#خواب_گل_سرخ
#قسمت47
هم اکنون
#پیج_رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
نوشتن درد دارد....
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
#قسمت47
هم اکنون
#پیج_رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
نوشتن درد دارد....
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت47
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_هفتم
سارا، اگه ازت بخوام یه کاری برام انجام بدی شاید، خیلی پررویی باشه، ولی به جز تو، به کسی اطمینان ندارم و تازه، اینجا بیمارستان توئه.
تو فقط می تونی، راحت همه جا بری و کسی شک نکنه!
_آقا...بگید!
_اون فرمانده دو رگه که تو گروهِ ماست...
سارا می گوید:
بله، همون که نگاه خیره بدی داره!
_سارا...
راستش، من به اون شک دارم!
فکر می کنم جاسوسه و اصلا جزء ما نیست!
چند زبان می دونه و مدام داره عکس می ندازه...
حِسَم، بیشتر مواقع اشتباه نکرده، اما مدرک لازم دارم.
شما به هر کدوم از فرمانده ها، یه اتاق برای استراحتِ امشب دادید!
من همه رو، به بهانه ای می کشونم پایین!
_و من، باید برم تو اتاق اون، سراغ اسناد و کیفش؟
درسته؟...
_من رمزِ کیفشو بهت میدم سارا...
فقط از رو اسنادش، عکس می خوام...
مدرک کتبی لازم دارم!
می خوام تو با گوشیت، عکس بندازی از روشون!
یه کم خطرناکه!
درا، از تو قفل نمیشه، نه؟
_نه!
_می دونم درست نیست از تو بخوام...
_از کی می تونید بخواید؟
فقط دکترا میرن تو اتاقای طبقه ی بالا...
و الان به کی اطمینان دارید؟
فرمانده می گوید:
نترس سارا!
اتفاقی بیفته، من اونجام!
_نمی ترسم آقا...
منم، از جاسوس خوشم نمیاد، اونم الان، با مساله ی حساس فلسطین!
نگهش دارید سالنِ پایین!
من میرم تو اتاقش!
فرمانده می خواهد، چیزِ دیگری هم بگوید...
نور ماه، نیمه صورتِ سارا را، روشن کرده است.
سارا حس می کند مرد، زیادی، نزدیکش ایستاده، بی اختیار خود را، کمی جمع می کند.
_امر دیگه ای هست آقا؟
مرد، به خود می آید...
_آره! ولی باشه، بعد از این جریان، بهت میگم...
سارا، به دور دست، خیره می شود.
انگار جریان برق، از تنش، رد کرده باشند.
_باشه آقا، الان برید!
_وقت هست...
اتاقاشونو گرفتن، پایین بودن منتظر شام...
_برید آقا... خواهش می کنم!
_باشه، هرجور، تو راحتی!
_من راحت نیستم آقا!
من هیچ جور، راحت نیستم!
جایی که شما هستید یا نیستید!
منو، دچارِ برزخ کردید!
اما، این کارو براتون می کنم، چون منم، الان نگران وجودِ یه جاسوسم!
_ما دوستیم سارا، نه؟
_دوست؟ بله... چطور؟
_می خواستم مطمئن شم که این کارو به زور...
_آقا... هدف من و شما به هم نزدیکه! همین!
فرمانده رفت...
سارا، نفس عمیقی می کشد.
انگار، ته مانده ی بوی باروت و سرب را، از جای خالی آن مرد، می رباید...
خونسرد و باوقار، مثل یک مدیر بیمارستان، مدتی بعد از فرمانده، وارد می شود...
همه دارند شام می خورند...
سارا، فرمانده را می بیند که با آن مرد دو رگه، به عربی، حرف می زند.
سارا، به سمت اتاق مردِ دورگه می رود...
می داند نباید چراغ روشن کند.
با نورِ گوشی، اسناد را پیدا می کند، دوربین گوشی اش خیلی عالی نیست، ولی کافیست.
سریع عکس می اندازد...
شکِ فرمانده، درست است!
سارا، داغِ کار است و اصلا حواسش نیست که مردِ دورگه، آهسته وارد اتاق شده است...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت47
#قسمت_چهل_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت47
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_هفتم
سارا، اگه ازت بخوام یه کاری برام انجام بدی شاید، خیلی پررویی باشه، ولی به جز تو، به کسی اطمینان ندارم و تازه، اینجا بیمارستان توئه.
تو فقط می تونی، راحت همه جا بری و کسی شک نکنه!
_آقا...بگید!
_اون فرمانده دو رگه که تو گروهِ ماست...
سارا می گوید:
بله، همون که نگاه خیره بدی داره!
_سارا...
راستش، من به اون شک دارم!
فکر می کنم جاسوسه و اصلا جزء ما نیست!
چند زبان می دونه و مدام داره عکس می ندازه...
حِسَم، بیشتر مواقع اشتباه نکرده، اما مدرک لازم دارم.
شما به هر کدوم از فرمانده ها، یه اتاق برای استراحتِ امشب دادید!
من همه رو، به بهانه ای می کشونم پایین!
_و من، باید برم تو اتاق اون، سراغ اسناد و کیفش؟
درسته؟...
_من رمزِ کیفشو بهت میدم سارا...
فقط از رو اسنادش، عکس می خوام...
مدرک کتبی لازم دارم!
می خوام تو با گوشیت، عکس بندازی از روشون!
یه کم خطرناکه!
درا، از تو قفل نمیشه، نه؟
_نه!
_می دونم درست نیست از تو بخوام...
_از کی می تونید بخواید؟
فقط دکترا میرن تو اتاقای طبقه ی بالا...
و الان به کی اطمینان دارید؟
فرمانده می گوید:
نترس سارا!
اتفاقی بیفته، من اونجام!
_نمی ترسم آقا...
منم، از جاسوس خوشم نمیاد، اونم الان، با مساله ی حساس فلسطین!
نگهش دارید سالنِ پایین!
من میرم تو اتاقش!
فرمانده می خواهد، چیزِ دیگری هم بگوید...
نور ماه، نیمه صورتِ سارا را، روشن کرده است.
سارا حس می کند مرد، زیادی، نزدیکش ایستاده، بی اختیار خود را، کمی جمع می کند.
_امر دیگه ای هست آقا؟
مرد، به خود می آید...
_آره! ولی باشه، بعد از این جریان، بهت میگم...
سارا، به دور دست، خیره می شود.
انگار جریان برق، از تنش، رد کرده باشند.
_باشه آقا، الان برید!
_وقت هست...
اتاقاشونو گرفتن، پایین بودن منتظر شام...
_برید آقا... خواهش می کنم!
_باشه، هرجور، تو راحتی!
_من راحت نیستم آقا!
من هیچ جور، راحت نیستم!
جایی که شما هستید یا نیستید!
منو، دچارِ برزخ کردید!
اما، این کارو براتون می کنم، چون منم، الان نگران وجودِ یه جاسوسم!
_ما دوستیم سارا، نه؟
_دوست؟ بله... چطور؟
_می خواستم مطمئن شم که این کارو به زور...
_آقا... هدف من و شما به هم نزدیکه! همین!
فرمانده رفت...
سارا، نفس عمیقی می کشد.
انگار، ته مانده ی بوی باروت و سرب را، از جای خالی آن مرد، می رباید...
خونسرد و باوقار، مثل یک مدیر بیمارستان، مدتی بعد از فرمانده، وارد می شود...
همه دارند شام می خورند...
سارا، فرمانده را می بیند که با آن مرد دو رگه، به عربی، حرف می زند.
سارا، به سمت اتاق مردِ دورگه می رود...
می داند نباید چراغ روشن کند.
با نورِ گوشی، اسناد را پیدا می کند، دوربین گوشی اش خیلی عالی نیست، ولی کافیست.
سریع عکس می اندازد...
شکِ فرمانده، درست است!
سارا، داغِ کار است و اصلا حواسش نیست که مردِ دورگه، آهسته وارد اتاق شده است...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت47
#قسمت_چهل_و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2