Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_سوم
همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!
اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟
مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.
فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!
چشم باز می کنم...
می گوید: تو خواب، ناله می کردی!
گفتم: عروسی بنازه!
گفت: پس دیگه نخواب...
گفتم: خوابم میاد...
اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.
عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !
تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...
داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!
عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...
کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!
دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.
از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.
پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:
_های مرد، چند بار می خونی؟
همون بار اول، سرمو تکون دادم، یعنی خلاص!
موقع خواندن عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...
فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!
عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..
_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!
بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.
_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!
همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.
بناز، روبنده اش را کنار زد...
همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.
سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...
گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!
بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!
سارا نفهمید...
بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن خواهر!
من قسم خوردم!
بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!
بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!
همه چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که کسی نفهمید چه شده!
عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!
فرمانده گفت: بُکش!
سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.
بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!
برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.
فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!
دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_سوم
همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!
اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟
مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.
فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!
چشم باز می کنم...
می گوید: تو خواب، ناله می کردی!
گفتم: عروسی بنازه!
گفت: پس دیگه نخواب...
گفتم: خوابم میاد...
اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.
عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !
تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...
داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!
عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...
کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!
دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.
از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.
پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:
_های مرد، چند بار می خونی؟
همون بار اول، سرمو تکون دادم، یعنی خلاص!
موقع خواندن عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...
فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!
عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..
_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!
بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.
_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!
همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.
بناز، روبنده اش را کنار زد...
همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.
سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...
گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!
بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!
سارا نفهمید...
بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن خواهر!
من قسم خوردم!
بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!
بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!
همه چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که کسی نفهمید چه شده!
عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!
فرمانده گفت: بُکش!
سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.
بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!
برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.
فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!
دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_سوم
همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!
اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟
مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.
فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!
چشم باز می کنم...
می گوید: تو خواب، ناله می کردی!
گفتم: عروسی بنازه!
گفت: پس دیگه نخواب...
گفتم: خوابم میاد...
اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.
عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !
تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...
داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!
عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...
کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!
دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.
از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.
پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:
_های مرد، چند بار می خونی؟
همون بار اول، سرمو تکون دادم، یعنی خلاص!
موقع خواندن عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...
فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!
عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..
_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!
بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.
_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!
همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.
بناز، روبنده اش را کنار زد...
همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.
سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...
گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!
بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!
سارا نفهمید...
بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن خواهر!
من قسم خوردم!
بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!
بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!
همه چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که کسی نفهمید چه شده!
عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!
فرمانده گفت: بُکش!
سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.
بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!
برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.
فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!
دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_سوم
همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!
اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟
مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.
فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!
چشم باز می کنم...
می گوید: تو خواب، ناله می کردی!
گفتم: عروسی بنازه!
گفت: پس دیگه نخواب...
گفتم: خوابم میاد...
اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.
عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !
تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...
داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!
عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...
کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!
دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.
از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.
پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:
_های مرد، چند بار می خونی؟
همون بار اول، سرمو تکون دادم، یعنی خلاص!
موقع خواندن عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...
فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!
عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..
_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!
بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.
_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!
همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.
بناز، روبنده اش را کنار زد...
همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.
سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...
گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!
بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!
سارا نفهمید...
بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن خواهر!
من قسم خوردم!
بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!
بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!
همه چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که کسی نفهمید چه شده!
عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!
فرمانده گفت: بُکش!
سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.
بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!
برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.
فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!
دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2