#شوالیه/داستان
#سه_قسمتی
#قسمت_اول
#داستان
#چیستا_یثربی
#مجموعه_نامه_ها
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
به آدرس
@yasrebi_chista
هوای کافی شاپ ؛ داغ بود. دخترک ؛ به زور میتوانست از لابلای آن همه دود سیگار، آدمها راتشخیص دهد ؛
زیاد اهل کافه نبود.این بار دوم یا سومش بود ؛ که با همکلاسیهایش آمده بود...آنقدر آنجا سروصدای جوانها با موسیقی لیلی #سینا_حجازی ؛ آمیخته شده بود که صدای بغل دستی اش راهم نمیشنید.بالاخره نوبت میز آنها رسید.پسری قد بلند ؛ با موهای بلند قهوه ای فرفری؛ و چهره ای جدی؛ جلو آمد تا سفارششان را یادداشت کند.دختر حواسش پرت شد.چقدر این چهره برایش آشنا و باستانی بود !...انگار از وسط یک کتاب تاریخ جنگجویان قدیمی بیرون آمده بود!بی اختیار یاد سهراب؛ سیاوش؛ آرش و اشعار فردوسی افتاد!...انگار پسرک با جلیقه مشکی زیبا و بوی تلخ و خوب ادکلنش ؛ همین حالا از وسط کتابهای تاریخ ایران؛ یونان یا روم باستان بیرون آمده بود و یا از وسط شاهنامه؛ و هنوز موهایش بوی اساطیرمیداد ؛اما با لباسهای امروزی.چقدر جذبه و وقار درایستادنش بود.انگار نه منتظر سفارش آنها ؛ که منتظر پایان جهان بود.تمام دوستانش ؛ سفارشهایشان را دادند.هنوز فقط دخترک بود که به جای لیست خوراکیها ؛به پسر نگاه میکرد.پسر از زیر چشم، نگاهی به او انداخت وگفت: شما سفارشی ندارید؟ دختر میدانست پول زیادی همراهش نیست.گفت؛ چای اگه ممکنه! و انگار صدای خودش را از سیاره دیگری میشنید.پسر گفت ؛ ما چای را با کیک سرو میکنیم.چه نوع کیکی؟ دخترپول برای کیک نداشت.وگرنه کیک شکلاتی دوست داشت.چشمان پسر؛ رنگ همه شکلاتها ی خوشمزه ی دنیا بود.گفت:من کیک میل ندارم..پسر بی نمکی از همکلاسیهایش گفت: خسیس نباش! تو بگیر.ما برات میخوریم.همه خندیدند..جز پسر قد بلند مو فرفری که داشت به جایی در دوردست؛ نگاه میکرد؛ انگار آن آدمها وجود نداشتند...گفت: بالاخره؟ دختر گفت: ممنون.من چیزی میل ندارم!..پسر رفت.بچه ها گفتند:خسیس! دختر گفت :خب کیک دوست ندارم.ولم کنید!...اصلا من نمیخواستم بیام.شما اصرار کردین!و ساکت نشست و به روبرویش خیره شدبه پیشخوان...پسر قدبلند مو فرفری؛ همه کار میکرد.قهوه درست میکرد.آب پرتقال را در لیوان میریخت.دختر باخودش گفت : خیلی شبیه شوالیه های قدیمه..تند و فرز و باهوش....اینجا چکار میکنه؟!
الان باید؛ تو میدون جنگ باشه!
پسر دیگری سفارشها را آورد.یک چای و کیک شکلاتی اضافه بود .بچه ها گفتند:این مال میز ما نیست! پسرک گارسون گفت:رییس گفته؛ مال این خانمه و دخترک را نشان داد...امشب مهمان کافی شاپ هستند.دوستانش با صدای بلند خندیدند !دختر سرش گیج رفت.شوالیه او را مهمان کرده بود؟! چرا؟! چه شوالیه ی سخاوتمندی !/ادامه دارد.
#شوالیه
#داستان_سه_قسمتی
#قسمت_اول
#چیستایثربی
#مجموعه_نامه_ها
#زیر_چاپ
هر گونه اشتراک یا برداشت از این قصه ؛ منوط به ذکر نام نویسنده و لینک اینستاگرام یا تلگرام رسمی اوست.
@chista_yasrebi
#سه_قسمتی
#قسمت_اول
#داستان
#چیستا_یثربی
#مجموعه_نامه_ها
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
به آدرس
@yasrebi_chista
هوای کافی شاپ ؛ داغ بود. دخترک ؛ به زور میتوانست از لابلای آن همه دود سیگار، آدمها راتشخیص دهد ؛
زیاد اهل کافه نبود.این بار دوم یا سومش بود ؛ که با همکلاسیهایش آمده بود...آنقدر آنجا سروصدای جوانها با موسیقی لیلی #سینا_حجازی ؛ آمیخته شده بود که صدای بغل دستی اش راهم نمیشنید.بالاخره نوبت میز آنها رسید.پسری قد بلند ؛ با موهای بلند قهوه ای فرفری؛ و چهره ای جدی؛ جلو آمد تا سفارششان را یادداشت کند.دختر حواسش پرت شد.چقدر این چهره برایش آشنا و باستانی بود !...انگار از وسط یک کتاب تاریخ جنگجویان قدیمی بیرون آمده بود!بی اختیار یاد سهراب؛ سیاوش؛ آرش و اشعار فردوسی افتاد!...انگار پسرک با جلیقه مشکی زیبا و بوی تلخ و خوب ادکلنش ؛ همین حالا از وسط کتابهای تاریخ ایران؛ یونان یا روم باستان بیرون آمده بود و یا از وسط شاهنامه؛ و هنوز موهایش بوی اساطیرمیداد ؛اما با لباسهای امروزی.چقدر جذبه و وقار درایستادنش بود.انگار نه منتظر سفارش آنها ؛ که منتظر پایان جهان بود.تمام دوستانش ؛ سفارشهایشان را دادند.هنوز فقط دخترک بود که به جای لیست خوراکیها ؛به پسر نگاه میکرد.پسر از زیر چشم، نگاهی به او انداخت وگفت: شما سفارشی ندارید؟ دختر میدانست پول زیادی همراهش نیست.گفت؛ چای اگه ممکنه! و انگار صدای خودش را از سیاره دیگری میشنید.پسر گفت ؛ ما چای را با کیک سرو میکنیم.چه نوع کیکی؟ دخترپول برای کیک نداشت.وگرنه کیک شکلاتی دوست داشت.چشمان پسر؛ رنگ همه شکلاتها ی خوشمزه ی دنیا بود.گفت:من کیک میل ندارم..پسر بی نمکی از همکلاسیهایش گفت: خسیس نباش! تو بگیر.ما برات میخوریم.همه خندیدند..جز پسر قد بلند مو فرفری که داشت به جایی در دوردست؛ نگاه میکرد؛ انگار آن آدمها وجود نداشتند...گفت: بالاخره؟ دختر گفت: ممنون.من چیزی میل ندارم!..پسر رفت.بچه ها گفتند:خسیس! دختر گفت :خب کیک دوست ندارم.ولم کنید!...اصلا من نمیخواستم بیام.شما اصرار کردین!و ساکت نشست و به روبرویش خیره شدبه پیشخوان...پسر قدبلند مو فرفری؛ همه کار میکرد.قهوه درست میکرد.آب پرتقال را در لیوان میریخت.دختر باخودش گفت : خیلی شبیه شوالیه های قدیمه..تند و فرز و باهوش....اینجا چکار میکنه؟!
الان باید؛ تو میدون جنگ باشه!
پسر دیگری سفارشها را آورد.یک چای و کیک شکلاتی اضافه بود .بچه ها گفتند:این مال میز ما نیست! پسرک گارسون گفت:رییس گفته؛ مال این خانمه و دخترک را نشان داد...امشب مهمان کافی شاپ هستند.دوستانش با صدای بلند خندیدند !دختر سرش گیج رفت.شوالیه او را مهمان کرده بود؟! چرا؟! چه شوالیه ی سخاوتمندی !/ادامه دارد.
#شوالیه
#داستان_سه_قسمتی
#قسمت_اول
#چیستایثربی
#مجموعه_نامه_ها
#زیر_چاپ
هر گونه اشتراک یا برداشت از این قصه ؛ منوط به ذکر نام نویسنده و لینک اینستاگرام یا تلگرام رسمی اوست.
@chista_yasrebi
#شوالیه
#چیستا_یثربی
#قسمت #دوم
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
@yasrebi_chista
آدرس اینستاگرام چیستایثربی
چه شوالیه ی سخاوتمندی ! خوشمزه ترین چای و کیکی بود که در عمرش خورده بود.چقدر هم گرسنه بود....
آخر کار که همه به شلوغ کاری مشغول بودند؛ دختر جلوی پیشخوان رفت.رییس مو فرفری شیکپوش ؛ داشت با گوشی اش حرف میزد.یک حلقه مویش روی پیشانی اش ریخته بود و دختر بی اختیار؛ یاد آرش کمانگیر افتاد و نمیدانست چرا!....فقط گفت: خواستم تشکر کنم.پولشو براتون میارم. رییس گفت:خواهش میکنم! لازم نیست.ماهر هفته یه نفر رو تصادفی مهمون میکنیم.امشب قرعه به شماافتاد...کی از شما بهتر؟! صدای سینا حجازی بلند بود..."با خودم گفتم من کجا،مجنون کجا؟"...
دختر تشکر کرد.میخواست برود.دلیلی برای ایستادن نداشت.اما ناگهان نفس بلندی کشید و گفت؛ من اینجا مهندسی برق میخونم...هفته دیگه با دوستای دیگه م میام.از شرمندگیتون در میام"آی لیلی..آی لیلی"..موسیقی ادامه داشت.مدام تکرار میشد.پسر لبخند خاصی زد.چهره ی مغرور و عبوس و جنگجویش ؛ کمی مهربان شد.گفت :کافه پدرمه.هم کار میکنم ؛ هم اینجا یه کم پول درمیارم ؛خوشحال میشم بیاین ! راستی کیک شکلاتی خوب بود؟ دختر گفت؛ از کجا میدونستین شکلاتی دوست دارم؟پسر گفت:رنگ گل سرتون! دختر بی اختیار به سنجاق سرش که روی آن یک گل شکلاتی بافتنی بود؛ دست زد وگفت :فقط خواستم بگم مرسی ؛ دیگه هیچی!....
و خیلی چیزها دلش میخواست بگوید و رویش نمیشد.مثلا دوست داشت اسم پسر را بپرسد.حتما یک اسم اساطیری داشت.پسر با سر جواب دختر را داد.گوشی اش دو باره زنگ خورد.دختر رنگ شلوار لی پسر را دوست داشت و فکر کرد شوالیه باشلوار لی ! جالبه !.... یکهفته منتظر بود که با دو دوست دختر صمیمی اش ؛ به کافه بروند.پولهایشان را جمع کرده بودند. اینبار جوان کوتاه و کم مویی سفارشها رامیگرفت.دختر داشت حالش بد میشد.شوالیه کجا بود.چرا غلامش را فرستاده بود؟شوالیه ی چشم شکلاتی که نبود ؛ پس او هم گرسنه نبود.دوستانش گفتند:چت شده؟ تو خواستی بیایم ؟ ! بالاخره دخترک ؛ دل به دریا زد و گفت؛ اون بار ؛ یه آقای دیگه سفارش ما رو گرفت.موهای بلندی داشت.قد بلند....پسر کوتاه قد گفت:یکی از شرکای ما بودن.متاسفانه فوت کردن! ظاهرا قرصا بشون نساخته بود! دختر جیغ زد:کی؟ چند شنبه ؟ پسرک از واکنش دختر ترسید؛ گفت: چهار روز پیش خانم ! دیروز سومش بود.چطور؟میشناختینش؟ دختر از پشت میز بلند شد.به طرف آشپزخانه دوید.کسی داد زد: آی خانم ؛ اونجا ممنوعه! دختر میان دود غلیظ آشپزخانه؛ شوالیه اش را دید.سهراب بود؛ پسر رستم دستان ؛ سیاوش بود؛ میان آتش ؛ ؛آرش کمانگیر بود ؛ در حال کشیدن کمان ؛ و پرتاب آخرین تیرخود ؛ و نفس آخر!....اینجا بود......دختر نفس راحتی کشید.اینجا بود ! زنده بود !دود غلیظ سیگار و مواد دیگر؛ چهره اش را پنهان کرده بود ؛ ولی مو و ادکلن تلخ خودش بود!/ادامه دارد
#شوالیه
#داستان_سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
#داستان
از
#مجموعه_قصه
#نامه_ها
#زیر_چاپ
هر گونه اشتراک یا برداشت ؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.
@chista_yasrebi
#چیستا_یثربی
#قسمت #دوم
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
@yasrebi_chista
آدرس اینستاگرام چیستایثربی
چه شوالیه ی سخاوتمندی ! خوشمزه ترین چای و کیکی بود که در عمرش خورده بود.چقدر هم گرسنه بود....
آخر کار که همه به شلوغ کاری مشغول بودند؛ دختر جلوی پیشخوان رفت.رییس مو فرفری شیکپوش ؛ داشت با گوشی اش حرف میزد.یک حلقه مویش روی پیشانی اش ریخته بود و دختر بی اختیار؛ یاد آرش کمانگیر افتاد و نمیدانست چرا!....فقط گفت: خواستم تشکر کنم.پولشو براتون میارم. رییس گفت:خواهش میکنم! لازم نیست.ماهر هفته یه نفر رو تصادفی مهمون میکنیم.امشب قرعه به شماافتاد...کی از شما بهتر؟! صدای سینا حجازی بلند بود..."با خودم گفتم من کجا،مجنون کجا؟"...
دختر تشکر کرد.میخواست برود.دلیلی برای ایستادن نداشت.اما ناگهان نفس بلندی کشید و گفت؛ من اینجا مهندسی برق میخونم...هفته دیگه با دوستای دیگه م میام.از شرمندگیتون در میام"آی لیلی..آی لیلی"..موسیقی ادامه داشت.مدام تکرار میشد.پسر لبخند خاصی زد.چهره ی مغرور و عبوس و جنگجویش ؛ کمی مهربان شد.گفت :کافه پدرمه.هم کار میکنم ؛ هم اینجا یه کم پول درمیارم ؛خوشحال میشم بیاین ! راستی کیک شکلاتی خوب بود؟ دختر گفت؛ از کجا میدونستین شکلاتی دوست دارم؟پسر گفت:رنگ گل سرتون! دختر بی اختیار به سنجاق سرش که روی آن یک گل شکلاتی بافتنی بود؛ دست زد وگفت :فقط خواستم بگم مرسی ؛ دیگه هیچی!....
و خیلی چیزها دلش میخواست بگوید و رویش نمیشد.مثلا دوست داشت اسم پسر را بپرسد.حتما یک اسم اساطیری داشت.پسر با سر جواب دختر را داد.گوشی اش دو باره زنگ خورد.دختر رنگ شلوار لی پسر را دوست داشت و فکر کرد شوالیه باشلوار لی ! جالبه !.... یکهفته منتظر بود که با دو دوست دختر صمیمی اش ؛ به کافه بروند.پولهایشان را جمع کرده بودند. اینبار جوان کوتاه و کم مویی سفارشها رامیگرفت.دختر داشت حالش بد میشد.شوالیه کجا بود.چرا غلامش را فرستاده بود؟شوالیه ی چشم شکلاتی که نبود ؛ پس او هم گرسنه نبود.دوستانش گفتند:چت شده؟ تو خواستی بیایم ؟ ! بالاخره دخترک ؛ دل به دریا زد و گفت؛ اون بار ؛ یه آقای دیگه سفارش ما رو گرفت.موهای بلندی داشت.قد بلند....پسر کوتاه قد گفت:یکی از شرکای ما بودن.متاسفانه فوت کردن! ظاهرا قرصا بشون نساخته بود! دختر جیغ زد:کی؟ چند شنبه ؟ پسرک از واکنش دختر ترسید؛ گفت: چهار روز پیش خانم ! دیروز سومش بود.چطور؟میشناختینش؟ دختر از پشت میز بلند شد.به طرف آشپزخانه دوید.کسی داد زد: آی خانم ؛ اونجا ممنوعه! دختر میان دود غلیظ آشپزخانه؛ شوالیه اش را دید.سهراب بود؛ پسر رستم دستان ؛ سیاوش بود؛ میان آتش ؛ ؛آرش کمانگیر بود ؛ در حال کشیدن کمان ؛ و پرتاب آخرین تیرخود ؛ و نفس آخر!....اینجا بود......دختر نفس راحتی کشید.اینجا بود ! زنده بود !دود غلیظ سیگار و مواد دیگر؛ چهره اش را پنهان کرده بود ؛ ولی مو و ادکلن تلخ خودش بود!/ادامه دارد
#شوالیه
#داستان_سه_قسمتی
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
#داستان
از
#مجموعه_قصه
#نامه_ها
#زیر_چاپ
هر گونه اشتراک یا برداشت ؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.
@chista_yasrebi
#شوالیه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
#داستان_سه_قسمتی
برداشت از اینستاگرام چیستایثربی به آدرس
@yasrebi_chista
یک "لیلی "پروتزی هم ؛ کنار پسرک نشسته بود و دود سیگارش را به شکل حلقه حلقه از بینی اش ؛ بیرون میداد؛ با موی زرد کاهی.... ؛دخترک با سادگی و شادی کودکانه ای گفت : چرا گفتن مردید شما ؟.... داشتم سکته میکردم!.... پسر لبخندی زد و گفت : هر هفته یکی اینجا میره یا میمیره...
اینبار ؛ قرعه به نام من نبود...یه بنده خدای دیگه بود...چند تا ناجور باهم خورده بود....ریق رحمتو سر کشید......دخترک گفت :سیگاره اینکه شما میکشی ؟!..... ببخشید؛ ولی چه بوی بدی داره!....برای شوالیه ها خوب نیست! باید مراقب خودتون باشین...مگه چند تا از نسل شما مونده؟ این را گفت و رفت...
صدای خنده ی دختر پروتزی را پشت سرش شنید...شوالیه؟! دختره ی خل ؛ به تو گفت؟ پاک قاطی بود! اینو دیگه از دکون کدوم عتیقه ای پیدا کردی ؟ نسل شما!!! نسل شما مگه کیه؟...نسل ماموتای منقرض شده ؟!.....مثل خودت؛ خل مشنگ بود ؛ و دوباره دود را از بینی اش بیرون داد و خنده ی هیستریکی کرد! تکرار کرد:
"شوالیه"!!!!......و باز خندید !
ولی پسر مو بلند؛ اصلا نخندید.سیگار را خاموش کرد و جدی از جایش بلند شد...از آن روز پسر؛ هزار بار ؛دانشکده مهندسی برق را زیر و رو ؛ تا دخترک ساده ی مقنعه کج ؛ را پیدا کند....حتی نامش را نمیدانست ! فقط میدانست آن دخترک او را "شوالیه" صدا کرده بود ! در صورتی که همه به او از کودکی بی عرضه؛ خنگ ؛ نفهم یا بنگی میگفتند!....
بالاخره پیدایش کرد!...دختر داشت کنفرانس میداد.پسر صبر کرد ؛ دختر که از کلاس بیرون امد؛ پسر کمی خجالتزده سلام داد و گفت؛ اون سیگار بدبو رو گذاشتم کنار!...اومدم بگم....یادم رفت چی میخواستم بگم....خیلی گشتم پیداتون کردم ؛راستی ؛ وقت دارین این هفته بریم کوه؟ از بچه گی نرفتم...اگه دوست داشته باشین!..و نمیدانست چرا از بین این همه لیلی؛ جلوی این دختر ساده ی معمولی ؛ با مقنعه کج و ابروهای نامرتبش ؛ هول کرده است؟!.... دخترگفت: نمیدونم ! باید از مادرم اجازه بگیرم...اما گمانم باکوه مخالف نباشه! ورزشه دیگه ! البته اگه خودشم با ما بیاد ایرادی نداره ؛ معمولا ؛ اون پایین میشینه....پسر گفت: چه خوب! بعدش سه تایی چای ذغالی میخوریم.اونجا کیک؛ اجباری نیست !
در دانشگاه ؛ همه به پسر خوش تیپ قد بلندی؛ نگاه میکردند؛ که شلوار لی، پوتین آخرین مدل خارجی و موهای بلندش به دانشجویان آنجا شبیه نبود.انگاردرست همان لحظه ؛ از کره مریخ وسط دانشگاه آنها ؛ پرت شده بود! و داشت با درسخوانترین بانوی دانشجوی مهندسی برق حرف میزد.
دختر گفت:مثل فیلم سینماییه؛ همه به شما زل زدن! گناهی هم ندارن! حتما تا حالا شوالیه ندیدن! اونم با شلوار لی و جلیقه ی مارکدار ! مطمینم ؛ حتی فیلم بن هور و اسپارتاکوس رو هم ندیدن! شوالیه های قدیم....
پسر گفت : راستش منم ندیدم! و لبخند شیرینی زد.شیرین تر از تمام کیکهایی که تاکنون سرو کرده بود.شیرین تر از تمام کیکهایی که دخترک از کودکی به حال خورده بود. دخترک حس کرد آن لحظه مزه ی همه کیکهای جهان را میفهمد.■
پایان.
#شوالیه
#داستان_سه_قسمتی
#قسمت_آخر
#چیستایثربی
#داستان
#مجموعه_داستان
#زیر_چاپ
#نامه_ها
هر گونه اشتراک ؛ منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#قسمت_پایانی
#داستان_سه_قسمتی
برداشت از اینستاگرام چیستایثربی به آدرس
@yasrebi_chista
یک "لیلی "پروتزی هم ؛ کنار پسرک نشسته بود و دود سیگارش را به شکل حلقه حلقه از بینی اش ؛ بیرون میداد؛ با موی زرد کاهی.... ؛دخترک با سادگی و شادی کودکانه ای گفت : چرا گفتن مردید شما ؟.... داشتم سکته میکردم!.... پسر لبخندی زد و گفت : هر هفته یکی اینجا میره یا میمیره...
اینبار ؛ قرعه به نام من نبود...یه بنده خدای دیگه بود...چند تا ناجور باهم خورده بود....ریق رحمتو سر کشید......دخترک گفت :سیگاره اینکه شما میکشی ؟!..... ببخشید؛ ولی چه بوی بدی داره!....برای شوالیه ها خوب نیست! باید مراقب خودتون باشین...مگه چند تا از نسل شما مونده؟ این را گفت و رفت...
صدای خنده ی دختر پروتزی را پشت سرش شنید...شوالیه؟! دختره ی خل ؛ به تو گفت؟ پاک قاطی بود! اینو دیگه از دکون کدوم عتیقه ای پیدا کردی ؟ نسل شما!!! نسل شما مگه کیه؟...نسل ماموتای منقرض شده ؟!.....مثل خودت؛ خل مشنگ بود ؛ و دوباره دود را از بینی اش بیرون داد و خنده ی هیستریکی کرد! تکرار کرد:
"شوالیه"!!!!......و باز خندید !
ولی پسر مو بلند؛ اصلا نخندید.سیگار را خاموش کرد و جدی از جایش بلند شد...از آن روز پسر؛ هزار بار ؛دانشکده مهندسی برق را زیر و رو ؛ تا دخترک ساده ی مقنعه کج ؛ را پیدا کند....حتی نامش را نمیدانست ! فقط میدانست آن دخترک او را "شوالیه" صدا کرده بود ! در صورتی که همه به او از کودکی بی عرضه؛ خنگ ؛ نفهم یا بنگی میگفتند!....
بالاخره پیدایش کرد!...دختر داشت کنفرانس میداد.پسر صبر کرد ؛ دختر که از کلاس بیرون امد؛ پسر کمی خجالتزده سلام داد و گفت؛ اون سیگار بدبو رو گذاشتم کنار!...اومدم بگم....یادم رفت چی میخواستم بگم....خیلی گشتم پیداتون کردم ؛راستی ؛ وقت دارین این هفته بریم کوه؟ از بچه گی نرفتم...اگه دوست داشته باشین!..و نمیدانست چرا از بین این همه لیلی؛ جلوی این دختر ساده ی معمولی ؛ با مقنعه کج و ابروهای نامرتبش ؛ هول کرده است؟!.... دخترگفت: نمیدونم ! باید از مادرم اجازه بگیرم...اما گمانم باکوه مخالف نباشه! ورزشه دیگه ! البته اگه خودشم با ما بیاد ایرادی نداره ؛ معمولا ؛ اون پایین میشینه....پسر گفت: چه خوب! بعدش سه تایی چای ذغالی میخوریم.اونجا کیک؛ اجباری نیست !
در دانشگاه ؛ همه به پسر خوش تیپ قد بلندی؛ نگاه میکردند؛ که شلوار لی، پوتین آخرین مدل خارجی و موهای بلندش به دانشجویان آنجا شبیه نبود.انگاردرست همان لحظه ؛ از کره مریخ وسط دانشگاه آنها ؛ پرت شده بود! و داشت با درسخوانترین بانوی دانشجوی مهندسی برق حرف میزد.
دختر گفت:مثل فیلم سینماییه؛ همه به شما زل زدن! گناهی هم ندارن! حتما تا حالا شوالیه ندیدن! اونم با شلوار لی و جلیقه ی مارکدار ! مطمینم ؛ حتی فیلم بن هور و اسپارتاکوس رو هم ندیدن! شوالیه های قدیم....
پسر گفت : راستش منم ندیدم! و لبخند شیرینی زد.شیرین تر از تمام کیکهایی که تاکنون سرو کرده بود.شیرین تر از تمام کیکهایی که دخترک از کودکی به حال خورده بود. دخترک حس کرد آن لحظه مزه ی همه کیکهای جهان را میفهمد.■
پایان.
#شوالیه
#داستان_سه_قسمتی
#قسمت_آخر
#چیستایثربی
#داستان
#مجموعه_داستان
#زیر_چاپ
#نامه_ها
هر گونه اشتراک ؛ منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
ادامه داستان مینا/قسمت آخر
#مینا/داستان_سه_قسمتی/
#چیستایثربی
#قسمت_آخر.برگرفته از اینستاگرام چبستایثربی
@yasrebi_chista
گاهی آدم فقط؛ کمی توجه میخواهد.دکتر و مینا هر دو به توجه احتیاج داشتند..هر کدام به شیوه ی خودش! دکتر تمام موارد درمانی مینا را شخصا به عهده گرفت و حال مینا روز به روز بهتر میشد ؛ و همه به دکتر تبریک میگفتند. حتی پرستارهایی که خیلی از خشونت سابق مینا خوششان نمی آمد... مینا چهارسال بعد؛ پس از کلی معاینه و مصاحبه ؛ سالم تشخیص داده شد و ازبیمارستان مرخص شد.رییس بیمارستان؛ بهبود تدریجی مینا را معجزه پزشکان بیمارستانشان میدانست.روانپزشکی مدرن ! و فقط من و دکترصادقیان و عفت میدانستیم ؛معجزه ؛ همان محبت و توجه خاص به مینا بود
...شنیده بودم که مینا ؛شاگرد یک آرایشگر شده است.مجسمه های دکتر مدام زیاد و زیادتر میشد.از همکاران میشنیدم...انگار خودش را میان آن اشیاء بیجان حبس میکرد..چند سالی گذشت.... دکتر هنوز عروسی نکرده بود...اما دیگر لبخند زدن بلد بود و به دلیل درمان موفق مینا و چند مورد مشابه؛ مانند او ؛ رییس دو بخش شده بود ؛ با بیمارانش خوش و بش میکرد و آنها هم دوستش داشتند....اخرین بار که به بیمارستان رفتم تا فردی را ببینم ؛ دکتر را تصادفی؛ در راه پله دیدم...گفت ؛ آدرس مینا را دارید؟گفتم : خودتونم که دارید دکتر!...آدرس همه بیماران مرخص شده رو دارید! گفت:من تنها خجالت میکشم.گفتم ؛ خیر باشه دکتر ! گفت:هر وقت چشمای سیاه سنگی پرنده ای رو که برام خریده ؛ میبینم ؛ دلم برای سادگیش و اون جشن تولد و جمله ی هملتش ؛ تنگ میشه...اون سواد زیادی نداشت؛ چقدر خوب باش کار کرده بودی! عالی بازی کرد!گفتم : حس واقعیش بود دکتر..بازی نبود! شاید کلماتو حفظ کرده بود..ولی حسش و دردش واقعی بود.شاید قیافه ش معمولی بود ؛ ولی عاشق شما بود!...دل اون اصیل بود؛ دلی که این روزا ؛ کمتر پیدا میشه....تمام دل پر طپشش بود..وقتی جلوی شما به نشونه ی احترام؛خم شد.بازی نبود! هملت نبود! دکتر گفت: میخوام.ببینم.چقدر خوب شده...همین! گفتم :همین؟!گفت:شاید یه بستنی هم دعوتش کردم.گفتم :حالا شد.میبرمتون اونجا...زمان گذشت..مثل ترکهای دیوار خانه؛... پارسال بود که از همکار مشترکمان شنیدم دکتر و مینا یک سال است با هم ازدواج کرده اند و مینا حامله است! بدجنسها مرا دعوت نکرده بودند!...خبر هم نداده بودند!...همکارم گفت:دلخور نشو! فقط محضر رفتند.آن هم شهر زادگاه دکتر...همه چیز عجله ای شد.هیچکدام از ما نبودیم! گفتم :شوخی کردم....حتی اگر مرا یادشان رفته باشد؛ آنها بخشی از زندگی من هستند؛ که هرگز از یادشان نمیبرم...دیروز شنیدم اسم دخترشان را چیستا گذاشته اند!..
#پایان
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#مجموعه_نامه_ها
#داستان_کوتاه
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
#مینا/داستان_سه_قسمتی/
#چیستایثربی
#قسمت_آخر.برگرفته از اینستاگرام چبستایثربی
@yasrebi_chista
گاهی آدم فقط؛ کمی توجه میخواهد.دکتر و مینا هر دو به توجه احتیاج داشتند..هر کدام به شیوه ی خودش! دکتر تمام موارد درمانی مینا را شخصا به عهده گرفت و حال مینا روز به روز بهتر میشد ؛ و همه به دکتر تبریک میگفتند. حتی پرستارهایی که خیلی از خشونت سابق مینا خوششان نمی آمد... مینا چهارسال بعد؛ پس از کلی معاینه و مصاحبه ؛ سالم تشخیص داده شد و ازبیمارستان مرخص شد.رییس بیمارستان؛ بهبود تدریجی مینا را معجزه پزشکان بیمارستانشان میدانست.روانپزشکی مدرن ! و فقط من و دکترصادقیان و عفت میدانستیم ؛معجزه ؛ همان محبت و توجه خاص به مینا بود
...شنیده بودم که مینا ؛شاگرد یک آرایشگر شده است.مجسمه های دکتر مدام زیاد و زیادتر میشد.از همکاران میشنیدم...انگار خودش را میان آن اشیاء بیجان حبس میکرد..چند سالی گذشت.... دکتر هنوز عروسی نکرده بود...اما دیگر لبخند زدن بلد بود و به دلیل درمان موفق مینا و چند مورد مشابه؛ مانند او ؛ رییس دو بخش شده بود ؛ با بیمارانش خوش و بش میکرد و آنها هم دوستش داشتند....اخرین بار که به بیمارستان رفتم تا فردی را ببینم ؛ دکتر را تصادفی؛ در راه پله دیدم...گفت ؛ آدرس مینا را دارید؟گفتم : خودتونم که دارید دکتر!...آدرس همه بیماران مرخص شده رو دارید! گفت:من تنها خجالت میکشم.گفتم ؛ خیر باشه دکتر ! گفت:هر وقت چشمای سیاه سنگی پرنده ای رو که برام خریده ؛ میبینم ؛ دلم برای سادگیش و اون جشن تولد و جمله ی هملتش ؛ تنگ میشه...اون سواد زیادی نداشت؛ چقدر خوب باش کار کرده بودی! عالی بازی کرد!گفتم : حس واقعیش بود دکتر..بازی نبود! شاید کلماتو حفظ کرده بود..ولی حسش و دردش واقعی بود.شاید قیافه ش معمولی بود ؛ ولی عاشق شما بود!...دل اون اصیل بود؛ دلی که این روزا ؛ کمتر پیدا میشه....تمام دل پر طپشش بود..وقتی جلوی شما به نشونه ی احترام؛خم شد.بازی نبود! هملت نبود! دکتر گفت: میخوام.ببینم.چقدر خوب شده...همین! گفتم :همین؟!گفت:شاید یه بستنی هم دعوتش کردم.گفتم :حالا شد.میبرمتون اونجا...زمان گذشت..مثل ترکهای دیوار خانه؛... پارسال بود که از همکار مشترکمان شنیدم دکتر و مینا یک سال است با هم ازدواج کرده اند و مینا حامله است! بدجنسها مرا دعوت نکرده بودند!...خبر هم نداده بودند!...همکارم گفت:دلخور نشو! فقط محضر رفتند.آن هم شهر زادگاه دکتر...همه چیز عجله ای شد.هیچکدام از ما نبودیم! گفتم :شوخی کردم....حتی اگر مرا یادشان رفته باشد؛ آنها بخشی از زندگی من هستند؛ که هرگز از یادشان نمیبرم...دیروز شنیدم اسم دخترشان را چیستا گذاشته اند!..
#پایان
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#مجموعه_نامه_ها
#داستان_کوتاه
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
#داستان
#مجموعه_نامه_ها
#دو_قسمتی
#شنبه_برای_شنیدن_خبر_بد_آماده_ام
#چیستایثربی
هم اکنون در کانال مخصوص قصه های
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi
#مجموعه_نامه_ها
#دو_قسمتی
#شنبه_برای_شنیدن_خبر_بد_آماده_ام
#چیستایثربی
هم اکنون در کانال مخصوص قصه های
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi
شنبه برای شنیدن خبرهای بد آماده ام#قصه
چیستایثربی
دوقسمتی
قسمت اول
گوشی را که برداشتم ؛ با همان صدای خواب آلود همیشگی اش گفت : کجایی؟
گفتم : خانه...گفت : همین الان خودت را برسان دفتر من....گفتم الان؟ دارم ناهار درست میکنم...گفت : الان ! یه سوژه ی فیلمنامه به ذهنم رسیده که میزنه توی پوز....گفتم باز هم توی پوز....و با خودم گفتم "چه علاقه ای داری همه ش توی پوز دیگران بزنی ؟ "...یک ساعت بعد از شیب تند سربالایی کوچه دفترشان بالا میرفتم.من پیرتر شده بودم ؛ یا شیب کوچه های زعفرانیه تندتر شده بود؟ نفس نفس میزدم و حس میکردم که خورشید نصف صورتم را بلعیده است.پاهایم به قیر آسفالت چسبیده بود.دفتر او ؛ آخرین خانه ی کوچه بود...گفتم :"لعنت ! باید سر کوه دفتر میگرفتی..آن هم کوچه ای که ماشین داخلش نمی شود ؟" نمیدانم چرا آن لحظه ؛ صدای قلب خودم را می شنیدم..اگر الان می مردم ؛ وصیت نامه هم ننوشته بودم،ناهار هم نخورده بودم ! و احتمالا چون مدتی بود فیلمنامه هم ننوشته بودم ؛ قبرم را در قطعه ی هنرمندان به من نمیدادند! همین چند وقت پیش گفتند سهمیه ی قبر دارد تمام میشود.نکند این عزیزی را که چند روز پیش فوت کرده بود ؛ در قبر من خوابانده بودند ؟ جوان و محبوب بود.خدا رحمتش کند.اما حالا دختر بیچاره ی من از کجا پول قبر پیدا کند ؟ در همین فکرها بودم که دختر جوانی در را روی من باز کرد..بی حجاب..با گیسوان زرد رنگ عروسکهای ارزان چینی...نمیدانستم کیست.اما هر که بود همه جایش جز صدایش به نظرم پلاستیکی آمد.مثل توپ پلاستیکی جلوی من غلتید وگفت : از این طرف لطفا...راه را بلد بودم.این موجود را چرا دنبال من فرستاده بودند؟هر کس که او را ترمیم کرده بود؛ کارش را خوب بلد نبود.خیلی اضافات داشت.عرق میریختم.مانتو به تنم چسبیده بود.گفت میخواین درش بیارین ؟ گفتم راحتم...مرا به سمت دیگر حیاط برد.گفتم مگر به دفتر نمی رویم ؟ گفت : نه.ایشان در زیر زمین است..تمرین آواز دارد.گفتم :آواز ؟ طوری نگاهم کرد انگار احمقم.به زیرزمین تاریک که رسیدیم چیزی نمی دیدم.مرد گفت : بشین چیستا.من الان میام.گفتم : ببخشید من از کی تاحالا چیستا شدم ؟ خانم یثربی ! خودش و توپ پلاستیکی زدند زیر خنده...گفت میبینی سحر؟ برای همین خل خلی هایش است که دوستش دارم.میخواستم جواب دندان شکنی بدهم.یاد ماجرای قبر افتادم.گفتم: ساکت چیستا...تو این فیلمنامه را می نویسی!
گفت :سحر تازه عمل کرده.نباید زیاد بخنده.فیلمو میفرستیم کن.برلین.مونترال..همه ی جوایزو درو میکنیم !گفتم راجع به چیه؟! گفت :سحر فیلمو بذار.گفتم : فیلم چیه ؟گفت ؛ میخوام نسخه ایرانیشو بنویسی...../بقیه پست بعد
#چیستا_یثربی
داستان_کوتاه
#مجموعه_نامه_ها
#چیستا_وان
این.مجموعه زیر چاپ است.هر گونه اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده و لینک اینستاگرام اوست
برگرفته از اینستاگرام اصلی چیستا یثربی.
آدرس اینستاگرام چیستا_یثربی
@yasrebi_chista
@chista_1
@chista_yasrebi
..
چیستایثربی
دوقسمتی
قسمت اول
گوشی را که برداشتم ؛ با همان صدای خواب آلود همیشگی اش گفت : کجایی؟
گفتم : خانه...گفت : همین الان خودت را برسان دفتر من....گفتم الان؟ دارم ناهار درست میکنم...گفت : الان ! یه سوژه ی فیلمنامه به ذهنم رسیده که میزنه توی پوز....گفتم باز هم توی پوز....و با خودم گفتم "چه علاقه ای داری همه ش توی پوز دیگران بزنی ؟ "...یک ساعت بعد از شیب تند سربالایی کوچه دفترشان بالا میرفتم.من پیرتر شده بودم ؛ یا شیب کوچه های زعفرانیه تندتر شده بود؟ نفس نفس میزدم و حس میکردم که خورشید نصف صورتم را بلعیده است.پاهایم به قیر آسفالت چسبیده بود.دفتر او ؛ آخرین خانه ی کوچه بود...گفتم :"لعنت ! باید سر کوه دفتر میگرفتی..آن هم کوچه ای که ماشین داخلش نمی شود ؟" نمیدانم چرا آن لحظه ؛ صدای قلب خودم را می شنیدم..اگر الان می مردم ؛ وصیت نامه هم ننوشته بودم،ناهار هم نخورده بودم ! و احتمالا چون مدتی بود فیلمنامه هم ننوشته بودم ؛ قبرم را در قطعه ی هنرمندان به من نمیدادند! همین چند وقت پیش گفتند سهمیه ی قبر دارد تمام میشود.نکند این عزیزی را که چند روز پیش فوت کرده بود ؛ در قبر من خوابانده بودند ؟ جوان و محبوب بود.خدا رحمتش کند.اما حالا دختر بیچاره ی من از کجا پول قبر پیدا کند ؟ در همین فکرها بودم که دختر جوانی در را روی من باز کرد..بی حجاب..با گیسوان زرد رنگ عروسکهای ارزان چینی...نمیدانستم کیست.اما هر که بود همه جایش جز صدایش به نظرم پلاستیکی آمد.مثل توپ پلاستیکی جلوی من غلتید وگفت : از این طرف لطفا...راه را بلد بودم.این موجود را چرا دنبال من فرستاده بودند؟هر کس که او را ترمیم کرده بود؛ کارش را خوب بلد نبود.خیلی اضافات داشت.عرق میریختم.مانتو به تنم چسبیده بود.گفت میخواین درش بیارین ؟ گفتم راحتم...مرا به سمت دیگر حیاط برد.گفتم مگر به دفتر نمی رویم ؟ گفت : نه.ایشان در زیر زمین است..تمرین آواز دارد.گفتم :آواز ؟ طوری نگاهم کرد انگار احمقم.به زیرزمین تاریک که رسیدیم چیزی نمی دیدم.مرد گفت : بشین چیستا.من الان میام.گفتم : ببخشید من از کی تاحالا چیستا شدم ؟ خانم یثربی ! خودش و توپ پلاستیکی زدند زیر خنده...گفت میبینی سحر؟ برای همین خل خلی هایش است که دوستش دارم.میخواستم جواب دندان شکنی بدهم.یاد ماجرای قبر افتادم.گفتم: ساکت چیستا...تو این فیلمنامه را می نویسی!
گفت :سحر تازه عمل کرده.نباید زیاد بخنده.فیلمو میفرستیم کن.برلین.مونترال..همه ی جوایزو درو میکنیم !گفتم راجع به چیه؟! گفت :سحر فیلمو بذار.گفتم : فیلم چیه ؟گفت ؛ میخوام نسخه ایرانیشو بنویسی...../بقیه پست بعد
#چیستا_یثربی
داستان_کوتاه
#مجموعه_نامه_ها
#چیستا_وان
این.مجموعه زیر چاپ است.هر گونه اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده و لینک اینستاگرام اوست
برگرفته از اینستاگرام اصلی چیستا یثربی.
آدرس اینستاگرام چیستا_یثربی
@yasrebi_chista
@chista_1
@chista_yasrebi
..
اولین قسمت
#مجموعه_داستانی
#معلم_پیانو
#نوشته :
#چیستایثربی
#داستانی درباره
#عشق_خانواده و روابط
#والدین_فرزندان
#پسرها_و_دخترها
هم اکنون روی سایت طاقچه
هر شب یک قسمت در ایام نوروز
#معلم_پیانو
@chista_yasrebi
#مجموعه_داستانی
#معلم_پیانو
#نوشته :
#چیستایثربی
#داستانی درباره
#عشق_خانواده و روابط
#والدین_فرزندان
#پسرها_و_دخترها
هم اکنون روی سایت طاقچه
هر شب یک قسمت در ایام نوروز
#معلم_پیانو
@chista_yasrebi
چه بوی خوشی میده گیسات اشرف خانم
بوی حناس؛ با قهوه دختر ؛
میمانی و نفس میکشی....بوی خوش حنا آمیخته با نم برگهای کهنه پیچک ؛ توی هواست....چنگ میاندازی.از لای انگشتان باریک و بلندت ؛ می گریزد...این عطر خوش نوجوانی را نمیشود لمس کرد ؛ اما خیالش مانده هنوز....
#من_ویران_شده_ام
#احمد_بیگدلی
#مجموعه_داستان
#داستان
بارانی نرم در پاییزی غمناک
#چیستایثربی
این نثر زیبای نیمه شبی ؛ تقدیم به مادران
@chista_yasrebi
بوی حناس؛ با قهوه دختر ؛
میمانی و نفس میکشی....بوی خوش حنا آمیخته با نم برگهای کهنه پیچک ؛ توی هواست....چنگ میاندازی.از لای انگشتان باریک و بلندت ؛ می گریزد...این عطر خوش نوجوانی را نمیشود لمس کرد ؛ اما خیالش مانده هنوز....
#من_ویران_شده_ام
#احمد_بیگدلی
#مجموعه_داستان
#داستان
بارانی نرم در پاییزی غمناک
#چیستایثربی
این نثر زیبای نیمه شبی ؛ تقدیم به مادران
@chista_yasrebi
@Chista_Yasrebi
دیروز منتشر شد... کوتاه کردن موی مرده
مجموعه قصه ی جدید
#چیستا_یثربی
درباره ی #زنان
درباره ی #عشق
درباره ی #من_و_شما
کتابی برای از #یاد_نبردن خیلی چیزها...... #مثل#درد و
#عاشقی
اگر چشمانت نبود ؛
بخدا اگر مینوشتم...
پس نویسنده؛ خداست...
که اول ؛ چشمان تو را نوشت...
من از روی دست خدا نوشتم....#چیستا
#نشر_قطره
#چیستایثربی
#ادبیات_معاصر
#داستان_معاصر
#مجموعه_قصه
فروش:کتابفروشیهای معتبر.شهر کتابها و آنلاین از طریق نشر #قطره
88973351_ ساعات اداری
#کوتاه_کردن_موی_مرده
Nashreghatreh.comخرید آنلاین
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
دیروز منتشر شد... کوتاه کردن موی مرده
مجموعه قصه ی جدید
#چیستا_یثربی
درباره ی #زنان
درباره ی #عشق
درباره ی #من_و_شما
کتابی برای از #یاد_نبردن خیلی چیزها...... #مثل#درد و
#عاشقی
اگر چشمانت نبود ؛
بخدا اگر مینوشتم...
پس نویسنده؛ خداست...
که اول ؛ چشمان تو را نوشت...
من از روی دست خدا نوشتم....#چیستا
#نشر_قطره
#چیستایثربی
#ادبیات_معاصر
#داستان_معاصر
#مجموعه_قصه
فروش:کتابفروشیهای معتبر.شهر کتابها و آنلاین از طریق نشر #قطره
88973351_ ساعات اداری
#کوتاه_کردن_موی_مرده
Nashreghatreh.comخرید آنلاین
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
کوتاه کردن موی مرده
#مجموعه_قصه جدید
#چیستایثربی
تحسین شده در بخش مطالعات خاورمیانه دانشگاه نیویورک برای داستان:
کوتاه کردن موی مرده.....
#نشر_قطره
حضوری و آنلاین
88973351
تجدید چاپ شد
خرید از کتابفروشیهای معتبر و شهر کتابها...
یکی از بهترین مجموعه قصه هایی که تاکنون نوشته ام.....
#کوتاه_کردن_موی_مرده
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#مجموعه_قصه جدید
#چیستایثربی
تحسین شده در بخش مطالعات خاورمیانه دانشگاه نیویورک برای داستان:
کوتاه کردن موی مرده.....
#نشر_قطره
حضوری و آنلاین
88973351
تجدید چاپ شد
خرید از کتابفروشیهای معتبر و شهر کتابها...
یکی از بهترین مجموعه قصه هایی که تاکنون نوشته ام.....
#کوتاه_کردن_موی_مرده
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
کوتاه کردن موی مرده
#مجموعه_قصه جدید
#چیستایثربی
تحسین شده در بخش مطالعات خاورمیانه دانشگاه نیویورک برای داستان:
کوتاه کردن موی مرده.....
#نشر_قطره
حضوری و آنلاین
88973351
تجدید چاپ شد
خرید از کتابفروشیهای معتبر و شهر کتابها...
یکی از بهترین مجموعه قصه هایی که تاکنون نوشته ام.....
#کوتاه_کردن_موی_مرده
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#مجموعه_قصه جدید
#چیستایثربی
تحسین شده در بخش مطالعات خاورمیانه دانشگاه نیویورک برای داستان:
کوتاه کردن موی مرده.....
#نشر_قطره
حضوری و آنلاین
88973351
تجدید چاپ شد
خرید از کتابفروشیهای معتبر و شهر کتابها...
یکی از بهترین مجموعه قصه هایی که تاکنون نوشته ام.....
#کوتاه_کردن_موی_مرده
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
کوتاه کردن موی مرده
#مجموعه_داستان
#چیستایثربی
#برگزیده
#نشر_قطره
سالن a4.راهروی 4.غرفه ی 6
@chista_yasrebi
#مجموعه_داستان
#چیستایثربی
#برگزیده
#نشر_قطره
سالن a4.راهروی 4.غرفه ی 6
@chista_yasrebi
وقتی تو نباشی ؛ چرا دو صندلی؟
#چیستایثربی
#مجموعه_اشعار_عاشقانه
نمایشگاه_کتاب
آدرس_غرفه_نسل_پنجم
سالن ناشران عمومی_ سالن a3 راهروی 7_ پلاک 28
غرفه انتشارات " فصل پنجم "
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
#مجموعه_اشعار_عاشقانه
نمایشگاه_کتاب
آدرس_غرفه_نسل_پنجم
سالن ناشران عمومی_ سالن a3 راهروی 7_ پلاک 28
غرفه انتشارات " فصل پنجم "
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
ادامه داستان مینا/قسمت آخر
#مینا/داستان_سه_قسمتی/
#چیستایثربی
#قسمت_آخر.برگرفته از اینستاگرام چبستایثربی
@yasrebi_chista
گاهی آدم فقط؛ کمی توجه میخواهد.دکتر و مینا هر دو به توجه احتیاج داشتند..هر کدام به شیوه ی خودش! دکتر تمام موارد درمانی مینا را شخصا به عهده گرفت و حال مینا روز به روز بهتر میشد ؛ و همه به دکتر تبریک میگفتند. حتی پرستارهایی که خیلی از خشونت سابق مینا خوششان نمی آمد... مینا چهارسال بعد؛ پس از کلی معاینه و مصاحبه ؛ سالم تشخیص داده شد و ازبیمارستان مرخص شد.رییس بیمارستان؛ بهبود تدریجی مینا را معجزه پزشکان بیمارستانشان میدانست.روانپزشکی مدرن ! و فقط من و دکترصادقیان و عفت میدانستیم ؛معجزه ؛ همان محبت و توجه خاص به مینا بود
...شنیده بودم که مینا ؛شاگرد یک آرایشگر شده است.مجسمه های دکتر مدام زیاد و زیادتر میشد.از همکاران میشنیدم...انگار خودش را میان آن اشیاء بیجان حبس میکرد..چند سالی گذشت.... دکتر هنوز عروسی نکرده بود...اما دیگر لبخند زدن بلد بود و به دلیل درمان موفق مینا و چند مورد مشابه؛ مانند او ؛ رییس دو بخش شده بود ؛ با بیمارانش خوش و بش میکرد و آنها هم دوستش داشتند....اخرین بار که به بیمارستان رفتم تا فردی را ببینم ؛ دکتر را تصادفی؛ در راه پله دیدم...گفت ؛ آدرس مینا را دارید؟گفتم : خودتونم که دارید دکتر!...آدرس همه بیماران مرخص شده رو دارید! گفت:من تنها خجالت میکشم.گفتم ؛ خیر باشه دکتر ! گفت:هر وقت چشمای سیاه سنگی پرنده ای رو که برام خریده ؛ میبینم ؛ دلم برای سادگیش و اون جشن تولد و جمله ی هملتش ؛ تنگ میشه...اون سواد زیادی نداشت؛ چقدر خوب باش کار کرده بودی! عالی بازی کرد!گفتم : حس واقعیش بود دکتر..بازی نبود! شاید کلماتو حفظ کرده بود..ولی حسش و دردش واقعی بود.شاید قیافه ش معمولی بود ؛ ولی عاشق شما بود!...دل اون اصیل بود؛ دلی که این روزا ؛ کمتر پیدا میشه....تمام دل پر طپشش بود..وقتی جلوی شما به نشونه ی احترام؛خم شد.بازی نبود! هملت نبود! دکتر گفت: میخوام.ببینم.چقدر خوب شده...همین! گفتم :همین؟!گفت:شاید یه بستنی هم دعوتش کردم.گفتم :حالا شد.میبرمتون اونجا...زمان گذشت..مثل ترکهای دیوار خانه؛... پارسال بود که از همکار مشترکمان شنیدم دکتر و مینا یک سال است با هم ازدواج کرده اند و مینا حامله است! بدجنسها مرا دعوت نکرده بودند!...خبر هم نداده بودند!...همکارم گفت:دلخور نشو! فقط محضر رفتند.آن هم شهر زادگاه دکتر...همه چیز عجله ای شد.هیچکدام از ما نبودیم! گفتم :شوخی کردم....حتی اگر مرا یادشان رفته باشد؛ آنها بخشی از زندگی من هستند؛ که هرگز از یادشان نمیبرم...دیروز شنیدم اسم دخترشان را چیستا گذاشته اند!..
#پایان
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#مجموعه_نامه_ها
#داستان_کوتاه
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
#مینا/داستان_سه_قسمتی/
#چیستایثربی
#قسمت_آخر.برگرفته از اینستاگرام چبستایثربی
@yasrebi_chista
گاهی آدم فقط؛ کمی توجه میخواهد.دکتر و مینا هر دو به توجه احتیاج داشتند..هر کدام به شیوه ی خودش! دکتر تمام موارد درمانی مینا را شخصا به عهده گرفت و حال مینا روز به روز بهتر میشد ؛ و همه به دکتر تبریک میگفتند. حتی پرستارهایی که خیلی از خشونت سابق مینا خوششان نمی آمد... مینا چهارسال بعد؛ پس از کلی معاینه و مصاحبه ؛ سالم تشخیص داده شد و ازبیمارستان مرخص شد.رییس بیمارستان؛ بهبود تدریجی مینا را معجزه پزشکان بیمارستانشان میدانست.روانپزشکی مدرن ! و فقط من و دکترصادقیان و عفت میدانستیم ؛معجزه ؛ همان محبت و توجه خاص به مینا بود
...شنیده بودم که مینا ؛شاگرد یک آرایشگر شده است.مجسمه های دکتر مدام زیاد و زیادتر میشد.از همکاران میشنیدم...انگار خودش را میان آن اشیاء بیجان حبس میکرد..چند سالی گذشت.... دکتر هنوز عروسی نکرده بود...اما دیگر لبخند زدن بلد بود و به دلیل درمان موفق مینا و چند مورد مشابه؛ مانند او ؛ رییس دو بخش شده بود ؛ با بیمارانش خوش و بش میکرد و آنها هم دوستش داشتند....اخرین بار که به بیمارستان رفتم تا فردی را ببینم ؛ دکتر را تصادفی؛ در راه پله دیدم...گفت ؛ آدرس مینا را دارید؟گفتم : خودتونم که دارید دکتر!...آدرس همه بیماران مرخص شده رو دارید! گفت:من تنها خجالت میکشم.گفتم ؛ خیر باشه دکتر ! گفت:هر وقت چشمای سیاه سنگی پرنده ای رو که برام خریده ؛ میبینم ؛ دلم برای سادگیش و اون جشن تولد و جمله ی هملتش ؛ تنگ میشه...اون سواد زیادی نداشت؛ چقدر خوب باش کار کرده بودی! عالی بازی کرد!گفتم : حس واقعیش بود دکتر..بازی نبود! شاید کلماتو حفظ کرده بود..ولی حسش و دردش واقعی بود.شاید قیافه ش معمولی بود ؛ ولی عاشق شما بود!...دل اون اصیل بود؛ دلی که این روزا ؛ کمتر پیدا میشه....تمام دل پر طپشش بود..وقتی جلوی شما به نشونه ی احترام؛خم شد.بازی نبود! هملت نبود! دکتر گفت: میخوام.ببینم.چقدر خوب شده...همین! گفتم :همین؟!گفت:شاید یه بستنی هم دعوتش کردم.گفتم :حالا شد.میبرمتون اونجا...زمان گذشت..مثل ترکهای دیوار خانه؛... پارسال بود که از همکار مشترکمان شنیدم دکتر و مینا یک سال است با هم ازدواج کرده اند و مینا حامله است! بدجنسها مرا دعوت نکرده بودند!...خبر هم نداده بودند!...همکارم گفت:دلخور نشو! فقط محضر رفتند.آن هم شهر زادگاه دکتر...همه چیز عجله ای شد.هیچکدام از ما نبودیم! گفتم :شوخی کردم....حتی اگر مرا یادشان رفته باشد؛ آنها بخشی از زندگی من هستند؛ که هرگز از یادشان نمیبرم...دیروز شنیدم اسم دخترشان را چیستا گذاشته اند!..
#پایان
#مینا
#چیستایثربی
#داستان_سه_قسمتی
#مجموعه_نامه_ها
#داستان_کوتاه
هر گونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام یا اینستاگرام اوست.
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
خدا هیچکسو تنهانکنه..خوب کردم اون پولو با اجازه آقا گذاشتتم تو جیبش..مگه نه آقا؟ راضی نبودی یه زن که مریدته این وقت شب با جیب خالی بره بیرون؟ میگم.... شما به من گفتی پولو از دخل امامزاه بذارم تو جیب اون.؟ آخه یه صدایی تو ذهنم گفت این کارو کنم.....من هیچوقت از این کارا نمیکنم.....میگم آقا...حواست بش هستا....خوش به حالش....
.
#چیستایثربی
#داستان_تک_قسمتی
#مجموعه
#نامه_های_خصوصی
روزی 1780 بار نگاهت میکنم
@chista_yasrebi
.
#چیستایثربی
#داستان_تک_قسمتی
#مجموعه
#نامه_های_خصوصی
روزی 1780 بار نگاهت میکنم
@chista_yasrebi
Even you
میدانی مشکل مردم ماچیست ؟ هرگز صدا نیستند
فقط طنین صدایند ...
#مجموعه_داستان
#چیستایثربی
نشر قطره
انلاین _حضوری_کتابفروشیها
88973351_3
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
میدانی مشکل مردم ماچیست ؟ هرگز صدا نیستند
فقط طنین صدایند ...
#مجموعه_داستان
#چیستایثربی
نشر قطره
انلاین _حضوری_کتابفروشیها
88973351_3
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi