Chista Yasrebi:
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_هشت
#چیستایثربی
میخوام باهات تنها حرف بزنم ! اینو به شهرام گفتم؛ چیستا کیفش را برداشت و گفت: میرم تو باغ راه میرم ؛
شهرام گفت: شبه!...برف میاد. برو ساختمون حاجی ؛ خانمش بیداره برای نماز شب.
چیستا رفت. شهرام دستم را گرفت؛ دستش گرم بود ؛ مثل نان داغ صبحانه که صبحها میخریدم و تا به خانه برسم ؛ نصف آن را خورده بودم ؛
دستش را روی گونه ی داغم گذاشت ؛گفت :از تب که داری میسوزی دختر ! دستش را گرفتم؛ شهرام ؛ تو رو خدا ؛ بگو ماجرا چیه ؟ من دیگه به خودمم ؛ شک دارم ! چرا علیرضا باید به من دروغ بگه؟
اصلا کی داره دروغ میگه؟.... چرا؟!
من که مادر تو رو دیده بودم ؛ دیدم حالش خوب نیست؛ خب از یه زن مریض ، همه چیز بر میاد ؛ دزدیدن اون بچه ؛ انقدر مهم نبود که علیرضا داستان شبنم و اومدنش تو این ده رو از خودش بسازه. چرا پس؟
شبنم مرده! درسته؟!
شهرام لبش را گزید ؛ انگار به سختی میتوانست حرف بزند. گفت: کاش مرده بود !
گفتم ؛ چرا ؟ مگه دختر خاله ؛ یعنی خواهر خونده ی مهتاب نبود ؟ مگه مهتاب ؛ دوستش نداشت؟
شهرام گفت: آدما عوض میشن ! امروز یکی رو دوست داری ؛ فردا یه آدم دیگه شده ؛ اصلا نمیتونی بشناسیش !
ببین !شبنم شاهد خیلی چیزا بود ؛ حدود پونزده سال....از وقتی گرفتنش ؛ خیلی عذاب کشید. تو یه دخمه ی تاریک...
گفتم : منظورت شکنجه ست؟ گفت : نه ؛ بدتر! اون مرد ؛ اون هیولا ؛ خیلی کله گنده نبود ؛ مزدور بود....باید آدما رو به حرف میاورد و پولشو میگرفت...
یا آدمی رو براشون شناسایی میکرد و لو می داد! نونش از این راه بود...
اما اون خودش ؛ شبنم رو ؛ از زندان فراری داد؛ شاید فهمید ؛ شبنم تیزهوشه ؛ و قوی....با بقیه فرق داره!....
بردش تو دخمه ی خودش ؛ یه زندان جدید ؛ خیلی بدتر از اولی ؛ شبنم هر روز میدید ؛ که چطوری اون مرد ؛ آدمایی رو ؛ اونجا میاره و ازشون حرف میکشه؛ به روش خودش .
شبنم رو به صندلی میبست؛ هیچ کاریش نداشت جز اینکه نگاه کنه!
میدونست شبنم ؛ همه چی یادش میمونه.....
میدونست شبنم ؛ مخالف رژیمه و پر از تنفر به اونا....
واقعا همه ی اون شبنامه ها رو شبنم نوشته بود.... تو هجده سالگی ! اگه اون موقع ؛ چنون قدرتی داشت ؛ پس خیلی به درد هیولا میخورد ! هیولا یه همکار لازم داشت ؛ یه جاسوس ؛ یه همکار زن ! برای گول زدن قربانیاش !
میبینی ! هیولا برای کارای مهم تری لازمش داشت؛ با جسمش دیگه ؛ کاری نداشت ؛ بدترین چیز ؛ شکنجه ی روح آدماست.
وقتی شبنم ؛ توسط نزولخوره ؛ از هیولا خریداری شد ؛ فکر میکنی قیمتش ارزون بود؟ یه زن سی و سه ساله ؛ برای چی باید چنین پولی براش پرداخت شه ؟و کی ؛ پرداخت میکنه ؟
نزولخوره؟!....هرگز! نه چنین پولی داشت ؛ نه برای زنی میداد! اونم زنی که پونزده سال ؛ زیر دست هیولا بود ! نزولخوره ؛ این وسط ؛ فقط یه دلال بود ؛ یه واسطه ! ....
گفتم : پس شبنم رو از هیولا خریدن که نجات بدن؟
شهرام سکوت کرد؛ بعد از چند لحظه گفت: توضیح بعضی چیزا سخته!
اونو خریدن ؛ چون لازمش داشتن !
گفتم :یعنی چی؟
گفت:شبنم ؛ پونزده سال جلوی چشمش ؛ خون و شکنجه و تجاوز و کشتن دیده بود ؛ دیگه تحمل درد آدما رو نداشت ؛
تحمل خودشم نداشت ؛ اگه میدید ؛ کسی جلوش رنج میکشه ؛ راحتش میکرد!
گفتم : یعنی میکشت؟ یه قاتل شده بود؟ مگه انقلاب نشده بود؟
گفت: بعد از انقلاب ؛ این همه آدم بودن که به جون هم افتادن !
سالای اول انقلاب....کرور کرور دسته و گروه و فرقه....
پول خرید شبنم ؛ از اونور آب اومد!
هیولا ؛ تغییر قیافه داده بود ؛ ریش گذاشته بود ؛ با یه اسم و شغل جعلی ؛ پایین شهر ؛ قصابی زد ! گوشت و مغز و جیگر میفروخت.....ولی اونا پیداش کردن...شبنمو لازم داشتن !
یه زن باهوش بی حس رو ! یه زن زیبا و سنگی! زنی که جون خودشم ؛ براش مهم نبود... چنین موجودی برای اونا ؛ خیلی ارزشمند بود !
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
اشتراک گذاری این داستان منوط به ذکر
#نام_نویسنده است...لطفا
#رعایت_فرمایید
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند .
#او_یکزن
#قسمت_هفتاد_و_هشت
#چیستایثربی
میخوام باهات تنها حرف بزنم ! اینو به شهرام گفتم؛ چیستا کیفش را برداشت و گفت: میرم تو باغ راه میرم ؛
شهرام گفت: شبه!...برف میاد. برو ساختمون حاجی ؛ خانمش بیداره برای نماز شب.
چیستا رفت. شهرام دستم را گرفت؛ دستش گرم بود ؛ مثل نان داغ صبحانه که صبحها میخریدم و تا به خانه برسم ؛ نصف آن را خورده بودم ؛
دستش را روی گونه ی داغم گذاشت ؛گفت :از تب که داری میسوزی دختر ! دستش را گرفتم؛ شهرام ؛ تو رو خدا ؛ بگو ماجرا چیه ؟ من دیگه به خودمم ؛ شک دارم ! چرا علیرضا باید به من دروغ بگه؟
اصلا کی داره دروغ میگه؟.... چرا؟!
من که مادر تو رو دیده بودم ؛ دیدم حالش خوب نیست؛ خب از یه زن مریض ، همه چیز بر میاد ؛ دزدیدن اون بچه ؛ انقدر مهم نبود که علیرضا داستان شبنم و اومدنش تو این ده رو از خودش بسازه. چرا پس؟
شبنم مرده! درسته؟!
شهرام لبش را گزید ؛ انگار به سختی میتوانست حرف بزند. گفت: کاش مرده بود !
گفتم ؛ چرا ؟ مگه دختر خاله ؛ یعنی خواهر خونده ی مهتاب نبود ؟ مگه مهتاب ؛ دوستش نداشت؟
شهرام گفت: آدما عوض میشن ! امروز یکی رو دوست داری ؛ فردا یه آدم دیگه شده ؛ اصلا نمیتونی بشناسیش !
ببین !شبنم شاهد خیلی چیزا بود ؛ حدود پونزده سال....از وقتی گرفتنش ؛ خیلی عذاب کشید. تو یه دخمه ی تاریک...
گفتم : منظورت شکنجه ست؟ گفت : نه ؛ بدتر! اون مرد ؛ اون هیولا ؛ خیلی کله گنده نبود ؛ مزدور بود....باید آدما رو به حرف میاورد و پولشو میگرفت...
یا آدمی رو براشون شناسایی میکرد و لو می داد! نونش از این راه بود...
اما اون خودش ؛ شبنم رو ؛ از زندان فراری داد؛ شاید فهمید ؛ شبنم تیزهوشه ؛ و قوی....با بقیه فرق داره!....
بردش تو دخمه ی خودش ؛ یه زندان جدید ؛ خیلی بدتر از اولی ؛ شبنم هر روز میدید ؛ که چطوری اون مرد ؛ آدمایی رو ؛ اونجا میاره و ازشون حرف میکشه؛ به روش خودش .
شبنم رو به صندلی میبست؛ هیچ کاریش نداشت جز اینکه نگاه کنه!
میدونست شبنم ؛ همه چی یادش میمونه.....
میدونست شبنم ؛ مخالف رژیمه و پر از تنفر به اونا....
واقعا همه ی اون شبنامه ها رو شبنم نوشته بود.... تو هجده سالگی ! اگه اون موقع ؛ چنون قدرتی داشت ؛ پس خیلی به درد هیولا میخورد ! هیولا یه همکار لازم داشت ؛ یه جاسوس ؛ یه همکار زن ! برای گول زدن قربانیاش !
میبینی ! هیولا برای کارای مهم تری لازمش داشت؛ با جسمش دیگه ؛ کاری نداشت ؛ بدترین چیز ؛ شکنجه ی روح آدماست.
وقتی شبنم ؛ توسط نزولخوره ؛ از هیولا خریداری شد ؛ فکر میکنی قیمتش ارزون بود؟ یه زن سی و سه ساله ؛ برای چی باید چنین پولی براش پرداخت شه ؟و کی ؛ پرداخت میکنه ؟
نزولخوره؟!....هرگز! نه چنین پولی داشت ؛ نه برای زنی میداد! اونم زنی که پونزده سال ؛ زیر دست هیولا بود ! نزولخوره ؛ این وسط ؛ فقط یه دلال بود ؛ یه واسطه ! ....
گفتم : پس شبنم رو از هیولا خریدن که نجات بدن؟
شهرام سکوت کرد؛ بعد از چند لحظه گفت: توضیح بعضی چیزا سخته!
اونو خریدن ؛ چون لازمش داشتن !
گفتم :یعنی چی؟
گفت:شبنم ؛ پونزده سال جلوی چشمش ؛ خون و شکنجه و تجاوز و کشتن دیده بود ؛ دیگه تحمل درد آدما رو نداشت ؛
تحمل خودشم نداشت ؛ اگه میدید ؛ کسی جلوش رنج میکشه ؛ راحتش میکرد!
گفتم : یعنی میکشت؟ یه قاتل شده بود؟ مگه انقلاب نشده بود؟
گفت: بعد از انقلاب ؛ این همه آدم بودن که به جون هم افتادن !
سالای اول انقلاب....کرور کرور دسته و گروه و فرقه....
پول خرید شبنم ؛ از اونور آب اومد!
هیولا ؛ تغییر قیافه داده بود ؛ ریش گذاشته بود ؛ با یه اسم و شغل جعلی ؛ پایین شهر ؛ قصابی زد ! گوشت و مغز و جیگر میفروخت.....ولی اونا پیداش کردن...شبنمو لازم داشتن !
یه زن باهوش بی حس رو ! یه زن زیبا و سنگی! زنی که جون خودشم ؛ براش مهم نبود... چنین موجودی برای اونا ؛ خیلی ارزشمند بود !
#او_یک_زن
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
اشتراک گذاری این داستان منوط به ذکر
#نام_نویسنده است...لطفا
#رعایت_فرمایید
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند .