ناسزا میگفتند ...اما در این میان ؛ چیزی ؛ توجهم را جلب کرد! حدود ده کامنت ؛ یاهشت کامنت یکبار ، کامنتی از سوی دختر و یا شاید خانمی جوان ؛ تکرار میشد!
مینوشت : دارم دو ماهه از درد دندون میمیرم....پول ندارم برم دندونپرشکی !
واقعا چه میتوان گفت؟! دلم به درد آمد ؛ نه برای لباسی که احتمالا چند میلیون بود و دعوا بر سر این بود که چه کسی ؛ اول آن را پوشیده است؟ و حق با ترانه بود یا آن بازیگر پولدار
دیگر؟
دلم برای کامتتهای این خانم جوان سوخت...که اصلا کسی به او توجه نمیکرد!.... انگار اصلا
#وجود_نداشت !
حتی یک نفر هم جوابش را نداده بود! در صفحه ی خودم ؛
#هرگز این اتفاق نمیافتد.دوستان به هم؛ جواب میدهند...
یادم است ؛ نیمه شبی ؛ از شبهای نوشتن داستان ؛ خانمی در پیج من ؛ سراسیمه از بقیه کمک میخواست! چون خانم دیگری در روستا زایمان داشت و دکتر بهداری نبود!
و دوستان او را همه گونه راهنمایی کردند !
کاش درهر شهری یک
#خیریه_ی_پزشکی وجود داشته باشد ؛ به عنوان زکات دانش پزشکان... که افراد بی بضاعت ؛ از درد به خود نپیچند و نمیرند ! کافیست هر پزشک عزیز داوطلب ؛ فقط هفته ای ؛ دو یا سه ساعت خود را ؛ به آن درمانگاه خیریه ؛ اختصاص دهد...همانطور که من روانشناس باید چنین کنم !....میدانید چه اجر عظیمی دارد ؛ رفع دردهای دیگران؟
دعوا سر لباس سبز پف دار ترانه و آن خانم بازیگر دیگر ؛ همچنان ادامه داشت که دیدم خانم جوان خسته شد و دیگر کامنتی ننوشت! ...
شاید از درد دندان ؛ شاید از دیده و #شنیده_نشدن ! شاید از شکستن
#عزت_نفس و شاید برای اینکه میدانست فایده ای ندارد !
کسی کمکی نخواهد کرد ؛ حتی در حد یک کلام یا همدردی ساده !...کسی نخواهد خواند؛ کسی نخواهد پرسید !
جریان لباس گران دو بازیگر ؛ برایشان مهمتر است !....کسی او را از درد ؛ رهایی نخواهد بخشید! کسی نخواهد آمد!...کسی که مثل هیچکس نیست ؛ کجاست؟! و آن دختر جوان ؛ امشب هم با درد کشنده ی دندان ؛ تا صبح بیدار است؛ و من چون اطرافیان عزیزم ؛ تحت پوشش #بیمه_نیستند ؛ خوب میدانم چه میکشد ! و تازه بسیاری از دندانپزشکان ؛ بیمه را قبول نمیکنند !....و من از خودم ؛ به عنوان یک انسان شرم دارم !
کاش #صندوق_قرض_الحسنه_ای ؛ زیر نظر چند بانو و آقای نیکو کار محترم #فالور ؛ در این پیج راه میانداختیم ؛ تا گاهی به داد هم برسیم! البته با شناسایی و تحقیق اولیه که مطمین باشیم سوء استفاده ای در کار نیست!...میخندید؟! اما جدی میگویم! درد دندان ؛ اصلا شوخی ندارد!...
#چیستایثربی
#درد
#پیشنهادی_برای_پیج_اینستاگرام
عکس این پست در پیج
#اینستاگرام_چیستایثربی
من و دوست بازیگرم ؛ مهناز غمخوار....
#پشت_صحنه
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#درد و صندوق
#قرض_الحسنه_در_پیج_اینستاگرام_من
داشتم صفحه ی یکی از بازیگران این روزها ؛ کم کار سینما را ؛ تصادفی میدیدم ؛ که در سرچ اینستا ؛ ناگهانی پیدا
شد ؛ لباسش شبیه لباسهای ما نبود! شبیه لباس شب جشن #سیندرلا بود...یا لباس #اسکارلت_اوهارا ! تا اینجایش مهم نیست ؛
آمدم از پست بگذرم ؛ که متوجه دعوای شدید طرفداران و مخالفان ؛ در زیر پست شدم! تعجب کردم! .مگر پوشیدن لباس سیندرلایی ؛ آن همه کامنت ؛ لازم داشت؟
و دیدم زیر دعوا برسر این است که اول این لباس را #ترانه پوشیده یا این خانم ؛ که بازیگر کم کاری است این روزها !!!....
همه به هم ناسزا میگفتند ...اما در این میان ؛ چیزی ؛ توجهم را جلب کرد! حدود ده کامنت ؛ یاهشت کامنت یکبار ، کامنتی از سوی دختر و یا شاید خانمی جوان ؛ تکرار میشد!
مینوشت : دارم دو ماهه از درد دندون میمیرم....پول ندارم برم دندونپرشکی !
واقعا چه میتوان گفت؟! دلم به درد آمد ؛ نه برای لباسی که احتمالا چند میلیون بود و دعوا بر سر این بود که چه کسی ؛ اول آن را پوشیده است؟ و حق با ترانه بود یا آن بازیگر پولدار
دیگر؟
دلم برای کامتتهای این خانم جوان سوخت...که اصلا کسی به او توجه نمیکرد!.... انگار اصلا
#وجود_نداشت !
حتی یک نفر هم جوابش را نداده بود! در صفحه ی خودم ؛
#هرگز این اتفاق نمیافتد.دوستان به هم؛ جواب میدهند...
یادم است ؛ نیمه شبی ؛ از شبهای نوشتن داستان ؛ خانمی در پیج من ؛ سراسیمه از بقیه کمک میخواست! چون خانم دیگری در روستا زایمان داشت و دکتر بهداری نبود!
و دوستان او را همه گونه راهنمایی کردند !
کاش درهر شهری یک
#خیریه_ی_پزشکی وجود داشته باشد ؛ به عنوان زکات دانش پزشکان... که افراد بی بضاعت ؛ از درد به خود نپیچند و نمیرند ! کافیست هر پزشک عزیز داوطلب ؛ فقط هفته ای ؛ دو یا سه ساعت خود را ؛ به آن درمانگاه خیریه ؛ اختصاص دهد...همانطور که من روانشناس باید چنین کنم !....میدانید چه اجر عظیمی دارد ؛ رفع دردهای دیگران؟
دعوا سر لباس سبز پف دار ترانه و آن خانم بازیگر دیگر ؛ همچنان ادامه داشت که دیدم خانم جوان خسته شد و دیگر کامنتی ننوشت! ...
شاید از درد دندان ؛ شاید از دیده و #شنیده_نشدن ! شاید از شکستن
#عزت_نفس و شاید برای اینکه میدانست فایده ای ندارد !
کسی کمکی نخواهد کرد ؛ حتی در حد یک کلام یا همدردی ساده !...کسی نخواهد خواند؛ کسی نخواهد پرسید !
جریان لباس گران دو بازیگر ؛ برایشان مهمتر است !....کسی او را از درد ؛ رهایی نخواهد بخشید! کسی نخواهد آمد!...کسی که مثل هیچکس نیست ؛ کجاست؟! و آن دختر جوان ؛ امشب هم با درد کشنده ی دندان ؛ تا صبح بیدار است؛ و من چون اطرافیان عزیزم ؛ تحت پوشش #بیمه_نیستند ؛ خوب میدانم چه میکشد ! و تازه بسیاری از دندانپزشکان ؛ بیمه را قبول نمیکنند !....و من از خودم ؛ به عنوان یک انسان شرم دارم !
کاش #صندوق_قرض_الحسنه_ای ؛ زیر نظر چند بانو و آقای نیکو کار محترم #فالور ؛ در این پیج راه میانداختیم ؛ تا گاهی به داد هم برسیم! البته با شناسایی و تحقیق اولیه که مطمین باشیم سوء استفاده ای در کار نیست!...میخندید؟! اما جدی میگویم! درد دندان ؛ اصلا شوخی ندارد!...
#چیستایثربی
#درد
#پیشنهادی_برای_پیج_اینستاگرام
عکس این پست در پیج
#اینستاگرام_چیستایثربی
من و دوست بازیگرم ؛ مهناز غمخوار....
#پشت_صحنه
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi هر چشم اندازی؛ یک تکه از تو را در جیبهایش ؛ پنهان کرده است.جیبهایتان را خالی کنید؛ ای چشم اندازهای وقیح خالی بی دخترم
#چیستایثربی
#مشهد
#پشت_پنجره_ام
#چیستایثربی
#مشهد
#پشت_پنجره_ام
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@Chista_Yasrebi
با همکار قدیمی #تاتر ی.نویسنده و کارگردان: حسن باستانی.پشت صحنه ی #نمایش
بعضی آدمها مثل سلامند ؛
ساده و صمیمی ؛ از کنارت می آیند و میگذرند.... آنها ؛ احترام کلامند.....
#چیستا_یثربی
شاید #هجده_ساله بودم که حسن باستانی و من ؛ هر دو در جوانی ؛ تاتر کار میکردیم ؛
در شهرستانها ؛ گاهی تصادفا باهم ؛ داور جشنواره های استانی یا منطقه ای بودیم.آخرینش #کرمانشاه بود...دو سال پیش! ... اما این عکس ؛ مال ماه پیش است.وقتی هر دو ؛ تصادفا در یک روز ؛ به تماشای نمایش #پزشک_نازنین با بازی کودکان #سندرم_داون رفته بودیم....
دیدن یک همکار قدیمی ؛ همیشه آدم را خوشحال میکند....آدم با خودش میگوید:
او نمایشهای مرا دیده است.....
او جوانی من و نمایش موفق #سرخ_سوزان یادش است...
او کتابهای مرا خوانده است ؛
من نمایشهای او رادیده ام....
ما به هم احترام میگذاریم ؛
حتی اگر ؛ در مورد مساله ای ؛ اتفاق نظر نداشته باشیم !
ما همکاریم.....
ما همدیگر را میشناسیم.....
او هرگز نمیپرسد : این چیستایثربی کیست که #پستچی را نوشته است ؟
او مرا با آثار ؛ فیلمنامه ها و نمایشهایم میشناسد ؛
من هم به هم چنین....
ما همدیگر را داوری نمیکنیم ؛
همکاران به تلاش دیرینه ی هم ؛ احترام میگذارند....
او هرگز نمیگوید : #چیستایثربی ؛ چرا اینگونه حرف میزند؟ در شان نویسنده نیست! چرا طنز تلخ به کار میبرد ؟! چرا گلایه میکند؟!....چرا گاهی عصبانیست؟! و یا صدایش بغض آلود است؟ او به این حرفها میخندد!
او چیستایثربی را همانگونه که هست ؛ قبول دارد....میتواند با او ؛ همیشه ؛ هم عقیده نباشد ؛ اما تحقیر یا مسخره اش نمیکند! و برای تلاشش ؛ احترام قایل است و میداند : همه ی اینها روی هم یعنی : #چیستا_یثربی ؛ همکار دیرینه اش در #تاتر_ایران
او #چیستا ی واقعی را میشناسد؛ نه موجودی اسطوره ای و بی نقص ؛ که فقط در افسانه ها پیدا میشود !...
او #دوست و #همکار است.... من هم ؛ همینطور....ما همدیگر را #تحقیر و #قضاوت نمیکنیم !
#کاش_معنی_احترام_را_همه_جا_رعایت_کنیم
احترام یعنی پذیرفتن هم ؛ با #تفاوتهای_فردی!
#پشت_صحنه
#اجرا
#تاتریها
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
با همکار قدیمی #تاتر ی.نویسنده و کارگردان: حسن باستانی.پشت صحنه ی #نمایش
بعضی آدمها مثل سلامند ؛
ساده و صمیمی ؛ از کنارت می آیند و میگذرند.... آنها ؛ احترام کلامند.....
#چیستا_یثربی
شاید #هجده_ساله بودم که حسن باستانی و من ؛ هر دو در جوانی ؛ تاتر کار میکردیم ؛
در شهرستانها ؛ گاهی تصادفا باهم ؛ داور جشنواره های استانی یا منطقه ای بودیم.آخرینش #کرمانشاه بود...دو سال پیش! ... اما این عکس ؛ مال ماه پیش است.وقتی هر دو ؛ تصادفا در یک روز ؛ به تماشای نمایش #پزشک_نازنین با بازی کودکان #سندرم_داون رفته بودیم....
دیدن یک همکار قدیمی ؛ همیشه آدم را خوشحال میکند....آدم با خودش میگوید:
او نمایشهای مرا دیده است.....
او جوانی من و نمایش موفق #سرخ_سوزان یادش است...
او کتابهای مرا خوانده است ؛
من نمایشهای او رادیده ام....
ما به هم احترام میگذاریم ؛
حتی اگر ؛ در مورد مساله ای ؛ اتفاق نظر نداشته باشیم !
ما همکاریم.....
ما همدیگر را میشناسیم.....
او هرگز نمیپرسد : این چیستایثربی کیست که #پستچی را نوشته است ؟
او مرا با آثار ؛ فیلمنامه ها و نمایشهایم میشناسد ؛
من هم به هم چنین....
ما همدیگر را داوری نمیکنیم ؛
همکاران به تلاش دیرینه ی هم ؛ احترام میگذارند....
او هرگز نمیگوید : #چیستایثربی ؛ چرا اینگونه حرف میزند؟ در شان نویسنده نیست! چرا طنز تلخ به کار میبرد ؟! چرا گلایه میکند؟!....چرا گاهی عصبانیست؟! و یا صدایش بغض آلود است؟ او به این حرفها میخندد!
او چیستایثربی را همانگونه که هست ؛ قبول دارد....میتواند با او ؛ همیشه ؛ هم عقیده نباشد ؛ اما تحقیر یا مسخره اش نمیکند! و برای تلاشش ؛ احترام قایل است و میداند : همه ی اینها روی هم یعنی : #چیستا_یثربی ؛ همکار دیرینه اش در #تاتر_ایران
او #چیستا ی واقعی را میشناسد؛ نه موجودی اسطوره ای و بی نقص ؛ که فقط در افسانه ها پیدا میشود !...
او #دوست و #همکار است.... من هم ؛ همینطور....ما همدیگر را #تحقیر و #قضاوت نمیکنیم !
#کاش_معنی_احترام_را_همه_جا_رعایت_کنیم
احترام یعنی پذیرفتن هم ؛ با #تفاوتهای_فردی!
#پشت_صحنه
#اجرا
#تاتریها
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
در اوج تبریک یلدا ؛ خبر خوب تمرینهای #نمایش
" شب ".....
#شب
زخمها و رازهای پنهانی در شب ؛ سر باز میکنند....
آنها همیشه همین حوالی هستند ؛
اما شبها خود را نشان میدهند....
برای اولین بار ؛ نمایشی برگرفته از فنون#تاتر_درمانی و واقعیت ...
#شب
#نویسنده و
#کارگردان :
#چیستایثربی
بازی : #محمد_حاتمی و #چیستا_یثربی
شب■■■■■■■■■■
پروژه ای که بعد از مرگ هم ؛ تمام نمیشود....بعد از مرگ هم شب است.
راستی در عمرم روی صحنه ی حرفه ای تاتر شهر بازی نکرده بودم ؛ که کردم....من از هیچ امتحانی نمیهراسم......
شب را باید ؛ خودم بازی میکردم.....
در کنار بازیگر خلاق و بی تکراری چون #محمد_حاتمی
درود براساتیدم ؛
زنده یادان :
هما روستا ؛ فهمیمه راستکار ؛ دکتر پروانه مژده و بانوی بینظیر صحنه و رادیو
عزیزم :بانو ژاله علو
این نمایش ؛ تقدیم به آنهاست....
#شب
#بزودی
#تاتر_شهر
#تاترشهر
#تاتر
#اجرا
#بازیگران
#تاتریها
#روی_صحنه
#پشت_صحنه
#تمرین
برای دیدن آلبوم عکسهای کاملتر این پروژه ؛ لطفا به همین
#کانال چیستایثربی ؛ رجوع فرمایید.
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebiکانال رسمی چیستایثربی
" شب ".....
#شب
زخمها و رازهای پنهانی در شب ؛ سر باز میکنند....
آنها همیشه همین حوالی هستند ؛
اما شبها خود را نشان میدهند....
برای اولین بار ؛ نمایشی برگرفته از فنون#تاتر_درمانی و واقعیت ...
#شب
#نویسنده و
#کارگردان :
#چیستایثربی
بازی : #محمد_حاتمی و #چیستا_یثربی
شب■■■■■■■■■■
پروژه ای که بعد از مرگ هم ؛ تمام نمیشود....بعد از مرگ هم شب است.
راستی در عمرم روی صحنه ی حرفه ای تاتر شهر بازی نکرده بودم ؛ که کردم....من از هیچ امتحانی نمیهراسم......
شب را باید ؛ خودم بازی میکردم.....
در کنار بازیگر خلاق و بی تکراری چون #محمد_حاتمی
درود براساتیدم ؛
زنده یادان :
هما روستا ؛ فهمیمه راستکار ؛ دکتر پروانه مژده و بانوی بینظیر صحنه و رادیو
عزیزم :بانو ژاله علو
این نمایش ؛ تقدیم به آنهاست....
#شب
#بزودی
#تاتر_شهر
#تاترشهر
#تاتر
#اجرا
#بازیگران
#تاتریها
#روی_صحنه
#پشت_صحنه
#تمرین
برای دیدن آلبوم عکسهای کاملتر این پروژه ؛ لطفا به همین
#کانال چیستایثربی ؛ رجوع فرمایید.
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebiکانال رسمی چیستایثربی