#مراسم_مرگ_شهلا/
به نقل از خبر گزاریها:
.
شهلا_جاهد ؛ قبل از مرگ ؛ کنار چوبه دار نماز خواند و به دعا پرداخت.
* ساعت 5:25 اولياي دم لاله سحرخيزان (مقتول) متشكل از مادر و دو برادر مقتول به همراه ناصر محمدخاني كه به وكالت از دو فرزند خود در مراسم حضور يافته بود، سوار بر يك دستگاه خودروي پرشياي سفيدرنگ قصد ورود به اوين را داشتند كه در اين لحظه مادر، برادر، خواهر و ساير بستگان شهلا جلوي خودرو را گرفتند و با التماس از آنها خواستند كه رضايت بدهند اما پس از چند دقيقه خودرو به داخل زندان رفت.
* از اين ساعت به بعد، بستگان شهلا شروع به گريه و دعا كردند و ساير حضار نيز منتظر شنيدن خبري مبني بر اجرا يا اعلام رضايت ماندند.
* براساس گفتههاي برخي شاهدان، چند دقيقه مادر لاله و شهلا به صحبت با يكديگر پرداختند كه عمده صحبتهاي رد و بدل شده بين آنها مربوط به حوادث دوران برگزاري دادگاه و تقاضاي شهلا براي اعلام رضايت بود.
* برخي شاهدان ماجرا اظهار كردند كه ناصر محمدخاني و شهلا هيچ واكنشي نسبت به يكديگر نداشتند .
* شهلا در پاسخ به داديار اجراي احكام كه از او خواسته بود اگر حرفي دارد بگويد، اظهار كرد كه حرفي براي گفتن ندارد و اگر حرفي بوده طي اين سالها ميگفته است.فقط زیر لب با خودش گفت :
#یعنی_ناصر_واقعا_میخواد_منو_بکشه؟....
* سپس متهم نسبت به برخي امور مالي خود وصايايي را اعلام كرد كه همه موارد به ثبت رسيد.
* در اين زمان نماينده رييس قوه قضاييه نيز صحبت با اولياي دم را آغاز و تمام تلاش خود را براي اخذ رضايت و گذشت از قصاص صرف كرد اما نتيجهبخش نبود.
* وكيل مدافع شهلا نيز در صحنه اجرا اظهار كرد كه تمام تلاش خود را براي نجات جان شهلا به خرج داده و اقدامات لازم را انجام داده است.
* در لحظههاي آخر، بار ديگر شهلا با التماس و گريه از مادر لاله خواست كه گذشت كند اما تقاضاي او ثمري نداشت.
* نهايتا ساعت 5:45 در حالي كه طناب دار به گردن شهلا آويخته شد، پس از قرائت حكم دادگاه و در حضور داديار اجراي احكام، مدير دفتر وي، مسئول زندان اوين، پزشك قانوني و نماينده دستگاه قضايي، برادر لاله به عنوان نماينده اولياي دم، چهارپايهاي را كه زير پاي شهلا قرار داشت كشيد و به اين ترتيب پرونده زندگي خديجه جاهد معروف به شهلا براي هميشه بسته شد.
* پس از اجراي حكم و تاييد مرگ توسط پزشك قانوني، صورتجلسههاي مربوطه به امضاي مسوولان ذيربط رسيد.
شهلا جاهد اعدام شد.در حالی که بسیاری از نکات ؛ درباره ی آن پرونده مرموز ؛ برای مردم ؛ ناگفته باقی ماند....
#چیستایثربی
#برگرفته_از_آسیب_شناسی_نگاه
#پست_آخر_چیستایثربی
#اینستاگرام_اصلی
#هم_اکنون
#آدرس اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
@yasrebi_chista/اینستاگرام رسمی
#نگاه_کن_مرا
@chista_yasrebi
به نقل از خبر گزاریها:
.
شهلا_جاهد ؛ قبل از مرگ ؛ کنار چوبه دار نماز خواند و به دعا پرداخت.
* ساعت 5:25 اولياي دم لاله سحرخيزان (مقتول) متشكل از مادر و دو برادر مقتول به همراه ناصر محمدخاني كه به وكالت از دو فرزند خود در مراسم حضور يافته بود، سوار بر يك دستگاه خودروي پرشياي سفيدرنگ قصد ورود به اوين را داشتند كه در اين لحظه مادر، برادر، خواهر و ساير بستگان شهلا جلوي خودرو را گرفتند و با التماس از آنها خواستند كه رضايت بدهند اما پس از چند دقيقه خودرو به داخل زندان رفت.
* از اين ساعت به بعد، بستگان شهلا شروع به گريه و دعا كردند و ساير حضار نيز منتظر شنيدن خبري مبني بر اجرا يا اعلام رضايت ماندند.
* براساس گفتههاي برخي شاهدان، چند دقيقه مادر لاله و شهلا به صحبت با يكديگر پرداختند كه عمده صحبتهاي رد و بدل شده بين آنها مربوط به حوادث دوران برگزاري دادگاه و تقاضاي شهلا براي اعلام رضايت بود.
* برخي شاهدان ماجرا اظهار كردند كه ناصر محمدخاني و شهلا هيچ واكنشي نسبت به يكديگر نداشتند .
* شهلا در پاسخ به داديار اجراي احكام كه از او خواسته بود اگر حرفي دارد بگويد، اظهار كرد كه حرفي براي گفتن ندارد و اگر حرفي بوده طي اين سالها ميگفته است.فقط زیر لب با خودش گفت :
#یعنی_ناصر_واقعا_میخواد_منو_بکشه؟....
* سپس متهم نسبت به برخي امور مالي خود وصايايي را اعلام كرد كه همه موارد به ثبت رسيد.
* در اين زمان نماينده رييس قوه قضاييه نيز صحبت با اولياي دم را آغاز و تمام تلاش خود را براي اخذ رضايت و گذشت از قصاص صرف كرد اما نتيجهبخش نبود.
* وكيل مدافع شهلا نيز در صحنه اجرا اظهار كرد كه تمام تلاش خود را براي نجات جان شهلا به خرج داده و اقدامات لازم را انجام داده است.
* در لحظههاي آخر، بار ديگر شهلا با التماس و گريه از مادر لاله خواست كه گذشت كند اما تقاضاي او ثمري نداشت.
* نهايتا ساعت 5:45 در حالي كه طناب دار به گردن شهلا آويخته شد، پس از قرائت حكم دادگاه و در حضور داديار اجراي احكام، مدير دفتر وي، مسئول زندان اوين، پزشك قانوني و نماينده دستگاه قضايي، برادر لاله به عنوان نماينده اولياي دم، چهارپايهاي را كه زير پاي شهلا قرار داشت كشيد و به اين ترتيب پرونده زندگي خديجه جاهد معروف به شهلا براي هميشه بسته شد.
* پس از اجراي حكم و تاييد مرگ توسط پزشك قانوني، صورتجلسههاي مربوطه به امضاي مسوولان ذيربط رسيد.
شهلا جاهد اعدام شد.در حالی که بسیاری از نکات ؛ درباره ی آن پرونده مرموز ؛ برای مردم ؛ ناگفته باقی ماند....
#چیستایثربی
#برگرفته_از_آسیب_شناسی_نگاه
#پست_آخر_چیستایثربی
#اینستاگرام_اصلی
#هم_اکنون
#آدرس اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
@yasrebi_chista/اینستاگرام رسمی
#نگاه_کن_مرا
@chista_yasrebi
Forwarded from حرفهایی ازجنس من...
بلندشو دیگه،یادت رفت؟
قبل ازمردن باید زندگی کنیم.زودباش!
#چیستایثربی
#برگرفته_ازکتاب_نمایشنامه
#هتل_عروس
@sadaf4004
قبل ازمردن باید زندگی کنیم.زودباش!
#چیستایثربی
#برگرفته_ازکتاب_نمایشنامه
#هتل_عروس
@sadaf4004
#او_یکزن/#قسمت_دوم#چیستا_یثربی
ببخشید شما بازیگرید درسته؟ گفت: یعنی نمیدونستین کجا میاین؟ گفتم :نه والله! از بس اگهی روزنامه خوندم ؛ خودمم روزنامه شدم!....گمانم نوشته بودید برای کارهای تایپی و ویرایشی..گفت:بله.فیلمنامه وطرح؛ زیاد میاد اینجا...گفتم :چه خوب!من همیشه انشام بیست بود.فیلم دوست دارم... زبانمم بد نیست...گفت:خوبه...اما رقیب زیاد دارید.گفتم:من جوونم.... فقط هجده سالمه.انرژیمم زیاده.منو نترسونین! به کار احتیاج دارم.واقعا! گفت:همه این دخترایی که اومدن به کار احتیاج دارن...واقعا! گفتم :ولی من بهترم..گفت:برای همین به جای آب؛ دلستر خواستید؟یا خواستید اون طفلی رو اذیت کنید؟ گفتم :راستش نمیتونم آب بخورم.بالامیارم.خندید! اولین بار بود که از لحظه ی ورودم خنده اش را میدیدم.گفتم :به خدا راست میگم.زنگ بزنید از خونواده م بپرسید.بعدم بیرون، رو میز ایشون، یه شیشه نصفه دلستر دیدم.با خودم گفتم :اگه اینجا دلستر هست؛ خب چرا من نخورم؟خنده اش بیشترشد.میخندید جذابتر میشد.سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد.گفت:خیلی بچه ای! گفتم: اولا بچه ایید! ثانیا من مطلقه ام...کجا بچه ام؟ چون آب بخورم بالا میارم؟گفت:میشه انقدر اینو تکرار نکنید؛صدا بیرون میره! گفتم:خب مگه حرف ناموسی میزنیم؟ حالا گیر ندید به این دلستر کوفتی!پولشو میدم بابا.مگه چنده؟هی به روم میارین! خانم درازه ؛ با یک سینی وارد شد ؛ بدون اینکه در بزند....بابا در بزن! ادبت کجاست؟پس درو برای چی ساختن؟شاید مردم مشغول حرفهای خصوصی باشند! جوری سینی را روی میز کوبید؛ انگار میخواست بر سر من یا مرد بکوبد! یک بطری دلسترنصفه هم کنار جعبه ی قرص بود.خسیس..نصفه ی خودش را آورده بود! رییسش گفت: میتونی بری نی نی ! زن گنده اسمش نی نی بود؟ با اون قدش!...نی نی؛ بی حرف رفت.بوی عطر تند زنانه ای در اتاق ماند! از آن بوهای گرم و گرانقیمت.شاید مرد برایش خریده بود...مرد بی آنکه به من نگاه کند؛ گفت :بفرمایید! گفتم :ببخشید لیوان نیاورده!گفت :خب با بطری بخور!وقت ما رو نگیر خانم !گفتم :تو رو خدا ببخشید! من اینم بلد نیستم.یعنی از بچگی بلد نبودم از بطری چیزی بخورم!قسم میخورم.میریزه رو لباسم! قلمش را زمین گذاشت.فکر کردم الان بیرونم میکند.ولی واقعا بلد نبودم!....دست در کشوی میزش کرد، لیوان فانتزی عجیبی با عکس مرلین مونرو در آورد.گفت:این لیوان منه ! بفرمایید.قرص را خوردم.تشکر کردم و بلند شدم.گفت:کجا؟ گفتم :رد شدم دیگه! میدونم...گفت:ماساژبلدی؟ گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟ گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت!..از دست شما!اگه بلدی؛.... نگم منشیم بیام.چیو بلدم؟.....
#او_یک_زن
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#این داستان ثبت شده.کتاب ؛شابک و فیپا دارد.لذا هرگونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.در لینک تلگرام
#علامت
#آندرلاین را میان اسم و فامیل من فراموش نفرمایید
#برگرفته از
#اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
ببخشید شما بازیگرید درسته؟ گفت: یعنی نمیدونستین کجا میاین؟ گفتم :نه والله! از بس اگهی روزنامه خوندم ؛ خودمم روزنامه شدم!....گمانم نوشته بودید برای کارهای تایپی و ویرایشی..گفت:بله.فیلمنامه وطرح؛ زیاد میاد اینجا...گفتم :چه خوب!من همیشه انشام بیست بود.فیلم دوست دارم... زبانمم بد نیست...گفت:خوبه...اما رقیب زیاد دارید.گفتم:من جوونم.... فقط هجده سالمه.انرژیمم زیاده.منو نترسونین! به کار احتیاج دارم.واقعا! گفت:همه این دخترایی که اومدن به کار احتیاج دارن...واقعا! گفتم :ولی من بهترم..گفت:برای همین به جای آب؛ دلستر خواستید؟یا خواستید اون طفلی رو اذیت کنید؟ گفتم :راستش نمیتونم آب بخورم.بالامیارم.خندید! اولین بار بود که از لحظه ی ورودم خنده اش را میدیدم.گفتم :به خدا راست میگم.زنگ بزنید از خونواده م بپرسید.بعدم بیرون، رو میز ایشون، یه شیشه نصفه دلستر دیدم.با خودم گفتم :اگه اینجا دلستر هست؛ خب چرا من نخورم؟خنده اش بیشترشد.میخندید جذابتر میشد.سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد.گفت:خیلی بچه ای! گفتم: اولا بچه ایید! ثانیا من مطلقه ام...کجا بچه ام؟ چون آب بخورم بالا میارم؟گفت:میشه انقدر اینو تکرار نکنید؛صدا بیرون میره! گفتم:خب مگه حرف ناموسی میزنیم؟ حالا گیر ندید به این دلستر کوفتی!پولشو میدم بابا.مگه چنده؟هی به روم میارین! خانم درازه ؛ با یک سینی وارد شد ؛ بدون اینکه در بزند....بابا در بزن! ادبت کجاست؟پس درو برای چی ساختن؟شاید مردم مشغول حرفهای خصوصی باشند! جوری سینی را روی میز کوبید؛ انگار میخواست بر سر من یا مرد بکوبد! یک بطری دلسترنصفه هم کنار جعبه ی قرص بود.خسیس..نصفه ی خودش را آورده بود! رییسش گفت: میتونی بری نی نی ! زن گنده اسمش نی نی بود؟ با اون قدش!...نی نی؛ بی حرف رفت.بوی عطر تند زنانه ای در اتاق ماند! از آن بوهای گرم و گرانقیمت.شاید مرد برایش خریده بود...مرد بی آنکه به من نگاه کند؛ گفت :بفرمایید! گفتم :ببخشید لیوان نیاورده!گفت :خب با بطری بخور!وقت ما رو نگیر خانم !گفتم :تو رو خدا ببخشید! من اینم بلد نیستم.یعنی از بچگی بلد نبودم از بطری چیزی بخورم!قسم میخورم.میریزه رو لباسم! قلمش را زمین گذاشت.فکر کردم الان بیرونم میکند.ولی واقعا بلد نبودم!....دست در کشوی میزش کرد، لیوان فانتزی عجیبی با عکس مرلین مونرو در آورد.گفت:این لیوان منه ! بفرمایید.قرص را خوردم.تشکر کردم و بلند شدم.گفت:کجا؟ گفتم :رد شدم دیگه! میدونم...گفت:ماساژبلدی؟ گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟ گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت!..از دست شما!اگه بلدی؛.... نگم منشیم بیام.چیو بلدم؟.....
#او_یک_زن
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#این داستان ثبت شده.کتاب ؛شابک و فیپا دارد.لذا هرگونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.در لینک تلگرام
#علامت
#آندرلاین را میان اسم و فامیل من فراموش نفرمایید
#برگرفته از
#اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یک_زن
#قسمت_سوم
#چیستا_یثربی
گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟ گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت.از دست شما!اگه بلدی؛ نگم منشیم بیام.استاد این کاره!...وای!موشرابی اخمو رو تجسم کردم با دستای بزرگش...روی گردن لطیف این بدبخت!حتما به جای گردن؛ رخت میسابید! گفتم :بلدم ؛اما آخه؛ نمیشه که! گفت:چرا.اینم یه کاره دیگه! رییست ازت خواسته! گفتم:اولا هنوز رییسم نشدین.ثانیا رییس هر چی که بخواد ؛ آدم که نمیگه چشم...گفت: اصلافکر کن یه کمکه.آی!دستش را روی گردنش گذاشت.مثل اینکه واقعا درد میکشید.گفت:سر فیلم قبلی از اسب افتادم ؛بابام در اومد!لحظه ای نگاههایمان در هم گره خورد؛ چشمان زلالی داشت.حسودیم شد!،مثل دو مرداب سبز؛آدم را آرام داخل میکشیدند.گفتم :خدایا..اخه یه مرد؛ این چشما به چه دردش میخوره؟ میدادی به من.هزار تا در بسته روم وا میشد ! اومنتظر بود.با خودم گفتم : بالاخره ؛"آره یا نه نلی؟"نه.بیشتر شبیه چشم مار بود.هیپنوتیزم میکرد! زود تصمیم بگیردختر! تا مو قرمزه رو صدا نکرده! !ماساژمیدی؟!یک دفعه حس کردم نکند چون فکر کرده مطلقه ام ؛پر رو شده.اما جنس اینجور آدما به نظر نمی امد.."اما پدرم راست میگفت:"به هیچکس اطمینان نکن!" از صندلی ام بلند شدم .یا باید از اتاق بیرون میرفتم یا به سمت گردن او....بوی عطر مردانه ی ناشناسی گیجم کرده بود.تصمیم دریک لحظه! و چه تصمیم دشواری!ماساژ گردن رییس آینده ام یا اخراج و باز بیکاری و وبال گردن پدر بدبختم بودن! اگر یکدفعه نی نی وارد میشد؛ چی؟ تصمیمم را گرفتم.ببخشید آقا، شما ازهمه مراجعاتون میخواین؛ گردنتونو بمالن؟! گفت:نه! از بچه پرروگیت خوشم اومد؛بااون موهای فرفریت؛که ریخته رو چشمات!دیگر نفهمیدم چه شد! شدم همان نلی دیوونه که پدرم میگفت! کیفم را بلند کردم و محکم پشت گردنش کوبیدم.صدای فریادش را که شنیدم.دیگر در راه پله بودم؛نفس نفس میزدم.فکر کردم الان صدو ده ؛آتشنشانی؛اورژانس؛ سپاه؛ و همه را خبر کرده؛ در خیابان جلوی ماشینی راگرفتم و داد زدم :دربست!راننده ایستاد... تازه یادم آمد اسمش چیست لعنتی! همونی بود که عاشق یکی از فیلماش بودم.ناگهان دیدم کیفم!؟... کیفم نبود!حتما موقع فرار؛ آن را در اتاقش جاگذاشته بودم...تمام مدارکم داخل آن کیف بود؛ بدون آن بیچاره بودم.صدایی مرا به خود آورد.چیزی شده آبجی؟ نفس نفس میزنی؟بدخواه مدخواه داری؛ لب تر کن.جسد تحویل بگیر! وای!... چه راننده ی وحشتناکی! الان دیدم!
خدایا بدون پول؛ تو ماشین این بد سبیل!مرسی آقا پیاده میشم!کیفمو جا گذاشتم.گفت: پول میخوام چیکار؟! بده حالا ؛ دو کلوم اختلاط کنیم؟ خدایا نکنه گردنش شکسته باشه! چه غلطی کردم.خب میاومدم بیرون! مگه نگفت از اسب افتاده؟ راننده خندید؛ دندانهایش سیاه بود!/خدایا!...
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#قسمت_سوم
#این کتاب ثبت شده و شابک و فیپا دارد.لذا هر گونه اشتراک گذاری، منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.در لینک تلگرام
#علامت
#آندرلاین
میان اسم و فامیل من فراموش نشود....سپاس
#برگرفته از
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#قسمت_سوم
#چیستا_یثربی
گفتم :بله؟ مگه تایپیست نمیخواستید؟ گفت: یهو،بدجوری گردنم گرفت.از دست شما!اگه بلدی؛ نگم منشیم بیام.استاد این کاره!...وای!موشرابی اخمو رو تجسم کردم با دستای بزرگش...روی گردن لطیف این بدبخت!حتما به جای گردن؛ رخت میسابید! گفتم :بلدم ؛اما آخه؛ نمیشه که! گفت:چرا.اینم یه کاره دیگه! رییست ازت خواسته! گفتم:اولا هنوز رییسم نشدین.ثانیا رییس هر چی که بخواد ؛ آدم که نمیگه چشم...گفت: اصلافکر کن یه کمکه.آی!دستش را روی گردنش گذاشت.مثل اینکه واقعا درد میکشید.گفت:سر فیلم قبلی از اسب افتادم ؛بابام در اومد!لحظه ای نگاههایمان در هم گره خورد؛ چشمان زلالی داشت.حسودیم شد!،مثل دو مرداب سبز؛آدم را آرام داخل میکشیدند.گفتم :خدایا..اخه یه مرد؛ این چشما به چه دردش میخوره؟ میدادی به من.هزار تا در بسته روم وا میشد ! اومنتظر بود.با خودم گفتم : بالاخره ؛"آره یا نه نلی؟"نه.بیشتر شبیه چشم مار بود.هیپنوتیزم میکرد! زود تصمیم بگیردختر! تا مو قرمزه رو صدا نکرده! !ماساژمیدی؟!یک دفعه حس کردم نکند چون فکر کرده مطلقه ام ؛پر رو شده.اما جنس اینجور آدما به نظر نمی امد.."اما پدرم راست میگفت:"به هیچکس اطمینان نکن!" از صندلی ام بلند شدم .یا باید از اتاق بیرون میرفتم یا به سمت گردن او....بوی عطر مردانه ی ناشناسی گیجم کرده بود.تصمیم دریک لحظه! و چه تصمیم دشواری!ماساژ گردن رییس آینده ام یا اخراج و باز بیکاری و وبال گردن پدر بدبختم بودن! اگر یکدفعه نی نی وارد میشد؛ چی؟ تصمیمم را گرفتم.ببخشید آقا، شما ازهمه مراجعاتون میخواین؛ گردنتونو بمالن؟! گفت:نه! از بچه پرروگیت خوشم اومد؛بااون موهای فرفریت؛که ریخته رو چشمات!دیگر نفهمیدم چه شد! شدم همان نلی دیوونه که پدرم میگفت! کیفم را بلند کردم و محکم پشت گردنش کوبیدم.صدای فریادش را که شنیدم.دیگر در راه پله بودم؛نفس نفس میزدم.فکر کردم الان صدو ده ؛آتشنشانی؛اورژانس؛ سپاه؛ و همه را خبر کرده؛ در خیابان جلوی ماشینی راگرفتم و داد زدم :دربست!راننده ایستاد... تازه یادم آمد اسمش چیست لعنتی! همونی بود که عاشق یکی از فیلماش بودم.ناگهان دیدم کیفم!؟... کیفم نبود!حتما موقع فرار؛ آن را در اتاقش جاگذاشته بودم...تمام مدارکم داخل آن کیف بود؛ بدون آن بیچاره بودم.صدایی مرا به خود آورد.چیزی شده آبجی؟ نفس نفس میزنی؟بدخواه مدخواه داری؛ لب تر کن.جسد تحویل بگیر! وای!... چه راننده ی وحشتناکی! الان دیدم!
خدایا بدون پول؛ تو ماشین این بد سبیل!مرسی آقا پیاده میشم!کیفمو جا گذاشتم.گفت: پول میخوام چیکار؟! بده حالا ؛ دو کلوم اختلاط کنیم؟ خدایا نکنه گردنش شکسته باشه! چه غلطی کردم.خب میاومدم بیرون! مگه نگفت از اسب افتاده؟ راننده خندید؛ دندانهایش سیاه بود!/خدایا!...
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#قسمت_سوم
#این کتاب ثبت شده و شابک و فیپا دارد.لذا هر گونه اشتراک گذاری، منوط به ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.در لینک تلگرام
#علامت
#آندرلاین
میان اسم و فامیل من فراموش نشود....سپاس
#برگرفته از
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_چهارم
#چیستایثربی
فقط زیر لب بسم الله میگفتم و صلوات میخواندم.نمیدانم چرا همه دعاهایی که از کودکی بلد بودم؛ از یادم رفته بود..دوباره فریاد زدم:ترمز کن! میگم میخوام پیاده شم! باز خندید.ناخنهایش را لای دندانهای کثیفش کرد وگفت:پیاده هم میشیم..میریم یه سیرابی شیردون میزنیم تو رگ.چطوره؟ من یه جای دبش سراغ دارم.وسط جنگل.بش میگن بیشه سرا.. بوی سیرابیش؛ جون!در هوا بو کشید.معرکه ست دختر جون! فقط خودتو لوس نکنی بگی نمیخورما..چون اینجارو به هر کسی نشون نمیدم!خدایا من چه کرده بودم؟کفاره ی چه گناهی را پس میدادم که گیر این غول بیابانی افتاده بودم.هر کاری کردم منو ببخش؛دست خودم نبود؛عصبانی شدم.مرد،نگه داشت.گفت:پیاده شو آبجی رسیدیم ! بیشه کجا بود؟یک دشت بزرگ بودکه میان آن ؛ گندمزارهای بلند، همه جا را پوشانده بودند.یاد دوستم افتادم.عاشق مردی شده بود که میگفت موهایش به رنگ گندمزار است.اما من آن لحظه از تمام گندمزارها میترسیدم.اینجا صدای آدم ؛ به جایی نمیرسید! گفت:د بیا دیگه!گفتم : من رستورانی نمیبینم! از آن خنده های زشتش کرد و گفت:بیا! اون وسطه.نترس!حاجیت باهاته...لعنت به اون که باهام بود.کاش تنها بودم...هنوز ایستاده بودم که مرا هل داد ! برو جلو دیگه...پیزوری! صبحونه نخوردی؟ گفتم: آقا؛ من باید برم خونه.تو رو خدا...پدر مادرم منتظرمن..دست از سر من بردار.خنده ی عصبی کردو با دستهای روغنی سیاهش ؛ دو باره مرا به جلو هل داد.تا چشم کار میکرد ؛کسی نبود.نه خانه ای؛نه آدمی ؛نه حتی جانوری،فقط من بودم و این وحشی بربر!... این بازمانده ی دوران مغول! میگویند سر عطار را؛ مغولها در بیابان زدند.بی آنکه بدانند چه کسی را کشته اند!خب مرا هم خلاص کند دیگر.از جانم چه میخواهد؟ سرم را بزند.خدایا ؛من تنها کسم تویی.به دادم برس! با فشار محکم دستش روی زمین پرت شدم وسط گندمزارها!گفت:چیه ترسیدی؟گفتم :تو دین نداری؟پیغمبر نداری؟از خدا نمیترسی؟بذار من برم! گفت دارم؛ خوبشم دارم.پیغمبر من میگه اگه یه زنی خودشو مجانی به شما هدیه داد قبول کنید! گفتم :من کی چنین غلطی کردم؟ من خانواده دارم.گفت: پس واسه چی مثل جن؛ پریدی جلو ماشین من، گفتی:نگه دار! این یعنی هدیه دیگه!راهی نبود.داشت نزدیک و نزدیکتر میشد پیراهنش را در اورده بود.چندش آور بود.به خدا گفتم: باشه.هر چی تو بخوای!خالق من، تویی! میبینی چه بلایی میخواد سرم بیاد؟....نامردیه.پس نذار زنده بمونم!....سنگی را از کنارم برداشتم؛ به سمتش پرتاب کردم.بیشتر خوشش آمد.دندانهای زغالی اش را بیرون ریخت.گفت:د .....؟ پس بازی میخوای آره؟ شانه ی لباسم را گرفت و پاره کرد....جیغ کشیدم !
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_یلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته از :
#اینستاگرام_رسمی
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم
هرگونه اشتراک گذاری منوط به نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام اوست.این کتاب به اسم #جنایت و مکافات؛ مجوز؛ فیپا و شابک دارد.ممنونم
@chista_yasrebi
#قسمت_چهارم
#چیستایثربی
فقط زیر لب بسم الله میگفتم و صلوات میخواندم.نمیدانم چرا همه دعاهایی که از کودکی بلد بودم؛ از یادم رفته بود..دوباره فریاد زدم:ترمز کن! میگم میخوام پیاده شم! باز خندید.ناخنهایش را لای دندانهای کثیفش کرد وگفت:پیاده هم میشیم..میریم یه سیرابی شیردون میزنیم تو رگ.چطوره؟ من یه جای دبش سراغ دارم.وسط جنگل.بش میگن بیشه سرا.. بوی سیرابیش؛ جون!در هوا بو کشید.معرکه ست دختر جون! فقط خودتو لوس نکنی بگی نمیخورما..چون اینجارو به هر کسی نشون نمیدم!خدایا من چه کرده بودم؟کفاره ی چه گناهی را پس میدادم که گیر این غول بیابانی افتاده بودم.هر کاری کردم منو ببخش؛دست خودم نبود؛عصبانی شدم.مرد،نگه داشت.گفت:پیاده شو آبجی رسیدیم ! بیشه کجا بود؟یک دشت بزرگ بودکه میان آن ؛ گندمزارهای بلند، همه جا را پوشانده بودند.یاد دوستم افتادم.عاشق مردی شده بود که میگفت موهایش به رنگ گندمزار است.اما من آن لحظه از تمام گندمزارها میترسیدم.اینجا صدای آدم ؛ به جایی نمیرسید! گفت:د بیا دیگه!گفتم : من رستورانی نمیبینم! از آن خنده های زشتش کرد و گفت:بیا! اون وسطه.نترس!حاجیت باهاته...لعنت به اون که باهام بود.کاش تنها بودم...هنوز ایستاده بودم که مرا هل داد ! برو جلو دیگه...پیزوری! صبحونه نخوردی؟ گفتم: آقا؛ من باید برم خونه.تو رو خدا...پدر مادرم منتظرمن..دست از سر من بردار.خنده ی عصبی کردو با دستهای روغنی سیاهش ؛ دو باره مرا به جلو هل داد.تا چشم کار میکرد ؛کسی نبود.نه خانه ای؛نه آدمی ؛نه حتی جانوری،فقط من بودم و این وحشی بربر!... این بازمانده ی دوران مغول! میگویند سر عطار را؛ مغولها در بیابان زدند.بی آنکه بدانند چه کسی را کشته اند!خب مرا هم خلاص کند دیگر.از جانم چه میخواهد؟ سرم را بزند.خدایا ؛من تنها کسم تویی.به دادم برس! با فشار محکم دستش روی زمین پرت شدم وسط گندمزارها!گفت:چیه ترسیدی؟گفتم :تو دین نداری؟پیغمبر نداری؟از خدا نمیترسی؟بذار من برم! گفت دارم؛ خوبشم دارم.پیغمبر من میگه اگه یه زنی خودشو مجانی به شما هدیه داد قبول کنید! گفتم :من کی چنین غلطی کردم؟ من خانواده دارم.گفت: پس واسه چی مثل جن؛ پریدی جلو ماشین من، گفتی:نگه دار! این یعنی هدیه دیگه!راهی نبود.داشت نزدیک و نزدیکتر میشد پیراهنش را در اورده بود.چندش آور بود.به خدا گفتم: باشه.هر چی تو بخوای!خالق من، تویی! میبینی چه بلایی میخواد سرم بیاد؟....نامردیه.پس نذار زنده بمونم!....سنگی را از کنارم برداشتم؛ به سمتش پرتاب کردم.بیشتر خوشش آمد.دندانهای زغالی اش را بیرون ریخت.گفت:د .....؟ پس بازی میخوای آره؟ شانه ی لباسم را گرفت و پاره کرد....جیغ کشیدم !
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_یلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته از :
#اینستاگرام_رسمی
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم
هرگونه اشتراک گذاری منوط به نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام اوست.این کتاب به اسم #جنایت و مکافات؛ مجوز؛ فیپا و شابک دارد.ممنونم
@chista_yasrebi
او_یک_زن
#قسمت_پنجم
#چیستا_یثربی
جیغ کشیدم و سعی کردم ناخنهایم را داخل چشمانش کنم ،زورم نمیرسید.خیلی قوی تر از من بود.داد زدم :لعنت به مادر و خواهرت.دستش را گاز گرفتم.جری تر شد.محکم در گوشم خواباند.جیغ زدم؛گلویم را گرفته بود؛صدای تیری آمد.مرد جوانی با اسلحه بالای سر ما ایستاده بود! داد زد:چه غلط میکنی مردتیکه ! ولش کن! هیولا برای یک لحظه ؛ خودش را باخت.لباسش را پوشید.گفت:..ا؟مهمون داشتیم؟ نمیدونستیم.میگفتید گاوی گوسفندی چیزی سر ببریم.حضرت عالی کی باشن؟مرد جوان بود.شاید به زور بیست و چهار پنج ساله.گفت:گمشو کنار!خانم شما سرو وضعتو مرتب کن!دستنبندی از جیبش در آورد.راننده تا فهمید میخواهد او را آنجا ببندد، دست به سمت جیبش برد.من داد زدم:چاقو! مرد جوان شلیکی به قوزک پای مرد کرد.چاقو از دست مرد افتاد.جوان دست او را به پرچینی زنجیر کرد و از بیسیمش ؛ تقاضای اورژانس و کمک کرد.راننده مثل خرس زخمی ناله میکرد ؛ جوان گفت:حمل سلاح.حمله به دختر مردم و اقدام به کشتن من...خانم شما خوبی؟ گریه میکردم...سر شانه ی مانتویم پاره شده بود ؛آن را با دست نگه داشته بودم.آهسته به جوان گفتم : نمیتونم نفس بکشم.قرص لازم دارم.جوان گفت:چه قرصی؟ما یه جعبه کمکهای اولیه داریم..گفتم :قوی...هر چی قوی تر!گفت:معتاد که نیستید؟ گفتم :نه.فقط قرص ؛زیر نظر دکتر! زاناکس؛ یا هر آرامبخشی.وگرنه حالم بد میشه.گفت:اونا رو ندارم.اما الان اورژانس میاد!... مجهزه ؛ وسط دشت؛ خدایا ؛خانم جوون و متینی مثل شما؟ گفتم :یه غلطی کردم؛ جای تاکسی؛ سوار ماشینش شدم ؛ پیاده م نمیکرد.جوان چشمان مشکی اش را به پارگی مچ دستم دوخت گفت: رو خاک نذارین؛کزاز میگیرین! و یک دستمال از جیبش در آورد و به دستم بست.گفت:اسم من سهرابه؛خوب میشید!خدا رو شکرچیزی نشده.می لرزیدم.گفتم :نلی صالحی..گفت:اورژانس اومد! باید به خانواده تون زنگ بزنیم.سرپرستتون باید بیاد بیمارستان.برای شکایت و پذیرش بیمارستان...گفتم اقا سهراب نه! تو رو خدا..نباید بفهمن! پدرم مریضه.مادرمم حالش بد میشه.گفت:بالاخره سرپرستتون که باید باشه.برای دادسرا.گفتم :من خودم تک سرپرستم..سرپرست خودم.مطلقه ام.بگید چیکار کنم؛ میکنم.تقصیر خودم بود.اون طفلیا اذیت نشن.سهراب گفت:درد دارین؟ گفتم: زاناکس.خواهش میکنم.آلپرازولام.هر آرامبخشی که دارین ! دستور دکترمه !.....
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
#قسمت_پنجم
#داستان
#داستان_بلند
این کتاب به اسم دیگری؛ شابک و فیپا دارد.لذاهر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.
@chista_yasrebi
#قسمت_پنجم
#چیستا_یثربی
جیغ کشیدم و سعی کردم ناخنهایم را داخل چشمانش کنم ،زورم نمیرسید.خیلی قوی تر از من بود.داد زدم :لعنت به مادر و خواهرت.دستش را گاز گرفتم.جری تر شد.محکم در گوشم خواباند.جیغ زدم؛گلویم را گرفته بود؛صدای تیری آمد.مرد جوانی با اسلحه بالای سر ما ایستاده بود! داد زد:چه غلط میکنی مردتیکه ! ولش کن! هیولا برای یک لحظه ؛ خودش را باخت.لباسش را پوشید.گفت:..ا؟مهمون داشتیم؟ نمیدونستیم.میگفتید گاوی گوسفندی چیزی سر ببریم.حضرت عالی کی باشن؟مرد جوان بود.شاید به زور بیست و چهار پنج ساله.گفت:گمشو کنار!خانم شما سرو وضعتو مرتب کن!دستنبندی از جیبش در آورد.راننده تا فهمید میخواهد او را آنجا ببندد، دست به سمت جیبش برد.من داد زدم:چاقو! مرد جوان شلیکی به قوزک پای مرد کرد.چاقو از دست مرد افتاد.جوان دست او را به پرچینی زنجیر کرد و از بیسیمش ؛ تقاضای اورژانس و کمک کرد.راننده مثل خرس زخمی ناله میکرد ؛ جوان گفت:حمل سلاح.حمله به دختر مردم و اقدام به کشتن من...خانم شما خوبی؟ گریه میکردم...سر شانه ی مانتویم پاره شده بود ؛آن را با دست نگه داشته بودم.آهسته به جوان گفتم : نمیتونم نفس بکشم.قرص لازم دارم.جوان گفت:چه قرصی؟ما یه جعبه کمکهای اولیه داریم..گفتم :قوی...هر چی قوی تر!گفت:معتاد که نیستید؟ گفتم :نه.فقط قرص ؛زیر نظر دکتر! زاناکس؛ یا هر آرامبخشی.وگرنه حالم بد میشه.گفت:اونا رو ندارم.اما الان اورژانس میاد!... مجهزه ؛ وسط دشت؛ خدایا ؛خانم جوون و متینی مثل شما؟ گفتم :یه غلطی کردم؛ جای تاکسی؛ سوار ماشینش شدم ؛ پیاده م نمیکرد.جوان چشمان مشکی اش را به پارگی مچ دستم دوخت گفت: رو خاک نذارین؛کزاز میگیرین! و یک دستمال از جیبش در آورد و به دستم بست.گفت:اسم من سهرابه؛خوب میشید!خدا رو شکرچیزی نشده.می لرزیدم.گفتم :نلی صالحی..گفت:اورژانس اومد! باید به خانواده تون زنگ بزنیم.سرپرستتون باید بیاد بیمارستان.برای شکایت و پذیرش بیمارستان...گفتم اقا سهراب نه! تو رو خدا..نباید بفهمن! پدرم مریضه.مادرمم حالش بد میشه.گفت:بالاخره سرپرستتون که باید باشه.برای دادسرا.گفتم :من خودم تک سرپرستم..سرپرست خودم.مطلقه ام.بگید چیکار کنم؛ میکنم.تقصیر خودم بود.اون طفلیا اذیت نشن.سهراب گفت:درد دارین؟ گفتم: زاناکس.خواهش میکنم.آلپرازولام.هر آرامبخشی که دارین ! دستور دکترمه !.....
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
#قسمت_پنجم
#داستان
#داستان_بلند
این کتاب به اسم دیگری؛ شابک و فیپا دارد.لذاهر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به نام نویسنده و لینک تلگرام اوست.
@chista_yasrebi
#او_یک_زن
#قسمت_ششم
#چیستا_یثربی
جوان، پیش مسول ماشین اورژانس رفت که داشتند به زخم راننده میرسیدند.یکی از انها یک دانه زاناکس نیم برای من اورد.گفتم:این کمه!...اصلا درد شکم و تشنج منو ار بین نمیبره.....حالم بده....خواهش میکنم! چند تا بیشتر..مامور اورژانس گفت: بیشتر خطرناکه!... اول دکترمون باید ببینتتون..هر چی اون دستور بده.داد زدم :دکتر من گفته تا چهار تا!...همه شان به من نگاه کردند.فهمیدند حالم خوب نیست ! مسول اورژانس گفت:خونسردیتونو حفظ کنید خانم !....اگه بیشتر لازم باشه ؛بهتون میدیم.....زاناکس را بی آب بلعیدم...تلخی آن مثل زهر مار؛ روی زبانم مانده بود....گفتم :این آقا سهراب کیه..گفت:از محیط بانای خوب منطقه ست.....گفتم:برای شکار غیر قانونی؟ گفت:هر کارغیر قانونی!.....اینجا پر دزد گندم وشکارچی و موادیه.... خیلی شانس آوردید دیدتون...تو شیفتش ؛ مثل عقاب همه جا رو میپاد......از دور نگاهش کردم...نگاهش را از من گرفت.حس کردم نگران من است..دیگر کیفم را در دفتر فیلم از یاد برده بودم.....دیر چیزی به یاد نمی آوردم.مثل وقتی شوهرم ؛ در استرالیا لگد به دنده هایم میکوبید...خوابم می آمد....صداها کم و کمتر شدند....شاید خوابیده بودم....
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#قسمت_ششم
#برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
این داستان با نام دیگری؛ فیپا و شابک دارد ؛ لذادر اشتراک گذاری ؛ ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او ضروری است با سپاس از رعایت حقوق مولف....
.
@chista_yasrebi
تنها کانال رسمی من
.
#قسمت_ششم
#چیستا_یثربی
جوان، پیش مسول ماشین اورژانس رفت که داشتند به زخم راننده میرسیدند.یکی از انها یک دانه زاناکس نیم برای من اورد.گفتم:این کمه!...اصلا درد شکم و تشنج منو ار بین نمیبره.....حالم بده....خواهش میکنم! چند تا بیشتر..مامور اورژانس گفت: بیشتر خطرناکه!... اول دکترمون باید ببینتتون..هر چی اون دستور بده.داد زدم :دکتر من گفته تا چهار تا!...همه شان به من نگاه کردند.فهمیدند حالم خوب نیست ! مسول اورژانس گفت:خونسردیتونو حفظ کنید خانم !....اگه بیشتر لازم باشه ؛بهتون میدیم.....زاناکس را بی آب بلعیدم...تلخی آن مثل زهر مار؛ روی زبانم مانده بود....گفتم :این آقا سهراب کیه..گفت:از محیط بانای خوب منطقه ست.....گفتم:برای شکار غیر قانونی؟ گفت:هر کارغیر قانونی!.....اینجا پر دزد گندم وشکارچی و موادیه.... خیلی شانس آوردید دیدتون...تو شیفتش ؛ مثل عقاب همه جا رو میپاد......از دور نگاهش کردم...نگاهش را از من گرفت.حس کردم نگران من است..دیگر کیفم را در دفتر فیلم از یاد برده بودم.....دیر چیزی به یاد نمی آوردم.مثل وقتی شوهرم ؛ در استرالیا لگد به دنده هایم میکوبید...خوابم می آمد....صداها کم و کمتر شدند....شاید خوابیده بودم....
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#قسمت_ششم
#برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی
این داستان با نام دیگری؛ فیپا و شابک دارد ؛ لذادر اشتراک گذاری ؛ ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او ضروری است با سپاس از رعایت حقوق مولف....
.
@chista_yasrebi
تنها کانال رسمی من
.
#او_یک_زن
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
چشمهایم نیمه باز شد ؛ اول فقط سپیدی بود و بوی الکل...نفهمیدم کجا هستم.پدر و مادرم ؛ کنارم نسسته بودند.مکادرم دستش روی دستم بود.چشمانم نیمه باز بود.ولی صداها را میشنیدم.از دور زنی به دیگری میگفت:بهش تجاوزم کردن؟ و اون یکی جواب داد:فکر نکنم.زخمی که بود؛ولی محیط بانه ؛ به موقع رسیده...ناگهان ناخنها ودندانهای کثیف آن مرد غول پیکر یادم آمد؛و فهمیدم در بیمارستانم.مادرم دستم را بوسید و گفت:خوبی گلم ؟ گفتم:بهم قرص نمیدن؟ گفت:چرا دادن. یه عالمه آرام بخش تو سرمت ریختن...چقدر گفتیم با آگهی روزنامه نرو دنبال کار...اگه آشنا نداشته باشی؛ همین میشه دیگه! خیلیا بی دین و ایمونن؛ قصدشون سوءاستفاده ست! گفتم:نه! من نباید سوار اون ماشین میشدم. چه ربطی به کار داره؟اگه از راه آگهی؛ دنبال کار نرم ، پس چطوری کار پیدا کنم؟ ما که کسی رو نداریم سفارشمونو کنه.! تا کی وبال گردن تو و پدر باشم؟...تقصیر خودم بود.تو یه لحظه عصبانیت؛ باز عصبی شدم...به یه آدمی؛ بیخودی حمله کردم.جمله پدر جون یادم اومد که به هیچکی اعتماد نکن! بعدم از ترس ؛ کیفو انداختم همونجا ؛ و فرار کردم.سوار اولین ماشینی که دیدم شدم....تقصیر خودم بود ؛ دیگه بچه نیستم! اگه اون آقا سهراب به موقع نرسیده بود.. پدرم گفت:محیط بانه رو میگی ؟ هرچی خواستم بش شیرینی بدم؛ قبول نکرد! گفت: وظیفه شو انجام داده...به زور لبخند زدم....وظیفه؟ مگه کسی امروز میدونه وظیفه ش چیه؟ پدر گفت:میگه: فکر کنن دخترتون یه بچه آهو بود؛ اون مردکم ؛ شکارچی!....من باید نجاتش میدادم ؛ الانم از صبح تا حالا بیرون نشسته ؛ نه چیزی خورده؛ نه جایی رفته.نگرانته! میگه چرا انقدر قرص دوز بالا میخوری؟پرسیدم :شما که حرفی نزدید؟ مادرم گفت:ما چی بگیم دخترم؟ خودمونم نمیدونیم که ! در باز شد.پرستاری آمد.سلام داد.خوش اخلاق بود؛ نبض و فشارم را گرفت و سرم را تنظیم کرد.گفت: هیچیت نیست.شوکه شده بودی.فشارتم افتاده بود..همین! تا فردا صبح میری خونه. پدر گفت:پس من میرم خبر خوبو به این آقا سهراب بدم.گناه داره بنده خدا ! نه ناهار خورده؛ نه شام.مادرم گفت: براش یه چیزی بگیر؛ شاید خجالت میکشه طفلی! دوپرس بگیر باهم بخورین!..توهم گشنه ای.پدرگفت :والله این همه ش میگه گشنه م نیست.میگه تو ماموریت چیزی نمیخوره!خجالتیه! پدرم رفت.مادر؛سرش را روی سینه ام گذاشت ؛ قطرات اشکش را حس کردم.گفت : به خاطر ما ؛ داری خودتو به آب و آتیش میزنی که کار پیدا کنی، آره؟ اونوقت خواهر و برادرت؛ عین خیالشون نیست !..راحت سر خرجی بیشتر ؛ سر، بابات داد میزنن! دختر بیچاره ی من ...خدایا چرا دختر من؟......
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#قسمت_هفتم
#برگرفته از اینستاگرام رسمی چیستایثربی
این داستان شابک و فیپا دارد؛ لطفا در اشتراک گذاری نام نویسنده و لینک تلگرام او فراموش نشود.سپاس.
دوستانی که فقط متن همین قصه را میخواهند و به سایر مطالب کانال تلگرام.من علاقه ندارند؛ کانالی برای این.قصه ایجاد شده است که فقط مختص آن است...آدرس و نام کانال
#او_یکزن
@chista_2
@chista_yasrebi
@chista_2
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
چشمهایم نیمه باز شد ؛ اول فقط سپیدی بود و بوی الکل...نفهمیدم کجا هستم.پدر و مادرم ؛ کنارم نسسته بودند.مکادرم دستش روی دستم بود.چشمانم نیمه باز بود.ولی صداها را میشنیدم.از دور زنی به دیگری میگفت:بهش تجاوزم کردن؟ و اون یکی جواب داد:فکر نکنم.زخمی که بود؛ولی محیط بانه ؛ به موقع رسیده...ناگهان ناخنها ودندانهای کثیف آن مرد غول پیکر یادم آمد؛و فهمیدم در بیمارستانم.مادرم دستم را بوسید و گفت:خوبی گلم ؟ گفتم:بهم قرص نمیدن؟ گفت:چرا دادن. یه عالمه آرام بخش تو سرمت ریختن...چقدر گفتیم با آگهی روزنامه نرو دنبال کار...اگه آشنا نداشته باشی؛ همین میشه دیگه! خیلیا بی دین و ایمونن؛ قصدشون سوءاستفاده ست! گفتم:نه! من نباید سوار اون ماشین میشدم. چه ربطی به کار داره؟اگه از راه آگهی؛ دنبال کار نرم ، پس چطوری کار پیدا کنم؟ ما که کسی رو نداریم سفارشمونو کنه.! تا کی وبال گردن تو و پدر باشم؟...تقصیر خودم بود.تو یه لحظه عصبانیت؛ باز عصبی شدم...به یه آدمی؛ بیخودی حمله کردم.جمله پدر جون یادم اومد که به هیچکی اعتماد نکن! بعدم از ترس ؛ کیفو انداختم همونجا ؛ و فرار کردم.سوار اولین ماشینی که دیدم شدم....تقصیر خودم بود ؛ دیگه بچه نیستم! اگه اون آقا سهراب به موقع نرسیده بود.. پدرم گفت:محیط بانه رو میگی ؟ هرچی خواستم بش شیرینی بدم؛ قبول نکرد! گفت: وظیفه شو انجام داده...به زور لبخند زدم....وظیفه؟ مگه کسی امروز میدونه وظیفه ش چیه؟ پدر گفت:میگه: فکر کنن دخترتون یه بچه آهو بود؛ اون مردکم ؛ شکارچی!....من باید نجاتش میدادم ؛ الانم از صبح تا حالا بیرون نشسته ؛ نه چیزی خورده؛ نه جایی رفته.نگرانته! میگه چرا انقدر قرص دوز بالا میخوری؟پرسیدم :شما که حرفی نزدید؟ مادرم گفت:ما چی بگیم دخترم؟ خودمونم نمیدونیم که ! در باز شد.پرستاری آمد.سلام داد.خوش اخلاق بود؛ نبض و فشارم را گرفت و سرم را تنظیم کرد.گفت: هیچیت نیست.شوکه شده بودی.فشارتم افتاده بود..همین! تا فردا صبح میری خونه. پدر گفت:پس من میرم خبر خوبو به این آقا سهراب بدم.گناه داره بنده خدا ! نه ناهار خورده؛ نه شام.مادرم گفت: براش یه چیزی بگیر؛ شاید خجالت میکشه طفلی! دوپرس بگیر باهم بخورین!..توهم گشنه ای.پدرگفت :والله این همه ش میگه گشنه م نیست.میگه تو ماموریت چیزی نمیخوره!خجالتیه! پدرم رفت.مادر؛سرش را روی سینه ام گذاشت ؛ قطرات اشکش را حس کردم.گفت : به خاطر ما ؛ داری خودتو به آب و آتیش میزنی که کار پیدا کنی، آره؟ اونوقت خواهر و برادرت؛ عین خیالشون نیست !..راحت سر خرجی بیشتر ؛ سر، بابات داد میزنن! دختر بیچاره ی من ...خدایا چرا دختر من؟......
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#قسمت_هفتم
#برگرفته از اینستاگرام رسمی چیستایثربی
این داستان شابک و فیپا دارد؛ لطفا در اشتراک گذاری نام نویسنده و لینک تلگرام او فراموش نشود.سپاس.
دوستانی که فقط متن همین قصه را میخواهند و به سایر مطالب کانال تلگرام.من علاقه ندارند؛ کانالی برای این.قصه ایجاد شده است که فقط مختص آن است...آدرس و نام کانال
#او_یکزن
@chista_2
@chista_yasrebi
@chista_2
#او_یک_زن
#قسمت_هشتم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
دخترعزیز من؛ چرا تو؟ خدایا شکرت! این محیط بانه بنده خدا ؛ پرپر زد تا نشونی پدرتو پیدا کرد؛به هزار جا زنگ زده...از رو کارت کتابخونه ای که تو جیبت بوده....محیط بانه به پدرت گفته :دخترتون ؛کم سنه؛ مواظبش باشید.گفتم : حالا خودش مگه چند سالشه ؟ بالاخره باید کار کنم.درسم بخونم؛ باز باید کار کنم. بیخود احساس گناه نکن مامان! تقصیر شما نیست! ضربه ای به در خورد.پدر گفت:آقا سهراب فهمیده به هوش اومدی؛ خیالش راحت شد ؛ میخواست یه احوالپرسی کنه و بره.طفلکی دو شبه نخوابیده ؛ مادرم کمک کرد شالم را روی سرم بیندازم ؛ تا آمد وارد شود ؛ صداهایی در بخش پیچید."...نه آقا!..شما ساعت غیر ملاقات ؛ نمیتونی بیای تو ! مجبورم به حراست زنگ بزنم! !"و صدایی که خوب میشناختم :"هر کاری دلت میخواد بکن ؛ از دم در دارن فحش میدن تا بالا...میگم کیف و کارتای عابرش ؛ پیش من جا مونده ؛ بیمارستان کارت ملیشو نمیخواد؟ میدونید از صبح چقدر گشتم تا پیداش کردم !" مردی گفت :آقا جون ؛ زبون آدمیزاد سرت نمیشه، میگم کیفو بده ما ؛ بش میدیم"! صدای آشنا گفت::اصلا فکر کنین اومدم عیادت ؛ بابا مثلا وضع اورژانسیه! یه کم کوتاه بیاین! پرستار زنی گفت :باش بحث نکن حمید خان.حراستم نمیتونه کاری کنه.هیچ میدونی اون کیه؟ آن مرد گفت:کی؟ یه بچه پولدار پررو !...از ماشینش دم درمعلومه ! با اون نوع وارد شدنش! زن گفت:ساکت! میشنوه !حمید گفت:به جهنم ! بشنوه!مگه رییس جمهوره؟ ..صدای آشنا گفت: شنیدم حاج آقا؛ چون الان کاردارم؛ جوابتو نمیدم ؛ باشه برا بعد...آن آقا حمید گفت:مثلا بعدا میخوای چه غلطی کنی؟ صدای پرستار زن می آمد:ساکت آقا حمید! این اقای شهرام نیکانه!..بازیگر معروف! لطف کرده پاشو گذاشته بیمارستان ما ؛ شهرام نیکان ؛ اسمش همین بود!...در راهرو داد میزد.پس این اتاق هفتصدو هفت لعنتی کجاست؟ پدر و مادرم ترسیده بودند.آهسته گفتم : یه بازیگره ؛ چیزی نیست ؛ شرکت مال اون بود.کیفم پیششه ؛ میشناسمش؛... در باز شد.انگار هیچکس در دنیا ؛ نمیتوانست جلوی شهرام نیکان را بگیرد! واردشد ؛ سلام داد.با کیف من در دستش...و نمیدانست چه کند یا چه بگوید! گفت : خیلی متاسفم ؛ دیر فهمیدم.... تا کیفو پیدا کردم؛ فرستادم دنبالتون ؛ اما رفته بودین؛ از صبح گشتیم ؛ تا به کمک پلیس؛ سر از اینجا در اوردیم ! من واقعا...بند کیفم را دور مچش چرخاند.قدمی جلو آمد.پدر گفت:برم ببینم آقاسهراب کو؟ میخواست خداحافظی کنه بنده خدا! شهرام نیکان ؛ صورش پر از بغض بود.فکر کردم نکند دارد بازی میکند! اما واقعا زد زیر گریه ؛ مادرم به او دستمال داد.اشکش بند نمی آمد ؛ همه معذب شده بودیم.. پدر گفت: آقا سهراب نیست! گفتن دو دقیقه پیش خداحافظی کرد ؛رفت...گفته: دیروقته ؛ مزاحم نمیشه!
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#قسمت_هشتم
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#برگرفته از
اینستاگرام #چیستا_یثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
لطفا در اشتراک گذاری؛ نام نویسنده و لینک تلگرام رسمی او ذکر شود
@chista_yasrebi
@chista_2
کانال دوم ؛ فقط مربوط به رمان #او_یکزن است .برای کسانی که فقط میخواهند این داستان را دنبال کنند...
#قسمت_هشتم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
دخترعزیز من؛ چرا تو؟ خدایا شکرت! این محیط بانه بنده خدا ؛ پرپر زد تا نشونی پدرتو پیدا کرد؛به هزار جا زنگ زده...از رو کارت کتابخونه ای که تو جیبت بوده....محیط بانه به پدرت گفته :دخترتون ؛کم سنه؛ مواظبش باشید.گفتم : حالا خودش مگه چند سالشه ؟ بالاخره باید کار کنم.درسم بخونم؛ باز باید کار کنم. بیخود احساس گناه نکن مامان! تقصیر شما نیست! ضربه ای به در خورد.پدر گفت:آقا سهراب فهمیده به هوش اومدی؛ خیالش راحت شد ؛ میخواست یه احوالپرسی کنه و بره.طفلکی دو شبه نخوابیده ؛ مادرم کمک کرد شالم را روی سرم بیندازم ؛ تا آمد وارد شود ؛ صداهایی در بخش پیچید."...نه آقا!..شما ساعت غیر ملاقات ؛ نمیتونی بیای تو ! مجبورم به حراست زنگ بزنم! !"و صدایی که خوب میشناختم :"هر کاری دلت میخواد بکن ؛ از دم در دارن فحش میدن تا بالا...میگم کیف و کارتای عابرش ؛ پیش من جا مونده ؛ بیمارستان کارت ملیشو نمیخواد؟ میدونید از صبح چقدر گشتم تا پیداش کردم !" مردی گفت :آقا جون ؛ زبون آدمیزاد سرت نمیشه، میگم کیفو بده ما ؛ بش میدیم"! صدای آشنا گفت::اصلا فکر کنین اومدم عیادت ؛ بابا مثلا وضع اورژانسیه! یه کم کوتاه بیاین! پرستار زنی گفت :باش بحث نکن حمید خان.حراستم نمیتونه کاری کنه.هیچ میدونی اون کیه؟ آن مرد گفت:کی؟ یه بچه پولدار پررو !...از ماشینش دم درمعلومه ! با اون نوع وارد شدنش! زن گفت:ساکت! میشنوه !حمید گفت:به جهنم ! بشنوه!مگه رییس جمهوره؟ ..صدای آشنا گفت: شنیدم حاج آقا؛ چون الان کاردارم؛ جوابتو نمیدم ؛ باشه برا بعد...آن آقا حمید گفت:مثلا بعدا میخوای چه غلطی کنی؟ صدای پرستار زن می آمد:ساکت آقا حمید! این اقای شهرام نیکانه!..بازیگر معروف! لطف کرده پاشو گذاشته بیمارستان ما ؛ شهرام نیکان ؛ اسمش همین بود!...در راهرو داد میزد.پس این اتاق هفتصدو هفت لعنتی کجاست؟ پدر و مادرم ترسیده بودند.آهسته گفتم : یه بازیگره ؛ چیزی نیست ؛ شرکت مال اون بود.کیفم پیششه ؛ میشناسمش؛... در باز شد.انگار هیچکس در دنیا ؛ نمیتوانست جلوی شهرام نیکان را بگیرد! واردشد ؛ سلام داد.با کیف من در دستش...و نمیدانست چه کند یا چه بگوید! گفت : خیلی متاسفم ؛ دیر فهمیدم.... تا کیفو پیدا کردم؛ فرستادم دنبالتون ؛ اما رفته بودین؛ از صبح گشتیم ؛ تا به کمک پلیس؛ سر از اینجا در اوردیم ! من واقعا...بند کیفم را دور مچش چرخاند.قدمی جلو آمد.پدر گفت:برم ببینم آقاسهراب کو؟ میخواست خداحافظی کنه بنده خدا! شهرام نیکان ؛ صورش پر از بغض بود.فکر کردم نکند دارد بازی میکند! اما واقعا زد زیر گریه ؛ مادرم به او دستمال داد.اشکش بند نمی آمد ؛ همه معذب شده بودیم.. پدر گفت: آقا سهراب نیست! گفتن دو دقیقه پیش خداحافظی کرد ؛رفت...گفته: دیروقته ؛ مزاحم نمیشه!
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#قسمت_هشتم
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#برگرفته از
اینستاگرام #چیستا_یثربی
#پاورقی_اینستاگرامی
لطفا در اشتراک گذاری؛ نام نویسنده و لینک تلگرام رسمی او ذکر شود
@chista_yasrebi
@chista_2
کانال دوم ؛ فقط مربوط به رمان #او_یکزن است .برای کسانی که فقط میخواهند این داستان را دنبال کنند...
#او_یک_زن
#قسمت_دهم
#چیستا_یثربی
تا آمدم چیزی بگویم ؛ گفت:ساعتشو بگید ؛ ماشین میفرستم دنبالتون. هفت؛ دفتر آنها! دوستم راست میگفت."هفت" عدد او بود ! این بار شیکترین مانتویی را که داشتم پوشیدم ؛ عمه ام برایم از فرانسه آورده بود.از همان مارکدارها! بهترین عطری که داشتم زدم؛ از همان گرانها! کمی هم آرایش کردم و جلوی موهای فرفری ام را صاف کردم؛ نمیدانستم چرا این کارها را میکنم!...شاید فقط برای تنوع! دفعه ی پیش نمیدانستم رییسم کیست! حالا میدانستم شهرام نیکان است! کسی که نصف زنان و دختران این مملکت؛ فقط دوست داشتند یک بار او را از دور ببینند؛ یا یک عکس ؛ با او بیندازند! ماشین سر ساعت هفت ؛ دم در بود. راننده ای شیکپوش با ژیله ی مشکی و پیراهن سفید ! و ماشین گرانقیمتی که اسمش را هم نمیدانستم! عقب نشستم و مثل یک پرنسس؛ به سمت دفتر نیکان برده شدم. نزدیک دفتر، دو باره دل درد کشنده! از نای تا معده میسوخت و روده هایم انگار سنگ شده بود! شکمم با درد ؛ در هم میپیچید ، انگار جادوگران قبایل آفریقایی؛ وردی غریب میخواندند و روی طبلها میکوبیدند و روده های دردناک من در حال انفجار بود ! .... عرق سرد کرده بودم... و باز تشنج! لعنت به این مریضی ! لعنت به این قرص ! سه عدد زاناکس را از کیفم درآوردم؛ و با ته نوشابه ای که در کیفم بود؛ بلعیدم!... این بار فکر همه چیز را کرده بودم؛ در خانه؛ یک قرص خورده بودم. اما حدس میزدم؛ نزدیک دفترش؛ دوباره دل درد بگیرم و تنفسم دچار مشکل شود. برای همین ؛ اینبار مجهز آمده بودم! یاد حرف دکتر استرالیایی افتادم ؛ وقتی اولین بار زاناکس را برایم مینوشت ؛ روزی یک میلیگرم خانم! نه بیشتر؛ قول؟و الان از اول صبح تا حالا پنج میل؛ خورده بودم.پنج عدد زاناکس یک! راننده در را برایم باز کرد.نی نی موهایش را بالای سرش جمع کرده بود و با دو دوستش نشسته بودند و فال قهوه میگرفتند. دامنش کوتاه بود.فکر کردم حتما این نی نی باید فامیلش باشد؛ وگرنه چرا بی حجاب میگردد! سلام سردی دادم؛ هیچکدام از آن زنان؛ نگاهم نکردند! بهتر! نی نی؛ حواسش از زیر چشم؛ به مانتو و ظاهر من بود؛ گفت :منتطرتونن! به در زدم. با صدای بم خوبی گفت:بفرمایید!... تا آمدم وارد شوم؛ صدای نی نی را شنیدم؛ با خنده به دوستانش گفت:بچه ها ؛ حالا تا یه مدت " نلی مالیسم داریم!".... و هر سه از خنده ترکیدند!....
بخصوص یکیشان که خیلی چاق بود؛ شیرینی در گلویش گرفت و داشت خفه میشد! بقیه میخندیدند ؛ و پشت او میزدند. مرا میگفتند؟! بی ادبها!... نلی مالیسم چیه؟! به چه حق؛ زنیکه پیزوری؛ با اون موهای مشکی و قرمز دو رنگه ی سوخته ش ؛ برای اسم من پسوند گذاشته بود ؟اصلا اسم خودش چیه؛ اگه راست میگه؟ نی نی که اسم آدم حسابی نشد ! کوبیسم و رمانتیسم و مینی مالیسم و هزار تا کوفت دیگه شنیده بودیم ؛اما "نلی مالیسم" نداشتیم ! واسه چی اسممو دزدیدی؟! بی شخصیت میخندید! خوبه من بگم :نی نی موهات سوخته!... برو کچل کن از اول در بیاد! رنگ سرخ به موی مشکیت نساخته! کچل!..میخواستم خفتشان کنم.همه شان را تا دم مرگ ؛ کتک بزنم !...دستی آستینم را کشید داخل! نیکان بود.سلام! بانو....هر دو به در تکیه داده بودیم.آستینم را رها کرد.من از خشم؛ نفس نفس میزدم..گفت:بیا بشین خانمی...انگار هزار سال مرا میشناسد! ...مهربان...و....نمیدانم...قلبم میطپید...تا حالا هرگز؛ این تپش را تجربه نکرده بودم !
#او_یکزن
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#برگرفته از اینستاگرام
#چیستا_یثربی
دوستان گرامی؛ به حقوق مولف؛ مانند حقوق هر صنف دیگری احترام بگذاریم و در اشتراک گذاری آثار ؛ نام مولف و لینک تلگرام رسمی نن فراموش نشود.سپاسگزارم
@chista_yasrebi
کانال رسمی
@chista_2
فقط کانال قصه
#قسمت_دهم
#چیستا_یثربی
تا آمدم چیزی بگویم ؛ گفت:ساعتشو بگید ؛ ماشین میفرستم دنبالتون. هفت؛ دفتر آنها! دوستم راست میگفت."هفت" عدد او بود ! این بار شیکترین مانتویی را که داشتم پوشیدم ؛ عمه ام برایم از فرانسه آورده بود.از همان مارکدارها! بهترین عطری که داشتم زدم؛ از همان گرانها! کمی هم آرایش کردم و جلوی موهای فرفری ام را صاف کردم؛ نمیدانستم چرا این کارها را میکنم!...شاید فقط برای تنوع! دفعه ی پیش نمیدانستم رییسم کیست! حالا میدانستم شهرام نیکان است! کسی که نصف زنان و دختران این مملکت؛ فقط دوست داشتند یک بار او را از دور ببینند؛ یا یک عکس ؛ با او بیندازند! ماشین سر ساعت هفت ؛ دم در بود. راننده ای شیکپوش با ژیله ی مشکی و پیراهن سفید ! و ماشین گرانقیمتی که اسمش را هم نمیدانستم! عقب نشستم و مثل یک پرنسس؛ به سمت دفتر نیکان برده شدم. نزدیک دفتر، دو باره دل درد کشنده! از نای تا معده میسوخت و روده هایم انگار سنگ شده بود! شکمم با درد ؛ در هم میپیچید ، انگار جادوگران قبایل آفریقایی؛ وردی غریب میخواندند و روی طبلها میکوبیدند و روده های دردناک من در حال انفجار بود ! .... عرق سرد کرده بودم... و باز تشنج! لعنت به این مریضی ! لعنت به این قرص ! سه عدد زاناکس را از کیفم درآوردم؛ و با ته نوشابه ای که در کیفم بود؛ بلعیدم!... این بار فکر همه چیز را کرده بودم؛ در خانه؛ یک قرص خورده بودم. اما حدس میزدم؛ نزدیک دفترش؛ دوباره دل درد بگیرم و تنفسم دچار مشکل شود. برای همین ؛ اینبار مجهز آمده بودم! یاد حرف دکتر استرالیایی افتادم ؛ وقتی اولین بار زاناکس را برایم مینوشت ؛ روزی یک میلیگرم خانم! نه بیشتر؛ قول؟و الان از اول صبح تا حالا پنج میل؛ خورده بودم.پنج عدد زاناکس یک! راننده در را برایم باز کرد.نی نی موهایش را بالای سرش جمع کرده بود و با دو دوستش نشسته بودند و فال قهوه میگرفتند. دامنش کوتاه بود.فکر کردم حتما این نی نی باید فامیلش باشد؛ وگرنه چرا بی حجاب میگردد! سلام سردی دادم؛ هیچکدام از آن زنان؛ نگاهم نکردند! بهتر! نی نی؛ حواسش از زیر چشم؛ به مانتو و ظاهر من بود؛ گفت :منتطرتونن! به در زدم. با صدای بم خوبی گفت:بفرمایید!... تا آمدم وارد شوم؛ صدای نی نی را شنیدم؛ با خنده به دوستانش گفت:بچه ها ؛ حالا تا یه مدت " نلی مالیسم داریم!".... و هر سه از خنده ترکیدند!....
بخصوص یکیشان که خیلی چاق بود؛ شیرینی در گلویش گرفت و داشت خفه میشد! بقیه میخندیدند ؛ و پشت او میزدند. مرا میگفتند؟! بی ادبها!... نلی مالیسم چیه؟! به چه حق؛ زنیکه پیزوری؛ با اون موهای مشکی و قرمز دو رنگه ی سوخته ش ؛ برای اسم من پسوند گذاشته بود ؟اصلا اسم خودش چیه؛ اگه راست میگه؟ نی نی که اسم آدم حسابی نشد ! کوبیسم و رمانتیسم و مینی مالیسم و هزار تا کوفت دیگه شنیده بودیم ؛اما "نلی مالیسم" نداشتیم ! واسه چی اسممو دزدیدی؟! بی شخصیت میخندید! خوبه من بگم :نی نی موهات سوخته!... برو کچل کن از اول در بیاد! رنگ سرخ به موی مشکیت نساخته! کچل!..میخواستم خفتشان کنم.همه شان را تا دم مرگ ؛ کتک بزنم !...دستی آستینم را کشید داخل! نیکان بود.سلام! بانو....هر دو به در تکیه داده بودیم.آستینم را رها کرد.من از خشم؛ نفس نفس میزدم..گفت:بیا بشین خانمی...انگار هزار سال مرا میشناسد! ...مهربان...و....نمیدانم...قلبم میطپید...تا حالا هرگز؛ این تپش را تجربه نکرده بودم !
#او_یکزن
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#برگرفته از اینستاگرام
#چیستا_یثربی
دوستان گرامی؛ به حقوق مولف؛ مانند حقوق هر صنف دیگری احترام بگذاریم و در اشتراک گذاری آثار ؛ نام مولف و لینک تلگرام رسمی نن فراموش نشود.سپاسگزارم
@chista_yasrebi
کانال رسمی
@chista_2
فقط کانال قصه