#پانزدهم#پستچی#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
منتظر تماسم باش! بیشتر از این نمیتوانست حرف بزند یاشاید نمیخواست !همان اندازه هم که حرف زده بود، یعنی صابون همه چیز را به تنش مالیده بود.شاید مثل من، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت!منتظر تماسش بودم.اما تا کی؟ بوسنی هنوز جنگی نبود که بتوانم اخبار را دنبال کنم.همه چیز مخفی بود.وقتی عشق زندگیت،باد میشود، طوفان میشود، رگبار میشود و بر سرنوشتت،میبارد،دیگر انتظار همه چیز را داری،مگر نیامدنش را.تا روزیکه همکارش درخانه ما را زد.در پادگان دیده بودمش.مودبانه سلام داد وسریع یک کاغذ مچاله در دستم گذاشت و رفت.روی آن نوشته بود:فردا.دو بعدازظهر.دفترخانه ونک.آدرس و تلفن راهم نوشته بود.دفترآشنایش بود:فقط پدرت.چند دست لباس و شناسنامه!فردا خاتون!شنیده بودم که بسیاری از زنان شاعر در جوانی عاشق شده اند.اما هیچکدام اینطور پنهانی ازدواج کرده اند؟زمستان سختی بود.پدر داشت برفها را از ماشین کنار میزد. چند ماه دیگر بیست سالم میشد.حس کردم همه عمرم را منتظر زمستان بیست سالگی ام بوده ام.پدر نگاه سریعی به نامه انداخت وگفت: همین؟ گفتم:این چند خط، سند خوشبختیه منه پدر.با من میای نه؟جواب نداد.تندتر برفها را از روی ماشین کنارزد.گفتم:بعدش ننوشته کجا میریم.ولی اینجا نمیتونیم بمونیم.پیداش میکنن.شاید بریم یه جای دور.گلوله ی برف از روی ماشین به سمت من پرت کرد وگفت:به خاطر عشق، با مادرت عروسی کردم.ببین چی شد؟ گفتم:میشناسمش پدر! گفت:دختر بیچاره! اولین بار بود انقدر غمگین میدیدمش.انگار علی و عشق او را، متعلق به گذشته میدانست.تاصبح باهم حرف زدیم،تاقانع شدبیاید.دو بعداز ظهر با ساک کوچکی در دستم، داخل دفترخانه بودیم.سه شد نیامد!دفترخانه گفت،علی را میشناسد.بدقول نیست.اما کم کم،باید ببندد.نه آقا.خواهش میکنم.تلفنش زنگ زدالو؟ الو! -الان میاد!چند لحظه بعد؛ علی،رنگ پریده... دم در بود.در این دو سال مردی شده بود!سرم گیج رفت.علی من بود!خواستم دستش را بگیرم.چشمهایش آتش بود.اما دستش سرد.ترسیدم!چی شده؟ صوفیا نتونست فرار کنه.پشت من بود،روی پل!میدونی شکنجه ش میدن؟به حد مرگ! من نخواستم زنم شه،چون عاشق توام چیستا.اما اگه تو جای من بودی میذاشتی اون دختر،زیر دست و پای صربا کشته شه؟ دیر فهمیدم که گرفتنش.خودمو نمیبخشم!گفتم:عقدم کن.بعد با هم میریم دنبالش.دیگه ولت نمیکنم علی.گفت:میکشنش!گفتم، عقدم کن وگرنه دیگه پیدات نمیکنم.صوفیاروشاید ببینی.منو نه!علی گفت ماه پیشونی من شده یه گوله آتیش!
لپم را نیشگون گرفت.مخلصیم خانمم،تا آخرش! گفتم بهم بگو عزیزم!... چرا نمیگی؟ گفت عزیزم! بریم بالازن وشوهر شیم..
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_پانزدهم
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
منتظر تماسم باش! بیشتر از این نمیتوانست حرف بزند یاشاید نمیخواست !همان اندازه هم که حرف زده بود، یعنی صابون همه چیز را به تنش مالیده بود.شاید مثل من، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت!منتظر تماسش بودم.اما تا کی؟ بوسنی هنوز جنگی نبود که بتوانم اخبار را دنبال کنم.همه چیز مخفی بود.وقتی عشق زندگیت،باد میشود، طوفان میشود، رگبار میشود و بر سرنوشتت،میبارد،دیگر انتظار همه چیز را داری،مگر نیامدنش را.تا روزیکه همکارش درخانه ما را زد.در پادگان دیده بودمش.مودبانه سلام داد وسریع یک کاغذ مچاله در دستم گذاشت و رفت.روی آن نوشته بود:فردا.دو بعدازظهر.دفترخانه ونک.آدرس و تلفن راهم نوشته بود.دفترآشنایش بود:فقط پدرت.چند دست لباس و شناسنامه!فردا خاتون!شنیده بودم که بسیاری از زنان شاعر در جوانی عاشق شده اند.اما هیچکدام اینطور پنهانی ازدواج کرده اند؟زمستان سختی بود.پدر داشت برفها را از ماشین کنار میزد. چند ماه دیگر بیست سالم میشد.حس کردم همه عمرم را منتظر زمستان بیست سالگی ام بوده ام.پدر نگاه سریعی به نامه انداخت وگفت: همین؟ گفتم:این چند خط، سند خوشبختیه منه پدر.با من میای نه؟جواب نداد.تندتر برفها را از روی ماشین کنارزد.گفتم:بعدش ننوشته کجا میریم.ولی اینجا نمیتونیم بمونیم.پیداش میکنن.شاید بریم یه جای دور.گلوله ی برف از روی ماشین به سمت من پرت کرد وگفت:به خاطر عشق، با مادرت عروسی کردم.ببین چی شد؟ گفتم:میشناسمش پدر! گفت:دختر بیچاره! اولین بار بود انقدر غمگین میدیدمش.انگار علی و عشق او را، متعلق به گذشته میدانست.تاصبح باهم حرف زدیم،تاقانع شدبیاید.دو بعداز ظهر با ساک کوچکی در دستم، داخل دفترخانه بودیم.سه شد نیامد!دفترخانه گفت،علی را میشناسد.بدقول نیست.اما کم کم،باید ببندد.نه آقا.خواهش میکنم.تلفنش زنگ زدالو؟ الو! -الان میاد!چند لحظه بعد؛ علی،رنگ پریده... دم در بود.در این دو سال مردی شده بود!سرم گیج رفت.علی من بود!خواستم دستش را بگیرم.چشمهایش آتش بود.اما دستش سرد.ترسیدم!چی شده؟ صوفیا نتونست فرار کنه.پشت من بود،روی پل!میدونی شکنجه ش میدن؟به حد مرگ! من نخواستم زنم شه،چون عاشق توام چیستا.اما اگه تو جای من بودی میذاشتی اون دختر،زیر دست و پای صربا کشته شه؟ دیر فهمیدم که گرفتنش.خودمو نمیبخشم!گفتم:عقدم کن.بعد با هم میریم دنبالش.دیگه ولت نمیکنم علی.گفت:میکشنش!گفتم، عقدم کن وگرنه دیگه پیدات نمیکنم.صوفیاروشاید ببینی.منو نه!علی گفت ماه پیشونی من شده یه گوله آتیش!
لپم را نیشگون گرفت.مخلصیم خانمم،تا آخرش! گفتم بهم بگو عزیزم!... چرا نمیگی؟ گفت عزیزم! بریم بالازن وشوهر شیم..
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_پانزدهم
@chista_yasrebi
نتایج برندگان قسمت
#پانزدهم
#او_یکزن
به قید
#برنامه_قرعه_کشی_تصادفی
گزینه درست
پاسخ 3.
رازی دردناک که در سینه پنهان کرده/
درست است که همه ی گزینه ها میتواند به نوعی درست باشد ؛ اما وجه تمایز آنها ایجاد انگیزه است.مثلا بازیگر جذاب و معروفی چون نیکان ؛ نیازی ندارد که به خاطر حس تنهایی یا صرفا یاد خواهر گمشده اش؛ برنامه ای پیچیده و تا حدی خطرناک ؛ طراحی کند ؛مگر اینکه واقعا از چیزی رنج بکشد!
و او رنج میکشد.گزینه سوم #صحیح است
برندگان به قید قرعه سرکار خانمها
.
Roshanajoon
Soryya_a
امیدوارم اسامی را درست تایپ کرده باشم.صاحبان این دو آیدی آدرس و شماره تلفن خود را در دایرکت پیج دوم اینستاگرام من بگذارند و قید کنند
#برنده_مسابقه_قسمت_15
به آنها تبریک میگوییم و بار دیگر :
هر کس که #میخواند؛ برنده است
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#پانزدهم
#او_یکزن
به قید
#برنامه_قرعه_کشی_تصادفی
گزینه درست
پاسخ 3.
رازی دردناک که در سینه پنهان کرده/
درست است که همه ی گزینه ها میتواند به نوعی درست باشد ؛ اما وجه تمایز آنها ایجاد انگیزه است.مثلا بازیگر جذاب و معروفی چون نیکان ؛ نیازی ندارد که به خاطر حس تنهایی یا صرفا یاد خواهر گمشده اش؛ برنامه ای پیچیده و تا حدی خطرناک ؛ طراحی کند ؛مگر اینکه واقعا از چیزی رنج بکشد!
و او رنج میکشد.گزینه سوم #صحیح است
برندگان به قید قرعه سرکار خانمها
.
Roshanajoon
Soryya_a
امیدوارم اسامی را درست تایپ کرده باشم.صاحبان این دو آیدی آدرس و شماره تلفن خود را در دایرکت پیج دوم اینستاگرام من بگذارند و قید کنند
#برنده_مسابقه_قسمت_15
به آنها تبریک میگوییم و بار دیگر :
هر کس که #میخواند؛ برنده است
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
در کنار #سارا_شاهد عزیز
بازیگر نمایش
#مثبت_هجده
امشب.#پانزدهم_تیرماه_96
#خانه_نمایش_دا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
بازیگر نمایش
#مثبت_هجده
امشب.#پانزدهم_تیرماه_96
#خانه_نمایش_دا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
امشب
#پانزدهم_تیر 96
در کنار هستی رعیت
منشی صحنه نمایش
مثبت هجده
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#پانزدهم_تیر 96
در کنار هستی رعیت
منشی صحنه نمایش
مثبت هجده
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official