#دوازده#پستچی#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
گاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی.همه ی آن لحظه های خواندن صیغه محرمیت، در آن اتاق کوچک و خاکستری پادگان که پر از پوشه بود، به نظرم خواب میرسید واگر پدرم کنارم نبود،شک میکردم که همه اینها واقعی است!محرمیت چه بود؟ خودم هم درست نمیدانستم.میدانستم که زن و شوهر نخواهیم بود.اما میتوانیم بدون حس گناه، دست هم را بگیریم وشانه به شانه، کنارهم برویم،تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید !برای من محرمیت، همین بود.اینکه نترسم زیر چتر، شانه ام به شانه اش بخورد.اینکه نترسم داد بزنم دوستت دارم و اینکه روی شانه اش گریه کنم !کار عاقد تمام شد.پدر پیشانی ام را بوسید و علی را.دوستان علی همه محکم در آغوشش گرفتند.صحنه غریبی بود.انگار علی نه به من، که به زندگی محرم شده بود، وشاید به مرگ..دوستانش طوری بغلش میکردند که انگار همه آرزوهایشان را در تن او میریختند.فکر کردم مگر قرار است جایی برود که خدا راببیند؟مگر قرار است درددل ما را به خدا بگوید؟ نمیدانم.هر چه بود، هم غمگینم میکردوهم شاد.پیک الهی من، پیک الهی همه شده بود!اصلا نفهمیدم اتاق چطور خالی شد.فقط صدای پدرم یادم هست :دخترم توی ماشین، منتظرتم.حالا فقط ما بودیم.ما دو گریخته ازجهان، ما دو عاشق،ما دو طفلی، ما دوتنها.هیچکدام نمیدانستیم چه باید بگوییم.سلام بود یا خداحافظی؟ علی سحر مخفیانه میرفت و من فقط چندلحظه کوتاه فرصت داشتم که او راببینم و برای ابد در قلبم جاودانش کنم.چون اگر فردا هم برمیگشت، باز این لحظه تکرار نمیشد.انگار تمام چلچراغهای جهان را روشن کرده بودند و نور آنها در چشمان ما دو نفر افتاده بود.میخواستم دادبزنم دوستت دارم.کودکانه بود.خودش میدانست.عشق اتفاقی است که دلت را بهاری میکندوبهارمن به جان او هم ریخته بود.دستش را جلو آورد.گفت:دست بدیم؟ خنده ام گرفت.دست برای چی؟ گفت:به هم قول بدیم، هر اتفاقی که برای هر کدوممون بیفته، اون یکی بایدزندگی کنه.جای هردومون!مثل حرف محسن.دستم را جلو بردم.جهان ایستاد.دستش گرم و سوزان،دست من سرد و لرزان. گریه ام گرفت.یعنی داشت میرفت؟ سرم را روی سینه اش گذاشتم.معذب بود.اما اشک من که روی پیراهنش ریخت،یادش آمد که عاشقترینش کنارش ایستاده و گریه میکند.حاضر بودم بمیرم اما سحر نرسد.دستش را دور گردنم انداخت.گفت بینمت! گفتم :باز میخوای خداحافظی کنی؟گفت:نه! و پیشانی ام را بوسید.سوختم.دستانش را بوسیدم گفت:نکن خاتون! گفتم:این دستها نوازش کردن بلده.این دستها ماشه کشیدن بلده.دستای پیک منه، اشکش را ندیده بودم که دیدم.گفتم برمیگردی میدونم!
ادامه دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_دوازدهم
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
گاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی.همه ی آن لحظه های خواندن صیغه محرمیت، در آن اتاق کوچک و خاکستری پادگان که پر از پوشه بود، به نظرم خواب میرسید واگر پدرم کنارم نبود،شک میکردم که همه اینها واقعی است!محرمیت چه بود؟ خودم هم درست نمیدانستم.میدانستم که زن و شوهر نخواهیم بود.اما میتوانیم بدون حس گناه، دست هم را بگیریم وشانه به شانه، کنارهم برویم،تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید !برای من محرمیت، همین بود.اینکه نترسم زیر چتر، شانه ام به شانه اش بخورد.اینکه نترسم داد بزنم دوستت دارم و اینکه روی شانه اش گریه کنم !کار عاقد تمام شد.پدر پیشانی ام را بوسید و علی را.دوستان علی همه محکم در آغوشش گرفتند.صحنه غریبی بود.انگار علی نه به من، که به زندگی محرم شده بود، وشاید به مرگ..دوستانش طوری بغلش میکردند که انگار همه آرزوهایشان را در تن او میریختند.فکر کردم مگر قرار است جایی برود که خدا راببیند؟مگر قرار است درددل ما را به خدا بگوید؟ نمیدانم.هر چه بود، هم غمگینم میکردوهم شاد.پیک الهی من، پیک الهی همه شده بود!اصلا نفهمیدم اتاق چطور خالی شد.فقط صدای پدرم یادم هست :دخترم توی ماشین، منتظرتم.حالا فقط ما بودیم.ما دو گریخته ازجهان، ما دو عاشق،ما دو طفلی، ما دوتنها.هیچکدام نمیدانستیم چه باید بگوییم.سلام بود یا خداحافظی؟ علی سحر مخفیانه میرفت و من فقط چندلحظه کوتاه فرصت داشتم که او راببینم و برای ابد در قلبم جاودانش کنم.چون اگر فردا هم برمیگشت، باز این لحظه تکرار نمیشد.انگار تمام چلچراغهای جهان را روشن کرده بودند و نور آنها در چشمان ما دو نفر افتاده بود.میخواستم دادبزنم دوستت دارم.کودکانه بود.خودش میدانست.عشق اتفاقی است که دلت را بهاری میکندوبهارمن به جان او هم ریخته بود.دستش را جلو آورد.گفت:دست بدیم؟ خنده ام گرفت.دست برای چی؟ گفت:به هم قول بدیم، هر اتفاقی که برای هر کدوممون بیفته، اون یکی بایدزندگی کنه.جای هردومون!مثل حرف محسن.دستم را جلو بردم.جهان ایستاد.دستش گرم و سوزان،دست من سرد و لرزان. گریه ام گرفت.یعنی داشت میرفت؟ سرم را روی سینه اش گذاشتم.معذب بود.اما اشک من که روی پیراهنش ریخت،یادش آمد که عاشقترینش کنارش ایستاده و گریه میکند.حاضر بودم بمیرم اما سحر نرسد.دستش را دور گردنم انداخت.گفت بینمت! گفتم :باز میخوای خداحافظی کنی؟گفت:نه! و پیشانی ام را بوسید.سوختم.دستانش را بوسیدم گفت:نکن خاتون! گفتم:این دستها نوازش کردن بلده.این دستها ماشه کشیدن بلده.دستای پیک منه، اشکش را ندیده بودم که دیدم.گفتم برمیگردی میدونم!
ادامه دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_دوازدهم
@chista_yasrebi
#دوازده#پستچی#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
گاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی.همه ی آن لحظه های خواندن صیغه محرمیت، در آن اتاق کوچک و خاکستری پادگان که پر از پوشه بود، به نظرم خواب میرسید واگر پدرم کنارم نبود،شک میکردم که همه اینها واقعی است!محرمیت چه بود؟ خودم هم درست نمیدانستم.میدانستم که زن و شوهر نخواهیم بود.اما میتوانیم بدون حس گناه، دست هم را بگیریم وشانه به شانه، کنارهم برویم،تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید !برای من محرمیت، همین بود.اینکه نترسم زیر چتر، شانه ام به شانه اش بخورد.اینکه نترسم داد بزنم دوستت دارم و اینکه روی شانه اش گریه کنم، کار عاقد تمام شد.پدر پیشانی ام را بوسید و علی را.دوستان علی همه محکم در آغوشش گرفتند.صحنه غریبی بود.انگار علی نه به من، که به زندگی محرم شده بود، وشاید به مرگ..دوستانش طوری بغلش میکردند که انگار همه آرزوهایشان را در تن او میریختند.فکر کردم مگر قرار است جایی برود که خدا راببیند؟مگر قرار است درددل ما را به خدا بگوید؟ نمیدانم.هر چه بود، هم غمگینم میکردوهم شاد.پیک الهی من، پیک الهی همه شده بود!اصلا نفهمیدم اتاق چطور خالی شد.فقط صدای پدرم یادم هست :دخترم توی ماشین، منتظرتم.حالا فقط ما بودیم.ما دو گریخته ازجهان، ما دو عاشق،ما دو طفلی، ما دوتنها.هیچکدام نمیدانستیم چه باید بگوییم.سلام بود یا خداحافظی؟ علی سحر مخفیانه میرفت و من فقط چندلحظه فرصت داشتم که او راببینم و برای ابد درقلبم جاودانش کنم.چون اگر فردا هم برمیگشت، باز این لحظه تکرار نمیشد.انگار تمام چلچراغهای جهان را روشن کرده بودند و نور آنها در چشمان ما دو نفر افتاده بود.میخواستم دادبزنم دوستت دارم.کودکانه بود.خودش میدانست.عشق اتفاقی است که دلت را بهاری میکندوبهارمن به جان او هم ریخته بود.دستش را جلو آورد.گفت:دست بدیم؟ خنده ام گرفت.دست برای چی؟ گفت:به هم قول بدیم، هر اتفاقی که برای هر کدوممون بیفته، اون یکی بایدزندگی کنه.جای هردومون!مثل حرف محسن.دستم را جلو بردم.جهان ایستاد.دستش گرم و سوزان،دست من سرد و لرزان. گریه ام گرفت.یعنی داشت میرفت؟ سرم را روی سینه اش گذاشتم.معذب بود.اما اشک من که روی پیراهنش ریخت،یادش آمد که عاشقترینش کنارش ایستاده و گریه میکند.حاضر بودم بمیرم اما سحر نرسد.دستش را دور گردنم انداخت.گفت ببینمت! گفتم :باز میخوای خداحافظی کنی؟گفت:نه! و پیشانی ام را بوسید.سوختم.دستانش را بوسیدم گفت:نکن خاتون! گفتم:این دستها نوازش کردن بلده.این دستها ماشه کشیدن بلده.دستای پیک منه، اشک عشقش را ندیده بودم که دیدم.گفتم برمیگردی میدونم!
(نسخه اصلاح شده قسمت دوازدهم)
ادامه دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_دوازدهم
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
گاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی.همه ی آن لحظه های خواندن صیغه محرمیت، در آن اتاق کوچک و خاکستری پادگان که پر از پوشه بود، به نظرم خواب میرسید واگر پدرم کنارم نبود،شک میکردم که همه اینها واقعی است!محرمیت چه بود؟ خودم هم درست نمیدانستم.میدانستم که زن و شوهر نخواهیم بود.اما میتوانیم بدون حس گناه، دست هم را بگیریم وشانه به شانه، کنارهم برویم،تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید !برای من محرمیت، همین بود.اینکه نترسم زیر چتر، شانه ام به شانه اش بخورد.اینکه نترسم داد بزنم دوستت دارم و اینکه روی شانه اش گریه کنم، کار عاقد تمام شد.پدر پیشانی ام را بوسید و علی را.دوستان علی همه محکم در آغوشش گرفتند.صحنه غریبی بود.انگار علی نه به من، که به زندگی محرم شده بود، وشاید به مرگ..دوستانش طوری بغلش میکردند که انگار همه آرزوهایشان را در تن او میریختند.فکر کردم مگر قرار است جایی برود که خدا راببیند؟مگر قرار است درددل ما را به خدا بگوید؟ نمیدانم.هر چه بود، هم غمگینم میکردوهم شاد.پیک الهی من، پیک الهی همه شده بود!اصلا نفهمیدم اتاق چطور خالی شد.فقط صدای پدرم یادم هست :دخترم توی ماشین، منتظرتم.حالا فقط ما بودیم.ما دو گریخته ازجهان، ما دو عاشق،ما دو طفلی، ما دوتنها.هیچکدام نمیدانستیم چه باید بگوییم.سلام بود یا خداحافظی؟ علی سحر مخفیانه میرفت و من فقط چندلحظه فرصت داشتم که او راببینم و برای ابد درقلبم جاودانش کنم.چون اگر فردا هم برمیگشت، باز این لحظه تکرار نمیشد.انگار تمام چلچراغهای جهان را روشن کرده بودند و نور آنها در چشمان ما دو نفر افتاده بود.میخواستم دادبزنم دوستت دارم.کودکانه بود.خودش میدانست.عشق اتفاقی است که دلت را بهاری میکندوبهارمن به جان او هم ریخته بود.دستش را جلو آورد.گفت:دست بدیم؟ خنده ام گرفت.دست برای چی؟ گفت:به هم قول بدیم، هر اتفاقی که برای هر کدوممون بیفته، اون یکی بایدزندگی کنه.جای هردومون!مثل حرف محسن.دستم را جلو بردم.جهان ایستاد.دستش گرم و سوزان،دست من سرد و لرزان. گریه ام گرفت.یعنی داشت میرفت؟ سرم را روی سینه اش گذاشتم.معذب بود.اما اشک من که روی پیراهنش ریخت،یادش آمد که عاشقترینش کنارش ایستاده و گریه میکند.حاضر بودم بمیرم اما سحر نرسد.دستش را دور گردنم انداخت.گفت ببینمت! گفتم :باز میخوای خداحافظی کنی؟گفت:نه! و پیشانی ام را بوسید.سوختم.دستانش را بوسیدم گفت:نکن خاتون! گفتم:این دستها نوازش کردن بلده.این دستها ماشه کشیدن بلده.دستای پیک منه، اشک عشقش را ندیده بودم که دیدم.گفتم برمیگردی میدونم!
(نسخه اصلاح شده قسمت دوازدهم)
ادامه دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_دوازدهم
@chista_yasrebi
#نقد_انلاین
#کوچه_بینام
کاری از
#هاتف_علیمردانی
#دوازده نیمه شب.حدود یکساعت و نیم دیگر
#پیج_اصلی
#چیستایثربی
#اینستاگرام
#کوچه_بینام
کاری از
#هاتف_علیمردانی
#دوازده نیمه شب.حدود یکساعت و نیم دیگر
#پیج_اصلی
#چیستایثربی
#اینستاگرام
دلم از روزی که رفتی ؛ دیگه همسایه نداره...
زهرا "س " ؛ پس از رحلت پدر نازنینش ؛ پیامبر گرامی اسلام ص ؛ در روز روشن ؛ در کوچه ها فریاد میزد و یاری میخواست...پنجره ها رابستند و پرده ها را کشیدند....و کمک نکردند ؛ رفتند...انگار ندیدند....
تمام ماجرای دیشب را که هنوز برایم شبیه کابوس است ؛ در قصه ای نوشته ام و بزودی منتشر میکنم....
قبل از انتشار آن ؛ از شما دوستانم
#لبیک میخواهم....
هر کس ؛ به حق و حقانیت بشری ؛ و جلوگیری از
#خشونت_بر_علیه_زنان
اعتقاد دارد ؛
امشب
#دوازده_شب.....
مراسم دعاخوانی دسته جمعی در پیج رسمی
#اینستاگرام من
با ذکر
یا وکیل....یا منتقم....
#یا_وکیل
دیدی چه کردند...؟!
وقتی پلیس ما در دفاع از یک زن و دختر نوجوان ؛ قدرت اجرایی ندارد ؛ ما از تو پاسخ #سریع_الاجابه میخواهیم خدا....
قبل از اینکه خود ؛ دست به کاری زنیم کارستان...که حق گرفتنی است نه دادنی.
امشب قرار همدلان ؛ برای دعای گروهی برای خودمان و خانواده هایمان ؛
#پیج_رسمی_چیستایثربی
#یا_حق
Yasrebi_chista اینستاگرام
لطفا چالش دعا را در کامنتهایتان در پیج من خبررسانی کنید.....همه کانال را ندارند!
سپاس
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
زهرا "س " ؛ پس از رحلت پدر نازنینش ؛ پیامبر گرامی اسلام ص ؛ در روز روشن ؛ در کوچه ها فریاد میزد و یاری میخواست...پنجره ها رابستند و پرده ها را کشیدند....و کمک نکردند ؛ رفتند...انگار ندیدند....
تمام ماجرای دیشب را که هنوز برایم شبیه کابوس است ؛ در قصه ای نوشته ام و بزودی منتشر میکنم....
قبل از انتشار آن ؛ از شما دوستانم
#لبیک میخواهم....
هر کس ؛ به حق و حقانیت بشری ؛ و جلوگیری از
#خشونت_بر_علیه_زنان
اعتقاد دارد ؛
امشب
#دوازده_شب.....
مراسم دعاخوانی دسته جمعی در پیج رسمی
#اینستاگرام من
با ذکر
یا وکیل....یا منتقم....
#یا_وکیل
دیدی چه کردند...؟!
وقتی پلیس ما در دفاع از یک زن و دختر نوجوان ؛ قدرت اجرایی ندارد ؛ ما از تو پاسخ #سریع_الاجابه میخواهیم خدا....
قبل از اینکه خود ؛ دست به کاری زنیم کارستان...که حق گرفتنی است نه دادنی.
امشب قرار همدلان ؛ برای دعای گروهی برای خودمان و خانواده هایمان ؛
#پیج_رسمی_چیستایثربی
#یا_حق
Yasrebi_chista اینستاگرام
لطفا چالش دعا را در کامنتهایتان در پیج من خبررسانی کنید.....همه کانال را ندارند!
سپاس
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
دیدار ما
#پنج_شنبه
#دوازده_اردیبهشت
ساعت ۵ عصر
غرفه
#نوین_کتاب_گویا
ناشرصوتی
#کتاب_گویا ی
#پستچی
و
#آوا_متولد۱۳۷۹
به امید دیدار با
#دوستان
در
#نمایشگاه_کتاب_تهران
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
دیدار ما
#پنج_شنبه
#دوازده_اردیبهشت
ساعت ۵ عصر
غرفه
#نوین_کتاب_گویا
ناشرصوتی
#کتاب_گویا ی
#پستچی
و
#آوا_متولد۱۳۷۹
به امید دیدار با
#دوستان
در
#نمایشگاه_کتاب_تهران
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
دیدار ما
#پنج_شنبه
#دوازده_اردیبهشت
ساعت ۵ عصر
غرفه
#نوین_کتاب_گویا
ناشرصوتی
#کتاب_گویا ی
#پستچی
و
#آوا_متولد۱۳۷۹
به امید دیدار با
#دوستان
در
#نمایشگاه_کتاب_تهران
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
دیدار ما
#پنج_شنبه
#دوازده_اردیبهشت
ساعت ۵ عصر
غرفه
#نوین_کتاب_گویا
ناشرصوتی
#کتاب_گویا ی
#پستچی
و
#آوا_متولد۱۳۷۹
به امید دیدار با
#دوستان
در
#نمایشگاه_کتاب_تهران
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#پنجشنبه #دوازده_اردیبهشت ساعت_پنج_عصر مصلی #تهران #نمایشگاه_کتاب_تهران شبستان راهروی 14 غرفه 21 کتاب کوچه=#نوین_کتاب_گویا #ناشر کتاب صوتی #پستچی دیدار با #چیستایثربی #چیستا_یثربی #چیستا #نویسنده #کارگردان #روانشناس #کتاب #کتابخوانی #دور_همخوانی #داستان #قصه.…