چیستایثربی کانال رسمی
6.46K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_صدودوازدهم.
#یک
#چیستایثربی
آخرین قسمت در فضای مجازی
رمان کامل بزودی انشالله

بله آقا! من چیستایثربی هستم.من رمان او_یکزن رو نوشتم.بله!.بعضی از کانالها سعی کردن عوضش کنن.مثلا یه کانالی اصلا شبنم رو ؛عاشق مهرداد نشون داد..احمقانه ست! عاشق شکنجه گرش...در حالی که شبنم مهرداد رو کشت!و عاشق سردار بود...همیشه ! نپرسید آقا؛نمیتونم بگم کدوم کانال!سخیفه!همون کانال که میگه من سود جو ام ؛ و پشتم؛ بد و بیراه میگه!حتی از خانمی که ادمین خودش هم بودو قصه ی مارو؛اون خانم؛ پیشنهاد داده بود ؛ کلی بد گفته!
انقدر ادم مهمی نیست که تو اعترافات من ؛ اسمشو ضبط کنید! موندنی نیست! ناشرم اسمشو میدونه.از این کانالهای دزدی مطالب!فقط بعد از اینکه ضبطو خاموش کردید ؛ اسم کانالو بهتون میگم و یه نکته ی مهم دیگه رو...


نه آقا...کل داستان واقعی نیست ؛ خب من؛نویسنده ام!میرزا بنویس نیستم.تخیل من هم درش سهیمه....شخصیت شهرام نیکان؛ اول واقعا یکی از بازیگرا بود ؛ بعد توسط یه واسطه ازم خواست ادامه ندم!..منم شخصیتشو با چند بازیگر دیگه میکس کردم...نه آقا دلیل خاصی نداشت! نمیدونم! شما که میدونید کیه! پس از خودش بپرسید.من باهاش حرف نمیزنم!..الانم که دیگه کامل؛ شخصیت اون نیست.ترکیبه! بله آقا!تو اعترافاتم نوشتم ؛ببینید.اینجا...بذارید بلند بخونم :فصل آخر:

نوه ی سردار مرده به دنیا آمد.نه ماهگی با چشمان باز ترسیده ؛ در دل مادرش مرده بود؛ انگار خواب وحشتناکی را دیده باشد! دکتر گفت: این عروس سردار؛دیگر هرگز بچه دار نمیشود...رحمش فیبرومهایی دارد که بچه ی خودش راخفه میکند ! چند بار عروس سرداررا خارج و داخل کشور عمل کردند.آن عروس دیگر بچه دار نشد!دو عروس دیگر بچه دار شدند؛ هر دو چند دختر به دنیا آوردند....همه شکل هم...همه شکل صدیقه ی پرورش !زن اول سردار! و کسی نمیدانست چرا ! سردار هرگز نوه ی پسری پیدا نکرد !
مشتعلی یکروز با پیراهنی نازک به کوه زد؛ در حالیکه عکس مهتاب را در دستش گرفته بود و گریه میکرد....دیگر هرگز باز نگشت! خودش جزو کوهستانی شد که مهتابش را همیشه در آن دنبال میکرد! میگفتند هنوز میان یخهاست و انگار از پشت ورقه ی نازک یخ ؛ با چشمان باز خیره به چیزی نگاه میکند که آرزویش را داشته است.مهتاب! در شبهای مهتابی؛کسی از آن کوه بالا نمیرود! شوم میدانند!

حالا بقیه داستان مرا به روایت نلی بخوانید.فصل آخر رمانم...

هفت سال گذشت...چیستا عوض شده! بیشتر وقتها به گوشی اش چسبیده و انگار همیشه منتظر یک خبر است! دایم چیزی را گم میکند.دنبالش میگردد و یادش میاید چیزهای زیاد دیگری را گم کرده....پدرش؛مادرش؛استادش...

دختر من و شهرام امسال؛ پیش دبستانی میرود.نه شکل من است ؛ نه پدرش! میگویند شکل عموی من ؛نوید است.همان پسر قهرمان که آذر یا همان علیرضا؛ و حسین را از زندان فراری داد و زیر چکمه های مهرداد کشته شد.همان که به او میگفتند ضاله!در حالی که اوهم خدایی داشت..ومهرداد سالها بعد به شبنم اعتراف کرده بود ؛نوید وقت جان دادن گفته بود: خدا!دختر ما شکل عموی من ؛ یعنی نوید شد.درست مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند.

ایرانه و علیرضا با عشق عروسی کردند؛ اما خیلی سختی کشیدند.هیچکس درد ترنسها را در ایران نمیفهمد! دو سه سال اول مشکل زیادی نداشتند ؛اما بعد از سه سال ؛ در محیط کار ایرانه؛ فهمیدند علیرضا عمل کرده و قبلا اسمش آذر و زن صوری شهرام بوده.....ایرانه را با سابقه ی درخشان کاری؛ بیرون کردند؛ به اسم نیروی مازاد! ایرانه و علیرضا از ایران رفتند...آخرین خبری که از آنها دارم این است که هردو یک انجمن خصوصی زده اند؛برای دفاع از تمام اقلیتهای دینی؛ جنسیتی؛نژادی و...

سهراب ؛ مدتی در کما بود ،وقتی به هوش آمد ؛ وماجرای مرگ مادرش را براثر باز شدن غده ی بدخیم سرطانش شنید؛ به پدر پیتر گفت :او جای من مرد.میدانی پدر؛ همیشه از بچگی خواب دیده بودم که از بیست و هفت سالگی درخت میشوم....وقتی آن مرد ؛ سرم را به درخت کوبید؛ گفتم :تمام شد!درخت شدم...اما مادرم گل داد و شکوفه داد و رفت...کو تا درخت شدن من!
پیتر نذر کرده بود او را به عنوان فرزند خوانده اش بپذیرد.سهراب محیط بان ماند؛هنوز هم هست.فقط با پیتر ؛ یا همان حسین ؛ رفت و آمد دارد.سالهاست کسی او را ندیده ؛ازدواج هم نکرده است.

سردار خیلی پیر و خسته شده...یک بار به من و شهرام گفت:علیرضا از چیستا حلالیت خواست؟گفتیم نمیدانیم!چطور؟گفت:سالهایی که چیستا نبود؛ حتی یک فیس بوک نداشت؛ سالهای سخت؛ علیرضا از او شکایت کرده و چه پرونده ای برایش ساخته بودند!.چیستا بخاطر آبروی دخترش در هیچ دادگاهی ظاهر نشد.در خانه نشست؛ و فقط گفت: من ساداتم!
مسلمان و عاشق وطنم.. خدا ؛وکیل من است؛هم او کافیست...حالا هر چقدر میخواهید بایکوتم کنید.من ایران میمانم...نان مرا خدا میدهد!
اما شبنم..مدتها روی تخت بود.سردار خانه ای برای او ؛ زهرا و مهتاب گرفت که هر سه