#شانزدهم#پستچی#چیستا_یثربی
وقتی به اتاق برگشتیم، حس کردم پدرم سریع صورتش را پاک کرد.چشمانش قرمز بود.یعنی گریه کرده بود؟من نمیخواستم خطبه ی عقد من،زیر نم نم باران اشک پدر خوانده شود.چه چیزی عذابش میداد که به من نمیگفت؟مگر دیشب نگفت،دلم میخواهد توخوشبخت باشی!علی خوشبختی من بود .هرحس خوبی که به زندگی داشتم، در علی خلاصه میشد، پس چرا اشک، پدرجان؟ چیزی نگفتم.دفتردار شناسنامه ها را خواست. شاهد هم لازم بود.پدرم گفت میرود از خیابان چند نفر را پیدا کند.با پول کمی می آمدند.مرد به شناسنامه من خیره شد.نمیتوانست اسمم را بخواند! دوشیزه..چیتا!گفتم:چیستایثربی.علی لبخند زد و دستم را گرفت.بعدپاکت مدارک علی را باز کرد.کارت پایان خدمت، گواهی رانندگی.اما شناسنامه نبود! چند بار پاکت را زیر و رو کرد:شناسنامه ت کجاست حاج علی؟ علی گفت:تو پاکت بود!دلم مثل شیر جوشیده از لب ظرف روی شعله اجاق میریخت.حال علی هم از من بهتر نبود.علی پاکت را گرفت.شناسنامه ای داخل آن نبود.زیر لب گفت:حاجی..لعنت!و دندانهایش را به هم فشار داد.گفت :من اینجا یه ساعت دیر رسیدم چون مدارک من،پیش حاجی امانت بود.حاضر نمیشد بده.میگفت ماموریتتو نصفه ول کردی.بش قول دادم برگردم تا پاکتو بم داد.انقدر عجله داشتم دیگه توشو نگاه نکردم.شناسنامه رو برداشته. دفتر دار سرش را خاراند و گفت:پس عقد؟علی گفت:نمیشه اسم منو وارد شناسنامه ایشون کنید تامن شناسنامه مو بیارم؟
-نه علی جان نمیشه.قانونه.خودت که میدونی.گفت:یه زنگ بزنم.صدای قلبش را کنارم میشنیدم.مثل قلب گنجشکی که ترسیده باشد.قهرمان من، که از ترسناکترین خاکریزها و تونلهای دنیا راحت میگذشت، به خاطر من، ترسیده بود.کاش میشد آرامش کنم.اما حال خودم هم بهترازاو نبود.زنگ زد:الوحاجی.واسه چی شناسنامه را برداشتی؟داشتیم؟من که گفتم برمیگردم؟دختر مردم اینجا وایساده.حالا وقت گرو ،گرو کشیه؟پس وایساببین چیکارمیکنم حاجی!دارم میام اونجا.شناسنامه رو ندی قسم به روح محسن..نشستم.پدرم با چند مرد وارد شد.همه شان در سرمای بیرون یخ زده بودند.یکراست به سمت بخاری رفتند.گفتم:پدر جان،بگو برن.حاجی شناسنامه علی رو نداده!پدر یک لحظه چشمانش را بست.نمیدانم دعایش مستجاب شده بود،یا نگران من شد.علی گوشی تلفن را کوبید.جلوی پدرم زانو زد:آقاحلالم کن.ببخش به بزرگی جدت.من نمیدونستم.پاکتو که گرفتم،تندی اومدم.نذاشته بی معرفت!گرو برداشته.ازش میگیرم.سرباز فراری که نیستم!داوطلبانه رفتم،خودمم برمیگردم،کارو تموم میکنم.شما حلالم کن آقا سید.ازمن به دل نگیر تو رو جدت..پدرم از روی زمین بلندش کرد.لیوان آبی دستش داد،گفت:نفس عمیق بکش!یاعلی.
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_شانزدهم
@chista_yasrebi
وقتی به اتاق برگشتیم، حس کردم پدرم سریع صورتش را پاک کرد.چشمانش قرمز بود.یعنی گریه کرده بود؟من نمیخواستم خطبه ی عقد من،زیر نم نم باران اشک پدر خوانده شود.چه چیزی عذابش میداد که به من نمیگفت؟مگر دیشب نگفت،دلم میخواهد توخوشبخت باشی!علی خوشبختی من بود .هرحس خوبی که به زندگی داشتم، در علی خلاصه میشد، پس چرا اشک، پدرجان؟ چیزی نگفتم.دفتردار شناسنامه ها را خواست. شاهد هم لازم بود.پدرم گفت میرود از خیابان چند نفر را پیدا کند.با پول کمی می آمدند.مرد به شناسنامه من خیره شد.نمیتوانست اسمم را بخواند! دوشیزه..چیتا!گفتم:چیستایثربی.علی لبخند زد و دستم را گرفت.بعدپاکت مدارک علی را باز کرد.کارت پایان خدمت، گواهی رانندگی.اما شناسنامه نبود! چند بار پاکت را زیر و رو کرد:شناسنامه ت کجاست حاج علی؟ علی گفت:تو پاکت بود!دلم مثل شیر جوشیده از لب ظرف روی شعله اجاق میریخت.حال علی هم از من بهتر نبود.علی پاکت را گرفت.شناسنامه ای داخل آن نبود.زیر لب گفت:حاجی..لعنت!و دندانهایش را به هم فشار داد.گفت :من اینجا یه ساعت دیر رسیدم چون مدارک من،پیش حاجی امانت بود.حاضر نمیشد بده.میگفت ماموریتتو نصفه ول کردی.بش قول دادم برگردم تا پاکتو بم داد.انقدر عجله داشتم دیگه توشو نگاه نکردم.شناسنامه رو برداشته. دفتر دار سرش را خاراند و گفت:پس عقد؟علی گفت:نمیشه اسم منو وارد شناسنامه ایشون کنید تامن شناسنامه مو بیارم؟
-نه علی جان نمیشه.قانونه.خودت که میدونی.گفت:یه زنگ بزنم.صدای قلبش را کنارم میشنیدم.مثل قلب گنجشکی که ترسیده باشد.قهرمان من، که از ترسناکترین خاکریزها و تونلهای دنیا راحت میگذشت، به خاطر من، ترسیده بود.کاش میشد آرامش کنم.اما حال خودم هم بهترازاو نبود.زنگ زد:الوحاجی.واسه چی شناسنامه را برداشتی؟داشتیم؟من که گفتم برمیگردم؟دختر مردم اینجا وایساده.حالا وقت گرو ،گرو کشیه؟پس وایساببین چیکارمیکنم حاجی!دارم میام اونجا.شناسنامه رو ندی قسم به روح محسن..نشستم.پدرم با چند مرد وارد شد.همه شان در سرمای بیرون یخ زده بودند.یکراست به سمت بخاری رفتند.گفتم:پدر جان،بگو برن.حاجی شناسنامه علی رو نداده!پدر یک لحظه چشمانش را بست.نمیدانم دعایش مستجاب شده بود،یا نگران من شد.علی گوشی تلفن را کوبید.جلوی پدرم زانو زد:آقاحلالم کن.ببخش به بزرگی جدت.من نمیدونستم.پاکتو که گرفتم،تندی اومدم.نذاشته بی معرفت!گرو برداشته.ازش میگیرم.سرباز فراری که نیستم!داوطلبانه رفتم،خودمم برمیگردم،کارو تموم میکنم.شما حلالم کن آقا سید.ازمن به دل نگیر تو رو جدت..پدرم از روی زمین بلندش کرد.لیوان آبی دستش داد،گفت:نفس عمیق بکش!یاعلی.
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_شانزدهم
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_شانزدهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
این همه آدم در یک خانه! و هیچکس هیچ چیز نمیگفت! انگار ناگهان همه باهم غریبه شده بودند! حتی به هم نگاه نمیکردند. مثل نمایشی که تمام شده بود و حالا همه میخواستند سر زندگی خود برگردند. علی گفت؛ آرش فعلا آزاده؛ اما به دلیل دروغ عمدی و فریب دادن پلیس، فعلا تحت نظره. گفتم؛ میخوام باش حرف بزنم. گفت؛ خانمی تو منو وارد این پرونده کردیا! میدونی که شغل من اصلا این نیست! این یه پرونده رو بت کمک میکنم. اونم به خاطر اینکه فردا مشکات ندزدتت! موهاتو سیاه کنه! بقیه شو دیگه خودت باید بری. همین الانشم میشنوم که میگن علی چرا اومده وسط پرونده جنایی ! گفتم: حالا یه بار کمک کردیا! باشه... تو کاری کن من آرشو تنها ببینم. ما مخلص شما! علی از آن لبخندهای معنی دار همیشگی اش زد و گفت؛ از دست تو ! ما مخلص نخوایم چی؟ اگه اجازه بدید... زود حرف را عوض کردم. چون میدانستم باز چه میخواهد بگوید. گفتم، آرش! دیر میشه ها!... آرش رنگ و روی خوبی نداشت؛ گفتم، رک میپرسم این اقرار دروغ چی بود؟ صوفی که ماشالله از منم زنده تره؟ گفت: بیخیال. تموم شد! گفتم نه! تازه شروع شد! بابابزرگت کلکسیون زنای مو مشکی داشته؛ تو میدونستی و صوفی رو بردی اونجا؟ گفت، من تا حالا فقط یه بار تو اون خونه رفته بودم؛ اونم اتاق نشیمن جلو، هیچی نمیدونستم! گفتم؛ گفتی بهار از مریضی مرد؛ ولی زنده ست! گفت؛ از بچه گی اینو شنیده بودم. میگفتن برای همین بابا بزرگ کسی رو تو اون خونه راه نمیده. حتی بچه خودشو! گفتم؛ آرش، صادقانه. هر چی میدونی بگو. این پرونده پر سواله و من فکر میکنم میتونم بت اطمینان کنم. اون جنازه که پیداشده، میدونی مال کیه؟ گفت؛ مگه له نشده؟ بیچاره! گفتم این اسما رو که میگم کدومو میشناسی. روژان مرادی؟ نمیشناخت. سیمین پروا. گفت، بله. گفتم، فامیله؟ گفت، نه. ما فامیلی نداریم. گاهی دور و بر بابام بود، برای عکاسی از خیریه ش؛ خیریه ی نمیدونم کودکان خیابان، یه همچین چیزایی. چطور؟ مگه پای اونم وسطه؟ گفتم؛ یعنی نمیدونستی پنج سال اسیر مشکات بوده؟ خندید؛ محاله! من تو مراسم میدیدمش.... همین آخرین بار یه مراسم خیریه گرفته بود، از من خواست گیتار بزنم! هفت ماه پیش! گفتم؛ موهاش چه رنگی بود، مویی که از زیر روسریش بیرون اومده بود؛ یادته؟ گمونم بلوند، آره. یادمه با خودم گفتم؛ چه زرد بیخودی. چطور؟ گفتم؛ صبر کن. اول قراره من بپرسم. حال صوفی رو نمیپرسی؟ گفت؛ حتما خوبه! گفتم؛ تو داشتی به خاطرش میرفتی بالای دار! حالا حتی نخواستی ببینیش! گفت برای اون نمیرفتم. برای کسی میرفتم که ارزششو داشت؛ گفتم کی؟ جواب نداد. گفتم؛ میدونستی مادربزرگت پولداره؟ گفت آره؛ ولی پولاشو بعد مرگ ، وقف یه خیریه کردن! پرویز وارد شد. بس نیست؟ وکیلش آمده!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
این همه آدم در یک خانه! و هیچکس هیچ چیز نمیگفت! انگار ناگهان همه باهم غریبه شده بودند! حتی به هم نگاه نمیکردند. مثل نمایشی که تمام شده بود و حالا همه میخواستند سر زندگی خود برگردند. علی گفت؛ آرش فعلا آزاده؛ اما به دلیل دروغ عمدی و فریب دادن پلیس، فعلا تحت نظره. گفتم؛ میخوام باش حرف بزنم. گفت؛ خانمی تو منو وارد این پرونده کردیا! میدونی که شغل من اصلا این نیست! این یه پرونده رو بت کمک میکنم. اونم به خاطر اینکه فردا مشکات ندزدتت! موهاتو سیاه کنه! بقیه شو دیگه خودت باید بری. همین الانشم میشنوم که میگن علی چرا اومده وسط پرونده جنایی ! گفتم: حالا یه بار کمک کردیا! باشه... تو کاری کن من آرشو تنها ببینم. ما مخلص شما! علی از آن لبخندهای معنی دار همیشگی اش زد و گفت؛ از دست تو ! ما مخلص نخوایم چی؟ اگه اجازه بدید... زود حرف را عوض کردم. چون میدانستم باز چه میخواهد بگوید. گفتم، آرش! دیر میشه ها!... آرش رنگ و روی خوبی نداشت؛ گفتم، رک میپرسم این اقرار دروغ چی بود؟ صوفی که ماشالله از منم زنده تره؟ گفت: بیخیال. تموم شد! گفتم نه! تازه شروع شد! بابابزرگت کلکسیون زنای مو مشکی داشته؛ تو میدونستی و صوفی رو بردی اونجا؟ گفت، من تا حالا فقط یه بار تو اون خونه رفته بودم؛ اونم اتاق نشیمن جلو، هیچی نمیدونستم! گفتم؛ گفتی بهار از مریضی مرد؛ ولی زنده ست! گفت؛ از بچه گی اینو شنیده بودم. میگفتن برای همین بابا بزرگ کسی رو تو اون خونه راه نمیده. حتی بچه خودشو! گفتم؛ آرش، صادقانه. هر چی میدونی بگو. این پرونده پر سواله و من فکر میکنم میتونم بت اطمینان کنم. اون جنازه که پیداشده، میدونی مال کیه؟ گفت؛ مگه له نشده؟ بیچاره! گفتم این اسما رو که میگم کدومو میشناسی. روژان مرادی؟ نمیشناخت. سیمین پروا. گفت، بله. گفتم، فامیله؟ گفت، نه. ما فامیلی نداریم. گاهی دور و بر بابام بود، برای عکاسی از خیریه ش؛ خیریه ی نمیدونم کودکان خیابان، یه همچین چیزایی. چطور؟ مگه پای اونم وسطه؟ گفتم؛ یعنی نمیدونستی پنج سال اسیر مشکات بوده؟ خندید؛ محاله! من تو مراسم میدیدمش.... همین آخرین بار یه مراسم خیریه گرفته بود، از من خواست گیتار بزنم! هفت ماه پیش! گفتم؛ موهاش چه رنگی بود، مویی که از زیر روسریش بیرون اومده بود؛ یادته؟ گمونم بلوند، آره. یادمه با خودم گفتم؛ چه زرد بیخودی. چطور؟ گفتم؛ صبر کن. اول قراره من بپرسم. حال صوفی رو نمیپرسی؟ گفت؛ حتما خوبه! گفتم؛ تو داشتی به خاطرش میرفتی بالای دار! حالا حتی نخواستی ببینیش! گفت برای اون نمیرفتم. برای کسی میرفتم که ارزششو داشت؛ گفتم کی؟ جواب نداد. گفتم؛ میدونستی مادربزرگت پولداره؟ گفت آره؛ ولی پولاشو بعد مرگ ، وقف یه خیریه کردن! پرویز وارد شد. بس نیست؟ وکیلش آمده!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
داخل خانه؛ مثل کلبه ارواح بود. روی همه چیز؛ ملافه ی سپید انداخته بودند.ملافه هایی که بعضی از آنها ؛ غبار گرفته و برخی هنوز سفید بود!
برخی جاها لکه ی سبزی؛ روی ملافه ها دیده میشد ؛ خزه و بوی ماندگی ؛ حس خوبی به من نمیداد...نیکان ؛ سوتی زد و گفت: چه خبره اینجا؟! فکر نمیکردم انقدر داغون باشه! عمدی کارگر نگرفتم ؛ همسایه ها شک نکنن کسی اینجاست؛ میریزن برای امضا وعکس ؛ باز شلوغ میکنن.از پنجره نگاه کردم ؛ تاچشم کار میکرد درخت بود...همسایه ؟کدوم همسایه؟ گفت:اون بالا یه روستاست.همه شون آشنان؛ دوست داشتم بی سر صدا فیلمو تموم کنم.خبرش بپیچه من اینجام ؛ خبرنگارا هم پیداشون میشه؛ تو بشین!
آستینهایش را بالا زد. "من سه سوته همه جا رو تمیز میکنم!" ؛ فقط اگه گشنته ؛ تو اون کیسه ها خوردنی هست؛ گازم وصله؛ بی اختیار روی مبلی نشستم.نمیدانم چرا آنجا مرا یاد خانه ی خانم "هاویشام" چارلز دیکنز می انداخت ؛ وقتی فهمید عروسی به هم خورده و مردی که دوستش داشته رفته؛ دیگر به هیچ چیز دست نزد.روی همه چیز ملافه ی سپید انداخت و خودش تا آخر عمر؛ با لباس عروسی پوسیده بر تنش زندگی کرد! نمیدانم آن حس غریب چه بود؟ اما نگار بوی عطرشبنم را در خانه حس میکردم.از بچه گی روی بوها حساس بودم.بوی سرد و آرامش بخشی بود؛ مثل قدم زدن میان یاسهای زرد...به نیکان گفتم :کمک نمیخوای؟ گفت:مگه بلدی؟ گفتم: من یه سال خانم یه خونه بودم .بوی سیدنی؛ آب؛ ماهی و مرغ دریایی در بینی ام پیچید. گفت: من باید این لامپو وصل کنم. سوخته؛ بیا این چهار پایه رو نگهدار؛ لق میزنه؛ چهار پایه را نگه داشتم.رفت روی آن؛گفتم: برق که قطع نیست ؛ نگیرتت! گفت؛ بیکاره از این همه آدم بیاد منو بگیره؟ ناگهان مارمولکی از زیر پایم رد شد.موجودی که از آن وحشت داشتم! با دم چندش آور درازش!..جیغ زدم و یک لحظه که آمدم جابه جا شوم ؛ چهار پایه را رها کردم.نیکان افتاد؛ همه چیز در یک لحظه بود.اما افتاد! روی دستش افتاد.آهی از درد کشید.گفتم : وای! تو رو خدا ببخش....مارمولک! من از بچگی...به سقف خیره بود؛ گفت: میدونی چیه؟گفتم: تو رو خدا؛ چیزیت که نشده؟ گفت: گمونم دستم شکسته! رانندگی بلدی؟ گفتم: نه؛ همیشه میترسیدم.گفت: پس باید پیاده بری ده! تمام این سربالایی رو تا بالای تپه؛ اونجا درمونگاه دارن؛ بگو نیکان اینجاست؛ جریانو بگو ؛ بیان؛ هر دکتری که بود....گفتم: شاید نشکسته! فریاد زد: شاید من داد نمیزنم از درد؛ شاید من با دیدن یه مارمولک جیغ نمیزنم! شاید دارم میمیرم ازخونریزی و هیچی نمیگم! برو درمونگاه ده؛ اگرم سر جاده وایسی ؛ شاید ماشینای عبوری ببرنت.ولی بعد از اون ماجرا؛ فکر نکنم دیگه سوار ماشین عبوری شی!برو!....
#او_یک_زن
#قسمت_شانزده
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج اصلی اینستاگرام
#یثربی_چیستا
دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده بلامانع است.حقوق معنوی نویسندگان مانند هر صنف دیگری ؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.
@chista_yasrebi
@chista_2
کانال قصه که میتوانید همه ی قسمتهای داستان را پشت هم بخوانید.
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
داخل خانه؛ مثل کلبه ارواح بود. روی همه چیز؛ ملافه ی سپید انداخته بودند.ملافه هایی که بعضی از آنها ؛ غبار گرفته و برخی هنوز سفید بود!
برخی جاها لکه ی سبزی؛ روی ملافه ها دیده میشد ؛ خزه و بوی ماندگی ؛ حس خوبی به من نمیداد...نیکان ؛ سوتی زد و گفت: چه خبره اینجا؟! فکر نمیکردم انقدر داغون باشه! عمدی کارگر نگرفتم ؛ همسایه ها شک نکنن کسی اینجاست؛ میریزن برای امضا وعکس ؛ باز شلوغ میکنن.از پنجره نگاه کردم ؛ تاچشم کار میکرد درخت بود...همسایه ؟کدوم همسایه؟ گفت:اون بالا یه روستاست.همه شون آشنان؛ دوست داشتم بی سر صدا فیلمو تموم کنم.خبرش بپیچه من اینجام ؛ خبرنگارا هم پیداشون میشه؛ تو بشین!
آستینهایش را بالا زد. "من سه سوته همه جا رو تمیز میکنم!" ؛ فقط اگه گشنته ؛ تو اون کیسه ها خوردنی هست؛ گازم وصله؛ بی اختیار روی مبلی نشستم.نمیدانم چرا آنجا مرا یاد خانه ی خانم "هاویشام" چارلز دیکنز می انداخت ؛ وقتی فهمید عروسی به هم خورده و مردی که دوستش داشته رفته؛ دیگر به هیچ چیز دست نزد.روی همه چیز ملافه ی سپید انداخت و خودش تا آخر عمر؛ با لباس عروسی پوسیده بر تنش زندگی کرد! نمیدانم آن حس غریب چه بود؟ اما نگار بوی عطرشبنم را در خانه حس میکردم.از بچه گی روی بوها حساس بودم.بوی سرد و آرامش بخشی بود؛ مثل قدم زدن میان یاسهای زرد...به نیکان گفتم :کمک نمیخوای؟ گفت:مگه بلدی؟ گفتم: من یه سال خانم یه خونه بودم .بوی سیدنی؛ آب؛ ماهی و مرغ دریایی در بینی ام پیچید. گفت: من باید این لامپو وصل کنم. سوخته؛ بیا این چهار پایه رو نگهدار؛ لق میزنه؛ چهار پایه را نگه داشتم.رفت روی آن؛گفتم: برق که قطع نیست ؛ نگیرتت! گفت؛ بیکاره از این همه آدم بیاد منو بگیره؟ ناگهان مارمولکی از زیر پایم رد شد.موجودی که از آن وحشت داشتم! با دم چندش آور درازش!..جیغ زدم و یک لحظه که آمدم جابه جا شوم ؛ چهار پایه را رها کردم.نیکان افتاد؛ همه چیز در یک لحظه بود.اما افتاد! روی دستش افتاد.آهی از درد کشید.گفتم : وای! تو رو خدا ببخش....مارمولک! من از بچگی...به سقف خیره بود؛ گفت: میدونی چیه؟گفتم: تو رو خدا؛ چیزیت که نشده؟ گفت: گمونم دستم شکسته! رانندگی بلدی؟ گفتم: نه؛ همیشه میترسیدم.گفت: پس باید پیاده بری ده! تمام این سربالایی رو تا بالای تپه؛ اونجا درمونگاه دارن؛ بگو نیکان اینجاست؛ جریانو بگو ؛ بیان؛ هر دکتری که بود....گفتم: شاید نشکسته! فریاد زد: شاید من داد نمیزنم از درد؛ شاید من با دیدن یه مارمولک جیغ نمیزنم! شاید دارم میمیرم ازخونریزی و هیچی نمیگم! برو درمونگاه ده؛ اگرم سر جاده وایسی ؛ شاید ماشینای عبوری ببرنت.ولی بعد از اون ماجرا؛ فکر نکنم دیگه سوار ماشین عبوری شی!برو!....
#او_یک_زن
#قسمت_شانزده
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج اصلی اینستاگرام
#یثربی_چیستا
دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده بلامانع است.حقوق معنوی نویسندگان مانند هر صنف دیگری ؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.
@chista_yasrebi
@chista_2
کانال قصه که میتوانید همه ی قسمتهای داستان را پشت هم بخوانید.
نتایج برندگان قسمت پانزدهم او_یکزن امشب اعلام میشود.
#مسابقه
#قسمت_شانزدهم
#شهرام_نیکان ؛
#بازیگر ؛ از نظر شما تا این قسمت ؛ چگونه شخصیتیست؟
یک_ صادق و جذاب
دو_ مکار و جذاب
سه_ ویرانگر و بیمار
چهار_ قربانی/قربانی گذشته ی خود یا ماجرایی در آینده ی قصه
پاسخ گزینه ی درست را زیر پست داستان ؛ همین.قسمت 16 ؛ در اینستاگرام رسمی ؛ چیستایثربی و نه پیج دوم او ؛ بنویسید...
جایزه ی
برندگان کتاب یا اعتبار خرید کتاب است.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#مسابقه
#قسمت_شانزدهم
#شهرام_نیکان ؛
#بازیگر ؛ از نظر شما تا این قسمت ؛ چگونه شخصیتیست؟
یک_ صادق و جذاب
دو_ مکار و جذاب
سه_ ویرانگر و بیمار
چهار_ قربانی/قربانی گذشته ی خود یا ماجرایی در آینده ی قصه
پاسخ گزینه ی درست را زیر پست داستان ؛ همین.قسمت 16 ؛ در اینستاگرام رسمی ؛ چیستایثربی و نه پیج دوم او ؛ بنویسید...
جایزه ی
برندگان کتاب یا اعتبار خرید کتاب است.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
بسه! به اون مرد فکر نکن ! چون اون اصلا به تو فکر نمیکنه !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شانزدهم
#امشب
بسه! به اون مرد فکر نکن ! چون اون اصلا به تو فکر نمیکنه !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شانزدهم
#امشب
@Chista_Yasrebi
#جنگجویان_کوهستان
و
#لیان_شامپو
منبع:#همشهری
افسانهای که نشان میداد عدهای از افراد با ویژگیهای منحصربه فرد، در #لیانشامپو دور هم جمع میشوند تا علیه حکومت بجنگند .... پخش دوباره آن از شبکه
#تماشا ؛ بهانه خوبی است تا سراغ این سریال برویم.
جنگجویان کوهستان درست 40 سال قبل ساخته شد (1973 میلادی / 1352 شمسی)، یک مینی سریال که تلویزیون اناچکی ژاپن در 2 فصل 13 قسمتی آن را ساخت. نام اصلی سریال لبه آب - Water Margin است و براساس یکی از چهار شاهکار ادبیات کلاسیک چین سر و شکل گرفته. چهار شاهکاری که یکی از آنها را به صورت عروسی به نام «افسانه سه برادر» در برنامه کودک همان سالها هم دیدیم.
بهنظر میرسید ژاپنیها تلاش میکردند تا با فرآیند سریالسازی، روابطشان را با چین کمونیست بهتر شود. بازیگران و عوامل
#ژاپنی به
#چین رفتند تا تجربه ساخت این سریال، اولین تجربه حضور در یک گروه فیلمبرداری خارجی غیرکمونیستی در چین باشد. البته رمان «لبهآب» آنقدر برای چینیها مهم بود که سال قبلش در هنگکنگ، فیلمی به همین نام ساخته بودند و 15 سال بعد هم مجدداً سریالی به همین نام را این بار در 45 قسمت جلوی دوربین بردند که البته معروفیت جهانی هیچکدامشان به پای سریالی که ما این شبها میبینیم، نرسید.
#چیستایثربی
#جنگجویان_کوهستان
#لینچان
#لیان_شامپو
مربوط به
#داستان_پاورقی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شانزدهم
هم اکنون پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chistaاینستاگرام رسمی من
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#جنگجویان_کوهستان
و
#لیان_شامپو
منبع:#همشهری
افسانهای که نشان میداد عدهای از افراد با ویژگیهای منحصربه فرد، در #لیانشامپو دور هم جمع میشوند تا علیه حکومت بجنگند .... پخش دوباره آن از شبکه
#تماشا ؛ بهانه خوبی است تا سراغ این سریال برویم.
جنگجویان کوهستان درست 40 سال قبل ساخته شد (1973 میلادی / 1352 شمسی)، یک مینی سریال که تلویزیون اناچکی ژاپن در 2 فصل 13 قسمتی آن را ساخت. نام اصلی سریال لبه آب - Water Margin است و براساس یکی از چهار شاهکار ادبیات کلاسیک چین سر و شکل گرفته. چهار شاهکاری که یکی از آنها را به صورت عروسی به نام «افسانه سه برادر» در برنامه کودک همان سالها هم دیدیم.
بهنظر میرسید ژاپنیها تلاش میکردند تا با فرآیند سریالسازی، روابطشان را با چین کمونیست بهتر شود. بازیگران و عوامل
#ژاپنی به
#چین رفتند تا تجربه ساخت این سریال، اولین تجربه حضور در یک گروه فیلمبرداری خارجی غیرکمونیستی در چین باشد. البته رمان «لبهآب» آنقدر برای چینیها مهم بود که سال قبلش در هنگکنگ، فیلمی به همین نام ساخته بودند و 15 سال بعد هم مجدداً سریالی به همین نام را این بار در 45 قسمت جلوی دوربین بردند که البته معروفیت جهانی هیچکدامشان به پای سریالی که ما این شبها میبینیم، نرسید.
#چیستایثربی
#جنگجویان_کوهستان
#لینچان
#لیان_شامپو
مربوط به
#داستان_پاورقی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شانزدهم
هم اکنون پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chistaاینستاگرام رسمی من
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
آلبومها را کنار گذاشتم و فکر کردم برای حمله ی اول کافیست.
دست عسل را گرفتم ؛ با آقا حامد خداحافظی کردیم و گفتیم : میریم خرید!
با محسن خداحافظی نکردم ؛ انگار وجود ندارد ؛ برای یک لحظه دلم به حالش سوخت ! انگار واقعا وجود نداشت ! وقتی برگشتیم ؛ مریم و مادرم هم برگشته بودند.
خدا را شکر ؛ حال مادرم بهتر بود ؛ ولی میدانستم که جلوی مادر ؛ نباید چیزی درباره ی دکتر و درمانش بپرسم ؛ مریم داشت غذا میپخت.
خودش خرید کرده بود ؛ گفتم : نترسیدی شوهرت اینطرفا کشیک بده؟
گفت اولا روزا ؛ میخوابه ؛ مثل جغد شبا میاد بیرون....
دوما نمیتونم همه ش زندانی باشم ! عسلم باهام نبود که بترسم ؛ عسل که باشه یه کم نگرانم....اما عسلو با خودم نمیبرم ؛ نزدیکم شه ؛ داد میزنم .... برگه ی پزشک قانونی رو به پلیس نشون میدم ؛ میگم این آقا ؛ تا وقت دادگاه ؛ حق نداره طرفم بیاد ؛ چون دست بزن داره!
گفتم: آفرین! گفت: چرا؟! گفتم :
زن مستقل و شجاعی به نظرمیای...
من از مردای لات متنفرم !
گفت:
با لات باید مثل خودش بود ؛ برای همین حامد از این مربیه خواست پیشش بمونه!
گفتم : فکر میکنی محسن بلد باشه از کسی دفاع کنه؟به نظر من که تو عالم خودشه ؛ یه جوری انگار تو این دنیا نیست!
گفت: اسکیتو خوب بلده؟
گفتم: مگه با اسکیت میخواد با شوهرت بجنگه؟!
به نظرم یه جوری وارفته ست! با تعجب نگاهم کرد و گفت : یعنی چی؟ منظورت مواد که نیست؟!
گفتم: نمیدونم چی مصرف میکنه ! اما اخلاقش متغیره ؛ یه دقیقه مهربونه ؛ یه دقیقه بداخلاق !
گفت: بیا این آب میوه رو ببر برای مادر !
گفتم: از دست من نمیگیره...میگه دل دردش بیشتر میشه !
گفت: تو ببر ؛ کاریت نباشه ! بردم ؛ داشت در تختخوابش قرآن میخواند.
آب میوه را کنارش ؛ روی میز گذاشتم ؛ گفت: مرسی! نزدیک بود از شادی ؛ سرم را به دیوار بکوبم!
مریم چه جادویی به کار برده بود که مادرم با من ؛ مهربان شده بود؟ که آبمیوه ی مرا قبول کرد؟
خواستم از مریم بپرسم که در زدند!....من و مریم با اضطراب به هم نگاه کردیم ! از چشمی نگاه کردم ؛ محسن بود !
به مریم گفتم : جان من بیا ببین این چی میخواد؟! من حوصله شو ندارم !
پشت در اتاق خودم ؛ پنهان شدم ؛ صدایشان را درست نمیشنیدم؛ انگار پچ پچ میکردند ؛ داشتم عصبی میشدم.شالم را سرم کردم و بیرون آمدم.
به مریم گفتم : چی شده ؟! چی میخواد این آقا؟!
مریم گفت : چیزی نیست مانا جان ؛ شما برو تو اتاقت ؛ فعلا !
گفتم : در خونه ی منو زده ؛ پس به منم مربوطه ؛ چیه آقا؟! اگه واسه ی عکساست ؛ فقط یه شوخی ساده بود که بدونی ؛ مردمم میتونن اذیتت کنن ! محسن گفت: برای این نیست ؛ موضوع مهمتره!
با ترس به مریم نگاه کردم ؛ مریم گفت: زن پایینی به صاحبخونه ی ما زنگ زده ؛ گفته ما رفتیم.... حامد ؛ جاش یه مرد آورده !....
یه پسر جوون !
...حامد میخواد بگه ؛ آقا محسن ؛ فامیلمونه از شهرستان....
اما خب ؛ آقا محسن ؛ باید چند دقیقه بالا باشه ؛ مثلا من و عسلو برده خرید ! بعد من و عسل با ایشون میریم خونه ی ما ؛ تا صاحبخونه منو ببینه....
اون فکر میکنه من ؛ خواهر حامدم...گفتم :
خوبه دیگه ! جایگاه فراریا شده اینجا !
لیان شامپو ! جنگجویان کوهستان...لینچان کدوممونه؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.
کانال قصه :
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
آلبومها را کنار گذاشتم و فکر کردم برای حمله ی اول کافیست.
دست عسل را گرفتم ؛ با آقا حامد خداحافظی کردیم و گفتیم : میریم خرید!
با محسن خداحافظی نکردم ؛ انگار وجود ندارد ؛ برای یک لحظه دلم به حالش سوخت ! انگار واقعا وجود نداشت ! وقتی برگشتیم ؛ مریم و مادرم هم برگشته بودند.
خدا را شکر ؛ حال مادرم بهتر بود ؛ ولی میدانستم که جلوی مادر ؛ نباید چیزی درباره ی دکتر و درمانش بپرسم ؛ مریم داشت غذا میپخت.
خودش خرید کرده بود ؛ گفتم : نترسیدی شوهرت اینطرفا کشیک بده؟
گفت اولا روزا ؛ میخوابه ؛ مثل جغد شبا میاد بیرون....
دوما نمیتونم همه ش زندانی باشم ! عسلم باهام نبود که بترسم ؛ عسل که باشه یه کم نگرانم....اما عسلو با خودم نمیبرم ؛ نزدیکم شه ؛ داد میزنم .... برگه ی پزشک قانونی رو به پلیس نشون میدم ؛ میگم این آقا ؛ تا وقت دادگاه ؛ حق نداره طرفم بیاد ؛ چون دست بزن داره!
گفتم: آفرین! گفت: چرا؟! گفتم :
زن مستقل و شجاعی به نظرمیای...
من از مردای لات متنفرم !
گفت:
با لات باید مثل خودش بود ؛ برای همین حامد از این مربیه خواست پیشش بمونه!
گفتم : فکر میکنی محسن بلد باشه از کسی دفاع کنه؟به نظر من که تو عالم خودشه ؛ یه جوری انگار تو این دنیا نیست!
گفت: اسکیتو خوب بلده؟
گفتم: مگه با اسکیت میخواد با شوهرت بجنگه؟!
به نظرم یه جوری وارفته ست! با تعجب نگاهم کرد و گفت : یعنی چی؟ منظورت مواد که نیست؟!
گفتم: نمیدونم چی مصرف میکنه ! اما اخلاقش متغیره ؛ یه دقیقه مهربونه ؛ یه دقیقه بداخلاق !
گفت: بیا این آب میوه رو ببر برای مادر !
گفتم: از دست من نمیگیره...میگه دل دردش بیشتر میشه !
گفت: تو ببر ؛ کاریت نباشه ! بردم ؛ داشت در تختخوابش قرآن میخواند.
آب میوه را کنارش ؛ روی میز گذاشتم ؛ گفت: مرسی! نزدیک بود از شادی ؛ سرم را به دیوار بکوبم!
مریم چه جادویی به کار برده بود که مادرم با من ؛ مهربان شده بود؟ که آبمیوه ی مرا قبول کرد؟
خواستم از مریم بپرسم که در زدند!....من و مریم با اضطراب به هم نگاه کردیم ! از چشمی نگاه کردم ؛ محسن بود !
به مریم گفتم : جان من بیا ببین این چی میخواد؟! من حوصله شو ندارم !
پشت در اتاق خودم ؛ پنهان شدم ؛ صدایشان را درست نمیشنیدم؛ انگار پچ پچ میکردند ؛ داشتم عصبی میشدم.شالم را سرم کردم و بیرون آمدم.
به مریم گفتم : چی شده ؟! چی میخواد این آقا؟!
مریم گفت : چیزی نیست مانا جان ؛ شما برو تو اتاقت ؛ فعلا !
گفتم : در خونه ی منو زده ؛ پس به منم مربوطه ؛ چیه آقا؟! اگه واسه ی عکساست ؛ فقط یه شوخی ساده بود که بدونی ؛ مردمم میتونن اذیتت کنن ! محسن گفت: برای این نیست ؛ موضوع مهمتره!
با ترس به مریم نگاه کردم ؛ مریم گفت: زن پایینی به صاحبخونه ی ما زنگ زده ؛ گفته ما رفتیم.... حامد ؛ جاش یه مرد آورده !....
یه پسر جوون !
...حامد میخواد بگه ؛ آقا محسن ؛ فامیلمونه از شهرستان....
اما خب ؛ آقا محسن ؛ باید چند دقیقه بالا باشه ؛ مثلا من و عسلو برده خرید ! بعد من و عسل با ایشون میریم خونه ی ما ؛ تا صاحبخونه منو ببینه....
اون فکر میکنه من ؛ خواهر حامدم...گفتم :
خوبه دیگه ! جایگاه فراریا شده اینجا !
لیان شامپو ! جنگجویان کوهستان...لینچان کدوممونه؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.
کانال قصه :
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
آلبومها را کنار گذاشتم و فکر کردم برای حمله ی اول کافیست.
دست عسل را گرفتم ؛ با آقا حامد خداحافظی کردیم و گفتیم : میریم خرید!
با محسن خداحافظی نکردم ؛ انگار وجود ندارد ؛ برای یک لحظه دلم به حالش سوخت ! انگار واقعا وجود نداشت ! وقتی برگشتیم ؛ مریم و مادرم هم برگشته بودند.
خدا را شکر ؛ حال مادرم بهتر بود ؛ ولی میدانستم که جلوی مادر ؛ نباید چیزی درباره ی دکتر و درمانش بپرسم ؛ مریم داشت غذا میپخت.
خودش خرید کرده بود ؛ گفتم : نترسیدی شوهرت اینطرفا کشیک بده؟
گفت اولا روزا ؛ میخوابه ؛ مثل جغد شبا میاد بیرون....
دوما نمیتونم همه ش زندانی باشم ! عسلم باهام نبود که بترسم ؛ عسل که باشه یه کم نگرانم....اما عسلو با خودم نمیبرم ؛ نزدیکم شه ؛ داد میزنم .... برگه ی پزشک قانونی رو به پلیس نشون میدم ؛ میگم این آقا ؛ تا وقت دادگاه ؛ حق نداره طرفم بیاد ؛ چون دست بزن داره!
گفتم: آفرین! گفت: چرا؟! گفتم :
زن مستقل و شجاعی به نظرمیای...
من از مردای لات متنفرم !
گفت:
با لات باید مثل خودش بود ؛ برای همین حامد از این مربیه خواست پیشش بمونه!
گفتم : فکر میکنی محسن بلد باشه از کسی دفاع کنه؟به نظر من که تو عالم خودشه ؛ یه جوری انگار تو این دنیا نیست!
گفت: اسکیتو خوب بلده؟
گفتم: مگه با اسکیت میخواد با شوهرت بجنگه؟!
به نظرم یه جوری وارفته ست! با تعجب نگاهم کرد و گفت : یعنی چی؟ منظورت مواد که نیست؟!
گفتم: نمیدونم چی مصرف میکنه ! اما اخلاقش متغیره ؛ یه دقیقه مهربونه ؛ یه دقیقه بداخلاق !
گفت: بیا این آب میوه رو ببر برای مادر !
گفتم: از دست من نمیگیره...میگه دل دردش بیشتر میشه !
گفت: تو ببر ؛ کاریت نباشه ! بردم ؛ داشت در تختخوابش قرآن میخواند.
آب میوه را کنارش ؛ روی میز گذاشتم ؛ گفت: مرسی! نزدیک بود از شادی ؛ سرم را به دیوار بکوبم!
مریم چه جادویی به کار برده بود که مادرم با من ؛ مهربان شده بود؟ که آبمیوه ی مرا قبول کرد؟
خواستم از مریم بپرسم که در زدند!....من و مریم با اضطراب به هم نگاه کردیم ! از چشمی نگاه کردم ؛ محسن بود !
به مریم گفتم : جان من بیا ببین این چی میخواد؟! من حوصله شو ندارم !
پشت در اتاق خودم ؛ پنهان شدم ؛ صدایشان را درست نمیشنیدم؛ انگار پچ پچ میکردند ؛ داشتم عصبی میشدم.شالم را سرم کردم و بیرون آمدم.
به مریم گفتم : چی شده ؟! چی میخواد این آقا؟!
مریم گفت : چیزی نیست مانا جان ؛ شما برو تو اتاقت ؛ فعلا !
گفتم : در خونه ی منو زده ؛ پس به منم مربوطه ؛ چیه آقا؟! اگه واسه ی عکساست ؛ فقط یه شوخی ساده بود که بدونی ؛ مردمم میتونن اذیتت کنن ! محسن گفت: برای این نیست ؛ موضوع مهمتره!
با ترس به مریم نگاه کردم ؛ مریم گفت: زن پایینی به صاحبخونه ی ما زنگ زده ؛ گفته ما رفتیم.... حامد ؛ جاش یه مرد آورده !....
یه پسر جوون !
...حامد میخواد بگه ؛ آقا محسن ؛ فامیلمونه از شهرستان....
اما خب ؛ آقا محسن ؛ باید چند دقیقه بالا باشه ؛ مثلا من و عسلو برده خرید ! بعد من و عسل با ایشون میریم خونه ی ما ؛ تا صاحبخونه منو ببینه....
اون فکر میکنه من ؛ خواهر حامدم...گفتم :
خوبه دیگه ! جایگاه فراریا شده اینجا !
لیان شامپو ! جنگجویان کوهستان...لینچان کدوممونه؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.
کانال قصه :
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
آلبومها را کنار گذاشتم و فکر کردم برای حمله ی اول کافیست.
دست عسل را گرفتم ؛ با آقا حامد خداحافظی کردیم و گفتیم : میریم خرید!
با محسن خداحافظی نکردم ؛ انگار وجود ندارد ؛ برای یک لحظه دلم به حالش سوخت ! انگار واقعا وجود نداشت ! وقتی برگشتیم ؛ مریم و مادرم هم برگشته بودند.
خدا را شکر ؛ حال مادرم بهتر بود ؛ ولی میدانستم که جلوی مادر ؛ نباید چیزی درباره ی دکتر و درمانش بپرسم ؛ مریم داشت غذا میپخت.
خودش خرید کرده بود ؛ گفتم : نترسیدی شوهرت اینطرفا کشیک بده؟
گفت اولا روزا ؛ میخوابه ؛ مثل جغد شبا میاد بیرون....
دوما نمیتونم همه ش زندانی باشم ! عسلم باهام نبود که بترسم ؛ عسل که باشه یه کم نگرانم....اما عسلو با خودم نمیبرم ؛ نزدیکم شه ؛ داد میزنم .... برگه ی پزشک قانونی رو به پلیس نشون میدم ؛ میگم این آقا ؛ تا وقت دادگاه ؛ حق نداره طرفم بیاد ؛ چون دست بزن داره!
گفتم: آفرین! گفت: چرا؟! گفتم :
زن مستقل و شجاعی به نظرمیای...
من از مردای لات متنفرم !
گفت:
با لات باید مثل خودش بود ؛ برای همین حامد از این مربیه خواست پیشش بمونه!
گفتم : فکر میکنی محسن بلد باشه از کسی دفاع کنه؟به نظر من که تو عالم خودشه ؛ یه جوری انگار تو این دنیا نیست!
گفت: اسکیتو خوب بلده؟
گفتم: مگه با اسکیت میخواد با شوهرت بجنگه؟!
به نظرم یه جوری وارفته ست! با تعجب نگاهم کرد و گفت : یعنی چی؟ منظورت مواد که نیست؟!
گفتم: نمیدونم چی مصرف میکنه ! اما اخلاقش متغیره ؛ یه دقیقه مهربونه ؛ یه دقیقه بداخلاق !
گفت: بیا این آب میوه رو ببر برای مادر !
گفتم: از دست من نمیگیره...میگه دل دردش بیشتر میشه !
گفت: تو ببر ؛ کاریت نباشه ! بردم ؛ داشت در تختخوابش قرآن میخواند.
آب میوه را کنارش ؛ روی میز گذاشتم ؛ گفت: مرسی! نزدیک بود از شادی ؛ سرم را به دیوار بکوبم!
مریم چه جادویی به کار برده بود که مادرم با من ؛ مهربان شده بود؟ که آبمیوه ی مرا قبول کرد؟
خواستم از مریم بپرسم که در زدند!....من و مریم با اضطراب به هم نگاه کردیم ! از چشمی نگاه کردم ؛ محسن بود !
به مریم گفتم : جان من بیا ببین این چی میخواد؟! من حوصله شو ندارم !
پشت در اتاق خودم ؛ پنهان شدم ؛ صدایشان را درست نمیشنیدم؛ انگار پچ پچ میکردند ؛ داشتم عصبی میشدم.شالم را سرم کردم و بیرون آمدم.
به مریم گفتم : چی شده ؟! چی میخواد این آقا؟!
مریم گفت : چیزی نیست مانا جان ؛ شما برو تو اتاقت ؛ فعلا !
گفتم : در خونه ی منو زده ؛ پس به منم مربوطه ؛ چیه آقا؟! اگه واسه ی عکساست ؛ فقط یه شوخی ساده بود که بدونی ؛ مردمم میتونن اذیتت کنن ! محسن گفت: برای این نیست ؛ موضوع مهمتره!
با ترس به مریم نگاه کردم ؛ مریم گفت: زن پایینی به صاحبخونه ی ما زنگ زده ؛ گفته ما رفتیم.... حامد ؛ جاش یه مرد آورده !....
یه پسر جوون !
...حامد میخواد بگه ؛ آقا محسن ؛ فامیلمونه از شهرستان....
اما خب ؛ آقا محسن ؛ باید چند دقیقه بالا باشه ؛ مثلا من و عسلو برده خرید ! بعد من و عسل با ایشون میریم خونه ی ما ؛ تا صاحبخونه منو ببینه....
اون فکر میکنه من ؛ خواهر حامدم...گفتم :
خوبه دیگه ! جایگاه فراریا شده اینجا !
لیان شامپو ! جنگجویان کوهستان...لینچان کدوممونه؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شانزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.
کانال قصه :
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت16
#چیستا_یثربی
#داستان
#رمان
#پاورقی
#قصه
#قسمت_شانزدهم
#نویسنده
#چیستایثربی
اینداستان، به استان
#کرمانشاه تقدیم میشود.
#کلیپ
خونه ما
#مرجان_فرساد
#چیستا
مرد من میگوید:
_الان سرما می خوری، بیا بیرون عزیزم!
خودش را از آبگیر بیرون می کشد، از چیزی می گریزد که حس کرده ام و حس زنانه ام، اشتباه نمی کند!
یک دستم، در دستش است، دست دیگرم برلب آبگیر!
مجبور می شود لب آبگیر بنشیند ، تا من هم بیرون بیایم...
همانگونه داخل آب می مانم!
لباسم، چون حریر، به تنم چسبیده...
مثل همان لباس خواب حریری که مادرم، برای شب عروسی ام خریده!
حتی از آن هم، نازک تر و رویایی تر!
تنم، حریر است زیر نور ماه...
با گیسوانی به رنگ خرما، به او، خیره می شوم!
شرم و مردانگی با هم!
می خواهد چیزی بگوید که نمی تواند، یا نمی خواهد!
همه جا عجیب روشن است و نور دریچه ی اتاقک مزرعه ، نور ماه را ، دو برابر کرده!
سعی می کند فقط به صورتم نگاه کند، سرم را روی زانویش می گذارم!
او بیرون و من در آب!
این شب من است!
این مرد من است،
و این شب ، دیگر هرگز ، تکرار نخواهد شد!
موهای خیسم را، نوازش می کند، گویی که با گیسوانم، عشق ورزی می کند!
زانویش، زیر شلوار خیس، چون قله ی کوه، محکم است...
می توانم به آن تکیه کنم!
نگهم می دارد، اسب تیزپاست، مرا به جهان رویا می برد...
مرا، به هر کجا بخواهم می برد!
زانویش را می بوسم...
می گوید : آواجان، عزیزم، رحم کن!
بیا بیرون!
_رحم نمی کنم!
مگه کسی به ما رحم می کنه؟
آخرش ، یکیمون زودتر می میره و درد جدایی رو می فهمیم!
رحم نمی کنم، این شب مال منه!
مادر تو هم ، نباید به سردار ، رحم می کرد!
باید، مثل من همینجوری روی سینه ش، نگهش می داشت...
زنی که به مردش، رحم کنه، احمقه!
نباید به مردی که عاشقشی، رحم کنی!
بازویم، زیرخنده اش می سوزد...
_ای دل وحشی عاشق!....
زیر لب میگوید و میخندد...
صدای خنده هایش، مثل چکه های باران بر گلبرگ گل سرخ ،حال آدم را خوب میکند.
می گویم: همین باعث شد بعد از اون نوشته ی من ، درباره ی مادرت مریض شی؟
می گوید: خیلی عشق، توش بود...
این همه عشق ، آدمو می کشه!
اگه مادرم ، اینجوری عاشقی کرده، پس معلومه می خواسته بمیره!
راحت تر به زانویش تکیه می دهم...
_من نمی خوام بمیرم!
می خوام بغلم کنی و ستاره ها رو، از توی آغوشت ببینم!
می گوید: آوا جان ! عزیز دلم ...
و بعد سکوت...
دوباره نگاهش را، از تنم می گیرد.
_سرما می خوری دختر خوب!
_مشکل ، همینه فقط؟
_خب لباس به تنت چسبیده!
داری میلرزی!
_لرزم بخاطر توئه!
نذار بلرزم!
بغلم کن!...
جوری که انگار دنیا ، قراره منو ازت بگیره !
می خوام امشب یادم نره طاها ، که تو عاشقمی.
ما، زن و شوهریم!
فقط بغلم کن!
در آب شیرجه می زند...
چنان محکم ، در آغوشم می گیرد که ترانه ی استخوان هایم، به ماه می رسد!
ستاره ها، رقصشان می گیرد!
در آن نور ماه، جز عشق ، هیچ کار دیگری، ممکن نیست!
گرگ من، وحشی شده!
نفسزنان می گوید :
هم مادرم ، عاشق خوبی بود، هم من!
در آغوشش، ستاره ها را می شمرم و می دانم به من حسادت می کنند!
داد می زند: بی رحم!
فشار زیادی تحمل می کند...
بیش از تمام فشارهای زندگیش!
دلم برای جنگ او با خودش، می سوزد!
می گویم: بریم بیرون عشقم!
می رود، من به دنبالش، آب به دنبال من!
گویی که رودی می خواهد مرا فتح کند!
https://www.instagram.com/p/Br3-8rrA9Ad/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1atcio1eg2osn
#قسمت16
#چیستا_یثربی
#داستان
#رمان
#پاورقی
#قصه
#قسمت_شانزدهم
#نویسنده
#چیستایثربی
اینداستان، به استان
#کرمانشاه تقدیم میشود.
#کلیپ
خونه ما
#مرجان_فرساد
#چیستا
مرد من میگوید:
_الان سرما می خوری، بیا بیرون عزیزم!
خودش را از آبگیر بیرون می کشد، از چیزی می گریزد که حس کرده ام و حس زنانه ام، اشتباه نمی کند!
یک دستم، در دستش است، دست دیگرم برلب آبگیر!
مجبور می شود لب آبگیر بنشیند ، تا من هم بیرون بیایم...
همانگونه داخل آب می مانم!
لباسم، چون حریر، به تنم چسبیده...
مثل همان لباس خواب حریری که مادرم، برای شب عروسی ام خریده!
حتی از آن هم، نازک تر و رویایی تر!
تنم، حریر است زیر نور ماه...
با گیسوانی به رنگ خرما، به او، خیره می شوم!
شرم و مردانگی با هم!
می خواهد چیزی بگوید که نمی تواند، یا نمی خواهد!
همه جا عجیب روشن است و نور دریچه ی اتاقک مزرعه ، نور ماه را ، دو برابر کرده!
سعی می کند فقط به صورتم نگاه کند، سرم را روی زانویش می گذارم!
او بیرون و من در آب!
این شب من است!
این مرد من است،
و این شب ، دیگر هرگز ، تکرار نخواهد شد!
موهای خیسم را، نوازش می کند، گویی که با گیسوانم، عشق ورزی می کند!
زانویش، زیر شلوار خیس، چون قله ی کوه، محکم است...
می توانم به آن تکیه کنم!
نگهم می دارد، اسب تیزپاست، مرا به جهان رویا می برد...
مرا، به هر کجا بخواهم می برد!
زانویش را می بوسم...
می گوید : آواجان، عزیزم، رحم کن!
بیا بیرون!
_رحم نمی کنم!
مگه کسی به ما رحم می کنه؟
آخرش ، یکیمون زودتر می میره و درد جدایی رو می فهمیم!
رحم نمی کنم، این شب مال منه!
مادر تو هم ، نباید به سردار ، رحم می کرد!
باید، مثل من همینجوری روی سینه ش، نگهش می داشت...
زنی که به مردش، رحم کنه، احمقه!
نباید به مردی که عاشقشی، رحم کنی!
بازویم، زیرخنده اش می سوزد...
_ای دل وحشی عاشق!....
زیر لب میگوید و میخندد...
صدای خنده هایش، مثل چکه های باران بر گلبرگ گل سرخ ،حال آدم را خوب میکند.
می گویم: همین باعث شد بعد از اون نوشته ی من ، درباره ی مادرت مریض شی؟
می گوید: خیلی عشق، توش بود...
این همه عشق ، آدمو می کشه!
اگه مادرم ، اینجوری عاشقی کرده، پس معلومه می خواسته بمیره!
راحت تر به زانویش تکیه می دهم...
_من نمی خوام بمیرم!
می خوام بغلم کنی و ستاره ها رو، از توی آغوشت ببینم!
می گوید: آوا جان ! عزیز دلم ...
و بعد سکوت...
دوباره نگاهش را، از تنم می گیرد.
_سرما می خوری دختر خوب!
_مشکل ، همینه فقط؟
_خب لباس به تنت چسبیده!
داری میلرزی!
_لرزم بخاطر توئه!
نذار بلرزم!
بغلم کن!...
جوری که انگار دنیا ، قراره منو ازت بگیره !
می خوام امشب یادم نره طاها ، که تو عاشقمی.
ما، زن و شوهریم!
فقط بغلم کن!
در آب شیرجه می زند...
چنان محکم ، در آغوشم می گیرد که ترانه ی استخوان هایم، به ماه می رسد!
ستاره ها، رقصشان می گیرد!
در آن نور ماه، جز عشق ، هیچ کار دیگری، ممکن نیست!
گرگ من، وحشی شده!
نفسزنان می گوید :
هم مادرم ، عاشق خوبی بود، هم من!
در آغوشش، ستاره ها را می شمرم و می دانم به من حسادت می کنند!
داد می زند: بی رحم!
فشار زیادی تحمل می کند...
بیش از تمام فشارهای زندگیش!
دلم برای جنگ او با خودش، می سوزد!
می گویم: بریم بیرون عشقم!
می رود، من به دنبالش، آب به دنبال من!
گویی که رودی می خواهد مرا فتح کند!
https://www.instagram.com/p/Br3-8rrA9Ad/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1atcio1eg2osn
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#16 _الان سرما میخوری،بیابیرون عزیزم! خودش را از آبگیر بیرون میکشد،از چیزی میگریزدکهحس کرده ام وحس زنانه ام،اشتباه نمیکند! یکدستم،در دستش است،دست دیگرم،برلب آبگیر!مجبورمیشودلب آبگیر بنشیند،تا من هم بیرونبیایم،همانگونه داخل آب میمانم!لباسم،چون حریر،به…