#مراسم_مرگ_شهلا/
به نقل از خبر گزاریها:
.
شهلا_جاهد ؛ قبل از مرگ ؛ کنار چوبه دار نماز خواند و به دعا پرداخت.
* ساعت 5:25 اولياي دم لاله سحرخيزان (مقتول) متشكل از مادر و دو برادر مقتول به همراه ناصر محمدخاني كه به وكالت از دو فرزند خود در مراسم حضور يافته بود، سوار بر يك دستگاه خودروي پرشياي سفيدرنگ قصد ورود به اوين را داشتند كه در اين لحظه مادر، برادر، خواهر و ساير بستگان شهلا جلوي خودرو را گرفتند و با التماس از آنها خواستند كه رضايت بدهند اما پس از چند دقيقه خودرو به داخل زندان رفت.
* از اين ساعت به بعد، بستگان شهلا شروع به گريه و دعا كردند و ساير حضار نيز منتظر شنيدن خبري مبني بر اجرا يا اعلام رضايت ماندند.
* براساس گفتههاي برخي شاهدان، چند دقيقه مادر لاله و شهلا به صحبت با يكديگر پرداختند كه عمده صحبتهاي رد و بدل شده بين آنها مربوط به حوادث دوران برگزاري دادگاه و تقاضاي شهلا براي اعلام رضايت بود.
* برخي شاهدان ماجرا اظهار كردند كه ناصر محمدخاني و شهلا هيچ واكنشي نسبت به يكديگر نداشتند .
* شهلا در پاسخ به داديار اجراي احكام كه از او خواسته بود اگر حرفي دارد بگويد، اظهار كرد كه حرفي براي گفتن ندارد و اگر حرفي بوده طي اين سالها ميگفته است.فقط زیر لب با خودش گفت :
#یعنی_ناصر_واقعا_میخواد_منو_بکشه؟....
* سپس متهم نسبت به برخي امور مالي خود وصايايي را اعلام كرد كه همه موارد به ثبت رسيد.
* در اين زمان نماينده رييس قوه قضاييه نيز صحبت با اولياي دم را آغاز و تمام تلاش خود را براي اخذ رضايت و گذشت از قصاص صرف كرد اما نتيجهبخش نبود.
* وكيل مدافع شهلا نيز در صحنه اجرا اظهار كرد كه تمام تلاش خود را براي نجات جان شهلا به خرج داده و اقدامات لازم را انجام داده است.
* در لحظههاي آخر، بار ديگر شهلا با التماس و گريه از مادر لاله خواست كه گذشت كند اما تقاضاي او ثمري نداشت.
* نهايتا ساعت 5:45 در حالي كه طناب دار به گردن شهلا آويخته شد، پس از قرائت حكم دادگاه و در حضور داديار اجراي احكام، مدير دفتر وي، مسئول زندان اوين، پزشك قانوني و نماينده دستگاه قضايي، برادر لاله به عنوان نماينده اولياي دم، چهارپايهاي را كه زير پاي شهلا قرار داشت كشيد و به اين ترتيب پرونده زندگي خديجه جاهد معروف به شهلا براي هميشه بسته شد.
* پس از اجراي حكم و تاييد مرگ توسط پزشك قانوني، صورتجلسههاي مربوطه به امضاي مسوولان ذيربط رسيد.
شهلا جاهد اعدام شد.در حالی که بسیاری از نکات ؛ درباره ی آن پرونده مرموز ؛ برای مردم ؛ ناگفته باقی ماند....
#چیستایثربی
#برگرفته_از_آسیب_شناسی_نگاه
#پست_آخر_چیستایثربی
#اینستاگرام_اصلی
#هم_اکنون
#آدرس اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
@yasrebi_chista/اینستاگرام رسمی
#نگاه_کن_مرا
@chista_yasrebi
به نقل از خبر گزاریها:
.
شهلا_جاهد ؛ قبل از مرگ ؛ کنار چوبه دار نماز خواند و به دعا پرداخت.
* ساعت 5:25 اولياي دم لاله سحرخيزان (مقتول) متشكل از مادر و دو برادر مقتول به همراه ناصر محمدخاني كه به وكالت از دو فرزند خود در مراسم حضور يافته بود، سوار بر يك دستگاه خودروي پرشياي سفيدرنگ قصد ورود به اوين را داشتند كه در اين لحظه مادر، برادر، خواهر و ساير بستگان شهلا جلوي خودرو را گرفتند و با التماس از آنها خواستند كه رضايت بدهند اما پس از چند دقيقه خودرو به داخل زندان رفت.
* از اين ساعت به بعد، بستگان شهلا شروع به گريه و دعا كردند و ساير حضار نيز منتظر شنيدن خبري مبني بر اجرا يا اعلام رضايت ماندند.
* براساس گفتههاي برخي شاهدان، چند دقيقه مادر لاله و شهلا به صحبت با يكديگر پرداختند كه عمده صحبتهاي رد و بدل شده بين آنها مربوط به حوادث دوران برگزاري دادگاه و تقاضاي شهلا براي اعلام رضايت بود.
* برخي شاهدان ماجرا اظهار كردند كه ناصر محمدخاني و شهلا هيچ واكنشي نسبت به يكديگر نداشتند .
* شهلا در پاسخ به داديار اجراي احكام كه از او خواسته بود اگر حرفي دارد بگويد، اظهار كرد كه حرفي براي گفتن ندارد و اگر حرفي بوده طي اين سالها ميگفته است.فقط زیر لب با خودش گفت :
#یعنی_ناصر_واقعا_میخواد_منو_بکشه؟....
* سپس متهم نسبت به برخي امور مالي خود وصايايي را اعلام كرد كه همه موارد به ثبت رسيد.
* در اين زمان نماينده رييس قوه قضاييه نيز صحبت با اولياي دم را آغاز و تمام تلاش خود را براي اخذ رضايت و گذشت از قصاص صرف كرد اما نتيجهبخش نبود.
* وكيل مدافع شهلا نيز در صحنه اجرا اظهار كرد كه تمام تلاش خود را براي نجات جان شهلا به خرج داده و اقدامات لازم را انجام داده است.
* در لحظههاي آخر، بار ديگر شهلا با التماس و گريه از مادر لاله خواست كه گذشت كند اما تقاضاي او ثمري نداشت.
* نهايتا ساعت 5:45 در حالي كه طناب دار به گردن شهلا آويخته شد، پس از قرائت حكم دادگاه و در حضور داديار اجراي احكام، مدير دفتر وي، مسئول زندان اوين، پزشك قانوني و نماينده دستگاه قضايي، برادر لاله به عنوان نماينده اولياي دم، چهارپايهاي را كه زير پاي شهلا قرار داشت كشيد و به اين ترتيب پرونده زندگي خديجه جاهد معروف به شهلا براي هميشه بسته شد.
* پس از اجراي حكم و تاييد مرگ توسط پزشك قانوني، صورتجلسههاي مربوطه به امضاي مسوولان ذيربط رسيد.
شهلا جاهد اعدام شد.در حالی که بسیاری از نکات ؛ درباره ی آن پرونده مرموز ؛ برای مردم ؛ ناگفته باقی ماند....
#چیستایثربی
#برگرفته_از_آسیب_شناسی_نگاه
#پست_آخر_چیستایثربی
#اینستاگرام_اصلی
#هم_اکنون
#آدرس اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
@yasrebi_chista/اینستاگرام رسمی
#نگاه_کن_مرا
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستا_یثربی
فقط بش بگو عددهفت! بگو هفت روز...عددهفت! گفتم: چرا هفت؟چیستا چرا هفت؟! نیکان با حوله ای روی سرش از حمام آمد. سریع قطع کردم؛ گمانم همه چیز را متوجه شد؛ اما چیزی به رویش نیاورد. گفتم: با این دستت نباید میرفتی حموم ؛ گفت: فقط سرمو گرفتم زیر آب...حس کردم بوی ماهی گرفتم. گفتم:منم همیشه فکر میکنم بوی مرغ ماهیخوار میدم؛ از وقتی رفتم استرالیا...روی دسته ی مبل من نشست.مطمین بودم عمدی آنجا نشست؛ گوشی روی میز بود.حتما فهمیده بود جایش عوض شده! گفت: جوابت چی شد؟ بش فکر کردی؟داره تاریک میشه...گفتم: آره..یه کم ، میگم؛ ما هنوز همو نمیشناسیم. ازدواج؛ یه عمره...شوخی نیست؛من یه بار یه غلطی کردم ؛ تا آخر عمرم تاوانشو پس میدم...... چطوره چند وقتی با هم اینجا باشیم؟ مثل دو تا دوست! فقط برای شناخت بیشتر....بعد میفهمیم که به درد هم میخوریم یا نه! گفت: مثلا چند وقت؟! آدمی که عاشق باشه ؛ با یه نگاه تو چشمای طرفش؛ همه چیزو میفهمه ؛ چند روز؟ گفتم : خب مثلا هفت روز...نمیدانم چیستا آن لحظه هر جا بود ؛ چه حسی داشت؛ ولی حس کردم گریه میکند.صدای گریه هایش در گوشم میپیچید. نیکان با رنگ پریده گفت: چرا هفت؟! گفتم :عدد مقدسیه، ایرادی داره؟ گوشی اش را برداشت.شماره ی چیستا را دید."لعنت به تو...ای لعنت به تو چیستا!".... با لگد ؛ میز مقابل را با پیازها و وسایل رویش پرتاب کرد ؛ گفتم: چیشد؟ حالا میشه مثلا هشت روز یا ده روز..چه فرقی میکنه اصلا؟ چیستا عددهفتو دوست داره؛ گفت: لعنت به هردو تون!خفه شو! اسم اونو جلوی من نیار! گفتم: خواهش میکنم ؛ تو هنوز تب داری...گفت: بمیرم راحت شم! با لگدی دیگر به کابینت، هفت هشت تا ظرف افتاد و شکست. پتوی سفری و گوشی اش را برداشت و از خانه زد بیرون...داد زدم:نرو شهرام! خواهش میکنم! اشتباه کردم؛ منو ببخش! اما رفته بود. فقط بوی عطر و اندوهش در اتاق مانده بود...بی تلفن چه کار باید میکردم؟ کجا رفته بود با آن تب و دست شکسته! بدون ماشین! خدایا...از اتاق بیرون رفتم؛ فریاد میزدم؛ صدایش میکردم. اثری از او نبود ؛ انگار هیچوقت نبود.شبیه یک خواب آمده و رفته بود ؛ خدا کمکم کرد، جای پوتینهایش را روی زمین دیدم. روی برف تازه که ازظهر باریدن گرفته بود.رد پای پوتینها را دنبال کردم، به جنگل میرسید.آنجا گمش کردم. رد پایی نبود؛ دیگر کامل ؛ غروب بود.آسمان رنگ خون شده بود...نمیدانم چرا بوی خون میشنیدم....و برف ؛ به تگرگ بدل شد و مثل مسلسل؛ شلیک میکرد ؛ من دردی احساس نمیکردم؛ نگران آن مرد بودم.....باگریه داد زدم: شهرام! شهرام نیکان؛ منو ببخش! کجایی؟! صدایم به سمت خودم برگشت؛ روی برفها نشستم و با اشک خدا را صدا کردم ؛خدایا چیشد؟ من چی گفتم؟! چرا به من گفتی بگم اینو چیستا؟!...چرا؟ صدای ناله ای از دور شنیدم ؛ بلند شدم و به سمت صدا دویدم...
....ناله ادامه داشت. کمی دورتر در یک چاله برفی افتاده بود؛ شاید زمین خورده بود...گفتم:گوشیتو بده ؛ علیرضا که بیاد؛ من میرم ؛ برای همیشه!....
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
#ادبیات
.
دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.حقوق معنوی نویسندگان؛ همچون سایر اصناف؛ محترم است .ممنون که رعایت میفرمایید.
درود
#آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آدرس کانال #قصه
#او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت سر هم داشته باشند.
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستا_یثربی
فقط بش بگو عددهفت! بگو هفت روز...عددهفت! گفتم: چرا هفت؟چیستا چرا هفت؟! نیکان با حوله ای روی سرش از حمام آمد. سریع قطع کردم؛ گمانم همه چیز را متوجه شد؛ اما چیزی به رویش نیاورد. گفتم: با این دستت نباید میرفتی حموم ؛ گفت: فقط سرمو گرفتم زیر آب...حس کردم بوی ماهی گرفتم. گفتم:منم همیشه فکر میکنم بوی مرغ ماهیخوار میدم؛ از وقتی رفتم استرالیا...روی دسته ی مبل من نشست.مطمین بودم عمدی آنجا نشست؛ گوشی روی میز بود.حتما فهمیده بود جایش عوض شده! گفت: جوابت چی شد؟ بش فکر کردی؟داره تاریک میشه...گفتم: آره..یه کم ، میگم؛ ما هنوز همو نمیشناسیم. ازدواج؛ یه عمره...شوخی نیست؛من یه بار یه غلطی کردم ؛ تا آخر عمرم تاوانشو پس میدم...... چطوره چند وقتی با هم اینجا باشیم؟ مثل دو تا دوست! فقط برای شناخت بیشتر....بعد میفهمیم که به درد هم میخوریم یا نه! گفت: مثلا چند وقت؟! آدمی که عاشق باشه ؛ با یه نگاه تو چشمای طرفش؛ همه چیزو میفهمه ؛ چند روز؟ گفتم : خب مثلا هفت روز...نمیدانم چیستا آن لحظه هر جا بود ؛ چه حسی داشت؛ ولی حس کردم گریه میکند.صدای گریه هایش در گوشم میپیچید. نیکان با رنگ پریده گفت: چرا هفت؟! گفتم :عدد مقدسیه، ایرادی داره؟ گوشی اش را برداشت.شماره ی چیستا را دید."لعنت به تو...ای لعنت به تو چیستا!".... با لگد ؛ میز مقابل را با پیازها و وسایل رویش پرتاب کرد ؛ گفتم: چیشد؟ حالا میشه مثلا هشت روز یا ده روز..چه فرقی میکنه اصلا؟ چیستا عددهفتو دوست داره؛ گفت: لعنت به هردو تون!خفه شو! اسم اونو جلوی من نیار! گفتم: خواهش میکنم ؛ تو هنوز تب داری...گفت: بمیرم راحت شم! با لگدی دیگر به کابینت، هفت هشت تا ظرف افتاد و شکست. پتوی سفری و گوشی اش را برداشت و از خانه زد بیرون...داد زدم:نرو شهرام! خواهش میکنم! اشتباه کردم؛ منو ببخش! اما رفته بود. فقط بوی عطر و اندوهش در اتاق مانده بود...بی تلفن چه کار باید میکردم؟ کجا رفته بود با آن تب و دست شکسته! بدون ماشین! خدایا...از اتاق بیرون رفتم؛ فریاد میزدم؛ صدایش میکردم. اثری از او نبود ؛ انگار هیچوقت نبود.شبیه یک خواب آمده و رفته بود ؛ خدا کمکم کرد، جای پوتینهایش را روی زمین دیدم. روی برف تازه که ازظهر باریدن گرفته بود.رد پای پوتینها را دنبال کردم، به جنگل میرسید.آنجا گمش کردم. رد پایی نبود؛ دیگر کامل ؛ غروب بود.آسمان رنگ خون شده بود...نمیدانم چرا بوی خون میشنیدم....و برف ؛ به تگرگ بدل شد و مثل مسلسل؛ شلیک میکرد ؛ من دردی احساس نمیکردم؛ نگران آن مرد بودم.....باگریه داد زدم: شهرام! شهرام نیکان؛ منو ببخش! کجایی؟! صدایم به سمت خودم برگشت؛ روی برفها نشستم و با اشک خدا را صدا کردم ؛خدایا چیشد؟ من چی گفتم؟! چرا به من گفتی بگم اینو چیستا؟!...چرا؟ صدای ناله ای از دور شنیدم ؛ بلند شدم و به سمت صدا دویدم...
....ناله ادامه داشت. کمی دورتر در یک چاله برفی افتاده بود؛ شاید زمین خورده بود...گفتم:گوشیتو بده ؛ علیرضا که بیاد؛ من میرم ؛ برای همیشه!....
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
#ادبیات
.
دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.حقوق معنوی نویسندگان؛ همچون سایر اصناف؛ محترم است .ممنون که رعایت میفرمایید.
درود
#آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آدرس کانال #قصه
#او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت سر هم داشته باشند.
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صدو_سه
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
دردم شدید بود ؛ نشستم ؛ شبنم گفت: چته؟ گفتم : بچه رو حس نمیکنم ؛ شبنم به ایرانه گفت: بلند شو!
ایرانه با ترس بلند شد . شبنم گفت:
برو طرف دستشویی! بعد دستهای ایرانه را ؛ به چهار چوب در دستشویی بست؛ رو به من کرد و گفت: تو تکون نخور! هر چی دیدی؛ یا شنیدی؛ ابدا از جات تکون نخور ؛ ببین ؛ من مسلح نیستم! حتی چاقو ندارم ! برای آدمکشی نیامدم...فقط ماموریتمو انجام میدم و میرم ! تو هم انگار؛ هیچی ندیدی ؛ باشه؟!
جواب ندادم. با صدای فریاد ایرانه تکان خوردم ؛ شبنم با پوتینهایش ؛ لگدهای محکمی به پهلوی ایرانه میزد؛ دخترک سعی میکرد بلند فریاد نکشد؛ ولی نمیتوانست! شبنم لگد ؛ پشت لگد بود که به دنده ها ؛ شکم و کمر دختر ضعیف الجثه میزد و مدام فریاد میزد:
بگو گور بابای مهرداد لعنتی! بگو گور بابام ! بگو! خداروح مهرداد رو ببره ته جهنم!
بگو روحش بمونه تو تاریکی! بگو خوراک کرما بشه ؛ هیچ رستاخیزی براش نباشه ! بگو لعنت به مادری که مهرداد روانی رو زایید ؛ بگو لعنت به پدرو مادر مهرداد ! بگو ! و لگد بود که با خشم فرو خورده سالیان ؛ به شکم و پهلوی دختر بیچاره میزد و ایرانه از دهانش خون بیرون میریخت و آهسته میگفت: لعنت به کسی که مهرداد رو زایید؛ لعنت به روزیکه به دنیا اومد؛ لعنت به پدرش ؛ به مادرش ؛ و دیگر بیحال شد؛ روی پا بند نبود ؛ از چهار چوب در ؛ آویزان شده بود ؛ میدانستم هر چه بگویم وضع را بدتر میکنم...سکوت کرده بودم ؛ و سعی میکردم نگاه نکنم ؛ به خاطر بچه ام ! و دعا میکردم ؛ فقط دعا ! خدا به دادمون برس ! به داد همه مون.... شبنم گفت: کی به داد من رسید؟ وقتی زیر لگدای پدر جونور این ؛ له میشدیم؟ همه مون؟ کی نجاتمون داد؟!... گفتم: حتما شمام دعا میخوندین! و ادامه دادم : خدایا نجات ؛ خدایا ببین مارو ! خدایا کمک !..... ایرانه بیهوش بود،شبنم دستهایش را باز کرد ؛ با همان دستکش جراحی ؛ کیف ابزار جراحی اش رابرداشت.
گفت: چراغو بزن! از باباش همه ی این عملیاتو یاد گرفتم؛ زیاد طول نمیکشه! تا به هوش نیامده ؛ کار رو تموم میکنم ! حس میکردم من هم خونریزی دارم ؛ به زمین چسبیده بودم ؛ فقط گفتم : قسم به خدایی که میبخشد!
گفت:چراغو بزن دختر! پشت سرم ؛ چراغ روشن شد؛ سردار بود ! تنها !
گفت: تمومش کن شبنم !مگه سلاخی تو؟ خواهر حافظ قرآن؟
شبنم شوکه شد!
سردارگفت: فکر کردی فقط تو ؛ زاغ سیاه منو چوب میزنی؟ نه؛ منم حواسم بت هست ؛ یه کم طول کشید پیدات کنم ؛ با اون بلایی که سرشهرام؛ فامیل خودت آوردی! بچه ی مهتاب! شبنم وحشیانه گفت: کاریش نکردم!
زیاد سراغ زنشو گرفت ؛ یه مدت بیهوشش کردم؛با همون آمپولایی که مهرداد به ما میزد؛ بیحس کننده! خطرناک نیست که!سردارگفت: دوز بالاش فلج میکنه! بعدم ماشین شهرامو ؛ تو یه پارکینگ متروکه ؛ قایم کردی و گوشیشو برداشتی ؛ خدارو شکر؛ عليرضا پارکینگو ؛ یادش اومد...شک کرد بهت؛ دست و دهن و پای شهرامو بسته بودی! چراشبنم؟! تو اینجوری نبودی!
شبنم چند لحظه سکوت کرد؛ بعد گفت: منو ببر بیمارستان سردار! مریضم قهرمان! بستریم کن!خواهش میکنم! و گریه اش گرفت!
بالاخره بانوی شکست ناپذیر ؛ اشکهایش جاری شد !...با همان دستی که اشکش را پاک میکرد ؛ خون کنار دهان ایرانه را هم ؛ پاک کرد....شبنم گریه میکرد ؛ و سردار مات و ساکت ؛ به او خیره بود....
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
این کتاب به زودی در نسخه ی مفصل تر؛ چاپ میشود.
دوستانم ؛
#این_کانال و
#کانال_قصه_های_من ؛ تنها کانالهای معتبری هستند که نسخه ی صحیح و کامل داستان را دارند.
#آدرس_کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم ؛ در آن است.
@chista_2
برای شما نوشتم؛ مینویسم و خواهم نوشت... دوستتان دارم.کتاب به مردم خوبمان تقدیم میشود...مردم
#صبور و #شریف ایرانی.
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_صدو_سه
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
دردم شدید بود ؛ نشستم ؛ شبنم گفت: چته؟ گفتم : بچه رو حس نمیکنم ؛ شبنم به ایرانه گفت: بلند شو!
ایرانه با ترس بلند شد . شبنم گفت:
برو طرف دستشویی! بعد دستهای ایرانه را ؛ به چهار چوب در دستشویی بست؛ رو به من کرد و گفت: تو تکون نخور! هر چی دیدی؛ یا شنیدی؛ ابدا از جات تکون نخور ؛ ببین ؛ من مسلح نیستم! حتی چاقو ندارم ! برای آدمکشی نیامدم...فقط ماموریتمو انجام میدم و میرم ! تو هم انگار؛ هیچی ندیدی ؛ باشه؟!
جواب ندادم. با صدای فریاد ایرانه تکان خوردم ؛ شبنم با پوتینهایش ؛ لگدهای محکمی به پهلوی ایرانه میزد؛ دخترک سعی میکرد بلند فریاد نکشد؛ ولی نمیتوانست! شبنم لگد ؛ پشت لگد بود که به دنده ها ؛ شکم و کمر دختر ضعیف الجثه میزد و مدام فریاد میزد:
بگو گور بابای مهرداد لعنتی! بگو گور بابام ! بگو! خداروح مهرداد رو ببره ته جهنم!
بگو روحش بمونه تو تاریکی! بگو خوراک کرما بشه ؛ هیچ رستاخیزی براش نباشه ! بگو لعنت به مادری که مهرداد روانی رو زایید ؛ بگو لعنت به پدرو مادر مهرداد ! بگو ! و لگد بود که با خشم فرو خورده سالیان ؛ به شکم و پهلوی دختر بیچاره میزد و ایرانه از دهانش خون بیرون میریخت و آهسته میگفت: لعنت به کسی که مهرداد رو زایید؛ لعنت به روزیکه به دنیا اومد؛ لعنت به پدرش ؛ به مادرش ؛ و دیگر بیحال شد؛ روی پا بند نبود ؛ از چهار چوب در ؛ آویزان شده بود ؛ میدانستم هر چه بگویم وضع را بدتر میکنم...سکوت کرده بودم ؛ و سعی میکردم نگاه نکنم ؛ به خاطر بچه ام ! و دعا میکردم ؛ فقط دعا ! خدا به دادمون برس ! به داد همه مون.... شبنم گفت: کی به داد من رسید؟ وقتی زیر لگدای پدر جونور این ؛ له میشدیم؟ همه مون؟ کی نجاتمون داد؟!... گفتم: حتما شمام دعا میخوندین! و ادامه دادم : خدایا نجات ؛ خدایا ببین مارو ! خدایا کمک !..... ایرانه بیهوش بود،شبنم دستهایش را باز کرد ؛ با همان دستکش جراحی ؛ کیف ابزار جراحی اش رابرداشت.
گفت: چراغو بزن! از باباش همه ی این عملیاتو یاد گرفتم؛ زیاد طول نمیکشه! تا به هوش نیامده ؛ کار رو تموم میکنم ! حس میکردم من هم خونریزی دارم ؛ به زمین چسبیده بودم ؛ فقط گفتم : قسم به خدایی که میبخشد!
گفت:چراغو بزن دختر! پشت سرم ؛ چراغ روشن شد؛ سردار بود ! تنها !
گفت: تمومش کن شبنم !مگه سلاخی تو؟ خواهر حافظ قرآن؟
شبنم شوکه شد!
سردارگفت: فکر کردی فقط تو ؛ زاغ سیاه منو چوب میزنی؟ نه؛ منم حواسم بت هست ؛ یه کم طول کشید پیدات کنم ؛ با اون بلایی که سرشهرام؛ فامیل خودت آوردی! بچه ی مهتاب! شبنم وحشیانه گفت: کاریش نکردم!
زیاد سراغ زنشو گرفت ؛ یه مدت بیهوشش کردم؛با همون آمپولایی که مهرداد به ما میزد؛ بیحس کننده! خطرناک نیست که!سردارگفت: دوز بالاش فلج میکنه! بعدم ماشین شهرامو ؛ تو یه پارکینگ متروکه ؛ قایم کردی و گوشیشو برداشتی ؛ خدارو شکر؛ عليرضا پارکینگو ؛ یادش اومد...شک کرد بهت؛ دست و دهن و پای شهرامو بسته بودی! چراشبنم؟! تو اینجوری نبودی!
شبنم چند لحظه سکوت کرد؛ بعد گفت: منو ببر بیمارستان سردار! مریضم قهرمان! بستریم کن!خواهش میکنم! و گریه اش گرفت!
بالاخره بانوی شکست ناپذیر ؛ اشکهایش جاری شد !...با همان دستی که اشکش را پاک میکرد ؛ خون کنار دهان ایرانه را هم ؛ پاک کرد....شبنم گریه میکرد ؛ و سردار مات و ساکت ؛ به او خیره بود....
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
این کتاب به زودی در نسخه ی مفصل تر؛ چاپ میشود.
دوستانم ؛
#این_کانال و
#کانال_قصه_های_من ؛ تنها کانالهای معتبری هستند که نسخه ی صحیح و کامل داستان را دارند.
#آدرس_کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم ؛ در آن است.
@chista_2
برای شما نوشتم؛ مینویسم و خواهم نوشت... دوستتان دارم.کتاب به مردم خوبمان تقدیم میشود...مردم
#صبور و #شریف ایرانی.
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صدو_سه
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
دردم شدید بود ؛ نشستم ؛ شبنم گفت: چته؟ گفتم : بچه رو حس نمیکنم ؛ شبنم به ایرانه گفت: بلند شو!
ایرانه با ترس بلند شد . شبنم گفت:
برو طرف دستشویی! بعد دستهای ایرانه را ؛ به چهار چوب در دستشویی بست؛ رو به من کرد و گفت: تو تکون نخور! هر چی دیدی؛ یا شنیدی؛ ابدا از جات تکون نخور ؛ ببین ؛ من مسلح نیستم! حتی چاقو ندارم ! برای آدمکشی نیامدم...فقط ماموریتمو انجام میدم و میرم ! تو هم انگار؛ هیچی ندیدی ؛ باشه؟!
جواب ندادم. با صدای فریاد ایرانه تکان خوردم ؛ شبنم با پوتینهایش ؛ لگدهای محکمی به پهلوی ایرانه میزد؛ دخترک سعی میکرد بلند فریاد نکشد؛ ولی نمیتوانست! شبنم لگد ؛ پشت لگد بود که به دنده ها ؛ شکم و کمر دختر ضعیف الجثه میزد و مدام فریاد میزد:
بگو گور بابای مهرداد لعنتی! بگو گور بابام ! بگو! خداروح مهرداد رو ببره ته جهنم!
بگو روحش بمونه تو تاریکی! بگو خوراک کرما بشه ؛ هیچ رستاخیزی براش نباشه ! بگو لعنت به مادری که مهرداد روانی رو زایید ؛ بگو لعنت به پدرو مادر مهرداد ! بگو ! و لگد بود که با خشم فرو خورده سالیان ؛ به شکم و پهلوی دختر بیچاره میزد و ایرانه از دهانش خون بیرون میریخت و آهسته میگفت: لعنت به کسی که مهرداد رو زایید؛ لعنت به روزیکه به دنیا اومد؛ لعنت به پدرش ؛ به مادرش ؛ و دیگر بیحال شد؛ روی پا بند نبود ؛ از چهار چوب در ؛ آویزان شده بود ؛ میدانستم هر چه بگویم وضع را بدتر میکنم...سکوت کرده بودم ؛ و سعی میکردم نگاه نکنم ؛ به خاطر بچه ام ! و دعا میکردم ؛ فقط دعا ! خدا به دادمون برس ! به داد همه مون.... شبنم گفت: کی به داد من رسید؟ وقتی زیر لگدای پدر جونور این ؛ له میشدیم؟ همه مون؟ کی نجاتمون داد؟!... گفتم: حتما شمام دعا میخوندین! و ادامه دادم : خدایا نجات ؛ خدایا ببین مارو ! خدایا کمک !..... ایرانه بیهوش بود،شبنم دستهایش را باز کرد ؛ با همان دستکش جراحی ؛ کیف ابزار جراحی اش رابرداشت.
گفت: چراغو بزن! از باباش همه ی این عملیاتو یاد گرفتم؛ زیاد طول نمیکشه! تا به هوش نیامده ؛ کار رو تموم میکنم ! حس میکردم من هم خونریزی دارم ؛ به زمین چسبیده بودم ؛ فقط گفتم : قسم به خدایی که میبخشد!
گفت:چراغو بزن دختر! پشت سرم ؛ چراغ روشن شد؛ سردار بود ! تنها !
گفت: تمومش کن شبنم !مگه سلاخی تو؟ خواهر حافظ قرآن؟
شبنم شوکه شد!
سردارگفت: فکر کردی فقط تو ؛ زاغ سیاه منو چوب میزنی؟ نه؛ منم حواسم بت هست ؛ یه کم طول کشید پیدات کنم ؛ با اون بلایی که سرشهرام؛ فامیل خودت آوردی! بچه ی مهتاب! شبنم وحشیانه گفت: کاریش نکردم!
زیاد سراغ زنشو گرفت ؛ یه مدت بیهوشش کردم؛با همون آمپولایی که مهرداد به ما میزد؛ بیحس کننده! خطرناک نیست که!سردارگفت: دوز بالاش فلج میکنه! بعدم ماشین شهرامو ؛ تو یه پارکینگ متروکه ؛ قایم کردی و گوشیشو برداشتی ؛ خدارو شکر؛ عليرضا پارکینگو ؛ یادش اومد...شک کرد بهت؛ دست و دهن و پای شهرامو بسته بودی! چراشبنم؟! تو اینجوری نبودی!
شبنم چند لحظه سکوت کرد؛ بعد گفت: منو ببر بیمارستان سردار! مریضم قهرمان! بستریم کن!خواهش میکنم! و گریه اش گرفت!
بالاخره بانوی شکست ناپذیر ؛ اشکهایش جاری شد !...با همان دستی که اشکش را پاک میکرد ؛ خون کنار دهان ایرانه را هم ؛ پاک کرد....شبنم گریه میکرد ؛ و سردار مات و ساکت ؛ به او خیره بود....
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
این کتاب به زودی در نسخه ی مفصل تر؛ چاپ میشود.
دوستانم ؛
#این_کانال و
#کانال_قصه_های_من ؛ تنها کانالهای معتبری هستند که نسخه ی صحیح و کامل داستان را دارند.
#آدرس_کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم ؛ در آن است.
@chista_2
برای شما نوشتم؛ مینویسم و خواهم نوشت... دوستتان دارم.کتاب به مردم خوبمان تقدیم میشود...مردم
#صبور و #شریف ایرانی.
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#او_یکزن
#قسمت_صدو_سه
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
دردم شدید بود ؛ نشستم ؛ شبنم گفت: چته؟ گفتم : بچه رو حس نمیکنم ؛ شبنم به ایرانه گفت: بلند شو!
ایرانه با ترس بلند شد . شبنم گفت:
برو طرف دستشویی! بعد دستهای ایرانه را ؛ به چهار چوب در دستشویی بست؛ رو به من کرد و گفت: تو تکون نخور! هر چی دیدی؛ یا شنیدی؛ ابدا از جات تکون نخور ؛ ببین ؛ من مسلح نیستم! حتی چاقو ندارم ! برای آدمکشی نیامدم...فقط ماموریتمو انجام میدم و میرم ! تو هم انگار؛ هیچی ندیدی ؛ باشه؟!
جواب ندادم. با صدای فریاد ایرانه تکان خوردم ؛ شبنم با پوتینهایش ؛ لگدهای محکمی به پهلوی ایرانه میزد؛ دخترک سعی میکرد بلند فریاد نکشد؛ ولی نمیتوانست! شبنم لگد ؛ پشت لگد بود که به دنده ها ؛ شکم و کمر دختر ضعیف الجثه میزد و مدام فریاد میزد:
بگو گور بابای مهرداد لعنتی! بگو گور بابام ! بگو! خداروح مهرداد رو ببره ته جهنم!
بگو روحش بمونه تو تاریکی! بگو خوراک کرما بشه ؛ هیچ رستاخیزی براش نباشه ! بگو لعنت به مادری که مهرداد روانی رو زایید ؛ بگو لعنت به پدرو مادر مهرداد ! بگو ! و لگد بود که با خشم فرو خورده سالیان ؛ به شکم و پهلوی دختر بیچاره میزد و ایرانه از دهانش خون بیرون میریخت و آهسته میگفت: لعنت به کسی که مهرداد رو زایید؛ لعنت به روزیکه به دنیا اومد؛ لعنت به پدرش ؛ به مادرش ؛ و دیگر بیحال شد؛ روی پا بند نبود ؛ از چهار چوب در ؛ آویزان شده بود ؛ میدانستم هر چه بگویم وضع را بدتر میکنم...سکوت کرده بودم ؛ و سعی میکردم نگاه نکنم ؛ به خاطر بچه ام ! و دعا میکردم ؛ فقط دعا ! خدا به دادمون برس ! به داد همه مون.... شبنم گفت: کی به داد من رسید؟ وقتی زیر لگدای پدر جونور این ؛ له میشدیم؟ همه مون؟ کی نجاتمون داد؟!... گفتم: حتما شمام دعا میخوندین! و ادامه دادم : خدایا نجات ؛ خدایا ببین مارو ! خدایا کمک !..... ایرانه بیهوش بود،شبنم دستهایش را باز کرد ؛ با همان دستکش جراحی ؛ کیف ابزار جراحی اش رابرداشت.
گفت: چراغو بزن! از باباش همه ی این عملیاتو یاد گرفتم؛ زیاد طول نمیکشه! تا به هوش نیامده ؛ کار رو تموم میکنم ! حس میکردم من هم خونریزی دارم ؛ به زمین چسبیده بودم ؛ فقط گفتم : قسم به خدایی که میبخشد!
گفت:چراغو بزن دختر! پشت سرم ؛ چراغ روشن شد؛ سردار بود ! تنها !
گفت: تمومش کن شبنم !مگه سلاخی تو؟ خواهر حافظ قرآن؟
شبنم شوکه شد!
سردارگفت: فکر کردی فقط تو ؛ زاغ سیاه منو چوب میزنی؟ نه؛ منم حواسم بت هست ؛ یه کم طول کشید پیدات کنم ؛ با اون بلایی که سرشهرام؛ فامیل خودت آوردی! بچه ی مهتاب! شبنم وحشیانه گفت: کاریش نکردم!
زیاد سراغ زنشو گرفت ؛ یه مدت بیهوشش کردم؛با همون آمپولایی که مهرداد به ما میزد؛ بیحس کننده! خطرناک نیست که!سردارگفت: دوز بالاش فلج میکنه! بعدم ماشین شهرامو ؛ تو یه پارکینگ متروکه ؛ قایم کردی و گوشیشو برداشتی ؛ خدارو شکر؛ عليرضا پارکینگو ؛ یادش اومد...شک کرد بهت؛ دست و دهن و پای شهرامو بسته بودی! چراشبنم؟! تو اینجوری نبودی!
شبنم چند لحظه سکوت کرد؛ بعد گفت: منو ببر بیمارستان سردار! مریضم قهرمان! بستریم کن!خواهش میکنم! و گریه اش گرفت!
بالاخره بانوی شکست ناپذیر ؛ اشکهایش جاری شد !...با همان دستی که اشکش را پاک میکرد ؛ خون کنار دهان ایرانه را هم ؛ پاک کرد....شبنم گریه میکرد ؛ و سردار مات و ساکت ؛ به او خیره بود....
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
این کتاب به زودی در نسخه ی مفصل تر؛ چاپ میشود.
دوستانم ؛
#این_کانال و
#کانال_قصه_های_من ؛ تنها کانالهای معتبری هستند که نسخه ی صحیح و کامل داستان را دارند.
#آدرس_کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم ؛ در آن است.
@chista_2
برای شما نوشتم؛ مینویسم و خواهم نوشت... دوستتان دارم.کتاب به مردم خوبمان تقدیم میشود...مردم
#صبور و #شریف ایرانی.
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_پنجم
#چیستایثربی
ترس ! فقط ترس از یک خبر جدید بد! بدتر از قبل!
شبنم پرسیده بود میدونی پدر و مادر ناتنیت کین؟! جواب ندادم ؛ خدا را شکر که شهرام رسید؛ آمبولانس آمد و مجبور نبودم دیگر صدای شبنم را بشنوم !
در بیمارستان؛ مرا فوری به اورژانس بردند ؛ دکتر شیفت زنان آمد؛ پرستار با شهرام حرف زد؛ حرفهایی که نشنیدم ؛ با وحشت به صورت دکتر معالجم نگاه میکردم ؛ ضربان قلب بچه را گوش میداد؛ دستور سونوگرافی فوری داد.
بخاطر تنش؛ دچار خونریزی شده بودم! درمان اورژانسی را انجام دادند ؛ ولی بچه ؛ سالم بود. خدایا شکرت!
تمام شد؛ دکتر گفت: کمی استراحت کن!
شهرام کنارم نشسته بود؛ دستم در دستش بود؛ گفتم: راستی سهراب کجاست؟ازش خبری نیست!گفت:دقیق نمیدونم ؛ میدونم پیش چیستاست.
گفتم: چرا؟
گفت: مگه خبرنداری ؟ چیستا ؛ مدتیه گیر یه کلاهبردار افتاده؛ مرکز پخش کتابهاش کلاش در اومد...خونه شو از دست داده ؛ پولاشو یارو خورده و فلنگو بسته! کلی چک بی محل به چیستا داده ؛ می دونی که چیستا؛ تنگ نفس داره ؛سهراب باش میره دادسرا ؛طفلی چیستا مجبور شد؛ نشرشو ببنده ؛ هم کتاباشو از دست داد ؛ ؛هم پولشو.
.
همه ش دست اون پخشی دزده!
گفتم :اینم که بدبیاری میاره همه ش! ببین ؛ یه چیزی بهت بگم؛راستشو میگی؟!
شهرام گفت:،چی؟
گفتم :تو و چیستا....هنوز حس میکنم چیزی رو از من پنهان میکنید؟یا شاید هم میکردید؟ گفت: مثلا چی؟ گفتم: نمیدونم؛ یه حس عجیبی دارم!
گفت: گذشته رو باید فراموش کرد ؛ وگرنه نمیشه ادامه داد! من و چیستا میخواستیم به کسی کمک کنیم.نشد.قید شو زدیم...گفتم :کی؟ گفت:شاید راضی نباشه اسمشو بگم.میشناسیش ؛ بذار زمان همه رازا رو ؛ آفتابی کنه؛ اما کلا کار خیری بود؛ قسمت نشد .
گفتم :تو که نمیدونی پدرو مادر ناتنی من کین؟ گفت: نه! به من و چیستا هم ؛ همون اطلاعاتی رو دادن که خودت میدونی...همه شم غلط در آمد.اقای صالحی به عمد میخواست ذهن ما رو منحرف کنه ؛ بگه تو بچه ی سرراهی دو تا معتاد بودی! نمیدونم چرا؟ میخواست چه چیزی رو پنهان کنه! تابلو بود که راست نمیگه ! بازیگر خوبی نبود !
گفتم: آدم باید هویتشو بدونه؛ نه؟ بخاطر بچه ش....
گفت :آره؛ تا حدی!
اما پدر و مادر تو هر کی باشن ؛ تو رو تا شونزده سالگی بزرگ کردن! الان زندگیت دست خودته!
گفتم: نمیفهمم! همه ی این ماجراها یه جایی به هم گره میخورن و گره ی کور میشن!..یعنی نفرتی که شبنم ؛ از مهرداد داشت ؛ همه ی این ماجراها رو ساخت؟ این کلاف رو اینجور سردر گم کرد؟ گفت :
نفرتی که مهرداد بش آموزش داد ! یادش داد ؛ باهاش تمرین کرد! مثل آموزش یه زبان خارجی...هر روز و هر لحظه...جلوش انجام می داد وازش درس میپرسید! مگه تحمل یه آدم چقدره ؟ نفرت اکتسابیه! آدما از محیط ؛ یاد میگیرن! حالا یه کم بخواب! من بیرونم ؛
داشت خوابم میرفت که در سایه روشن اتاق ؛ حس کردم ؛کسی به من نزدیک میشود ؛ یک زن بود!
ترسیدم ؛خواستم بی اختیار جیغ بزنم!
آهسته جلوی دهانم را گرفت و گفت : هیس!
آروم! منم...
مادر خوانده ام بود!
گفت: آروم نلی !
گفتم : اینجا چی میخوای این وقت شب مادرجان؟! چیکارم داری؟ چرا شبنم ؛ امروز راجع بهت پرسید؟
گفت،چون من میدونم ! همه چیز رو!
دلم نمیخواست هیچوقت من واقعیتو بهت بگم ؛ ولی نمیخوام از زبون کسی دیگه ؛ جز خودم بشنوی ! من هیچوقت به تو ؛ حس مادرانه نداشتم! حتما خودت از بچگی حس کردی!
گفتم : چرا ؟ آدم یه گربه هم که میاره ؛ بش علاقه پیدا میکنه!
گفت : ماجراش یه کم پیچیده ست!
زهرا ؛ مادر تو ؛ ازشوهرش بچه دار نمیشد و نشد!
اون موقع ؛ ما همسایه بودیم ؛ جنگ تازه تموم شده بود ...ما خیلی جوونتر از زهرا و همسرش بودیم ؛ زهرا و شوهر من...خب اونا با هم دوست شدن ؛ من اونموقع نفهمیدم! نمیدونم شاید من زن سردی بودم ؛ همه ی خانواده م تو جنگ رفته بودن! شاید ؛ ایراد از هوسبازی مرداست ؛ شایدم زهرا ؛ فقط یه بچه میخواست، ازیه مرد جوون !
هرچی بود ؛ چند روزی باهم ناپدید شدن! وقتی برگشتن یه ماه بعدش؛ زهرا حامله بود!
شوهرش دووم نیاورد؛ افسرده شد؛دق کرد و مرد !زهرا هم از افسردگی و تب مریض شد؛ اونا فقط ما رو داشتن! تو به دنیا اومدی!
سال هفتاد!... و موندی پیش ما ؛ صالحی؛ شوهرم ؛ پدرواقعیته! اون برادرکوچیک نویده! نوید رو میشناسی؟کسی راجع به اون جوون باهات حرف زده ؟ نفس عمیقی کشیدم گفتم:بله! همون طفلی که کشتنش!بخاطر شبنم و سردار..به خاطر فراری دادن بچه هاشون از زندان....
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
Yasrebi_chista
آدرس پیج رسمی اینستاگرام یثربی_چیستا
آدرس کانال #او_یکزن که فقط این کانال و #آدرس ذیل معتبر است.ممکن است در نسخه های دیگر ؛ تحریف صورت گرفته باشد!
آدرس کانال داستان
#او_یکزن
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_پنجم
#چیستایثربی
ترس ! فقط ترس از یک خبر جدید بد! بدتر از قبل!
شبنم پرسیده بود میدونی پدر و مادر ناتنیت کین؟! جواب ندادم ؛ خدا را شکر که شهرام رسید؛ آمبولانس آمد و مجبور نبودم دیگر صدای شبنم را بشنوم !
در بیمارستان؛ مرا فوری به اورژانس بردند ؛ دکتر شیفت زنان آمد؛ پرستار با شهرام حرف زد؛ حرفهایی که نشنیدم ؛ با وحشت به صورت دکتر معالجم نگاه میکردم ؛ ضربان قلب بچه را گوش میداد؛ دستور سونوگرافی فوری داد.
بخاطر تنش؛ دچار خونریزی شده بودم! درمان اورژانسی را انجام دادند ؛ ولی بچه ؛ سالم بود. خدایا شکرت!
تمام شد؛ دکتر گفت: کمی استراحت کن!
شهرام کنارم نشسته بود؛ دستم در دستش بود؛ گفتم: راستی سهراب کجاست؟ازش خبری نیست!گفت:دقیق نمیدونم ؛ میدونم پیش چیستاست.
گفتم: چرا؟
گفت: مگه خبرنداری ؟ چیستا ؛ مدتیه گیر یه کلاهبردار افتاده؛ مرکز پخش کتابهاش کلاش در اومد...خونه شو از دست داده ؛ پولاشو یارو خورده و فلنگو بسته! کلی چک بی محل به چیستا داده ؛ می دونی که چیستا؛ تنگ نفس داره ؛سهراب باش میره دادسرا ؛طفلی چیستا مجبور شد؛ نشرشو ببنده ؛ هم کتاباشو از دست داد ؛ ؛هم پولشو.
.
همه ش دست اون پخشی دزده!
گفتم :اینم که بدبیاری میاره همه ش! ببین ؛ یه چیزی بهت بگم؛راستشو میگی؟!
شهرام گفت:،چی؟
گفتم :تو و چیستا....هنوز حس میکنم چیزی رو از من پنهان میکنید؟یا شاید هم میکردید؟ گفت: مثلا چی؟ گفتم: نمیدونم؛ یه حس عجیبی دارم!
گفت: گذشته رو باید فراموش کرد ؛ وگرنه نمیشه ادامه داد! من و چیستا میخواستیم به کسی کمک کنیم.نشد.قید شو زدیم...گفتم :کی؟ گفت:شاید راضی نباشه اسمشو بگم.میشناسیش ؛ بذار زمان همه رازا رو ؛ آفتابی کنه؛ اما کلا کار خیری بود؛ قسمت نشد .
گفتم :تو که نمیدونی پدرو مادر ناتنی من کین؟ گفت: نه! به من و چیستا هم ؛ همون اطلاعاتی رو دادن که خودت میدونی...همه شم غلط در آمد.اقای صالحی به عمد میخواست ذهن ما رو منحرف کنه ؛ بگه تو بچه ی سرراهی دو تا معتاد بودی! نمیدونم چرا؟ میخواست چه چیزی رو پنهان کنه! تابلو بود که راست نمیگه ! بازیگر خوبی نبود !
گفتم: آدم باید هویتشو بدونه؛ نه؟ بخاطر بچه ش....
گفت :آره؛ تا حدی!
اما پدر و مادر تو هر کی باشن ؛ تو رو تا شونزده سالگی بزرگ کردن! الان زندگیت دست خودته!
گفتم: نمیفهمم! همه ی این ماجراها یه جایی به هم گره میخورن و گره ی کور میشن!..یعنی نفرتی که شبنم ؛ از مهرداد داشت ؛ همه ی این ماجراها رو ساخت؟ این کلاف رو اینجور سردر گم کرد؟ گفت :
نفرتی که مهرداد بش آموزش داد ! یادش داد ؛ باهاش تمرین کرد! مثل آموزش یه زبان خارجی...هر روز و هر لحظه...جلوش انجام می داد وازش درس میپرسید! مگه تحمل یه آدم چقدره ؟ نفرت اکتسابیه! آدما از محیط ؛ یاد میگیرن! حالا یه کم بخواب! من بیرونم ؛
داشت خوابم میرفت که در سایه روشن اتاق ؛ حس کردم ؛کسی به من نزدیک میشود ؛ یک زن بود!
ترسیدم ؛خواستم بی اختیار جیغ بزنم!
آهسته جلوی دهانم را گرفت و گفت : هیس!
آروم! منم...
مادر خوانده ام بود!
گفت: آروم نلی !
گفتم : اینجا چی میخوای این وقت شب مادرجان؟! چیکارم داری؟ چرا شبنم ؛ امروز راجع بهت پرسید؟
گفت،چون من میدونم ! همه چیز رو!
دلم نمیخواست هیچوقت من واقعیتو بهت بگم ؛ ولی نمیخوام از زبون کسی دیگه ؛ جز خودم بشنوی ! من هیچوقت به تو ؛ حس مادرانه نداشتم! حتما خودت از بچگی حس کردی!
گفتم : چرا ؟ آدم یه گربه هم که میاره ؛ بش علاقه پیدا میکنه!
گفت : ماجراش یه کم پیچیده ست!
زهرا ؛ مادر تو ؛ ازشوهرش بچه دار نمیشد و نشد!
اون موقع ؛ ما همسایه بودیم ؛ جنگ تازه تموم شده بود ...ما خیلی جوونتر از زهرا و همسرش بودیم ؛ زهرا و شوهر من...خب اونا با هم دوست شدن ؛ من اونموقع نفهمیدم! نمیدونم شاید من زن سردی بودم ؛ همه ی خانواده م تو جنگ رفته بودن! شاید ؛ ایراد از هوسبازی مرداست ؛ شایدم زهرا ؛ فقط یه بچه میخواست، ازیه مرد جوون !
هرچی بود ؛ چند روزی باهم ناپدید شدن! وقتی برگشتن یه ماه بعدش؛ زهرا حامله بود!
شوهرش دووم نیاورد؛ افسرده شد؛دق کرد و مرد !زهرا هم از افسردگی و تب مریض شد؛ اونا فقط ما رو داشتن! تو به دنیا اومدی!
سال هفتاد!... و موندی پیش ما ؛ صالحی؛ شوهرم ؛ پدرواقعیته! اون برادرکوچیک نویده! نوید رو میشناسی؟کسی راجع به اون جوون باهات حرف زده ؟ نفس عمیقی کشیدم گفتم:بله! همون طفلی که کشتنش!بخاطر شبنم و سردار..به خاطر فراری دادن بچه هاشون از زندان....
#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
Yasrebi_chista
آدرس پیج رسمی اینستاگرام یثربی_چیستا
آدرس کانال #او_یکزن که فقط این کانال و #آدرس ذیل معتبر است.ممکن است در نسخه های دیگر ؛ تحریف صورت گرفته باشد!
آدرس کانال داستان
#او_یکزن
@chista_2
#چیستایثربی و #نشر_قطره تقدیم میکنند :
بالاخره پس از سه سال انتظار برای مجوز
#شیداوصوفی
چرا این رمان چند لایه ، سریع پس از #پستچی در فضای مجازی منتشر شد ؟
رازها و کدهای #رمان چه بود که در هشت ماه انتشار آن ،در فضای مجازی طول کشید و گم شد ؟! ....
نسخه های دانلودی حق مطلب را ادا نمیکنند....
علت آن همه حمله ، به صفحه ی من در آن دوران چه بود ؟
علت تهدیدهایی که بر علیه من شد ، چه بود؟
چرا همه ی کتابها و حتی نمایشهایم زود منتشر شدند ، اما مجوز این یکی نمی آمد ؟! علت صبر و سکوت ما چه بود؟!
همه را در #روز_جشن ، خواهم گفت .
فقط
#کتاب به ما میگوید....
کتابها حرف میزنند !
دیدار ما برای
#جشن_تولد کتاب
#شیدا_و_صوفی
#پنجشنبه. 2 تا 5 بعداز ظهر
مکان : نشر قطره
آدرس روی پوستر نوشته شده است ؛ و در پایین همین پست.
من هم ، در این جشن تولد صمیمانه و دلی ، آنجا، خواهم بود و با عرض معذرت روی گل و شکلات حساسیت دارم. این را گفتم که خدایی نکرده، کسی ناراحت نشود !
فقط روی این دو !
جشن ما ، جشن رهایی و آزادی کلمه است.
کلماتی که مدتها ، منتظر ارشاد بودند و یکی از ناشران
#برتر ایران ،
#ناشر آن است . ناشری که مرا سالها میشناسد ، از سالهای رنج ، و قبل از فضای مجازی....
عاشقان ؛ مهلت دیدار میخواهند و کجا بهتر از مکانی که
#شیداوصوفی در آن متولد شد؟!...
نشر قطره ، دو تا پنج عصر
#همین_پنجشنبه
#چشم_به_راه عزیزانم هستم و هستیم ....
و رازها بر ملاء خواهند شد !
رازهایی که تقریبا سه سال صبورانه ؛ دربرابر تهمتها و توهینها ، سکوت کردم !
#چیستا_یثربی
#نشر_قطره
#رونمایی
#جشن_کتاب
#جشن_تولد_کتاب
#رونمایی_کتاب
#رمان
#ورق_بزن_مرا
کتاب ؛ در کتابفروشیهای معتبر و شهر کتابها ،توزیع خواهد شد ،
ولی اول در
#جشن با
#امضای_نویسنده
دوستان شهرستان=کمی صبر تا پس از جشن کتاب
قطعا جای همه ، خالی خواهد بود!
حتی دشمنان خونی این کتاب!
88973351_3
نشر قطره .ساعات اداری
#آدرس: تهران.خیابان دکتر فاطمی.خیابان شیخلر(ششم سابق) کوچه بنفشه.پلاک 8. نشر قطره
سوگند و "درود" بر
#قلم و آنچه با آن مینویسند .
از تمام کسانی که این پست را هر کجا به #اشتراک میگذارند ، پیشاپیش ، کمال تشکر را دارم
#چیستا
#چیستایثربی
بااحترام
با گلوی بریده چی گفتی ؟
که یه عمره سرای ما ، بالاست؟
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
بالاخره پس از سه سال انتظار برای مجوز
#شیداوصوفی
چرا این رمان چند لایه ، سریع پس از #پستچی در فضای مجازی منتشر شد ؟
رازها و کدهای #رمان چه بود که در هشت ماه انتشار آن ،در فضای مجازی طول کشید و گم شد ؟! ....
نسخه های دانلودی حق مطلب را ادا نمیکنند....
علت آن همه حمله ، به صفحه ی من در آن دوران چه بود ؟
علت تهدیدهایی که بر علیه من شد ، چه بود؟
چرا همه ی کتابها و حتی نمایشهایم زود منتشر شدند ، اما مجوز این یکی نمی آمد ؟! علت صبر و سکوت ما چه بود؟!
همه را در #روز_جشن ، خواهم گفت .
فقط
#کتاب به ما میگوید....
کتابها حرف میزنند !
دیدار ما برای
#جشن_تولد کتاب
#شیدا_و_صوفی
#پنجشنبه. 2 تا 5 بعداز ظهر
مکان : نشر قطره
آدرس روی پوستر نوشته شده است ؛ و در پایین همین پست.
من هم ، در این جشن تولد صمیمانه و دلی ، آنجا، خواهم بود و با عرض معذرت روی گل و شکلات حساسیت دارم. این را گفتم که خدایی نکرده، کسی ناراحت نشود !
فقط روی این دو !
جشن ما ، جشن رهایی و آزادی کلمه است.
کلماتی که مدتها ، منتظر ارشاد بودند و یکی از ناشران
#برتر ایران ،
#ناشر آن است . ناشری که مرا سالها میشناسد ، از سالهای رنج ، و قبل از فضای مجازی....
عاشقان ؛ مهلت دیدار میخواهند و کجا بهتر از مکانی که
#شیداوصوفی در آن متولد شد؟!...
نشر قطره ، دو تا پنج عصر
#همین_پنجشنبه
#چشم_به_راه عزیزانم هستم و هستیم ....
و رازها بر ملاء خواهند شد !
رازهایی که تقریبا سه سال صبورانه ؛ دربرابر تهمتها و توهینها ، سکوت کردم !
#چیستا_یثربی
#نشر_قطره
#رونمایی
#جشن_کتاب
#جشن_تولد_کتاب
#رونمایی_کتاب
#رمان
#ورق_بزن_مرا
کتاب ؛ در کتابفروشیهای معتبر و شهر کتابها ،توزیع خواهد شد ،
ولی اول در
#جشن با
#امضای_نویسنده
دوستان شهرستان=کمی صبر تا پس از جشن کتاب
قطعا جای همه ، خالی خواهد بود!
حتی دشمنان خونی این کتاب!
88973351_3
نشر قطره .ساعات اداری
#آدرس: تهران.خیابان دکتر فاطمی.خیابان شیخلر(ششم سابق) کوچه بنفشه.پلاک 8. نشر قطره
سوگند و "درود" بر
#قلم و آنچه با آن مینویسند .
از تمام کسانی که این پست را هر کجا به #اشتراک میگذارند ، پیشاپیش ، کمال تشکر را دارم
#چیستا
#چیستایثربی
بااحترام
با گلوی بریده چی گفتی ؟
که یه عمره سرای ما ، بالاست؟
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original