چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
.
#او_یکزن
#قسمت_شصتم
#چیستایثربی


حالا در روشنایی اتاق میدیدمش ؛ شاید اواسط دهه چهل زندگی اش بود ؛ ولی صورتش ؛ جوانتر به نظر میرسید...شال نازکش افتاد ؛ موهای فرفری بلند ؛ تا نزدیک کمرش...جوگندمی ؛ اما بیشترش ؛ خرمایی روشن ؛ تقریبا رنگ عسل ؛ رنگ موهای شهرام ...لبخند زد ؛ حس کردم تصویر چهل سالگی ام ؛ در آینه به من ؛ لبخند میزند ؛ شبیه من لبخند میزد...گفت: بچه مو ندیدی؟
گفتم : بچه ؟! گفت: یه دختر کوچیک بود! گفتم : نه...من بچه ای ندیدم !
شما کی هستین؟! گفت: من؟ مادرم ! یه روزی حامله شدم ؛ از یه هیولا!...

همون هیولاهایی که تو جنگل ؛ به آدم حمله میکنن ! حمله کرد...مطمین بودم بچه ی اونه ! باور نکردن ! آزمایش دادم ؛ باور کردن ؛ گفتن : بچه ی هیولا رو به دنیا بیار !

شیرش بده ؛ دوستش داشته باش ! من نمیخواستم؛ دستامو بستن ! حبسم کردن تو اتاق ته باغ ؛ که یه وقت نکشم بچه ی هیولا رو...یکی اومد ؛ نجاتم داد ؛ نمیدونم کی بود! ولی دیر شده بود...حالا باید؛ هردو میمردیم ؛ من و بچه هیولا.... خودمو از بالای اون تپه انداختم پایین !....

میشنوی؟! هیس!... صدای گریه ی بچه میاد! تو هم حتما میشنوی! میگن گریه میکرد؛ میگن صدای گریه هاش هنوز شبا ؛ تو تپه ها میپیچه ؛اون بچه؛ گرسنه ست؛ سردشه؛ خواب نداره...

روستاییا میترسن..از یه بچه ی گشنه ؛ که گریه میکنه و جیغ میکشه؛ تو تپه ها...

میترسن شبا از خونه شون بیرون بیان!
بچه م گشنه شه ؛ مادرشو میخواد ؛ بغل میخواد ؛ شیر میخواد! من که موندم...پس اون چی شد ؟ قرار بود با هم بریم...من و بچه هیولام....... با هم....تو میدونی بچه چی شد؟!

در خانه باز شد؛ زن خواست فرار کند؛ دیر شده بود.
شهرام گفت : مادر ! باز که اومدی اینجا؟ مگه دکتر نگفت باید استراحت کنی؟ زن روی زمین نشست و گفت: آخه برف اومد ؛ صدای گریه ی بچه شنیدم... گفتم ؛ حتما تو تپه ها سردشه...مادرشو میخواد ؛ تو قول دادی...تو بم قول دادی پیداش کنی؛ الان چند ساله! پس چرا نکردی؟ داد زد ؛ بلند شد و روی سینه ی شهرام کوبید ؛ چرا نکردی؟! چرا خواهرتو پیداش نکردی؟ تو دروغگویی ! تو قول دادی...شهرام سر مادرش را بوسید ؛ از بالای سر او به من نگاه کرد؛ به زن گفت: برات میارمش ؛ جاش امنه ؛ آرام باش ! زن گفت؛ صدای گریه ش میاد...

میگن یخ زده...حتما نمیتونه نفس بکشه ؛ باید بغلش کنم تا گرم شه؛ برو بیارش! الان !
فریاد زد: من بچه مو میخوام!

من گفتم: اگه صبحونه تونو بخورین؛ شهرام میره دنبال بچه ؛ شهرام گفت: آره مادر؛ تو یه چیزی بخور ! من زود برمیگردم !
زن نشست. سرش خم شد ؛ انگار مرده بود! آهسته زیر لب گفت: میگن دختر قشنگیه! شهرام در گوشم گفت : بعدا برات میگم ؛ مراقبش باش ! گفتم : کجا میری؟ گفت: یه نفرو بیارم ؛ تنها کسی که میتونه آرومش کنه ؛ گفتم : من به چیستا زنگ میزنم بیاد اینجا ؛ تنها میترسم ؛ گفت: باشه؛ ولی اون میدونه؛ گفتم: چیو میدونه؟ گفت: همه چیز رو...دو سال تو بیمارستان ؛ هر روز مادرمو میدید!

#او_یک_زن
#قسمت_شصتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی
یثربی_چیستا-به لاتین-در
#اینستاگرام

دوستان ؛ این داستان
#خیرات است و
#صدقه.....


بفرمایید دهانتان را شیرین فرمایید....

لطفا اگر خواستید ؛ اسم نویسنده را حذف کنید؛ اسم خودتان یا هر کس ؛ حتی شیخ ملانصرالدین را روی آن بزنید و
#حتما در کانالها و پیجهایتان ؛ از آن با هر اسمی که دلتان خواست ؛ استفاده کنید و فقط یک صلوات برای جمیع #اموات بخوانید....قبول باشد..حاجت روا....

#چیستایثربی
#بنیاد_خیریه_تولید_داستان_نذری!!!!/#طنزچیستایی



#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2


برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشد

و علاوه بر همه اینها .....

دوستداران واقعی رمانهای
#او_یک_زن
#پستچی
#شیداوصوفی
#معلم_پیانو

و......داستانهای دیگرم درپیچ اینستاگرام ؛ و آنها که سالهاست ؛ از کودکی نمایشها ؛ اشعار و داستانهایم را دنبال میکنند....

#دوستداران
سلام خانم جنیفر لوپز
من آناکارنینا نیستم
اسرار انجمن ارواح
آخرین پری کوچک دریایی
یک شب دیگر هم بمان سیلویا
زنی که تابستان گذشته رسید
چشمهایش میخندد
زنان مهتابی ؛ مرد آفتابی
دوستت دارم با صدای آهسته
هتل عروس
محاله که فکر کنید این طوری هم ممکنه بشه!
گاردن پارتی در برف
اول تو بگو!
سرخ سوزان
شازده سلیم
از خواب تا مهتاب.....و.......




میدانید که
#دوستتان_دارم
#چیستا
#اهدایی از طرف دوستداران #چیستایثربی در زنجان
که از ورکشاپ محرومشان کردند.

#دوستداران
#طرفداران
#چیستایثربی
#زنجان
#او_یکزن
#درددل_شخصی


#سپاس از
#دوستداران_عزیز_قصه
#او_یکزن


و با سپاس از تمام کسانی که مرا در نوشتن این قصه ؛ با عکسها و موسیقیها و کلیپهای ارسالی شان یاری کردند ؛ تا من از بین انها انتخاب کنم...

#عزیزانم :

#آتوسا_دولتیاری
#سبا_ادیب
#ساناز
#وحیده_رزمی
#یکتا_کلهر و
#خانمهای_مظفریان و البته

مشورتهای دوست خوبم
#فرحناز_ملکپور ؛ که سخنانش ؛ مانع خستگی و تسلیم من در برابر حجم دشوار کار ؛ و ناملایمتی ها میشد...

و تمام مخاطبان عزیزم و کسانی که به هر طریقی به من کمک کردند.... و یا صرفا مخاطب عزیز من بودند...و داستان را دنبال میکردند....

سنت داستان نویسی در صفحه ی من ادامه خواهد داشت.با تدابیر امنیتی مدرن تر ! و مگر میشود صفحه ی
#چیستایثربی بدون
#دور_هم_خوانی ؟ و بدون #قصه؟

#او_یکزن ؛ یکی از شیرین ترین دورهم خوانیهای زندگی ام بود...

با تشکر از تمام

#کسانی که به نوعی #سلحشورانه ؛ کنارم بودند ...صبح و شب ؛ با ادمینها و کانالهایی که قصه را برداشته بودند ؛ صحبت میکردند تا نام و شان #نویسنده و #امانتداری محتوای داستان ؛ حفظ شود... گرچه برخی کانالهای نامعتبر ؛ حفظ نکردند و اهانت کردند..... که...بماند....اهمیتی ندارد...مثل خود آن آدمها و کانالهایشان.....

از سایت
#اقاقیا که اولین کانال و سایتی بود که یکشب ؛ قبل از پایان قصه ؛ به من "خسته نباشید" گفت و با اجازه و شان فرهنگی یک سایت فرهیخته ؛ قصه را با امانتداری کامل منتشر کرد ؛ ممنونم.

و آرزو میکنم این عادتهای خوب را همه یاد بگیریم....

به امید دورهمی ها و قصه های آتی....

#چیستایثربی
#او_یکزن


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ